آفرينش انسان و مراحل حيات او از منظر علامه طباطبايي (2)
حتي متعصب ترين ماترياليست ها نيز منکر روح – به طور کلي – نيستند؛ يعني نمي گويند که بين موجود جاندار و بي جان فرقي نيست، منتها آنها روح را به گونه اي ديگر تفسير مي کنند که با
آفرينش انسان و مراحل حيات او از منظر علامه طباطبايي (2)
آفرينش و جاودانگي روح
درباره ي روح، بايد گفت: هيچ کس نمي تواند حقيقت داشتن «روح» و روان را انکار کند و معتقد باشد که روح وجود ندارد.
حتي متعصب ترين ماترياليست ها نيز منکر روح – به طور کلي – نيستند؛ يعني نمي گويند که بين موجود جاندار و بي جان فرقي نيست، منتها آنها روح را به گونه اي ديگر تفسير مي کنند که با تعريف اسلام از مرگ، همخواني ندارد.(1)
در قرآن کريم، قريب بيست جا واژه ي «روح» به کار رفته است که شامل روح انسان، جبرئيل (نبأ:38) و قرآن (شوري:52) مي شود. مفسران در شرح و تفسير اين واژه، نظريات خاصي دارند. اما مراد از «روح» در اين پژوهش، روح انسان است؛ چنان که در آيه ي (ثم أنشأناه خلقا آخر) (مؤمنون:14) اشاره به همان خلقت جديد انسان، بعد از خلقت جسم او دارد و اين خلقت جديد چيزي نيست، جز روح انسان.
قرآن کريم با بياني جامع، مطلق روح را موجودي غير مادي معرفي مي کند و در اين باره مي فرمايد:
(و يسألونک عن الروح قل الروح من أمر ربي)
(اسراء: 85)؛ از تو حقيقت روح را مي پرسند؛ بگو : روح از سنخ امر خداي من است.
کساني که به معارف اسلامي تا حدي آشنايي دارند، مي دانند که در خلال بيانات کتاب و سنت، از روح و جسم يا نفس و بدن زياد سخن به ميان مي آيد، و يا تصور جسم، که به کمک حس درک مي شود، تا حدي آسان است، ولي تصور روح و نفس، خالي از ابهام و پيچيدگي نيست.
اهل بحث از متکلمين و فلاسفه ي شيعه و سني، در حقيقت روح، نظريات مختلفي دارند، ولي تا اندازه اي مسلم است که روح و بدن در نظر اسلام، دو واقعيت مخالف همديگر مي باشند. خداوند متعال هنگام آفرينش، انسان را مرکب از دو جزء و داراي دو جوهر قرار داد: يکي جوهر جسماني که ماده ي بدني اوست، و ديگري جوهر مجرد که روح و روان اوست. اين دو پيوسته در زندگاني دنيوي، همراه و ملازم يکديگرند؛ اما هنگام مرگ، روح زنده از بدن جدا شده و سپس – روح – انسان به پيشگاه پروردگار بازمي گردد.(2)
بدن به واسطه ي مرگ، خواص حيات را از دست مي دهد و به تدريج، متلاشي مي شود، ولي روح اين گونه نيست، بلکه حيات بالاصاله از آن روح است و تا روح به بدن متعلق است، بدن نيز از وي کسب حيات مي کند، ولي هنگامي که روح از بدن مفارقت نمود و علاقه ي خود را بريد، بدن از کار مي افتد؛ اما روح همچنان به حيات خود ادامه مي دهد؛ زيرا هويت انساني اشخاص از بين نمي رود.
