بزرگ ترين هنر اسلام و مکتب هاي الهي، معرفي و پرورش انسان کامل و جامعه ايده آل است. نگرش يک انسان مکتبي به امکانات مادّي، تحت تأثير ضوابط و مباني ارزشي قرار دارد و او از سرمايه هاي مادّي و انساني، در چارچوب اين ضوابط و مباني استفاده مي نمايد. اسلام با ديدگاه اجتماعي اش، ما را به جاي من مي گذارد و با به تصوير کشيدن اهداف و آرمان هاي متعالي، انساني را که به طور طبيعي خودش را دوست مي دارد، به طرف ديگرخواهي و خيرخواهي سوق مي دهد. اسلام با واقع بيني و توجه به خصلت حب ذات در انسان، با نزديک کردن او به خدا در خود او تغيير ايجاد مي کند؛ يعني مي گويد: اي انسان تو براي خودت کار کن، امّا رشد و کمال خود را در جهت قرب الي الله و به دست آوردن خشنودي حق تعالي جستجو کن؛ در حالي که ماکس وبر و هم فکران او در جمع بين مادّيت و معنويّت، به مشکل جدّي برخورد مي کنند.[1]آنچه اکنون به وضوح قابل مشاهده است اين است که، جهان سوم که با شور و شعف به سوي توسعه يافتگي قدم برداشته، به دو دليل، با موجي از مشکلات روبه رو شده است يکي اين که، پيش نيازهاي توسعه را در خود ايجاد نکرده بود و ديگر اين که، فکر رفاه طلبي و مصرف زدگي دوران استعمار در اذهان مردم کشورهاي مستعمره، رسوخ کرده بود؛ لذا آنها به اين نتيجه رسيدند که نمي توانند الگوي توسعه کشورهاي ديگر را به دليل مباني فرهنگي خاص خود در کشورشان به کار گيرند.[2] امّا براساس جهان بيني اسلامي و ارزش هاي اخلاقي حاکم بر فرهنگ آن، توسعه اي که هدفش تعالي روح بشر باشد مطلوب است، و اين تعالي، به پرهيز از ثروت اندوزي، منع اسراف و تبذير و پيروي از يک الگوي متعادل مصرف، بستگي دارد نه به رشد اقتصادي صرف.
پي نوشت ها:
[1]. محمدي عراقي، محمود، مجموعه مقالات سمينار جامعه شناسي و توسعه، ص425ـ432.
[2]. مرتضي آويني، توسعه و مباني تمدن غرب، ص5ـ6.