آخرت و خدا، هدف بعثت انبیا ؟! (1)
1) مواجهه با مسئله دین از منظرکارکردگرائی (فونکسیونالیستی) و ابزارانگاری (انسترومنتالیستی)، اساساً یک نگاه دینباورانه و مؤمنانه به دیانت، نمیتواند باشد. این خود، شروع نزاع مهمی در «فلسفه ادیان» است که بنظر میرسد منشأ خطاهای بزرگتر و پیاپی خواهد بود و چنین اتفاقی در تألیفات مرحوم مهندس مهدی بازرگان و همفکران ایشان، چه وقتی که نگاه ایدئولوژیک و سیاسی – حکومتی به دین داشتند و چه حال که نگاهی کاملا” “غیرسیاسی و منفک از دولت” و باصطلاح، سکولاریستی
آخرت و خدا، هدف بعثت انبیا ؟! (1)
1) مواجهه با مسئله دین از منظرکارکردگرائی (فونکسیونالیستی) و ابزارانگاری (انسترومنتالیستی)، اساساً یک نگاه دینباورانه و مؤمنانه به دیانت، نمیتواند باشد. این خود، شروع نزاع مهمی در «فلسفه ادیان» است که بنظر میرسد منشأ خطاهای بزرگتر و پیاپی خواهد بود و چنین اتفاقی در تألیفات مرحوم مهندس مهدی بازرگان و همفکران ایشان، چه وقتی که نگاه ایدئولوژیک و سیاسی – حکومتی به دین داشتند و چه حال که نگاهی کاملا” “غیرسیاسی و منفک از دولت” و باصطلاح، سکولاریستی به “دین” دارند، پیدا بوده و هست.
ریشه در این دو نگاه، یکی است. گرچه جهت آنها با یکدیگر مغایر بوده باشد. منطق دینداری، در این هر دو مرحله، یکسان است. پیشتر، معطوف به جنبة اثباتی، و اینک، به جنبة سلبی (تفکیکی و سکولار)، امامنطق، همان منطق پیشین است.
همچنین درفلسفه ادیان، متفکران غربی عادت کردهاند که متن معارف دینی (اسلامی) را جدی نگرفته و از بیرون و براساس فرضیات ابداعی و استحسانی، برای اسلام، وظیفه و کارکرد بتراشند.
آنان تأکید دارند که نباید از خود دین پرسید که برای رفع چه نیازی و حل چه مشکلاتی آمده است؟ بلکه باید تکلیف دین، وظائف و قلمرو و کارکردهای آن را از بیرون، تعیین کرد و به معارف دینی، جهت داد و در واقع، آن نظریه را بر متن دینی تحمیل کرد. به عبارتی در هر دوره، به اقتضایی و استحسانی، نکاتی را در دین، “اصل” و بقیه را “فرعی” گرفت.
به عقیدة اینان، منطوقات متن دینی و مدلول ادلة شرعی در این باب، حجت و یا گویا نیست. لذا در شرائطی، تحت تأثیر القائات و مشهورات زمانه، انتظار حکومت از دین داشتیم (که حال متوجه شدهایم خطا بوده است!) و در شرائطی دیگر و تحت تأثیرات خارجی دیگری، انتظارِ صرفاً اطلاع رسانی اجمالی در باب خدا و آخرت را از دین داریم. مسئله، این نیست که اسلام (قرآن و روایات)، از چه اصول و اهداف و احکامی سخن گفتهاند بلکه مسئله، این است که ما چه انتظاری مایلیم که از دین داشته باشیم؟! به عبارت واضحتر، برخلاف روال سنتی!! که دین برای ما تعیین تکلیف میکرد، حال ما، تکلیف دین و وظائف آن را تعیین میکنیم. دین، مفاد قاطع و واضحی ندارد و لذا حجیت ندارد و متغیر و تابعی از تمایلات و توقعات و منافع ماست.
و اما در نظر آقای بازرگان، یک دیدگاه قدیمی باید فرو ریزد. آن دیدگاه ساده و قدیمی، که در این مقاله مورد سؤال قرار میگیرد، از چنین شناسنامهای برخوردار است:
(… قبلا” شرعیات اصول و فروع دین را با تذکر اینکه اگر کسی این اصول را نداند و به فروع دین عمل نکند، مسلمان نیست، یادمان میدادند. اصول اسلام و احکام آن، حالت ثابت و قطعی داشت که اعتقاد و عمل به آنها، باعث میشد زندگی، قرین سلامت باشد.)
این نخستین علامت جدی، در تبیین جهتگیری جدید و تجدیدنظر آقایان در تعریف “دین” است. بنابراین، از این پس، ظاهراً نه مسلمانی، در گروی “اعتقاد به اصول” و “عمل به فروع دین” خواهد بود و نه ثبات و قطعیت احکام اسلام بقوت خود باقی است. و اینکه عمل به دین، زندگی را قرین سلامت خواهد کرد،جزء عقائد سنتی و کهنه در آمده است.؟!
ایشان مینویسد: (برای خیلیها این توجه پیدا شده بود که علت عقبماندگی ما، مسلمانان بودنمان است. اکثریت مردم چنین عقیدهای نداشتند یا نمیخواستند داشته باشند. بعضی از علما واکنش نشان داده و برای راضی کردن وجدان خودشان، در صدد تجدیدنظر در دین برآمدند و علل دیگری را باعث خرابی اوضاع و عقبماندگی دانستند…)
این عبارات به قدر کافی، صریح نیست که علت عقبماندگی مسلمانان را در اسلام (یا برخی تعالیم اسلام) دانستن، بالاخره نظریة موجهی بوده یا نبوده است؟! و آیا برخی علما – برای راضی کردن وجدان خودشان!! – در کدام بخش از دیانت، باید تجدید نظر میکردند و چرا؟
اما مقاله در ادامه، بقدر کافی، صریح است که نظریة علمأ روشنفکر، در اینکه «اسلام، حاوی بهترین دستورهای اخلاقی و اجتماعی و حکومتی است و برای اصلاح ما و رواج عدالت و سعادت در جامعه آمده، نظریهای خام و کودکانه و ایدئولوژی زده بوده است»!!
وی مینویسد: (با پیدایش افکار مترقی ناسیونالیسم، سوسیالیسم، کمونیسم در غرب، روشنفکران مسلمان نیز به فکر ایدئولوژی و جهانبینی اسلامی افتادند.)
براساس این تحلیل، پیش از پیدایش ناسیونالیزم و سوسیالیزم و کمونیزم (که نویسنده از آنها، به عنوان افکار مترقی یاد میکند) اسلام، فاقد هستیشناسی و جهانبینی و معارفی راجع به انسان و جهان بوده است. براستی با قطعنظر از لفظ “ایدئولوژی”، آیا اسلام و احکام آن، معطوف به جامعهپردازی و تصحیح مناسبات سیاسی اقتصادی و قضایی در جوامع بشری نبوده و این جمله را، از افکار مترقی ملیگرایی و کمونیزم الهام گرفته است؟!
آیا کلیه کسانی که به تعبیر سکولار، “نگاه ایدئولوژیک” به اسلام دارند، به آیات و روایات و منابع دست اول دینی مربوط به 1400 سال قبل (و پیش از ظهور آن افکار مترقی) استناد نمیکنند؟!
البته از نگاه “جامعهشناسی معرفت”، میتوان پذیرفت که در هر دورانی، متفکران اسلامی بدلیل رواج شبهاتی خاص، به سوی خاصی، بیشتر عطف عنان کرده و به برجستهسازی آن بخش از معارف دین که بیشتر مورد سؤال و شبهه بوده، پرداختهاند.
