مروری بر خاطرات مرحوم آیت الله مهدوی کنی (4)
آیت الله مهدوی کنی چگونه طلبه شد
مروری بر خاطرات مرحوم آیت الله مهدوی کنی (4)
*معیشت طلاب
درباره معیشت طلاب باید بگویم که طلاب اوضاع خوبی نداشتند. یادم میآید در آن زمان معمولا طلاب از طبقات مستضعف و یا حداقل متوسط جامعه بودند و در میان آنها خانوادههای متمول و پولدار خیلی کم بود. بسیاری از طلاب از راه همان کمکهای اندکی که از طریق شهریهها به آنها داده میشد، امرار معاش میکردند و عدهای هم مقداری از هزینه زندگی را از راه کمکهای خانوادگی تأمین میکردند و در واقع زندگی سادهای داشتند.
روحیه طلبگی در آن زمان روحیه بسیار جالبی بود. بعد از شهریور 1320 که حوزهها رونق یافت معمولا افرادی به حوزهها میآمدند که واقعاً علاقه داشتند و با روحانیت و ادامه راه روحانیت و آموزش و تعلیم و تعلم در مسیر معارف دینی تناسب داشتند. اگر چه در سابق گزینشی برای انتخاب طلاب نبود که مثلا طلبهها را از نظر علمی و اخلاقی یا از نظر خانوادگی گزینش کنند و هر کس که علاقه داشت به حوزه میآمد، ولی یک گزینش طبیعی، یک صافی طبیعی و به عبارتی یک گزینش درونی وجود داشت؛ بدین صورت که اولا کسانی که واقعاً ناسالم بودند کمتر در حوزهها وارد میشدند و اگر هم میآمدند از آن جا که وضع مادی طلاب خوب نبود و در آینده نیز از نظر مادی آینده خوبی برای آنها متصور نبود قهرا آن افراد در وسط راه خودشان میرفتند و دوام نمیآوردند.
ما آن موقع زندگی ساده طلبگی و حجرههای سادهای داشتیم. مدارسی که در قم یا تهران بود، مدرسها یا مراکزی که ما میرفتیم درس میخواندیم و مباحثه میکردیم هیچ وسیله و امکاناتی نداشت. یادم میآید در قم فقط بعضی از حجرههای ما حصیر یا زیلو داشت. مدرسه فیضیه حتی زیلو هم نداشت و بعضی از حجرههایش حداکثر یک زیلوی کهنه داشت. در بسیاری از مساجد قم که در آنها درس میخواندیم چه در زمستان و چه در تابستان فقط حصیر داشت.
برای مثال مسجد «عشقعلی» که مرحوم آیتالله «بروجردی» درس میدادند و درسهای ما هم در مقطع سطوح آنجا بود اغلب قسمتهایش حصر بود، نور هم نداشت. ساختمان مساجد هم ساختمانهایی بود که نور خورشید در آن کمتر منعکس میشد. شب هم یک چراغ کوچک در آن بود. در تابستان نه پنکهای داشت، نه کولری و در زمستان هم بخاری نداشت. یادم میآید بعضی از اساتید ما حتی همین عباهای تابستانی در زمستان روی دوششان بود یعنی عبای زمستانی نداشتند و همین طور میلرزیدند و درس میدادند، ولی نشاط درس خیلی زیاد بود و آن هم به خاطر علاقه و انگیزه معنوی که در طلاب آن وقت وجود داشت بود و هیچ کس هم از این اوضاع ناراحت نبود، چون با اختیار این امر را پذیرفته بودند؛ یعنی زی طلبگی و زندگانی طلبگی را همین میدانستند و بیش از این توقع نداشتند. در حجرهها هم همینطور زندگانی ساده بود تا آنگاه که به تدریج مدرسههایی با وسایل و امکانات بهتر ساخته شد.
مدرسه فیضیه یک حوض داشت. در تابستان ماهی یک دفعه آب در آن میآمد که این حوض همه چیز در آن بود. ظرفها را همان جا میشستیم و وضو هم در آن میگرفتیم. به تدریج آب آن کم میشد و دیگر برای ما امکان استفاده از آن نبود.
