آيين كاتوليك روم (2)
آيين كاتوليك روم (2)
رهبانيّت [18]
اما اولين اعتراض به مكتب كنستانتين را نه فرقه گراها، بلكه راهبان كاتوليك مطرح ساختند. نهضت رهبانىِ جديد تقريباً تأثير مستقيمى بر كليسا داشت; اسقف ها از ميان كسانى كه تا حدى تعليمِ رهبانيت ديده بودند انتخاب مى شدند. براى مثال، عموماً آتاناسيوس (متوفاى 373م) را، كه يكى از شاگردان آنتونى مصرى (متوفاى 355م) بود، بنيانگذار رهبانيت مى دانند. يكى از مورخان با دليل ثابت كرده است كه انگيره تبليغى قوى، گسترش قابل توجه نظارت كشيشى، تلاش براى مسيحى كردن دولت روم، و بالاتر از همه، كار الاهياتى شوراهاى بزرگ قرن چهارم و پنجم بدون رهبانيت تحقق نمى پذيرفت. از طرف ديگر، وقتى راهبان به مقام اسقفى منصوب مى شدند، بدين سمت گرايش داشتند كه از آداب و رسوم رهبانى خود، به ويژه تجرّد و اندوخته اى مشخص از تجارب عادى انسانى را همراه خود بياوردند. در نتيجه، تمايزى بين رهبران مذهبى و عموم مؤمنان به وجود آمد. اين تمايز نه تنها بر اِعمال قدرت و صلاحيت قضايى، بلكه بر نوعى تنوع در جنبه هاى معنوى استوار بود.
رهبانيت كه از شرق به غرب وارد شد، در ميانه قرن ششم با تأسيس صومعه مونته كسينو[20] (متوفاى 547م) به اوج خود رسيد. راهبان در بين قرون پنجم و هفتم، مستقيماً دست اندركار زياد كردن مبلّغان كليسا در ايرلند، اسكاتلند، گال و انگلستان شدند. اين اقدامِ تبليغى چنان موفقيت آميز بود كه مبلّغان انگليسى در قرن هشتم، نقش بارزى در مسيحى كردن بيشتر بخش هاى غير مسيحى اروپا داشتند.
رهبانيتِ غربى، به رغم اهداف مورد نظر خود در باب كار و عبادت، در طى قرون وسطا به عنوان حامل اصلى تمدن غرب عمل كرد. هيچ نهضت يا نهاد ديگرى واجد چنين تأثير اجتماعى يا فكرى اى نبود. راهبان با بازگشتِ نوعى ثبات سياسى به اروپا در اواسط قرن يازدهم، بر آن شدند تا امور دنيوى و كليسايى را كنار نهاده، به صومعه هاى خود بازگردند، و در نتيجه رهبانيت حياتى مجدد يافت. تأسيس فرقه هاى فرانسيسكن ها،[24] و نيز نوشته هاى غنىِ كلامى و معنوى اى كه از اين فرقه ها به وسيله توماس آكويناس (متوفاى 1347م) و بونا ونتورا (متوفاى 1274م) پديد آمد، از جمله پيامدهاى مهم اين تجديد حيات بود.
مناقشات عقيدتى
در كانون ايمانِ كاتوليك، و نيز در كانون هر تعبيرى بهكيشانه از ايمان مسيحى، عيسى مسيح قرار دارد. در قرون چهارم و پنجم، مناقشات عقيدتىِ راجع به ارتباط بين خداى واحد، يعنى خالق اشياء، و عيسى مسيح به عنوان پسر خدا و منجى نوع بشر، و در مرحله بعد، رابطه روح القدس با آن دو، مشغله ذهنىِ همگان بود. شوراى نيقيه (325م) با مشرب آريوسى[28] (اين نظر كه طبيعت انسانى مسيح تماماً به وسيله جنبه الوهيت دگرگون شده است مخالفت كردند). مسيح در آنِ واحد، خدا و انسان است. بنا به تعريف شوراى كالسدون جنبه الوهيت و جنبه بشريت در يك شخص «بدون امتزاج يا تغيير و بدون تقسيم يا تجزيه»، متحدند. اين تأكيد بر توازنِ الاهياتى و عقيدتى مشخصه هميشگىِ سنت كاتوليك بوده است.
