خانه » همه » مذهبی » آيا داستان حضرت يوسف ـ عليه السلام ـ در تورات مفصلا بيان شده است؟ کلا چگونگي ماجرا در دين يهود را بيان کنيد؟

آيا داستان حضرت يوسف ـ عليه السلام ـ در تورات مفصلا بيان شده است؟ کلا چگونگي ماجرا در دين يهود را بيان کنيد؟

سرگذشت حضرت يوسف ـ عليه السلام ـ در تورات فعلي به صورت مشروح ذکر گرديده، منتها تفاوت هايي با آنچه در قرآن در سوره مبارکه يوسف بيان شده به چشم مي خورد و اين مقدار تفاوت هم بر مي گردد به تحريف هايي که قوم يهود در تورات انجام داده اند. و آنچه در تورات فعلي به جريان حضرت يوسف پرداخته به شرح ذيل است.
حضرت يعقوب از چهار زن دوازده پسر داشت يوسف و بنيامين برادران تني و پسران راحيل بودند.[1]يعقوب بار ديگر در کنعان ساکن شد، در اين زمان يوسف يعقوب، هفده ساله بود. او برادران ناتني خود را که از دو زن ديگر بودند در چرانيدن گوسفندان پدرش کمک مي کرد. يوسف کارهاي ناپسندي که از آنان سر مي زد به پدرش خبر مي داد. يعقوب يوسف را بيش از ساير پسرانش دوست مي داشت، زيرا يوسف در سال هاي آخر عمرش به دنيا آمده بود. پس جامه هاي رنگارنگ به يوسف داد، برادرانش متوجه شدند که پدرشان او را بيشتر از آنها دوست مي دارد در نتيجه آنقدر از يوسف متنفر شدند که نمي توانستند به نرمي با او سخن بگويند. يک شب يوسف خوابي ديد و آن را براي برادرانش شرح داد، اين موضوع باعث شد کينه آنها نسبت به يوسف بيشتر شود، او به ايشان گفت:
گوش کنيد تا خوابي را که ديده ام براي شما تعريف کنم، در خواب ديدم که ما در مزرعه بافه ها را مي بستيم ناگاه بافه من بر پا شد و ايستاد و بافه هاي شما دور بافه من جمع شدند و به آن تعظيم کردند. برادرانش به وي گفتند: «آيا مي خواهي پادشاه شوي و بر ما سلطنت کني!».
پس خواب و سخنان يوسف بر کينه برادران او افزود. يوسف بار ديگر خوابي ديد و آن را براي برادرانش چنين تعريف کرد: خواب ديدم که آفتاب و ماه و يازده ستاره به من تعظيم مي کردند. اين بار خوابش را براي پدرش هم تعريف کرد، ولي پدرش او را سرزنش نموده، گفت: اين چه خوابي است که ديده اي؟ آقا واقعا من و مادرت و برادرانت آمده، پيش تو تعظيم خواهيم کرد؟ برادرانش به او حسادت مي کردند، ولي پدرش درباره خوابي که يوسف ديده بود، مي انديشيد.
برادران يوسف گله هاي پدرشان را به شکيم[2] برده بودند، يعقوب به يوسف گفت: برادرانت در شکيم مشغول چرانيدن گله ها هستند برو و ببين اوضاع چگونه است، آنگاه برگرد و به من خبر بده. يوسف اطاعت کرد و از دره جبرون به شکيم رفت در آنجا شخصي به او برخورد و ديد که وي در صحرا سرگردان است او از يوسف پرسيد: در جستجوي چه هستي؟ يوسف گفت: در جستجوي برادران خود و گله هايشان مي باشم آيا تو آنها را ديده اي؟ آن مرد پاسخ داد: بلي من آنها را ديدم که از اينجا رفتند و شنيدم که مي گفتند به دوتان مي روند، پس يوسف به دوتان رفت و ايشان را در آنجا يافت. همين که برادرانش از دور ديدند يوسف از دور مي آيد تصميم گرفتند او را بکشند. آنها به يکديگر گفتند: خواب بيننده بزرگ مي آيد! بياييد او را بکشيم و در يکي از اين چاهها بيندازيم و به پدرمان بگوييم جانور درنده اي او را خورده است. آن وقت ببينيم خواب هايش چه مي شوند… امّا رئوبين چون اين را شنيد به اميد اين که جان او را نجات دهد، گفت: او را نکشيم، خون او را نريزيم بلکه وي را در اين چاه بيندازيم با اين کار بدون اينکه به او دستي بزنيم خودش خواهد مرد.
به محض اينکه يوسف نزد برادرانش رسيد آنها بر او هجوم برده جامه رنگارنگي را که پدرشان به او داده بود از تنش بيرون آوردند، سپس او را در چاهي که آب نداشت انداختند و خودشان مشغول خوردن غذا شدند. ناگاه از دور کاروان شتري را ديدند که به طرف ايشان مي آيد، آنها تاجران اسماعيلي بودند که کتيرا و ادويه جات از چلعاد به مصر مي بردند. يهودا به سايرين گفت: نگاه کنيد، کاروان اسماعيليان مي آيد بياييد يوسف را به آنها بفروشيم، کشتن او و مخفي کردن اين موضوع چه نفعي براي ما دارد؟
به هر حال او برادر ماست، نبايد به دست ما کشته شود. برادرانش با او موافقت کردند.
وقتي تاجران رسيدند برادران يوسف او را از چاه بيرون آورده، به بيست سکه نقره به آنها فروختند. آنها هم يوسف را با خود به مصر بردند. رئوبين که هنگام آمدن کاروان آنجا نبود، وقتي به سرچاه آمد و ديد که يوسف در چاه نيست از شدت ناراحتي جامه خود را چاک زد. آنگاه نزد برادرانش آمده به آنها گفت: يوسف را برده اند و من نمي دانم کجا بدنبالش بروم؟ پس برادرانش بزي را سر بريده جامه زيباي يوسف را به خون بز آغشته نمودند. سپس جامه آغشته به خون را نزد يعقوب برده، گفتند آيا اين همان جامه يوسف نيست، آن را در صحره يافته ايم. يعقوب آن را شناخت و فرياد زد: آري اين جامه پسرم است، حتما جانور درنده اي او را دريده و خورده است. آنگاه يعقوب جامه خود را پاره کرد و روزهاي زيادي براي پسرش ماتم گرفت. اما تاجران پس از اينکه به مصر رسيدند يوسف را به فوطيفار، که يکي از افسران فرعون و رئيس محافظان دربار بود فروختند.[3]