اینست که در دوران ظهور مارکسیزم، علمای اسلامی بیشتر به “اقتصاد اسلامی” و “فلسفة تاریخ” در اسلام، یا بررسی “دترمینیزمهای اجتماعی” پرداختهاند و در دوران شیوع لیبرالیزم، به ابعاد دیگری از اسلام (از قبیل “عقلانیت” و “معرفت”، “شناخت”، “فلسفةسیاسی” و … در اسلام)، عطف توجه غلیظتری کردهاند. اما روشن است که “جامعهشناسی معرفت”، غیر از خود “معرفت” است.
ایشان همچنین میگوید: (مبارزه، مُد روز شده بود. استفاده از اسلام به عنوان یک «مکتب مبارز»، جای وسیعی در افکار مردم پیدا کرده بود).
وی، “سیاسی حکومتی” دانستن اسلام در دهههای گذشته را مستند به آن میکند که مبارزه، ُمد روز بوده است و دوستان ایشان گمان میکردهاند که این طرز فکر، فایده برای کشور داشته و احکام اسلام، چاره گرفتاریها و عقبماندگیها میشود و … سپس تصریح میکند که این گمان، از اساس، خطا بوده است. این، به یک معنا اعتراف جالبی است. ابتدا چون مبارزه، مد روز بود و به گمان فایده داشتن!!، اسلام را “سیاسی” معرفی کردن و “بعثت” را با “ایدئولوژی” گره زدن! و سپس – باز هم بر اساس فایدهگرائی – دین را جدا از سیاست و حکومت، دانستن!
آیا یعنی دیدگاههای چهل سالة آقای بازرگان در باب تلفیق دین و سیاست، معطوف به “فایده” (و نه “حقانیت”) و براساس تبعیت از مُد روز (و نه اسلام) بوده است؟! پراگماتیزم و ابزارانگاری در مواجهه با دین، مگر چیزی غیراز این است؟
2) ایشان، همچنین سیاست دینی را نوعی دنیا گرائی قلمداد میکنند. براستی آیا اعتقاد به حکومت دینی، مترادف با تفکر “دین برای دنیا”ست؟! حکومت دینی، مستلزم اصلاح دنیا براساس دین است یا بکارگیری دین در راه “دنیا” و منافع مادی؟!
نکته مهمی که لابلای عبارات آقای بازرگان، هویدا است، آن است که آنچه ایشان در اواخر عمر از آن عدول کرده، طرز فکر قبلی خودش(نگاه پراگماتیستی و سودطلبانة اجتماعی به “دیانت”) است. به عبارت دیگر، نه دیدگاه سیاسی حکومتی ایشان به “دین” در دهههای قبل، دیدگاهی دقیقاً دینی بوده و نه دیدگاه “انحصار در آخرت و خدا” در سالهای اخیر، دیدگاهی براستی معنوی و دینی است.
دو نوبت “عدم تعادل”، یکی پس از دیگری، در این تفکر رخ داده که اولی تحت تأثیر مارکسیزم و ناسیونالیزم (که پیشتر مد روز بوده) و دومی تحت تأثیر بینشهای لیبرال، (که اینک مجدداًمُد روز است) واقع گشته است.
زیرا در معارف دینی ما، نه “سیاسی بودن دین”، به معنی “دین فدای دنیا” و “دین در خدمت دنیا و دنیاطلبان” بوده و نه “معنوی و اخروی بودن دین”، به معنی بیتوجهی به حیات اجتماعی و سرنوشت انسانها و بیاعتنائی به حقوق و وظایف سیاسی و اقتصادی و تربیتی آنهاست. دعوت به آخرت، مترادف با”رهبانیت” نیست و سیاسی بودن دین نیز، معطوف به تهیه دنیای چربتر (به هر قیمت!!) و “دنیوی کردن دین” مردم نیست. “دینی کردن دنیا” با “دنیایی کردن دین”، تفاوت جوهری دارد.
وی مینویسد: (“شایستة خدا و پیامبران او، منطقاً میباید در همین تعلیماتی باشد که دانش انسانها از درک آن عاجز و قاصر است و الا آموختن چیزهایی که بشر دارای امکان کافی یا استعداد لازم برای دریافت آن هست، چه تناسب و ضرورتی میتواند داشته باشد؟ انجام کارهای اصلاحی و تکمیلی دنیا در سطح مردم، دور از شأن خدا و تنزل دادن مقام پیامبران؛ حدود مارکس و پاستور و گاندی است.”)
براستی چرا اصلاح در زندگی مردم و تکمیل مناسبات انسانی، دور از شأن خدا دانسته میشود؟ گویا ما با “کلام و ربوبیات” جدیدی مواجه هستیم که براساس آن، برای خداوند، کسرشأن محسوب میشود اگر به فکر اصلاح انسان اجتماعی در دنیا باشد!! براستی برای خداوند، چه شأنی و چه اخلاق و صفاتی، فرض شده که به او حق میدهد تا نسبت به سرنوشت بندگانش در حیات بسیار پیچیده انسانی، بیتفاوت مانده و راههای واقعبینانة عبودیت را به آنان نیاموخته باشد؟! آیا اگر انبیأ، مردم را به عدالت اجتماعی و اصول صحیح در مناسبات سیاسی و اقتصادی و به روش صحیح تربیت، فراخوانند و اصلاحطلب باشند، تا حد مارکس و پاستور و گاندی، ساقط میشوند؟ این چه نگاهی به خدا و به دین است؟!
آیا اصلاح طلبی پیامبران در امر جامعه و حکومت و تربیت و اقتصاد، از نوع خط و ربطهای افراد معمولی و از همان سنخ است؟! آیا اگر دین، راهکارهای رستگاری و عبودیت را در صحنه واقعی زندگی، در بستر معیشت و سیاست و حقوق اجتماعی مردم، به مردم نشان دهد، ضایع شده و کار کوچکی کرده است؟! آیا بهتر نیست به اقتضأ روشن منصوصات دین، گردن بگذاریم که توضیح میدهداساساً اسلام برای نشان دادن راه عبودیت در بسترهای زندگی واقعی انسان (فردی و اجتماعی) آمده و آن حضور سنگین و اجتماعی انبیأ و آن همه احکام عملی و دخالت در امور ظاهراً جزئی (و باطناً مهم و سرنوشتساز)، همه، دلیل بر مهم بودن زندگی انسان و مهم بودن اصلاحات در دنیاست؟!
گرهزدن “دنیا با آخرت”، “ماده با معنی” و “دین با زندگی”، مهمترین رسالت ادیان الهی است و جز به کمک انبیأ هم، شدنی نیست.
عجیب است که چگونه با چنین اصراری، چشم بر آیات و روایات و سیرة عملی اولیأ خدا میبندند؟! آیا هیچ واقعیت و هیچ عملی را، اگر در سعادت و کمال انسان، نفیاً یا اثباتاً مؤثر باشد، میتوان حقیر شمرد و توجه به آن، آیا کسر شأن برای انبیأ است؟! اگر انسان در چشم دین، مهم است، پس کمال و تربیت او نیز مهم است و بنابر این هر چه در این امر دخالت دارد، مهم است، هرچند در چشم نویسنده، کوچک باشد. گنجینة متون دینی ما مملو از همین دخالتهای باصطلاح کوچک! از سوی پیامبران و امامان بزرگ ماست. فقه ما بهترین دلیل بر اهمیت همین اصلاحات به ظاهر کوچک! و دخالت آنها در کمال و سعادت اجتماعی انسانهاست.
اگر نوع رژیم اقتصادی و سیاسی و حقوقی حاکم بر کشور، در سازمان دادن و جهتدهی به رفتار و افکار و اخلاق مردم تأثیر دارد، پس در کمال مردم مؤثر است و نمیتواند در اوج اهمیت نباشد.
آنچه بالاصالة، مَد نظر دین است، البته تعلیم وتهذیب و تربیت مردم است. اما کدام عاقلی خواهد گفت که نوع معیشت مردم، نوع رژیم سیاسی، نوع مبانی و معیارهای دستگاه قضایی کشور و نوع نظام آموزشی و وضعیت رسانهها و محیط اجتماعی و … تأثیری در تعلیم و تهذیب مردم ندارند؟! اگر مؤثرند (که چنین است)، پس مهم هستند و دین نمیتواند بدانها نپردازد.