همين توازن در مجادلات عمده غربيان در باب طبيعت و فيض حفظ شد. طرفداران پلاگيوس[31](متوفاى 1689) تصوّف را كه در تعارض با ديدگاه پلاگيوس بود، محكوم كرد. كوشش اخلاقى براى زندگى روحانى ضرورى است، گرچه قوام و دوام چنين كوششى به فيض است. همچنان كه مَدرسيان گفته اند، فيض نيز به نوبه خود مبتنى بر طبيعت است.
ساختار و قانون
در آغاز قرن پنجم، قبايل ژرمن مهاجرتشان را از طريق اروپا بدون هيچ گونه نظارت مؤثرى آغاز كردند. اين حركت را تا حدى به غلط، تهاجم بربرها ناميده اند. اين جريان حدود ششصد سال طول كشيد و خصلت نهادىِ آيين كاتوليك را از يك دين عمدتاً يونانى ـ رومى به يك دين دامنه دارترِ اروپايى تغيير داد. ويژگىِ شديداً نظامى گرايانه و ارباب رعيتىِ فرهنگ ژرمنى بر ساختار دينى، روحانى و سازمانىِ كاتوليك تأثير نهاد. مسيح را به عنوان قدرتمندترين پادشاه تصويركردند وعبادتگاه را دژ خداوند معرفى كردند وكشيشان را سربازان مسيح محسوب مى كردند و ابراز ايمان را سوگند وفادارى نسبت به نوعى اربابِ فئودال تلقى كردند و مقام كليسا بيشتر سياسى بود تا مذهبى. سرانجام مشاجره اى درباب انتصاب اين گونه مقامات وصاحب منصبان به وجود آمد; آيا آنها بايد منصوب كليسا باشند يا منصوب دولت؟ اين مسئله به نزاعِ به موسوم به مراسم انتصاب منجر شد كه با رهبرى گريگورى هفتم (متوفاى 1085م) به نفع كليسا پايان يافت.
زمانى كه امپراتور ناحيه شرقى، در آغاز قرن هشتم، نتوانست دستگاه پاپ را در مبارزه برضد لُمباردها[36](1198ـ1216م) بازهم به طور روزافزون افزايش يافت. اينوسنت از اين آموزه گريگورى كه پاپ داراى اقتدار ونظارت عالى و حتى مطلق بر كل كليسا است، كاملا بهره گرفت.
سنت قانونى و رسمى براى تقويت شبكه جديد اقتدار و مرجعيت پاپ تدوين شد. كليسا در الاهيات، زندگى اخلاقى و اجراى شعائر و آيين هاى مقدس خود، خصوصاً ازدواج، كه پيشتر يك قرارداد محسوب مى شد تا پيمانى مبتنى بر عشق متقابل، به نحو فزاينده اى شريعت مدار شد. در اواسط قرن سيزدهم، مفهوم كلاسيكِ پاپى ـ سلسله مراتبىِ كليسا به خوبى نهادينه شده بود. پاپ هاى برگزيده جديد، شبيه امپراتورها تاج گذارى مى كردند. اين مراسم تا قرن ها انجام مى گرفت تا اين كه به صورت غيرمنتظره اى ژان پل اول (متوفاى 1978) آن را پايان داد. تأكيد بر جنبه هاى حقوقى كليسا تا زمان شوراى دوم واتيكان (1962ـ1965) همچنان رونق داشت. اين شورا اعلام كرد كه كليسا قبل از آن كه نهادى سلسله مراتبى باشد، در وهله نخست و به طور شاخص، قوم خداوند[37] و يك راز (يعنى واقعيتى آكنده از حضور مستور خداوند) است. در حقيقت بايد اين اصل را خوب به خاطر داشت تا مبادا اين نظرگاه تاريخى صرفاً ازبالا به پايين مورد بازخوانى قرارگيرد.حكايت كليساى كاتوليك پيوسته حكايت مردم كاتوليك باقى مى ماند.
انشعاب در كليسا
پيوند تاريخى بين كليساى رُم و كليساى قسطنطنيه به وسيله رشته اى از شگردهاى سياسى و ديپلماتيك ناگوار و پيچيده از هم گسيخت. نمايندگان پاپ در سال 1054م سراسقف قسطنطنيه، مايكل كرولاريوس[38] (متوفاى 1058م) را تكفير كردند; اما اين جنگِ صليبى چهارم (1202 ـ 1204م) و غارت قسطنطنيه به دست شواليه هاى غربى بود كه ضربه مهلك را بر وحدت شرق و غرب وارد ساخت.