در قم یک رشته قنات شور وجود داشت که آب آن را به خانهها و باغها تقسیم میکردند و در تابستان ماهی یک بار به مدرسه فیضیه میرسید.
چنین حالتی در تمام مدارس حکمفرما بود. در آن زمان ما معمولا میوه نمیخوردیم، کمتر طلبهای قدرت خریدن میوه داشت. صبحها نان و قنداق (چای شیرین) میخوردیم و بیشتر طلاب امکان خرید پنیر و کره و مانند آن را نداشتند و غذای پختنی و گرم هم خیلی کم بود. در مدرسهها آشپزخانهای نبود تا غذا به قیمت ارزان یا مجانی به طلبهها بدهند. غذا خوردن در بیرون از مدرسه و در رستورانها میان طلاب مرسوم نبود بلکه زشت بود. آن زمان اگر کسی در مهمان خانهای غذا میخورد انگشتنما بود که آنجا نشسته و از باب مثال از دیزی علی نقلی در هتلی بلوار خورده است. زیرا فکر میکردند که وضع این طلبه خوب شده است که رفته و در رستوران غذا خورده است. آن هم رستورانی که بعد از سالها درست شده بود.
ما هفتهای یکی دو بار غذای گرم میخوردیم. ظهر که میشد دوستان طلبه پس از پایان درس میآمدند میگفتند چی بخوریم؟ دو سه نفری که با هم بودند قرار میگذاشتند نان و پنیری بخوردند، نان و ماستی بخوردند و یادم میآید در تابستان که فصل انگور و هندوانه بود، نان و هندوانه یا نان و پنیر و هندوانه میخوردیم و این غذای خوب تابستان بود. در هوای گرم شهریور ماه که در قم بودیم نه یخی در مدرسه پیدا میشد و نه پنکهای وجود داشت. مثل حالا نبود که تعطیل کنند، یعنی اگر هم تعطیل میکردند چند ماه تعطیل نمیکردند. غالب طلبههای درسخوان در قم میماندند و ما گاهی در همان گرمای تابستان روزه میگرفتیم. وسیله رفاهی بسیار ناچیز بود. البته مردم هم زندگیشان پایینتر از حالا بود، اما طلبهها در مقایسه با مردم وضعشان خیلی سادهتر بود. ولی با همه این سادگی، روحیهها برای تحمل این کمبودها آمادگی داشت. من از طلبهها کمتر شنیدم که درباره وضع زندگی گلهمند باشند. واقعا به همین زندگی خویش بودیم. من بهترین دوران زندگیام را همان دوران طلبگی میدانم.
طلاب شهریههای ناچیزی هم میگرفتند. در این اواخر که مرحوم آیتالله حجت میدادند که مجموع اینها در ماه به شصت تومان نمیرسید. در آن زمان البته گرانی نبود. ولی با این حال اجازه یک اتاق در قم کمتر از پنجاه تومان نبود. یادم میآید مرحوم شهید «مطهری» رضوانالله تعالی علیه که شهریه ایشان بعد از تاهل حدود 50 تومان بود، زندگی برایشان مشکل بود. خود ایشان میفرمودند که اگر من ماهی 100 تومان داشتم 50 تومانش را اجاره میدادم و با پنجاه تومان بقیه زندگی خود را اداره میکردم و در قم میماندم. اما این 50 تومانی که آقا مرحوم آیتالله بروجردی میدهند فقط پول کرایه خانه ماست و واقعا این طور زندگی برای طلبهها سخت بود و این مقدار هم شهریهای بود که طلاب میگرفتند.