کشف روشهای جزیی و عملی، البته بر ذمة علوم و تعقل و تجارب بشری است و تعریف این روشها، غالباً جزء وظائف ردیف اول انبیأ، نبوده است ولی تکلیف کلی آنها نیز، حتی در باب زمینهها و اهداف، مسکوت نمانده است.
3) جزء دیگر استدلال ایشان، ادعای یک تناقض است. تناقض کشف شده توسط مهندس بازرگان، عبارتست از اینکه:
“گرفتاری در دنیا، جزء برنامه آفرینش آدمی است.”
“اگر انبیأ برای رفع گرفتاریهای مردم آمده باشند، نقض آفرینش است.”
“پس انبیأ کاری به دنیای مردم و گرفتاریهای آنان ندارند، چون هم آفرینش و هم انبیأ، از طرف یک خدا آمدهاند”
اما براستی چه نوع گرفتاریهایی، جزء برنامه آفرینش است؟! اگر مراد، نیازهای طبیعی انسان به تغذیه و مسکن و بهداشت و حاجات جنسی و سایر غرائز است، آیا ادعا این بوده که اسلام، مثلاً برای آموزش آشپزی و جراحی و معماری و خیاطی آمده است؟! اگر در این موارد، نکتهای هم رسیده باشد که سنداً و دلالةً و مقاماً مشکلی نداشته باشد، آن را میپذیریم، اما این غیر از آنست که هدف و رسالت پیامبران، چنین تعالیمی باشد، حال آنکه نسبت چنین نصوصی در قیاس با سایر موارد نیز بسیار اندک است.
اما گرفتاریهای ناشی از بیایمانی، بیتقوایی یا جهل به معارف الهی، گرفتاریهای ناشی از مناسبات غلط سیاسی، اقتصادی، گرفتاری ناشی از روابط غلط حقوقی و …، هیچیک، نه تنها جزء برنامه آفرینش و مقصود خلقت آدمی نبودهاند بلکه هدف آفرینش، برطرف شدن همین گرفتاریها، منتهی بدون کنار گذاشتن عنصر”اختیار” در انسان است که جز با ملزومات زندگی در دار طبیعت، آن هدف و آن کمالات انسانی، تأمین شدنی نیست. گرفتاریهای مربوط به “در دنیا بودن”، غیر از گرفتاریهای مربوط به “دینی نبودن” است.
نکته عجیب دیگری که در این مقاله است، نفی صریح فلسفة آفرینش در منظر اسلام است. قرآن میفرماید که آسمان و زمین را آفریدیم تا شما آدمیان بهره ببرید و به کمالات (عبودیت) برسید. اما ایشان معتقد است که: “انبیأ همچون همچون کپرنیک که گفت زمین، مرکز عالم نیست، گفتند که انسان، مقصد خلقت نیست.”
ارضأ اهوأ انسان، مقصد خلقت نیست اما تأمین بستر زندگی جهت کمال نهایی انسان، چه؟! سازماندهی مدیریت جامعه، جهت تأمین حقوق انسانها چه؟!
4) اینک به بررسی مثالهای ایشان در باب بیربط بودن “دین و دولت” بپردازیم:
اول) مرحوم بازرگان میگوید: (اولین مصیبتی که مسلمانان بعد از رحلت پیامبر، با آن روبرو و جدای از یکدیگر شدند، بر سر جانشینی سیاسی پیامبر یا حکومت بر امت بود که بزودی طرفین دعوی، برای مشروعیت دادن به قدرتشان و به کرسی نشاندن نظرشان، دین و خدا را وارد ماجرا کردند).
درگیری امام علی(علیه السّلام) با آقایان پس از رحلت پیامبر(صلّی الله علیه و آله و سلّم)، بنظر ایشان، تنازع بر سر قدرت و بیربط با آموزههای دین، خوانده شده که طرفین دعوی، تنها برای مشروعیت دادن به خود و به کرسی نشاندن نظر خود، پای دین را در آن وسط کشیدند!! گر چه ایشان در ادامة مقاله، نظر خود را پس میگیرد، ولی تا ثابت کند که حکومت، ربطی به دین ندارد، علی(علیه السّلام) را در اینجا قربانی میکند. با این منطق، علی(علیه السّلام) نیز بنام “دین”، بدنبال “دنیا”ست و تفاوتش با بقیه، فقط در لیاقت بیشتر اوست!! نویسنده نمیتواند تصور کند که مردان خدا برای ادأ تکلیف الهی، و بدون کمترین چشمداشت شخصی، وارد مبارزه برای کسب قدرت شوند، زیرا که این “قدرت”، در سرنوشت مردم، در صلاح و فساد آنان و در تضمین یا تضییع حقوق آنان، کاملاً مؤثر است.
دوم) وی میگوید: (امام هشتم علیرغم اصرار مأمون زیربار خلافت نمیرود، در صورتی که اگر امامت او ملازمه قطعی الهی با حکومت میداشت، آن را میپذیرفت)
ظاهراً بناست نتیجه بگیریم که بنابراین حضرت رضا(علیه السّلام) چون زیربار خلافت ادعائی نرفتند، سکولاریست و قائل به تفکیک دین از دولت بودهاند و این امتناع، برای آن بوده است که حکومت را بیربط با دین میدانستند!! اما آیا امکان واقعی برای حکومت واقعی امام(علیه السّلام) بوجود آمد یا همة آنچه اتفاق افتاد، بوضوح چیزی جز تاکتیک و فشار سیاسی مأمون نبود؟!
“امامت”، اعم از حکومت و حکومت، از لوازم “امامت” است و اینکه در هر صورت امام، حتی از مسئلة حکومت هم کوتاه نیامده و افشارگریها و مبارزات ایشان تا داخل کاخ مأمون نیز ادامه یافت و پیچیدهتر شد، دال بر همین معنی است. اما بحث تقیه و تنظیم تکالیف با شرائط، غیر از “کوتاه آمدن” است. کافی است در روایات و تاریخ مربوط، تأملی صورت گیرد تا روشن شود که اگر براستی مأمون، حاضر به تسلیم حاکمیت میشد، محال بود که امام از پذیرش آن امتناع کنند.
سوم) میگوید: (امام جعفر صادق(علیه السّلام) وقتی نامة ابومسلم خراسانی علیه بنیامیه را دریافت میدارد که از او برای در دست گرفتن خلافت تقاضای بیعت نموده بود، جوابی که امام به نامهرسان میدهد سوزاندن آن روی شعله چراغ است.)
رد کردن پیشنهاد ابومسلم توسط امام صادق(علیه السّلام)نیز هرگز دلیل بر بیارتباطی مسئله حکومت با امام صادق و غیر سیاسی بودن ایشان نیست بلکه طبق روایات، ایشان در اصالت و صداقت جنبش ابومسلم و نیز در شرائط مبارزه مسلحانه، مشکلاتی میدیدند. چنانچه بعدها دیدیم که ابومسلم در خدمت تشکیل رژیم عباسی – و نه علوی – در آمد. مهندس بازرگان، حتی تاریخ حوادث سیاسی دوران بنیامیه و نحوة انتقال قدرت به بنیعباس و وضعیت سیاسی بنیهاشم و علویان را بدرستی نمیدانستهاند.
چهارم) ایشان میگوید: (حسین بن علی(علیه السّلام)، امامی است که نهضت و شهادت او را غالباً و بویژه در نیمقرن اخیر به منظور سرنگون کردن یزید و تأسیس حکومت و عدالت اسلامی در جامعه آن روز مسلمانان برای الگو شدن آیندگان میدانند. در حالی که اولین حرف و حرکت امامحسین(علیه السّلام) امتناع از بیعت با یزید نامزد شده از طرف پدرش بود.)