در آغاز قرن چهاردهم رويدادهاى ديگرى گسست بيشترى را موجب شده اين گسست در نهضت اصلاح دينى پروتستان در قرن شانزدهم به اوج خود رسيد. نخستين حادثه رويارويىِ بُنيفيس هشتم[42](1302م) كه مورد اخير، دين سالارترين آموزه اى است كه تا كنون تدوين شده است. لكن بنيفيس به دست فيليپ دستگير شد و در زندان درگذشت.
دومين حادثه سوء استفاده هاى مالى فراوانى بود كه در هنگام «اسارت بابلىِ»[46] در يازدهم نوامبر 1417 انتخاب گرديد.
البته نهضت اصلاح دينى، علل قريبه اى داشت كه عبارتند از: فسادِ منصب پاپى در دوره رنسانس در قرن پانزدهم; جدايىِ ديندارى از الاهيات و جدايى الاهيات از ريشه هاى انجيلى و مكتوبات آبايى; تأثيرات تضعيف كننده شكاف در كليساى غربى; پيدايش دولت ملى; ارتباط بسيار نزديك بين آيين كاتوليك غربى و تمدن غربى; بينش، تجارب و شخصيت هايى مثل لوتر (متوفاى 1546) تسوينگلى (متوفاى 1531) و كالون (متوفاى 1564).
خود نهضت اصلاح دينى اَشكال مختلفى به خود گرفت: طيف راست اين نهضت (آيين لوترى و آيين انگليكان) آموزه هاى اساسى كاتوليك را حفظ كرد، اما برخى از اَشكال شرعى و ساختارى را تغيير داد. طيف چپ نهضت اصلاح دينى (آيين تسوينگلى و جنبش آناباپتيست) بخش زيادى از آموزه هاى كاتوليك و زندگىِ مبتنى بر شعاير دينى را رد كرد. امّا بخش ميانه رو آموزه ها و تكاليف كاتوليك را جرح و تعديل كرد، امّا هرچند بخش اعظم آيين كاتوليك را حفظ نمود.
شوراى ترنت و آيين كاتوليك پس از ترنت
واكنش كليساى كاتوليك با تأخير، اما شديد و قاطع بود. اين واكنش كه به ضد نهضت اصلاح دينى معروف است، در شوراى ترنت (1545ـ1563) آغاز شد و مخصوصاً تحت رهبرى ژان پل دوم (1534ـ1546) به پيش رفت. اين شورا كه شايد مهمترين عامل شكل گيرى آيين كاتوليك از زمان جنبش اصلاح دينى تا شوراى دوم واتيكان، يعنى دوره اى در حدود چهار قرن بود، آموزه هاى كاتوليك را كه مربوط به طبيعت و فيض بيان كرد و در خصوص آموزه رستگارى بين آيين پلاگيوسى، كه بر كوشش انسان تأكيد مىورزيد و آيين پروتستان كه بر ابتكار عملِ خداوند تأكيد داشت، راهى بينابين را برگزيد. شورا شعاير هفت گانه را نيز تعريف كرد و فهرست كتاب هاى ضاله را تهيه نمود و حوزه هاى علوم دينى را براى آموزش و شكل گيرى كشيشان آينده تأسيس كرد. انجمن عيسى مسيح (يسوعيان) در قلب جريان ضد اصلاح دينى كاتوليك بود. اين انجمن، تنها و قوى ترين نيرويى بود كه به كليسا كمك كرد تا دوباره ابتكار از دست رفته خود را در زمينه هاى تبليغى، تعليمى و كشيشى به دست آورد.
كليساى كاتوليك پس از ترنت در حد وسيعى بر آموزه ها، عبادت ها و نهادهايى كه به شدت مورد حمله پروتستان ها بود، تأكيد كرد كه از جمله آنها تكريم قديسان، پارسايى مريم، نيايش عشاى ربانى، حجيت سلسله مراتبى، و نقش اساسى كشيشان درزندگى آيينى كليسا بود. مؤلفه هاى مهم ديگر كمتر مورد تأكيد بودند; شايد به اين دليل كه آنها را بخشى ازبرنامه شاخه پروتستان تلقى مى كردند: محوربودن مسيح درالاهيات و معنويت، سرشت جمعى عشاى ربانى، و مسئوليت مردم عادى در حيات و رسالت كليسا.