يوسف و زن فوطيفار
خداوند يوسف را در خانه اربابش بسيار برکت داد، به طوري که آنچه يوسف مي­کرد موفقيت آميز بود. فوطيفار متوجه اين موضوع شد و دريافته بود که خداوند با يوسف مي باشد. از اين رو يوسف مورد لطف اربابش قرار گرفت، طولي نکشيد که فوطيفار وي را برخانه و کليه امور تجاري خود ناظر ساخت. يوسف جواني خوش اندام و خوش قيافه بود، پس از چندي، نظر همسر فوطيفار به يوسف افتاد و به او پيشنهاد کرد که با وي همبستر شود اما يوسف نپذيرفت و گفت: اربابم آنقدر به من اعتماد دارد که هر آنچه در اين خانه است به من سپرده و تمام اختيار اين خانه را به من داده است. او چيزي را از من مضايقه نکرد، جز تو را که همسر او هستي. پس چگونه مرتکب چنين عمل زشتي بشوم؟ اين عمل گناهي است نسبت بخدا، امّا او دست بردار نبود و هر روز از يوسف مي خواست که با وي همبستر شود. ولي يوسف به سخنان او گوش نمي داد. روزي يوسف طبق معمول به کارهاي منزل رسيدگي مي کرد. آن روز شخص ديگري هم در خانه نبود، پس آن زن چنگ به لباس او انداخته، گفت: با من بخواب، ولي يوسف از چنگ او گريخت و از منزل خارج شد، اما لباسش در دست وي باقي ماند. آن زن چون وضع را چنين ديد با صداي بلند فرياد زد و خدمتکاران را به کمک طلبيد و به آنها گفت شوهرم اين غلام عبراني را به خانه آورده حالا او ما را رسوا مي سازد و قصد سوء داشته. آن زن لباس را نزد خود نگاه داشت وقتي شوهرش آمد داستاني که خود ساخته بود براي شوهرش تعريف کرد. فوطيفار چون سخنان زنش را شنيد بسيار خشمگين شد و يوسف را به زندان انداخت. اما در آنجا هم خداوند با يوسف بود. طولي نکشيد که رئيس زندان او را مسئول اداره زندان کرد.[4]يوسف خواب زنداني ها را تعبير مي کند
مدتي پس از زنداني شدن يوسف فرعون رئيس نانوايان و رئيس ساقيان خود را به زنداني انداخت که يوسف در آنجا بود. آنها مدت زيادي در زندان ماندند يک شب هر دو خواب ديدند، صبح روز بعد يوسف ديد آنها ناراحت هستند. پس از آنها پرسيد چرا امروز غمگين هستيد؟ گفتند ما ديشب هر دو خواب ديديم و کسي نيست که آن را تعبير کند. يوسف گفت: تعبير کردن خواب ها کار خداست به من بگوئيد: چه خواب ها ديده ايد؟ رئيس ساقيان گفت: در خواب درخت انگوري را ديدم که سه شاخه داشت ناگاه شاخه ها شکفتند و خوشه هاي زيادي انگور رسيده دادند، من جام شراب فرعون را در دست داشتم، پس خوشه هاي انگور را چيده، در جام فشرده و به او دادم تا بنوشد. يوسف گفت: تعبير خواب تو اين است که، منظور از سه شاخه سه روز است تا سه روز ديگر فرعون تو را از زندان آزاد کرده، دوباره ساقي خود خواهد ساخت. پس خواهش مي کنم وقتي دو باره مورد لطف او قرار گرفتي مرا يادآور و سرگذشتم را براي فرعون شرح بده و از او خواهش کن تا مرا از اين زندان آزاد کند، وقتي رئيس نانوايان ديد تعبير خواب دوستش خير بود او نيز خواب خود را براي يوسف بيان کرده و گفت: در خواب ديدم که سبد پر از نان روي سرم دارم در سبد بالايي چندين نوع نان براي فرعون گذاشته بودم، اما پرندگان آمده آنها را خوردند، يوسف به او گفت مقصود از سه سبد، سه روز است، سه روز ديگر فرعون سرت را از تنت جدا کرده، بدنت را به دار مي آويزد و پرندگان آمده گوشت بدنت را خواهند خورد سه روز بعد جشن تولد فرعون بود و به همين مناسبت ضيافتي براي مقامات مملکتي ترتيب داد، و رئيس ساقيان و رئيس نانوايان را از زندان آوردند سپس رئيس ساقيان را به کار گمارد اما رئيس نانوايان را به دار آويخت.[5]