بنده به تشویق پدرم به طلبگی علاقه پیدا کردم در ابتدا چند روز در مدرسه سپهسالار جدید (شهید مطهری فعلی) نزد استادی به نام آقای شیخ «حسین کرمانی» -که تا پس از انقلاب زنده بود- صرف میر را شروع کردم. در آن زمان مدرسه سپهسالار مرکز رفت و آمد دانشجویان دانشکده معقول و منقول (دانشکده الهیات فعلی) بود و طلاب سنتی کمتر وجود داشت. برای من حضور در فضای آن مدرسه جالب نبود. از این رو به مدرسه «لرزاده» واقع در خیابان خراسان انتقال یافته و به محضر مرحوم حجتالاسلام و المسلمین آقای شیخ «علیاکبر برهان» رسیدم و دوران طلبگی را از آنجا آغاز کردم. فکر میکنم طلبگی را در سال 1324 از چهارده سالگی شروع کردیم. در آن زمان مقطع ابتدایی را در شش کلا به مدت شش سال طی میکردند. مرحوم برهان به پدرم گفتند اگر پسرت را برای خدا وقف کردهای او را اینجا بگذار و برو و اگر برای دنیا آوردهای بردار و برو. پدرم از آن جا که به روحانیت علاقه وافر داشت اشک در چشمانش جمع شد و گفت: نه، من او را وقف کردم و تا زنده هستم در حد امکان او را کمک میکنم تا زندگیاش در حد طلبگی اداره بشود و زندگی ما با وجوهی که ایشان کمک میکرد اداره میشد.
یادم میآید که در یک دورهای ایشان ماهی بیست و پنج تومان برای ما که در قم بودیم میفرستادند. البته ما که میگوییم چون اخوی هم بودند. بیست و پنج تومان هم مال ایشان بود و با این بیست و پنج تومان زندگی ما اداره میشد؛ هم خرج خوراک و غذا و هم لباس و کتاب همه اینها را با همان اندک پول فراهم میکردیم و زندگی را اداره میکردیم. مدتی ما شهریه نمیگرفتیم چون پدرمان به ما کمک میکرد، حتی زمانی که متأهل شدم از پدرم کمک هزینه میگرفتم.
اخوی تا آخر شهریه نمیگرفتند، زیرا ایشان احتیاط میکرد. احتیاطش بیش از بنده بود، لذا از سهم امام نمیگرفت و پولی را هم که از پدر میگرفت در قبال آن تابستانها برای پدر، در کن کار میکرد؛ یعنی تابستانها سه چهار ماهی در ملک پدری کشاورزی میکرد و هم اکنون نیز ایشان این حالت را دارند که از وجوه استفاده نمیکنند. البته بنده این جور نبودم و شهریه را بیشتر صرف خرید کتاب میکردم. تصورم این بود که اگر کتاب بخرم بهتر است.
آنطور که به یاد دارم در اوایل طلبگی در یک مقطع، شهریه مرحوم آقای بروجردی حدود، ده، دوازده تومان بود که به تدریج هم که به مقطع بالاتر رفتم قدری شهریه بیشتر شد و آنگاه که متأهل شدم ماهی 50 تومان شهریه میگرفتیم.
*ازدواج
من در سال 1338 هجری شمسی در سن 28 سالگی ازدواج كردم. ازدواج ما هم مقدماتی داشت. در ابتدا علاقه داشتم در قم ازدواج كنم؛ چون میخواستم كه در قم بمانم زیرا به خاطر علاقه به تحصیل قصد نداشتم این شهر را رها كنم، اما مرحوم پدرم به این كار رضایت نداد. ایشان چون سالخورده بود مایل بود كه از قم به تهران بیایم. گرچه ایشان به كمك مادی نیاز نداشت، ولی نیازمند آن بود كه یكی از فرزندانش در كنارش باشد. بنابراین میل داشتند كه من از قم برگردم و به ازدواج من در قم راضی نبودند، چون میدانستند كه اگر من در قم ازدواج كنم قمی میشوم و من به خاطر اینكه ایشان را ناراحت نكنم و رضایت ایشان را جلب كنم، به تهران برگشتم.
من با صبیهی مرحوم آیتالله حاج شیخ زینالعابدین سرخهای وصلت كردم. شاید علت اصلیاش سابقهی آشنایی و دوستی ایشان با پدرم بود، زیرا ایشان همسفر حج پدرم بودند. البته بنده یكی دو ساله بودم كه پدرم به حج مشرف شدند و با مرحوم آقای سرخهای كه روحانی كاروان آنها بودند آشنا شدند و آشنایی آنها ادامه داشت تا اینكه مرحوم آقای سرخهای به كن آمدند و املاكی در كن برای زراعت خریدند و زندگیشان را بیشتر از آن راه تأمین میكردند. بالاخره ایشان كنی شده بودند و در منزل ما رفتوآمد داشتند و بالاخره روی همین آشنایی، ازدواج ما صورت گرفت.