با ظهور جنبش اصلاح دينى، فعاليت تبليغىِ كليساى كاتوليك رم در كشورهايى كه كليساهاى پروتستان در آن گسترش يافته بود، رو به كاهش نهاد; با اين حال، آيين كاتوليك توسط اسپانيا و پرتغال كه بر درياها سلطه داشتند، به همه جا انتقال داده شد و درآمدهاى جديدى براى جبران خسارت ها در اروپا منظور گرديد. دومينيكن ها، فرانسيسكن ها و يسوعيانِ نوبنياد، آيين كليساى كاتوليك رم را به هند، چين، ژاپن، آفريقا، و آمريكا به ارمغان بردند. شوراى تبليغ دين در سال 1622 داير شد تا بر اين اقدامات جديد تبليغى نظارت كند.
با آغاز قرن هفدهم، كليساى كاتوليك رم باز با مشكل ديگرى از درون روبه رو شد و آن يانسنيزم[48] ]جنبش طرفدار استقلال كليساى فرانسه[ به عنوان جنبشى اساساً ملى گرايانه (و نه الاهياتى) ظهور كرد; نهضتى كه تأكيد مى كرد كه يك شوراى عمومى (و نه پاپ) داراى مرجعيت عالى در كليسا است. در نتيجه، همچنان كه در بحث شوراى عمومى بيان شد، همه فتاواى پاپ منوط به موافقت كل كليسا است. شوراى اول واتيكان (1869ـ1870) آيين گاليكانيزم را محكوم كرد. اين شورا اعلام كرد كه تعاليم خطاناپذير پاپ غيرقابل تغيير هستند، يعنى منوط به رضايت و توافق هيچ هيئت يا مقام كليسايى بالاترى نيست.
نهضت روشنگرى
نمى توان به آسانى تأثير نهضت روشنگرى را بر آيين كاتوليك جديد دست كم گرفت، گرچه تأثير اين نهضت بر آيين پروتستان سريع تر و عميق تر بود. نهضتِ روشنگرى كه خصوصيت بارز آن اعتماد بيش از حدّ بر قدرت عقل، نگرش خوش بينانه به سرشت انسان و تكريمِ تقريباً بيش از حدِ آزادى و اختيار بود، به همان اندازه در برابر امور فوق طبيعى، مفهوم وحى و هر نوع حجيت، به استثناى حجيت خود عقل، موضعى خصمانه در پيش گرفت. نهضت روشنگرى عمدتاً در ايالت هاى كاتوليك آلمان، آيين كاتوليك را تحت تأثير قرار داد; كشورى كه اين نهضت در آن موجب پدپدآمدن پيشرفت هايى در شيوه هاى تاريخى و تفسيرى، اصلاحاتى در آموزشِ روحانيون، مبارزه برضد خرافه پرستى، اصلاح تعاليم دينى و مراسم نيايش كليسايى، و تشويق آموزش عمومى شد. با اين حال، بخش اعظم الاهيات كاتوليك، پيش از شوراى دوم واتيكان دور از دسترس نهضت روشنگرى باقى ماند.
انقلاب فرانسه
اگر نهضت روشنگرى نشانه پايان الاهياتِ غير تاريخى و كلاسيكِ كاتوليك است، انقلاب فرانسه (1789) نيز نشانه پايان قطعىِ آيين كاتوليكِ قرون وسطا است. جامعه طبقاتى و ارباب رعيتى كه بخشى از آيين كاتوليكِ قرون وسطا بوده است، از بين رفت. اما انقلاب فرانسه تأثيرات ديگرى نيز داشت. اين تأثيرات آنقدر شديد بود كه در ميان برخى روشنفكران اروپايى، كه با شور و حرارت تازه اى به اصول بنيادين آيين كاتوليك روى آورده بودند، واكنش متقابلى را برانگيخت (نگاه كنيد به «مكتب رومانتيسم» كه ذيلا مى آيد). اين انقلاب، جنبش گاليكانيزم را نيز با از ميان برداشتن نظام روحانيت كه گاليكانيزم بر آن مبتنى بود، نابود كرد و روحانيون مجبور شدند چشم اميد به حمايت و هدايت رُم و پاپ بدوزند. بالاخره انقلاب فرانسه به كليساى كاتوليك «فيض فقر» اعطا كرد. كليساى كاتوليك چندان چيزى براى از دست دادن نداشت و بنابراين يك بار ديگر آزادانه بر آن شد تا رسالتى را پى گيرى كند كه اساساً بر آن بنيان شده بود.