حتی اگر بپذیریم که مشکل سیدالشهدأ(علیه السّلام) فقط در بیعت بایزید (و نه مسئله “حکومت”!!) بوده است، کافی است در امتناع حضرت از بیعت، آن هم به قیمت وقایع عظیم و بینظیر عاشورا، تأمل کنیم تا اهمیت مسئله “حکومت” در نگاه اسلام را دریابیم. آن کدام مسئلة غیر دینی و بیربط با دین است که سیدالشهدأ(علیه السّلام)، خود و خاندان پیامبر (صلّی الله علیه و آله و سلّم) را قربانی آن میکند؟! معلوم است که حکومت یزید با اسلام سازگار نبوده و اسلام در باب حکومت و سیاستگذاریهای اجتماعی (اعم از فرهنگی و تربیتی و حقوقی و اقتصادی و …) موضع جدی و غیر قابل سازش داشته است، در غیر اینصورت، بجز “اسلام”، چه چیزی با ارزشتر از حسین(علیه السّلام) است که تنها یکی از قربانیانش او باشد؟! البته که نگاه حسین(علیه السّلام) به حکومت، غیر از نگاه یزید به حکومت است.
مسئله حسین(علیه السّلام)، مسئلة اسلام و نشر معارف و اجرأ احکام اسلام و تأمین حقوق مردم و اصلاح روابط اجتماعی است که همه و همه، امر آخرت است گرچه مجرای دنیوی دارد. اما مسئله یزید، مسئله زر و زور و تزویر و دنیاداری و خود محوری و استکبار است که سرتاسر، دنیاست، حتی اگر رنگ دین و آخرت به آن بدهد.
پنجم) مینویسد: (خروج سیدالشهدأ(علیه السّلام) از مدینه بنا به اصرار سران و مردم کوفه بود و عهده دار شدن زمامداری آنان دعوتی بود صد در صد دموکراتیک و تا حضرت مسلمبن عقیل را برای بررسی و اطمینان اخذ بیعت نفرستاد تصمیم به اجرای قطعی آن کار خطرناک علیرغمنصیحت برادرش و بعضی از آگاهان – علاقمند پیش نگرفت و چون در مواجهة باحربن یزید از عهد شکنی کوفیان آگاه شد، واقعاً و رسماً قصد انصراف کرد.)
یعنی قیام کربلا را حضرت بعنوان یک دمکرات و بخاطر احترام به آرأ عمومی (دعوت مردم کوفه) انجام دادند. پس نهضت امام، یک وظیفة شرعی و رفتار دینی نبود بلکه رفتاری دمکراتیک و سیاسی و بیربط با دین بود که مشروعیتش را هم از «بیعت مردم کوفه» (انتخاب دمکراتیک!!) میگرفت و اگر مردم از ایشان دعوت نمیکردند، اساساً پروسة کربلا و عاشورا، زیر سئوال و مثلاً نامشروع بود. سپس تصریح میکند که در نظر امام حسین(علیه السّلام)، حکومت، نه حق خداست و نه حق امام حسین(علیه السّلام)!!
چه بلائی بر سر آن همه روایات و سیره معصوم(علیه السّلام) میتوان آورد تا چنین نسبتی را به امام(علیه السّلام) داد؟
بلی، اگر مردم کوفه از امام دعوت نمیکردند، ایشان احتمالاً رهسپار کوفه نمیشدند، اما چگونه نتیجه میگیرد که ایشان، حکومت را حق خدا و خود و مضبوط به ضوابط دینی نمیدانستند؟! آیا خدا، حق حکومت ندارد مگر آنکه مردم بخواهند؟! پس «اِنِ الحُکمُ اِلا لِله» و هزاران آیه و تعلیم دیگر دینی کجا رفت که مردم باید تابع خدا و پیامبر باشند و نه برعکس؟!
ششم) مینویسد: (امام حسن مجتبی(علیه السّلام) بنا به انتخاب مسلمانان، خلیفه و جانشین پدرش علی مرتضی(علیه السّلام) گردید. همچنین بنا به اصرار و نظر مردم تن به صلح با معاویه داد. مسلم است که اگر امامحسن(علیه السّلام) خلافت را ملک شخصی و مأموریت الهی یا نبوی میدانست به خود اجازه نمیداد آن را به دیگری صلح کند.)
کمترین نگاه به اوضاع سیاسی پس از حضرت امیر(علیه السّلام) و چند ماه حاکمیت متزلزل امام حسن(علیه السّلام)، روشن میکند که قرارداد امام حسن(علیه السّلام) با معاویه نیز، نه نوعی سازش و معاملة سیاسی بر سر حکومت و مستند به دینی نبودن مسئله «حکومت»، بلکه اجبار موقعیت بود. متن “قرارداد”، خود، سرتا سر، ادعا نامهای درباره مسئله «حکومت و ولایت» است. امام حسن(علیه السّلام)، به دلیل ضعفهای جبهة خودی، عملاً در صحنة نظامی شکست خورده و جبهة حق، در حال متلاشی شدن بود. امام(علیه السّلام)، ناگهان یک شکست مسلم نظامی را تبدیل به یک پیروزی سیاسی و نیز عقیدتی کرده و بقایای جبهة حق را از انهدام کامل محافظت فرمودند. تقیه و اضطرار، غیر از سازش و خرید و فروش «حکومت» است. وقتی میگوئید: «حکومت، از آن مردم است و هر چه مردم بخواهند، باید بشود»، یعنی حکومت امام حسن(علیه السّلام) بدلیل بیتفاوتی مردم، نامشروع بود، حتی اگر معاویه حمله نمیکرد. اما حکومت معاویه، مشروع بود زیرا به انحأ مختلف، پایگاه و قدرت اجتماعی برای خود تدارک دیده بود. زیرا حق با کسی است که اکثریت مردم را گرچه با تطمیع و تهدید و فریب راضی کند!! این منطق سیاسی را از کجای اسلام درآوردهاید؟!
هفتم) مینویسد: (عهدنامه مالکاشتر، فرمانی است مفصل و جامعهشناسانه با دستورالعمل فراوان در آیین ملکداری و مردمداری، با تفکیک کامل دین از سیاست).
در واقع ایشان مدعی است که «عهدنامة مالک اشتر، سند تفکیک دین از سیاست است!!» چرا؟! زیرا همه، صحبت از مملکت داری و مردمداری و مسایل سیاسی حکومتی است! ولی از طرفی، ایشان فرمودند که مسایل حکومت، ربطی به دین ندارد. یعنی نباید داشته باشد!، پس باید نتیجه گرفت که امام(علیه السّلام)، عهدنامه را از موضع امامت و دین نگفتهاند!! و صدور عهدنامه، یک عمل غیردینی از سوی امام(علیه السّلام) بوده است!! (یعنی دقیقاً معکوس کردن یک استدلال منطقی!!)
وی تصریح میکند که امر دین را تنها محصور به «عبادات مردم» میداند و از آنجا که در عهدنامه، در این باب سخنی نیامده، پس این عهدنامه، دینی نیست!! در اینجا با یکی از جدیدترین مدلهای «مصادره به مطلوب» آشنامیشویم!!
هشتم) شاید ریشه همه مشکلاتی که در نگاه سکولاریستی به دین وجود دارد، عدم توفیق در شناخت صحیح «دنیا و آخرت»، «ماده و معنی»، یا «دینی و دنیوی» باشد.آقای بازرگان میگوید: (قرآن نه تنها سفارش و دستوری برای دنیای ما نمیدهد. بلکه ما را ملامت میکند که چرا این اندازه به دنیا میپردازید و آخرت را که بهتر است رها میکنید.)