مسئله ي روح و بقاي روح پس از مرگ، از امهات معارف اسلامي است. نيمي از معارف اصيل غيرقابل انکار اسلامي بر اصالت روح و استقلال آن از بدن و بقاي بعدالموت آن استوار است.(3)
در مقابل اين ديدگاه، برخي از مادي گرايان – نه همه ي آنها – و به تعبير ديگر، ماترياليست ها معتقدند که حقيقت انسان «ماده» است، بدون روح و قوانين طبيعت؛ همان ساني که بر ماده ي جامد حکومت مي کند، بر انسان نيز حاکم است.(4)
برخي ديگر همانند برتراند راسل نيز اعتقاد دارند که «روح انساني که از آن تعبير به «من» مي شود» مجموعه اي از ادراکات عصبي است که جز خواص ماده ي بدن چيز ديگري نخواهد بود. به عقيده ي وي، اينکه فلاسفه تصور مي کنند روح و جسم روزانه به حيات خود ادامه مي دهد، روح براي ابد باقي است، در حالي که جسم به تدريج از بين رفته تا اينکه روز قيامت مجددا زنده شوند، قسمتي از اين عقيده که مربوط به زندگي فعلي ما مي شود، دروغ محض است.(5)
قرآن کريم در پاسخ استبعاد منکران معاد به اين مضمون که انسان پس از مرگ و متلاشي شدن بدن و گم شدن او در ميان اجزاي زمين، چگونه آفرينش تازه اي پيدا مي کند و انسان نخستين مي شود، مي فرمايد:
( قل يتوفاکم ملک الموت الذي و کل بکم ثم الي ربکم ترجعون) (سجده: 11)؛ بگو فرشته ي مرگ، شما را از ابدانتان مي گيرد، پس از آن به سوي خداي خودتان برمي گرديد – يعني آنچه پس از مرگ متلاشي گشته، در ميان اجزاي زمين گم مي شود، بدن هاي شماست، ولي خودتان (روح) به دست فرشته ي مرگ از بدن هايتان گرفته شده ايد و پيش ما محفوظيد.
علامه طباطبائي در تفسير اين آيه ي شريفه، مي نويسند: از اينکه فرشته ي مرگ شما را مي گيرد، برمي آيد که ايشان (روح) غير از بدن هايي هستند که اجزاي آن در زمين پراکنده مي شود، پس در حقيقت، ايشان گم نشده اند و مستهلک و نابود نگشته اند؛ چون جان هايشان (روح) محفوظ است.(6)
ايشان در پايان بحث و تفسير اين آيه، مي نويسند:
اين آيه از روشن ترين آيات قرآني است که بر تجرد نفس دلالت مي کند و مي فهماند که نفس (روح) غير از بدن است و نه جزو آن و نه حالي از حالات آن.(7)
زيرا جاي هيچ شکي نيست که ما در خود، معنا و حقيقتي را مي يابيم که از آن تعبير به «من» مي کنيم. نيز هر انساني در اين درک و مشاهده مثل ماست؛ يعني من وتمامي انسان ها در اين درک مساوي هستيم. مادامي که شعورم کار مي کند، «من» منم و هرگز نشده است که خودم را از ياد ببرم. حال بايد ديد که اين «من» در کجاي بدن ما نشسته است؟ به طور قطع، در هيچ يک از اعضاي بدن ما نيست و در هيچ يک از اعضاي محسوس ما نيست…، ولي دائما «من » در نزد من حاضر است. بنابراين، معلوم مي شود نفس «روح» غير از بدن است، نه همه ي آن و نه جزئي از آن و نه خاصيتي از خواص آن …؛ زيرا مفروض ما اين است که آن چيزي که در خود، به نام «من» مشاهده مي کنيم، هيچ يک از اين احکام را نمي پذيرد. لذا، نفس (روح) به هيچ وجه، مادي نيست.(8)
ايشان همچنين مي نويسد:
سعادت و شقاوت انسان مربوط به سنخ ملکات و اعمال اوست، نه به جهات جسماني و نه به احکام اجتماعي. بنابراين، اينها حقايقي است که آيه ي شريفه (بقره: 154) آن را افاده مي کند و روشن است که اين احکام مغاير احکام جسماني است و از هر جهت، با خواص ماديت دنيوي منافات دارد و همه ي اينها دليل بسيار محکم و استواري است که نفس و روح انسان ها، حقا حقيقتي مستقل و جداي از بدن هاي آنان مي باشد.(9)
علاوه بر اين، مي توان گفت: دليل ماده گرايان بر عدم پذيرش روح، بر اين اساس است که آنها از راه حس و تجربه سراغ استنباط روح رفته اند، و اين شيوه بيش از درک وجدان، چيزي را ثابت نمي کند. حال اگر کسي به همين وجدان خود رجوع کند، مي يابد که نديدن دليل بر نبودن نيست؛ اما آنان از اين هم غافل هستند. ابن سينا در تأييد اين حرف، مي نويسد: قدرت بشري امکان فهم و دريافت حقايق اشيا را ندارد، و آنچه را ما از اشيا مي دانيم تنها خواص و لوازم و اعراض آنهاست؛ اما فصول مقدم اشيا را درنمي يابيم؛ فصولي که به حقيقت هر چيزي رهنمون مي شود.(10)
کنجکاوي عقلي نيز نظريه ي قرآن کريم درباره ي روح را تأييد مي کند. هريک از اما افراد انسان از خود حقيقتي را درک مي نمايد که از آن به «من» تعبير مي کند و اين درک، پيوسته در انسان موجود است.
در مجموع، آنچه با تدبر در آيات قرآن کريم و بيانات ائمه ي اهل بيت عليهم السلام به دست مي آيد اين است که روح انساني پديده اي است غيرمادي و مجرد که با بدن، نوعي همبستگي و يگانگي دارد. اکنون پس از روشن شدن مسير بحث درباره ي دو ساحتي بودن انسان، نکته ي قابل توجه ديگر که هيچ گريزي از آن نيست، زندگي اجتماعي و ادامه ي حيات در اين دنيا تا هنگام فرارسيدن مرگ است. از اين رو، به اختصار درباره ي انسان و زندگي اجتماعي او مباحثي مطرح مي شود و ديدگاه علامه در اين باره بررسي مي گردد:
انسان و زندگي اجتماعي
مرحوم علامه طباطبائي در جلد چهارم تفسيرالميزان، ذيل آيه ي 200 سوره ي «آل عمران» درباره ي «انسان و زندگي اجتماعي او» بحثي را مطرح مي کند و در آن، به نکات قابل توجهي اشاره مي نمايد؛ از جمله: 1. انسان و اجتماع؛ 2. تکامل انسان در اجتماع و انواع آن؛ 3. اسلام و عنايتش به امر اجتماع؛ 4. رابطه ي بين فرد و اجتماع.
در اين زمينه، آنچه با بحث حاضر ارتباط و اهميت بيشتري دارد، مطرح مي شود:
انسان موجودي است که اجتماعي زندگي مي کند و اين مطلب نيازي به بحث ندارد؛ زيرا فطرت تمامي انسان ها چنين است؛ يعني فطرت همه اين معنا را درک مي کند و تا آنجا که تاريخ نشان داده هرجا بشري زيسته، از نعمت زندگي اجتماعي برخوردار بوده است. مؤيد اين مطلب آثار باستاني برجاي مانده از تاريخ انسان هاست.
قرآن کريم هم با بهترين بيان، در آياتي بسيار، از اين حقيقت خبر داده است؛ از جمله، در آيه ي 13 سوره ي «حجرات» مي فرمايد:
( يا أيهاالناس انا خلقناکم من ذکر و أنثي و جعلناکم شعوبا و قبائل لتعارفوا)؛ هان اي مردم! ما شما را از يک مرد و يک زن آفريديم و شعبه شعبه و قبيله و قبيله کرديم تا يکديگر را بشناسيد.