خواب هاي فرعون
دو سال بعد از اين واقعه، شبي فرعون خواب ديد که کنار رودخانه(نيل)  ايستاده آنگاه هفت گاو چاق و فربه از رود خانه بيرون آمده و بعد هفت گاو لاغر بيرون آمدند و در کنار آن هفت گاو فربه ايستادند سپس گاوهاي لاغر گاوهاي چاق را بلعيدند. فرعون از خواب بيدار شد و بعد به خواب رفت دو باره در خواب ديد که هفت خوشه گندم روي يک ساقه قرار دارند که همگي پر از دانه هاي گندم رسيده هستند. سپس هفت خوشه نازک ديگر که باد شرقي آنها را خشکانيده بود ظاهر شدند که خوشه هاي خشک و نازک خوشه هاي پر را بلعيدند و آنگاه از خواب بيدار شد. صبح روز بعد تمام جادوگران و دانشمندان مصر را احضار کرد و خواب هايش را به ايشان تعريف کرد ولي کسي قادر به تعبير خواب هاي او نبود. آنگاه رئيس ساقيان جريان خواب هاي خود و عملي شدن تعبيري که يوسف کرده بود را به فرعون تعريف کرد و فرعون فرستاد يوسف را بياورند، فرعون گفت: من ديشب خوابي ديدم و کسي نيست آن را تعبير کند، شنيدم که تو مي تواني خواب ها را تعبير کني.
يوسف گفت: من خودم قادر نيستم امّا خدا، معني خوابت را به تو خواهد گفت: بعد فرعون خوابش را براي يوسف تعريف کرد. يوسف گفت: معني هر دو خواب يکي است، هفت گاو چاق و هفت خوشه پر که اوّل ظاهر شده اند نشانه هفت سال فراواني است. هفت گاو لاغر و هفت خوشه نازک نشانه هفت سال قحطي شديد است که به دنبال هفت سال فراواني است، که به زودي در اين سرزمين به وجود خواهد آمد. من پيشنهاد مي کنم که فرعون مردي دانا و حکيم را بر اداره کشاورزي بگمارد سپس مأموراني بگمارد تا يک پنجم گندم ها را در شهرها در انبار سلطنتي ذخيره کند تا در هفت سال قحطي بعد از آن با کمبود مواجه نشويد. فرعون گفت چه کسي بهتر از تو از عهده اين کار بر مي آيد هم اکنون تو را به اين کار مي گمارم. سپس فرعون انگشتر سلطنتي خود را به انگشت يوسف کرد و لباس فاخر به او پوشاند، زنجير طلا به گردن او آويخت، و اسنات دختر فوطي فارع کاهن اون را به عقد وي درآورد که در اين زمان يوسف سي سال داشت در هفت سال فراواني محصولات مزارع را در شهرها اطراف ذخيره نمود. به قدري غله در سراسر کشور جمع شد که ديگر نمي شد آنها را حساب کرد. قبل از آمدن قحطي يوسف از همسر خود صاحب دو پسر شد که پسر بزرگتر خود را منسي (يعني فراموشي) ناميد و دومين پسر خود را افرايم يعني (پرثمر) ناميد. سپس هفت سال فراواني به پايان رسيد همان طور که يوسف گفته بود هفت سال قحطي شروع شد. در کشور هاي اطراف قحطي بود اما در غله هاي مصرغله فراوان يافت مي شد. يوسف انبارها را گشود غله مورد نياز را به مصريان و به مردمي که از خارج مي آمدند مي داد.[6]