آری همین است. نگاه کلیسایی و مدرسی به “دین” و “آخرت” و “معنویت”، که در غرب، منجر به عکسالعملهای سکولاریستی گشت، در مرزبندی دنیا و آخرت، مطلقاً توفیق نداشته است. و متأسفانه تفکر لیبرال، همواره از منظر مسیحی به دین و دنیا نگریسته است. اما نسبت دنیا و آخرت، در قرآن کریم و سنت معصومین(علیه السّلام)، «مطلقاً دیگر» است و چه بسا مادیترین عمل در منطق کلیسا و نیز لیبرالیزم، اخرویترین عمل در منطق قرآن است و به عکس.
اساساً چنان تفکیکی میان دین و دنیا مورد قبول تفکر اسلامی نیست. روشنفکران سکولار در جهان اسلام متأسفانه از همان منظری که متفکران لیبرال به مسیحیت نگریستهاند، به اسلام مینگرند و این، رایجترین و فاجعه بارترین قیاس در تاریخ روشنفکری در جهان اسلام بوده است.
ادامه دارد …..
/س
ریشه در این دو نگاه، یکی است. گرچه جهت آنها با یکدیگر مغایر بوده باشد. منطق دینداری، در این هر دو مرحله، یکسان است. پیشتر، معطوف به جنبة اثباتی، و اینک، به جنبة سلبی (تفکیکی و سکولار)، امامنطق، همان منطق پیشین است.
همچنین درفلسفه ادیان، متفکران غربی عادت کردهاند که متن معارف دینی (اسلامی) را جدی نگرفته و از بیرون و براساس فرضیات ابداعی و استحسانی، برای اسلام، وظیفه و کارکرد بتراشند.
آنان تأکید دارند که نباید از خود دین پرسید که برای رفع چه نیازی و حل چه مشکلاتی آمده است؟ بلکه باید تکلیف دین، وظائف و قلمرو و کارکردهای آن را از بیرون، تعیین کرد و به معارف دینی، جهت داد و در واقع، آن نظریه را بر متن دینی تحمیل کرد. به عبارتی در هر دوره، به اقتضایی و استحسانی، نکاتی را در دین، “اصل” و بقیه را “فرعی” گرفت.
به عقیدة اینان، منطوقات متن دینی و مدلول ادلة شرعی در این باب، حجت و یا گویا نیست. لذا در شرائطی، تحت تأثیر القائات و مشهورات زمانه، انتظار حکومت از دین داشتیم (که حال متوجه شدهایم خطا بوده است!) و در شرائطی دیگر و تحت تأثیرات خارجی دیگری، انتظارِ صرفاً اطلاع رسانی اجمالی در باب خدا و آخرت را از دین داریم. مسئله، این نیست که اسلام (قرآن و روایات)، از چه اصول و اهداف و احکامی سخن گفتهاند بلکه مسئله، این است که ما چه انتظاری مایلیم که از دین داشته باشیم؟! به عبارت واضحتر، برخلاف روال سنتی!! که دین برای ما تعیین تکلیف میکرد، حال ما، تکلیف دین و وظائف آن را تعیین میکنیم. دین، مفاد قاطع و واضحی ندارد و لذا حجیت ندارد و متغیر و تابعی از تمایلات و توقعات و منافع ماست.
و اما در نظر آقای بازرگان، یک دیدگاه قدیمی باید فرو ریزد. آن دیدگاه ساده و قدیمی، که در این مقاله مورد سؤال قرار میگیرد، از چنین شناسنامهای برخوردار است:
(… قبلا” شرعیات اصول و فروع دین را با تذکر اینکه اگر کسی این اصول را نداند و به فروع دین عمل نکند، مسلمان نیست، یادمان میدادند. اصول اسلام و احکام آن، حالت ثابت و قطعی داشت که اعتقاد و عمل به آنها، باعث میشد زندگی، قرین سلامت باشد.)
این نخستین علامت جدی، در تبیین جهتگیری جدید و تجدیدنظر آقایان در تعریف “دین” است. بنابراین، از این پس، ظاهراً نه مسلمانی، در گروی “اعتقاد به اصول” و “عمل به فروع دین” خواهد بود و نه ثبات و قطعیت احکام اسلام بقوت خود باقی است. و اینکه عمل به دین، زندگی را قرین سلامت خواهد کرد،جزء عقائد سنتی و کهنه در آمده است.؟!
ایشان مینویسد: (برای خیلیها این توجه پیدا شده بود که علت عقبماندگی ما، مسلمانان بودنمان است. اکثریت مردم چنین عقیدهای نداشتند یا نمیخواستند داشته باشند. بعضی از علما واکنش نشان داده و برای راضی کردن وجدان خودشان، در صدد تجدیدنظر در دین برآمدند و علل دیگری را باعث خرابی اوضاع و عقبماندگی دانستند…)
این عبارات به قدر کافی، صریح نیست که علت عقبماندگی مسلمانان را در اسلام (یا برخی تعالیم اسلام) دانستن، بالاخره نظریة موجهی بوده یا نبوده است؟! و آیا برخی علما – برای راضی کردن وجدان خودشان!! – در کدام بخش از دیانت، باید تجدید نظر میکردند و چرا؟
اما مقاله در ادامه، بقدر کافی، صریح است که نظریة علمأ روشنفکر، در اینکه «اسلام، حاوی بهترین دستورهای اخلاقی و اجتماعی و حکومتی است و برای اصلاح ما و رواج عدالت و سعادت در جامعه آمده، نظریهای خام و کودکانه و ایدئولوژی زده بوده است»!!
وی مینویسد: (با پیدایش افکار مترقی ناسیونالیسم، سوسیالیسم، کمونیسم در غرب، روشنفکران مسلمان نیز به فکر ایدئولوژی و جهانبینی اسلامی افتادند.)
براساس این تحلیل، پیش از پیدایش ناسیونالیزم و سوسیالیزم و کمونیزم (که نویسنده از آنها، به عنوان افکار مترقی یاد میکند) اسلام، فاقد هستیشناسی و جهانبینی و معارفی راجع به انسان و جهان بوده است. براستی با قطعنظر از لفظ “ایدئولوژی”، آیا اسلام و احکام آن، معطوف به جامعهپردازی و تصحیح مناسبات سیاسی اقتصادی و قضایی در جوامع بشری نبوده و این جمله را، از افکار مترقی ملیگرایی و کمونیزم الهام گرفته است؟!
آیا کلیه کسانی که به تعبیر سکولار، “نگاه ایدئولوژیک” به اسلام دارند، به آیات و روایات و منابع دست اول دینی مربوط به 1400 سال قبل (و پیش از ظهور آن افکار مترقی) استناد نمیکنند؟!
البته از نگاه “جامعهشناسی معرفت”، میتوان پذیرفت که در هر دورانی، متفکران اسلامی بدلیل رواج شبهاتی خاص، به سوی خاصی، بیشتر عطف عنان کرده و به برجستهسازی آن بخش از معارف دین که بیشتر مورد سؤال و شبهه بوده، پرداختهاند.
اینست که در دوران ظهور مارکسیزم، علمای اسلامی بیشتر به “اقتصاد اسلامی” و “فلسفة تاریخ” در اسلام، یا بررسی “دترمینیزمهای اجتماعی” پرداختهاند و در دوران شیوع لیبرالیزم، به ابعاد دیگری از اسلام (از قبیل “عقلانیت” و “معرفت”، “شناخت”، “فلسفةسیاسی” و … در اسلام)، عطف توجه غلیظتری کردهاند. اما روشن است که “جامعهشناسی معرفت”، غیر از خود “معرفت” است.
ایشان همچنین میگوید: (مبارزه، مُد روز شده بود. استفاده از اسلام به عنوان یک «مکتب مبارز»، جای وسیعی در افکار مردم پیدا کرده بود).