مكتب رُمانتيسيزم
انقلاب فرانسه در فرانسه و آلمان، پديده متضادى را به نام رمانتيسيزم بهوجود آورد كه از آيين كاتوليك به عنوان سرچشمه هنر و حافظ ميهن دوستى تمجيد مى كرد. درنتيجه، هزاران نفرى كه از كليساى كاتوليك بيزار شده بودند، مجدداً بازگشتند. در اين زمان، الاهيات به دست شخصيت برجسته كاردينال جان هنرى نيومن[54] اثر پيوس (1864) نبوده است. وى در آنجا اعلام مى كند كه پاپ را «نمى توان و نبايد با امورى نظير پيشرفت، ليبراليسم و تمدّن جديد دمساز و سازگار كرد.»
گرچه پيوس نهم به نحو موفقيت آميزى شوراى اول واتيكان را تشويق كرد تا برترى و معصوميت پاپ را بيان كند، بااين حال، وى ايالت هاى پاپى (سپتامبر1870) وهمگام با آنها بقيه قدرت سياسى خود را از دست داد. تا زمان پيمان لاتران[55] در سال 1929 (كه در سال 1983 دوباره مورد بحث قرار گرفت)، حقوق عرفىِ پاپ نسبت به قلمرو واتيكان به رسميت شناخته نشد.
تعاليم اجتماعى كاتوليك
قرن نوزدهم شاهد گسترش سريع روند صنعتى شدن، و همگام با آن انبوهى از مشكلات اجتماعى جديد، به خصوص وضع رو به وخامت كارگران بود. ماركسيسم به صحنه آمد. كارگران دريافتند كه نه تنها از ثمرات كارشان، بلكه حقيقتاً از ميراث كاتوليك بيگانه اند. كليساى كاتوليك، هر چند با تأخير، در سال 1891 نسبت به منشور عام Rerum Novarumلئوى سيزدهم واكنش نشان داد و در آنجا از حقوق كارگران براى تشكيل اتحاديه و برخوردارى از شرايط انسانى كار و دستمزد عادلانه دفاع كرد.
تعاليم اجتماعى كاتوليك به ترتيب زير بيشتر اصلاح شدند: پيوس يازدهم (م 1939) در منشور خود به نام Quadragesimo anno (1931); پيوس دوازدهم در پيام هاى مختلف كريسمس عيد پاك و عيد پنجاهه; ژان بيست و سوم (م 1963) در Mater et Magistra(1961) و Pacem in Terris (1963); شوراى واتيكان دوم با صدور اساسنامه كشيشى در باب كليسا در جهان جديد، به نام Gaudium et Spes(1965); پل ششم (م 1978) در Populorum Progressio(1967) و Octagesima Adveniens (1971); سومين شوراى بين المللى اسقف ها با صدور Iustitia in mundo (1971); ژان پل دوم با Redemptor hominis (1979) و Laborem exercens (1981). اركان دوگانه آموزه اجتماعى كاتوليك، كه در اين اسناد به روشنى بيان شده است، عبارتند از منزلت والاى هر فرد انسانى و ديگر مسئوليت هايى كه همه اشخاص، گروه ها و ملت ها در قبال سعادت همگانى دارند.
ادامه دارد …
پي نوشت ها :
[18]. Monasticism
[19]. Monte Cassino
[20]. Benedict of Nursia
[21]. Franciscans
[22]. Dominicans
[23]. Cistercians
[24]. Jesuits
[25]. Arianism
[26]. Apolinarinism
[27]. Council of Ephesus
[28]. Monophysitism
[29]. Pelagianism
[30]. Caelestis Pastor
[31]. Innocent XI
[32]. Lombards
[33]. Edict of Milan
[34]. Carolingian Empire
[35]. Simony
[36]. Innocen III
[37]. People of God
[38]. Michael Cerularios
[39]. Boniface VIII
[40]. Philip the Fair(پادشاه چهارم فرانسه)
[41]. Clericis Laicos
[42]. Unam Sanctam
[43]. Babylonian Captivity
[44]. Marsilius of Padua
[45]. Council of Constance
[46]. Saint Martin’s day
[47]. Jansenism
[48]. Gallicanism
[49]. Cardinal John Henry Newman
[50]. Integralism
[51]. Ultramontanism
[52]. Gregory XVI
[53]. Pius IX
[54]. Syllabus of Errors
[55]. Lateran Treaty