برادران يوسف به مصر مي روند
يعقوب چون شنيد در مصر غله فراوان است به پسرانش گفت: چرا نشستيد به يکديگر نگاه مي کنيد شنيده ام در مصر غله فراوان است قبل از اين که همه از گرسنگي بميريم برويد و آنجا غله بخريد.
بنابراين ده برادر يوسف را براي خريد غله به مصر فرستاد امّا بنيامين برادر تني يوسف را با آنها نفرستاد. برادران يوسف به حضور يوسف رفتند و در مقابل او به خاک افتادند، يوسف آنها را شناخت ولي وانمود کرد که نمي شناسد و با خشونت از آنها پرسيد از کجا آمده ايد؟ گفتند از کنعان، اما آنها يوسف را نشناختند، يوسف خواب هايي که در خانه پدرش ديده بود به ياد آورد، يوسف گفت شما جاسوس هستيد و براي بررسي کشورها به اينجا آمده ايد. آنها گفتند اي سرور ما دوازده برادريم و پدرمان در سرزمين کنعان است، برادر کوچک ما نزد پدرمان است و يکي از برادران ما هم مرده است.
يوسف گفت: از کجا معلوم که راست مي گوييد! اگر مي خواهيد درستي حرف شما ثابت شود بايد برادر کوچکتان را به اينجا بياوريد وگرنه به حيات فرعون قسم که اجازه نخواهم داد از مصر خارج شويد. يکي برود برادرتان را بياورد اگر دروغ گفته باشيد معلوم مي شود براي جاسوسي به اينجا آمده ايد. آنگاه همه آنها را به زندان انداخت و بعد از سه روز يوسف به ايشان گفت من مرد خدا ترس هستم اگر شما صادق هستيد يکي از شما بماند بقيه با غله برگرديد ولي بايد برادر کوچکتان را اينجا بياوريد. برادران به همديگر گفتند همه اين بلاها به خاطر اين است که به يوسف بدي کرديم و حرف هاي آنها را يوسف مي شنيد که به جاي خلوت رفت و گريست، شمعون ماند بقيه با غله هاي خود روانه کنعان شدند و يوسف دستور داد پول هاي آنها را در داخل کيسه هاي شان بگذارند خلاصه اينکه به پيش پدرشان برگشتند و جريان را به پدرشان گفتند، يعقوب گفت من پسرم را با شما به مصر نخواهم فرستاد چون برادرش يوسف مرده تنها از فرزندان مادرشان آن مانده اگر بلايي به سرش بيايد از غصه خواهم مرد.[7]قحطي در کنعان ادامه داشت پس يعقوب از پسرانش خواست دوباره به مصر برود امّا يهودا گفت حاکم مصر گفته اگر برادر کوچک خود را همراه نياوريد ما را نخواهد پذيرفت اگر بنيامين را با ما نفرستي به مصر نمي رويم. به هر صورت پدرشان را راضي کردند وقتي به حضور يوسف رسيدند آن هدايايي که از کنعان آورده بودند به او تقديم کردند. وقتي يوسف بنيامين را ديد آن چنان تحت تأثير قرار گرفت که نتوانست از گريستن خودداري نمايد به جايي خلوت رفت و در آنجا گريست. و بعد با هم غذا خوردند.[8]