وی، “سیاسی حکومتی” دانستن اسلام در دهههای گذشته را مستند به آن میکند که مبارزه، ُمد روز بوده است و دوستان ایشان گمان میکردهاند که این طرز فکر، فایده برای کشور داشته و احکام اسلام، چاره گرفتاریها و عقبماندگیها میشود و … سپس تصریح میکند که این گمان، از اساس، خطا بوده است. این، به یک معنا اعتراف جالبی است. ابتدا چون مبارزه، مد روز بود و به گمان فایده داشتن!!، اسلام را “سیاسی” معرفی کردن و “بعثت” را با “ایدئولوژی” گره زدن! و سپس – باز هم بر اساس فایدهگرائی – دین را جدا از سیاست و حکومت، دانستن!
آیا یعنی دیدگاههای چهل سالة آقای بازرگان در باب تلفیق دین و سیاست، معطوف به “فایده” (و نه “حقانیت”) و براساس تبعیت از مُد روز (و نه اسلام) بوده است؟! پراگماتیزم و ابزارانگاری در مواجهه با دین، مگر چیزی غیراز این است؟
2) ایشان، همچنین سیاست دینی را نوعی دنیا گرائی قلمداد میکنند. براستی آیا اعتقاد به حکومت دینی، مترادف با تفکر “دین برای دنیا”ست؟! حکومت دینی، مستلزم اصلاح دنیا براساس دین است یا بکارگیری دین در راه “دنیا” و منافع مادی؟!
نکته مهمی که لابلای عبارات آقای بازرگان، هویدا است، آن است که آنچه ایشان در اواخر عمر از آن عدول کرده، طرز فکر قبلی خودش(نگاه پراگماتیستی و سودطلبانة اجتماعی به “دیانت”) است. به عبارت دیگر، نه دیدگاه سیاسی حکومتی ایشان به “دین” در دهههای قبل، دیدگاهی دقیقاً دینی بوده و نه دیدگاه “انحصار در آخرت و خدا” در سالهای اخیر، دیدگاهی براستی معنوی و دینی است.
دو نوبت “عدم تعادل”، یکی پس از دیگری، در این تفکر رخ داده که اولی تحت تأثیر مارکسیزم و ناسیونالیزم (که پیشتر مد روز بوده) و دومی تحت تأثیر بینشهای لیبرال، (که اینک مجدداًمُد روز است) واقع گشته است.
زیرا در معارف دینی ما، نه “سیاسی بودن دین”، به معنی “دین فدای دنیا” و “دین در خدمت دنیا و دنیاطلبان” بوده و نه “معنوی و اخروی بودن دین”، به معنی بیتوجهی به حیات اجتماعی و سرنوشت انسانها و بیاعتنائی به حقوق و وظایف سیاسی و اقتصادی و تربیتی آنهاست. دعوت به آخرت، مترادف با”رهبانیت” نیست و سیاسی بودن دین نیز، معطوف به تهیه دنیای چربتر (به هر قیمت!!) و “دنیوی کردن دین” مردم نیست. “دینی کردن دنیا” با “دنیایی کردن دین”، تفاوت جوهری دارد.
وی مینویسد: (“شایستة خدا و پیامبران او، منطقاً میباید در همین تعلیماتی باشد که دانش انسانها از درک آن عاجز و قاصر است و الا آموختن چیزهایی که بشر دارای امکان کافی یا استعداد لازم برای دریافت آن هست، چه تناسب و ضرورتی میتواند داشته باشد؟ انجام کارهای اصلاحی و تکمیلی دنیا در سطح مردم، دور از شأن خدا و تنزل دادن مقام پیامبران؛ حدود مارکس و پاستور و گاندی است.”)
براستی چرا اصلاح در زندگی مردم و تکمیل مناسبات انسانی، دور از شأن خدا دانسته میشود؟ گویا ما با “کلام و ربوبیات” جدیدی مواجه هستیم که براساس آن، برای خداوند، کسرشأن محسوب میشود اگر به فکر اصلاح انسان اجتماعی در دنیا باشد!! براستی برای خداوند، چه شأنی و چه اخلاق و صفاتی، فرض شده که به او حق میدهد تا نسبت به سرنوشت بندگانش در حیات بسیار پیچیده انسانی، بیتفاوت مانده و راههای واقعبینانة عبودیت را به آنان نیاموخته باشد؟! آیا اگر انبیأ، مردم را به عدالت اجتماعی و اصول صحیح در مناسبات سیاسی و اقتصادی و به روش صحیح تربیت، فراخوانند و اصلاحطلب باشند، تا حد مارکس و پاستور و گاندی، ساقط میشوند؟ این چه نگاهی به خدا و به دین است؟!
آیا اصلاح طلبی پیامبران در امر جامعه و حکومت و تربیت و اقتصاد، از نوع خط و ربطهای افراد معمولی و از همان سنخ است؟! آیا اگر دین، راهکارهای رستگاری و عبودیت را در صحنه واقعی زندگی، در بستر معیشت و سیاست و حقوق اجتماعی مردم، به مردم نشان دهد، ضایع شده و کار کوچکی کرده است؟! آیا بهتر نیست به اقتضأ روشن منصوصات دین، گردن بگذاریم که توضیح میدهداساساً اسلام برای نشان دادن راه عبودیت در بسترهای زندگی واقعی انسان (فردی و اجتماعی) آمده و آن حضور سنگین و اجتماعی انبیأ و آن همه احکام عملی و دخالت در امور ظاهراً جزئی (و باطناً مهم و سرنوشتساز)، همه، دلیل بر مهم بودن زندگی انسان و مهم بودن اصلاحات در دنیاست؟!
گرهزدن “دنیا با آخرت”، “ماده با معنی” و “دین با زندگی”، مهمترین رسالت ادیان الهی است و جز به کمک انبیأ هم، شدنی نیست.
عجیب است که چگونه با چنین اصراری، چشم بر آیات و روایات و سیرة عملی اولیأ خدا میبندند؟! آیا هیچ واقعیت و هیچ عملی را، اگر در سعادت و کمال انسان، نفیاً یا اثباتاً مؤثر باشد، میتوان حقیر شمرد و توجه به آن، آیا کسر شأن برای انبیأ است؟! اگر انسان در چشم دین، مهم است، پس کمال و تربیت او نیز مهم است و بنابر این هر چه در این امر دخالت دارد، مهم است، هرچند در چشم نویسنده، کوچک باشد. گنجینة متون دینی ما مملو از همین دخالتهای باصطلاح کوچک! از سوی پیامبران و امامان بزرگ ماست. فقه ما بهترین دلیل بر اهمیت همین اصلاحات به ظاهر کوچک! و دخالت آنها در کمال و سعادت اجتماعی انسانهاست.
اگر نوع رژیم اقتصادی و سیاسی و حقوقی حاکم بر کشور، در سازمان دادن و جهتدهی به رفتار و افکار و اخلاق مردم تأثیر دارد، پس در کمال مردم مؤثر است و نمیتواند در اوج اهمیت نباشد.
آنچه بالاصالة، مَد نظر دین است، البته تعلیم وتهذیب و تربیت مردم است. اما کدام عاقلی خواهد گفت که نوع معیشت مردم، نوع رژیم سیاسی، نوع مبانی و معیارهای دستگاه قضایی کشور و نوع نظام آموزشی و وضعیت رسانهها و محیط اجتماعی و … تأثیری در تعلیم و تهذیب مردم ندارند؟! اگر مؤثرند (که چنین است)، پس مهم هستند و دین نمیتواند بدانها نپردازد.
کشف روشهای جزیی و عملی، البته بر ذمة علوم و تعقل و تجارب بشری است و تعریف این روشها، غالباً جزء وظائف ردیف اول انبیأ، نبوده است ولی تکلیف کلی آنها نیز، حتی در باب زمینهها و اهداف، مسکوت نمانده است.
3) جزء دیگر استدلال ایشان، ادعای یک تناقض است. تناقض کشف شده توسط مهندس بازرگان، عبارتست از اینکه:
“گرفتاری در دنیا، جزء برنامه آفرینش آدمی است.”
“اگر انبیأ برای رفع گرفتاریهای مردم آمده باشند، نقض آفرینش است.”