اجتماع انساني مانند ساير خواص روحي انسان و آنچه مربوط به اوست، از روز آغاز پيدايش، به صورت کامل استقرار نيافته است تاکسي تصور کند که اجتماع تکامل نمي پذيرد، بلکه اجتماعي شدن انسان همانند ساير امور روحي و ادراکي وي، دوش به دوش آنها تکامل يافته است. آنچه پس از دقت نظر در احوال انسان روشن مي شود اين است که اولين اجتماع و گردهمايي که در بشر پيدا شد از راه ازدواج بود؛ چون عامل آن يک عامل طبيعي است.
پس از تشکيل اجتماع کوچک خانواده، مشخصه ي ديگر بشري خودنمايي کرد و آن «استخدام» نام دارد؛ يعني هر انساني مي خواهد به وسيله ي انساني يا انسان هاي ديگري نيازهاي خود را تأمين کند و سلطه ي خود را گسترش دهد. آن گاه برايش ممکن است که اراده ي خود را بر ديگر انسان ها تحميل کند و هرچه را مي خواهد آنها انجام دهند. به تدريج، اين ويژگي به صورت رياست جلوه کرده، و رياست در خانه، رياست در عشيره، رياست در قبيله و رياست در امت به وجود آمده است.
قرآن کريم خبر داده است: اولين مرتبه اي که بشر متوجه منافع اجتماعي شد و به تفصيل به مصالح آن پي برد و درصدد دست يابي بدان برآمد زماني بود که براي اولين بار، پيامبري در ميان بشر مبعوث شد و آنان را راهنما گشت. به عبارت ديگر، به وسيله ي مقام نبوت، متوجه مصالح و منافع زندگي اجتماعي گرديد. در تأييد اين مطلب، قرآن کريم مي فرمايد:
( و ما کان الناس الا أمه واحده فاختلفوا) (يونس: 19)؛ انسان ها در آغاز، همه يک امت واحده بودند، بعدها اختلاف کردند.
انسان در قديم ترين عهدش، امتي واحد و ساده و بي اختلاف بود، سپس به خاطر غريزه ي استخدام اختلاف در بين افراد پيدا شد و اختلاف هم به مشاجره و نزاع انجاميد. از اين رو، خداوند انبيا را برانگيخت و با آنان، کتاب فرستاد تا به وسيله ي آن، اختلاف ها را برطرف کنند و دوباره آنها را به وحدت اجتماعي برگردانند و اين وحدت را به وسيله ي قوانيني که تشريع نموده، حفظ کنند.
پس هيچ شکي نيست که اسلام تنها ديني است که بنيان خود را بر اجتماع نهاده و اين معنا را به صراحت اعلام کرده و در هيچ شأني از شئون بشري مسئله اجتماع را مهمل نگذاشته است . اسلام روح اجتماع را به نهايت درجه امکان، در کالبد احکامش دميده است.(11)
روشن شد که انسان داراي حيات اجتماعي است و هيچ شکي نيست که هر انساني پس از خلقت و زندگي کوتاه اجتماعي وي در اين دنيا، مرگش فرامي رسد و از اين سرا به سراي ديگر منتقل مي شود؛ چنان که قرآن کريم نيز بر اين امر تأکيد نموده و بشر را به ذکر مرگ فراخوانده، مي فرمايد: هر نفسي طعم مرگ را مي چشد و به سوي ما بازمي گردد.(12) پس با عنايت به ضرورت توجه به اين امر مهم، بايد به اين قسمت از مرحله ي زندگي انسان، که به حق مهم ترين مرحله از اهداف آفرينش انسان است، پرداخت:
مرگ از نظر اسلام