جام گمشده يوسف
وقتي برادران يوسف آماده حرکت شدند يوسف دستور داد کيسه هاي آنها را پر کنند و پول هايشان را در دهنه کيسه ها بگذارند و جام نقره اش را در کيسه بنيامين بگذارند. هنوز از شهر دور نشده بودند که ناظر به دستور يوسف آمد به آنها گفت چرا به عوض خوبي بدي کرديد و جام يوسف را دزديديد، آنها قسم خوردند ما اين کار را نکرديم. گفتند جام را پيش هر کسي پيدا کرديد آن را بکشيد و ما را برده سرورمان يوسف قرار دهيد. ناظر گفت: ولي فقط همان کسي که جام را دزديده باشد غلام من خواهد شد و بقيه شما مي توانيد برويد. بعد از جستجو جام را در کيسه بنيامين يافتند برادران از ناراحتي لباس هاي خود را پاره کردند و به شهر باز گشتند و پيش يوسف رفتند بعد از گفتگويي طولاني گفتند ما بدون برادرمان به کنعان باز نخواهيم گشت، چون پدرمان بدون او از غصه خواهد مرد که باعث مرگ پدرمان خواهيم شد.[9]يوسف ديگر نتوانست خودداري کند به نوکران دستور داد همه خارج شوند وقتي تنها ماندند، خود را به آنها معرفي کرد و برادران شان ترسيدند و يوسف به آنها دلداري داد همه پيشآمدها را از آن خدا دانست، آنگاه بنيامين را در آغوش گرفت و با هم گريستند و ساير برادران را بوسيد و گريستند وطولي نکشيد خبر به فرعون رسيد که فرعون و برادران يوسف خوشحال شدند. فرعون گفت: برادرانت به کنعان بروند همه خانواده هاي خود را برداشته به مصر بيايند. برادران يوسف با أرّابه هايي که يوسف داده بود به نزد پدرشان آمدند و جريان را به پدرشان گفتند و پدرشان خوشحال شد.[10]بقيه ماجراي حضرت يوسف که در سفر پيدايش 46 و 47 و 50 آمده به صورت خلاصه به آن اشاره مي شود چون ذکر همه الفاظ آن به چندين صفحه مي انجامد به همين جهت به خلاصه آن بسنده مي شود.
يعقوب به مصر مي رود: حضرت يعقوب هر چه داشت برداشت با تمام پسران و نوه هاي خود کوچ کرد و به جوشن که يکي از جاهايي که براي گله داري مناسب بود رسيدند و پسر خود يهودا را به سراغ حضرت يوسف فرستاد و حضرت وقتي مطلع شد به ملاقات پدرش رفت و بعد از ديدار گفت مي روم به فرعون خبر دهم، اگر از شما پرسيد چه کاره هستيد بگوئيد گله دار هستيم تا در ماندن شما در جوشن موافقت کند چون جوشن جاي مناسبي براي گله داري است. وقتي يوسف پدر خود را نزد فرعون آورد و بعد از ملاقات، به آنها اجازه داد در جوشن ساکن شوند.[11]حضرت يعقوب در سن صد و چهل هفت سالگي در مصر درگذشت و طبق وصيتي که کرده بود حضرت يوسف او را به کنعان برد و در غار مکفيله در کنار پدران خود ابراهيم و اسحاق دفن کردند و بعد به مصر بازگشتند، و حضرت يوسف در سن صد و ده سالگي از دنيا رفت و بدن او را موميائي کردند و وصيت کرده بود به برادران خود که اگر به کنعان برگشتيد استخوان هاي مرا به کنعان ببريد.[12]با توجه به مطالبي که از تورات ذکر گرديد تفاوت هاي زيادي با قرآن کريم دارد که از جمله از آنها خواب حضرت يوسف، گفتن آن به برادران و يا رفتارهايي که به حضرت يعقوب و يوسف نسبت مي دهند و ساير مطالب که در صورت تطبيق با قرآن بيشتر مشخص مي شود و اين تفاوت ها چنانچه در اوّل بحث اشاره شد بر مي گردد به تحريفاتي که قوم يهود در تورات به وجود آورده اند.
آيه: خداوند درباره علماي قوم يهود مي فرمايد: پس واي بر آناني که از پيش خود، کتاب نوشته آنگاه به خدا نسبت مي دهند تا آن را به بهاي اندک بفروشند. پس واي بر آنها آنچه نوشته و آنچه بدان کسب مي کنند.[13]

پي نوشت ها:
[1]. پيدايش، 24، 21: 31.
[2]. شکيم نام آن منطقه چراگاه.
[3]. پيدايش 36 تا 1: 37.
[4]. پيدايش، 23 تا 1: 39.
[5]. پيدايش، 22 تا 1: 40.
[6]. پيدايش، 36تا 1: 41.
[7]. پيدايش، 37 تا 1: 42..
[8].
[9]. پيدايش، 34 تا 1: 44.
[10]. پيدايش، 28 تا 1: 45.
[11]. 34 تا 1.، 46 و 7 تا 1: 47.
[12]. 33 تا1، 49 و 26 تا 1: 50.
[13]. بقره / 79.

دیدگاهتان را ثبت کنید

آدرس ایمیل شما منتشر نخواهد شد