“پس انبیأ کاری به دنیای مردم و گرفتاریهای آنان ندارند، چون هم آفرینش و هم انبیأ، از طرف یک خدا آمدهاند”
اما براستی چه نوع گرفتاریهایی، جزء برنامه آفرینش است؟! اگر مراد، نیازهای طبیعی انسان به تغذیه و مسکن و بهداشت و حاجات جنسی و سایر غرائز است، آیا ادعا این بوده که اسلام، مثلاً برای آموزش آشپزی و جراحی و معماری و خیاطی آمده است؟! اگر در این موارد، نکتهای هم رسیده باشد که سنداً و دلالةً و مقاماً مشکلی نداشته باشد، آن را میپذیریم، اما این غیر از آنست که هدف و رسالت پیامبران، چنین تعالیمی باشد، حال آنکه نسبت چنین نصوصی در قیاس با سایر موارد نیز بسیار اندک است.
اما گرفتاریهای ناشی از بیایمانی، بیتقوایی یا جهل به معارف الهی، گرفتاریهای ناشی از مناسبات غلط سیاسی، اقتصادی، گرفتاری ناشی از روابط غلط حقوقی و …، هیچیک، نه تنها جزء برنامه آفرینش و مقصود خلقت آدمی نبودهاند بلکه هدف آفرینش، برطرف شدن همین گرفتاریها، منتهی بدون کنار گذاشتن عنصر”اختیار” در انسان است که جز با ملزومات زندگی در دار طبیعت، آن هدف و آن کمالات انسانی، تأمین شدنی نیست. گرفتاریهای مربوط به “در دنیا بودن”، غیر از گرفتاریهای مربوط به “دینی نبودن” است.
نکته عجیب دیگری که در این مقاله است، نفی صریح فلسفة آفرینش در منظر اسلام است. قرآن میفرماید که آسمان و زمین را آفریدیم تا شما آدمیان بهره ببرید و به کمالات (عبودیت) برسید. اما ایشان معتقد است که: “انبیأ همچون همچون کپرنیک که گفت زمین، مرکز عالم نیست، گفتند که انسان، مقصد خلقت نیست.”
ارضأ اهوأ انسان، مقصد خلقت نیست اما تأمین بستر زندگی جهت کمال نهایی انسان، چه؟! سازماندهی مدیریت جامعه، جهت تأمین حقوق انسانها چه؟!
4) اینک به بررسی مثالهای ایشان در باب بیربط بودن “دین و دولت” بپردازیم:
اول) مرحوم بازرگان میگوید: (اولین مصیبتی که مسلمانان بعد از رحلت پیامبر، با آن روبرو و جدای از یکدیگر شدند، بر سر جانشینی سیاسی پیامبر یا حکومت بر امت بود که بزودی طرفین دعوی، برای مشروعیت دادن به قدرتشان و به کرسی نشاندن نظرشان، دین و خدا را وارد ماجرا کردند).
درگیری امام علی(علیه السّلام) با آقایان پس از رحلت پیامبر(صلّی الله علیه و آله و سلّم)، بنظر ایشان، تنازع بر سر قدرت و بیربط با آموزههای دین، خوانده شده که طرفین دعوی، تنها برای مشروعیت دادن به خود و به کرسی نشاندن نظر خود، پای دین را در آن وسط کشیدند!! گر چه ایشان در ادامة مقاله، نظر خود را پس میگیرد، ولی تا ثابت کند که حکومت، ربطی به دین ندارد، علی(علیه السّلام) را در اینجا قربانی میکند. با این منطق، علی(علیه السّلام) نیز بنام “دین”، بدنبال “دنیا”ست و تفاوتش با بقیه، فقط در لیاقت بیشتر اوست!! نویسنده نمیتواند تصور کند که مردان خدا برای ادأ تکلیف الهی، و بدون کمترین چشمداشت شخصی، وارد مبارزه برای کسب قدرت شوند، زیرا که این “قدرت”، در سرنوشت مردم، در صلاح و فساد آنان و در تضمین یا تضییع حقوق آنان، کاملاً مؤثر است.
دوم) وی میگوید: (امام هشتم علیرغم اصرار مأمون زیربار خلافت نمیرود، در صورتی که اگر امامت او ملازمه قطعی الهی با حکومت میداشت، آن را میپذیرفت)
ظاهراً بناست نتیجه بگیریم که بنابراین حضرت رضا(علیه السّلام) چون زیربار خلافت ادعائی نرفتند، سکولاریست و قائل به تفکیک دین از دولت بودهاند و این امتناع، برای آن بوده است که حکومت را بیربط با دین میدانستند!! اما آیا امکان واقعی برای حکومت واقعی امام(علیه السّلام) بوجود آمد یا همة آنچه اتفاق افتاد، بوضوح چیزی جز تاکتیک و فشار سیاسی مأمون نبود؟!
“امامت”، اعم از حکومت و حکومت، از لوازم “امامت” است و اینکه در هر صورت امام، حتی از مسئلة حکومت هم کوتاه نیامده و افشارگریها و مبارزات ایشان تا داخل کاخ مأمون نیز ادامه یافت و پیچیدهتر شد، دال بر همین معنی است. اما بحث تقیه و تنظیم تکالیف با شرائط، غیر از “کوتاه آمدن” است. کافی است در روایات و تاریخ مربوط، تأملی صورت گیرد تا روشن شود که اگر براستی مأمون، حاضر به تسلیم حاکمیت میشد، محال بود که امام از پذیرش آن امتناع کنند.
سوم) میگوید: (امام جعفر صادق(علیه السّلام) وقتی نامة ابومسلم خراسانی علیه بنیامیه را دریافت میدارد که از او برای در دست گرفتن خلافت تقاضای بیعت نموده بود، جوابی که امام به نامهرسان میدهد سوزاندن آن روی شعله چراغ است.)
رد کردن پیشنهاد ابومسلم توسط امام صادق(علیه السّلام)نیز هرگز دلیل بر بیارتباطی مسئله حکومت با امام صادق و غیر سیاسی بودن ایشان نیست بلکه طبق روایات، ایشان در اصالت و صداقت جنبش ابومسلم و نیز در شرائط مبارزه مسلحانه، مشکلاتی میدیدند. چنانچه بعدها دیدیم که ابومسلم در خدمت تشکیل رژیم عباسی – و نه علوی – در آمد. مهندس بازرگان، حتی تاریخ حوادث سیاسی دوران بنیامیه و نحوة انتقال قدرت به بنیعباس و وضعیت سیاسی بنیهاشم و علویان را بدرستی نمیدانستهاند.
چهارم) ایشان میگوید: (حسین بن علی(علیه السّلام)، امامی است که نهضت و شهادت او را غالباً و بویژه در نیمقرن اخیر به منظور سرنگون کردن یزید و تأسیس حکومت و عدالت اسلامی در جامعه آن روز مسلمانان برای الگو شدن آیندگان میدانند. در حالی که اولین حرف و حرکت امامحسین(علیه السّلام) امتناع از بیعت با یزید نامزد شده از طرف پدرش بود.)
حتی اگر بپذیریم که مشکل سیدالشهدأ(علیه السّلام) فقط در بیعت بایزید (و نه مسئله “حکومت”!!) بوده است، کافی است در امتناع حضرت از بیعت، آن هم به قیمت وقایع عظیم و بینظیر عاشورا، تأمل کنیم تا اهمیت مسئله “حکومت” در نگاه اسلام را دریابیم. آن کدام مسئلة غیر دینی و بیربط با دین است که سیدالشهدأ(علیه السّلام)، خود و خاندان پیامبر (صلّی الله علیه و آله و سلّم) را قربانی آن میکند؟! معلوم است که حکومت یزید با اسلام سازگار نبوده و اسلام در باب حکومت و سیاستگذاریهای اجتماعی (اعم از فرهنگی و تربیتی و حقوقی و اقتصادی و …) موضع جدی و غیر قابل سازش داشته است، در غیر اینصورت، بجز “اسلام”، چه چیزی با ارزشتر از حسین(علیه السّلام) است که تنها یکی از قربانیانش او باشد؟! البته که نگاه حسین(علیه السّلام) به حکومت، غیر از نگاه یزید به حکومت است.