کساني که به «مرگ» سطحي مي نگرند و کساني که معيار درک حقيقت و واقعيت را «تجربه ي حسي» مي دانند – که از پيامدهاي آن نفي معاد است – مرگ انسان را نابودي وي فرض مي کنند و زندگي انسان را تنها همين زندگي چند روزه، که در ميان زايش و درگذشت محدود است، مي پندارند؛ اما اسلام مرگ را انتقال انسان از يک مرحله ي زندگي به مرحله ي ديگري تفسير مي کند. به تعبير علامه طباطبائي، مرگ همان انتقال از عالم ماده به عالم برزخ است؛ يعني انتقال از نشئه و مرحله اي از زندگي به نشئه و مرحله اي ديگر. به نظر اسلام، انسان زندگاني جاويداني دارد که پاياني براي آن نيست و مرگ، که جدايي روح از بدن است، وي را وارد مرحله ي ديگري از حيات مي کند که کام روايي و ناکامي در آن بر پايه ي نيکوکاري و بدکاري در مرحله ي زندگي پيش از مرگ استوار است. پيامبر اکرم صلي الله عليه و اله مي فرمايد: گمان مبريد که با مردان نابود مي شويد، بلکه از خانه اي به خانه ديگري منتقل مي گرديد.(13)
خداوند سبحان مي فرمايد:
(ما خلق الله السماوات و الأرض و ما بينهما الا بالحق و أجل مسمي) (روم:8)؛ خداوند آسمان ها و زمين و آنچه را ميان آن دو قرار دارد، جز به حق و براي زمان معيني نيافريده است.
يعني هر موجودي، از آسمان و زمين گرفته تا آنچه در ميان آنهاست، وجودشان محدود به اصلي است که خداوند آن را «تسميه» يعني تعين و برآورد نموده است . «اجل شيء» ظرفي است که شيء به آن خاتمه مي يابد.(14)
علامه از اين آيه چنين استفاده مي کند:
مراد از «حق بودن خلقت آسمان ها و زمين و آنچه بين آن دو است»، اين است که خلقت آن عبث و بي نتيجه نبوده که موجود شود و بعد معدوم گردد و دوباره موجود گشته و سپس معدوم شود، بدون اينکه غرضي و هدفي از آن منظور باشد. پس عالم هستي تا مدتي معين است؛ چون سراپاي عالم با همه ي اجزائش دائم الوجود نيست، بلکه همه فاني و هالک است.(15)
پي نوشت :
1. محمدتقي مصباح، معارف قرآن، چ دوم، قم، مؤسسه ي آموزشي و پژوهشي امام خميني (ره)، 1378، ج 3، ص 446.
2. سيد محمدحسين طباطبائي، آغاز پيدايش انسان، قم، بنياد فرهنگي امام رضا (ع)، 1361، ص 8.
3. مرتضي مطهري، مجموعه آثار، قم، صدرا، 1369، ج 2، ص 507.
4. محمدجواد مغنيه، فلسفه ي مبدأ و معاد، ترجمه ي لطيف راشدي، قم، 1371، ص 130.
5. برتراند راسل، چرا مسيحي نيستم؟، ترجمه ي س. طاهري، تهران، کتاب خانه ي ملي، 1349، ص 123 و 124.
6. سيد محمدحسين طباطبائي، آغاز پيدايش انسان، ص 9 / همو، الميزان ، ج 16، ص 377.
7. سيد محمد حسين طباطبائي، الميزان، ج 16، ص 379.
8. همان، ج 1، ص 362.
9. همان، ج 1، ص 346.
10. ابن سينا، التعليقات، تحقيق عبدالرحمن بدوي، قاهره، المکتبه العربيه، ص 34.
11. سيد محمد حسين طباطبائي، الميزان، ج 4، ص 144-200.
12. عنکبوت: 57.
13. محمدباقر مجلسي، بحارالانوار، تهران، دارالکتب الاسلاميه، ج 6، ص 133.
14. سيد محمد حسين طباطبائي، حيات پس از مرگ، چ پنجم، قم، جامعه ي مدرسين، 1371، ص 11.
15. سيد محمدحسين طباطبائي، الميزان، ج 16، ص 237.
منبع:مجله معرفت شماره 121 /س