مسئله حسین(علیه السّلام)، مسئلة اسلام و نشر معارف و اجرأ احکام اسلام و تأمین حقوق مردم و اصلاح روابط اجتماعی است که همه و همه، امر آخرت است گرچه مجرای دنیوی دارد. اما مسئله یزید، مسئله زر و زور و تزویر و دنیاداری و خود محوری و استکبار است که سرتاسر، دنیاست، حتی اگر رنگ دین و آخرت به آن بدهد.
پنجم) مینویسد: (خروج سیدالشهدأ(علیه السّلام) از مدینه بنا به اصرار سران و مردم کوفه بود و عهده دار شدن زمامداری آنان دعوتی بود صد در صد دموکراتیک و تا حضرت مسلمبن عقیل را برای بررسی و اطمینان اخذ بیعت نفرستاد تصمیم به اجرای قطعی آن کار خطرناک علیرغمنصیحت برادرش و بعضی از آگاهان – علاقمند پیش نگرفت و چون در مواجهة باحربن یزید از عهد شکنی کوفیان آگاه شد، واقعاً و رسماً قصد انصراف کرد.)
یعنی قیام کربلا را حضرت بعنوان یک دمکرات و بخاطر احترام به آرأ عمومی (دعوت مردم کوفه) انجام دادند. پس نهضت امام، یک وظیفة شرعی و رفتار دینی نبود بلکه رفتاری دمکراتیک و سیاسی و بیربط با دین بود که مشروعیتش را هم از «بیعت مردم کوفه» (انتخاب دمکراتیک!!) میگرفت و اگر مردم از ایشان دعوت نمیکردند، اساساً پروسة کربلا و عاشورا، زیر سئوال و مثلاً نامشروع بود. سپس تصریح میکند که در نظر امام حسین(علیه السّلام)، حکومت، نه حق خداست و نه حق امام حسین(علیه السّلام)!!
چه بلائی بر سر آن همه روایات و سیره معصوم(علیه السّلام) میتوان آورد تا چنین نسبتی را به امام(علیه السّلام) داد؟
بلی، اگر مردم کوفه از امام دعوت نمیکردند، ایشان احتمالاً رهسپار کوفه نمیشدند، اما چگونه نتیجه میگیرد که ایشان، حکومت را حق خدا و خود و مضبوط به ضوابط دینی نمیدانستند؟! آیا خدا، حق حکومت ندارد مگر آنکه مردم بخواهند؟! پس «اِنِ الحُکمُ اِلا لِله» و هزاران آیه و تعلیم دیگر دینی کجا رفت که مردم باید تابع خدا و پیامبر باشند و نه برعکس؟!
ششم) مینویسد: (امام حسن مجتبی(علیه السّلام) بنا به انتخاب مسلمانان، خلیفه و جانشین پدرش علی مرتضی(علیه السّلام) گردید. همچنین بنا به اصرار و نظر مردم تن به صلح با معاویه داد. مسلم است که اگر امامحسن(علیه السّلام) خلافت را ملک شخصی و مأموریت الهی یا نبوی میدانست به خود اجازه نمیداد آن را به دیگری صلح کند.)
کمترین نگاه به اوضاع سیاسی پس از حضرت امیر(علیه السّلام) و چند ماه حاکمیت متزلزل امام حسن(علیه السّلام)، روشن میکند که قرارداد امام حسن(علیه السّلام) با معاویه نیز، نه نوعی سازش و معاملة سیاسی بر سر حکومت و مستند به دینی نبودن مسئله «حکومت»، بلکه اجبار موقعیت بود. متن “قرارداد”، خود، سرتا سر، ادعا نامهای درباره مسئله «حکومت و ولایت» است. امام حسن(علیه السّلام)، به دلیل ضعفهای جبهة خودی، عملاً در صحنة نظامی شکست خورده و جبهة حق، در حال متلاشی شدن بود. امام(علیه السّلام)، ناگهان یک شکست مسلم نظامی را تبدیل به یک پیروزی سیاسی و نیز عقیدتی کرده و بقایای جبهة حق را از انهدام کامل محافظت فرمودند. تقیه و اضطرار، غیر از سازش و خرید و فروش «حکومت» است. وقتی میگوئید: «حکومت، از آن مردم است و هر چه مردم بخواهند، باید بشود»، یعنی حکومت امام حسن(علیه السّلام) بدلیل بیتفاوتی مردم، نامشروع بود، حتی اگر معاویه حمله نمیکرد. اما حکومت معاویه، مشروع بود زیرا به انحأ مختلف، پایگاه و قدرت اجتماعی برای خود تدارک دیده بود. زیرا حق با کسی است که اکثریت مردم را گرچه با تطمیع و تهدید و فریب راضی کند!! این منطق سیاسی را از کجای اسلام درآوردهاید؟!
هفتم) مینویسد: (عهدنامه مالکاشتر، فرمانی است مفصل و جامعهشناسانه با دستورالعمل فراوان در آیین ملکداری و مردمداری، با تفکیک کامل دین از سیاست).
در واقع ایشان مدعی است که «عهدنامة مالک اشتر، سند تفکیک دین از سیاست است!!» چرا؟! زیرا همه، صحبت از مملکت داری و مردمداری و مسایل سیاسی حکومتی است! ولی از طرفی، ایشان فرمودند که مسایل حکومت، ربطی به دین ندارد. یعنی نباید داشته باشد!، پس باید نتیجه گرفت که امام(علیه السّلام)، عهدنامه را از موضع امامت و دین نگفتهاند!! و صدور عهدنامه، یک عمل غیردینی از سوی امام(علیه السّلام) بوده است!! (یعنی دقیقاً معکوس کردن یک استدلال منطقی!!)
وی تصریح میکند که امر دین را تنها محصور به «عبادات مردم» میداند و از آنجا که در عهدنامه، در این باب سخنی نیامده، پس این عهدنامه، دینی نیست!! در اینجا با یکی از جدیدترین مدلهای «مصادره به مطلوب» آشنامیشویم!!
هشتم) شاید ریشه همه مشکلاتی که در نگاه سکولاریستی به دین وجود دارد، عدم توفیق در شناخت صحیح «دنیا و آخرت»، «ماده و معنی»، یا «دینی و دنیوی» باشد.آقای بازرگان میگوید: (قرآن نه تنها سفارش و دستوری برای دنیای ما نمیدهد. بلکه ما را ملامت میکند که چرا این اندازه به دنیا میپردازید و آخرت را که بهتر است رها میکنید.)
آری همین است. نگاه کلیسایی و مدرسی به “دین” و “آخرت” و “معنویت”، که در غرب، منجر به عکسالعملهای سکولاریستی گشت، در مرزبندی دنیا و آخرت، مطلقاً توفیق نداشته است. و متأسفانه تفکر لیبرال، همواره از منظر مسیحی به دین و دنیا نگریسته است. اما نسبت دنیا و آخرت، در قرآن کریم و سنت معصومین(علیه السّلام)، «مطلقاً دیگر» است و چه بسا مادیترین عمل در منطق کلیسا و نیز لیبرالیزم، اخرویترین عمل در منطق قرآن است و به عکس.
اساساً چنان تفکیکی میان دین و دنیا مورد قبول تفکر اسلامی نیست. روشنفکران سکولار در جهان اسلام متأسفانه از همان منظری که متفکران لیبرال به مسیحیت نگریستهاند، به اسلام مینگرند و این، رایجترین و فاجعه بارترین قیاس در تاریخ روشنفکری در جهان اسلام بوده است.
ادامه دارد …..
/س