همسرم تحملشان خوب بود. چون روحانیزاده بودند، زندگی طلبگی و روحانی را پذیرفته بودند و میدانستند كه یك طلبهی روحانی چگونه زندگی میكند. البته با وضع زندگانی داخلی ما نیز آشنا بودند؛ چون در كن رفتوآمد داشتند و فرهنگ خانوادهی ما برای ایشان شناخته شده بود. بنابراین پس از ازدواج با تاثیر وتأثر متقابل میان ما تا حدود زیادی توافق و تفاهم وجود داشت. این مسائل باعث شد از زمانی كه به تهران آمدم و در مسیر مبارزه با رژیم شاه قرار گرفتم بهخصوص در سالهای بعد از 1342، همسرم قهراً در این مسیر به خصوص آمادگی رویارویی با وضعیت جدید را داشت. بحمدالله در آن دورههایی كه بنده تبعید بودم یا در زندان به سر میبردم ایشان حفظالغیب داشتند و به مصداق آیهی كریمهی «حافظات للغیب» شئون روحانیت را رعایت میكردند و آبروی یك روحانی را كه در زندگی حضور ندارد حفظ كردند. من واقعاً از این جهت راضی هستم. وجود ایشان كمك بزرگی برای من بود بهخصوص از جهت استقامتی كه در سختیها از خود نشان میداد. استقامت ایشان، بعدها در تربیت فرزندان نیز خیلی مؤثر بود، در حقیقت خود من فرصتی برای تربیت بچهها نداشتم و واقعاً او برای بچهها هم پدر بود و هم مادر و نقش اساسی در تربیت آنها ایفا كرد حتی در دورانی هم كه زندان نبودم غالباً گرفتار بودم و حضور من در منزل كمرنگ بود. غالباً من شبها دیر به منزل میرفتم و صبح هم زود بیرون میآمدم، در این مواقع او بود كه فرزندان را تربیت میكرد، لذا میتوانم بگویم كه همسر خوبی برای من بوده و هماكنون در واحد خواهران دانشگاه امام صادق ـ علیهالسلام ـ همكار خوبی میباشد.
ایشان در مدرسهی عالی شهید مطهری و جز آن، سالها به تحصیلات حوزوی و معلومات متفرقهی امروزی اشتغال داشتند و با این سوابق طولانی، دانشگاه خواهران را خوب اداره میكنند. وی اوایل نزد من درس میخواند اما بعد به مدرسهی شهید مطهری رفت و آنجا درس خواند.
قبل از ازدواج چون ما رفتوآمد خانوادگی داشتیم یكدیگر را میشناختیم، حدود یك سال هم در عقد به سر بردیم. دوران عقد دوران شیرینی است، ولی چون پدر خانواده با رفتوآمد پیش از عروسی مخالف بودند، من نمیتوانستم زیاد به آنجا بروم، مرحوم سرخهای تقریباً مطابق سنتهای قدیمی رفتار میكردند. نمیدانم این تعبیر درست است یا نه. در هرحال سنتهایی بود كه در خانوادهها حكمفرما بود. مخصوصاً در بعضی از خانوادههای روحانی كه در این مورد سختگیری بیشتر بود. به هر حال ایشان با این امر؛ یعنی استمرار دوران عقد مخالف بودند. اعتقادشان این بود كه مراسم عقد و عروسی فاصلهای نداشته باشد. ضمناً ایشان فرزند دختر زیاد داشتند، تقریباً ده تا دختر و به جز من چندین داماد داشتند كه پیش از من ازدواج كرده بودند و مراسم عقد و عروسی آنها فاصله زیادی نداشت، تنها مورد استثنا من بودم كه فاصلهی عقد و ازدواجمان یك سال طول كشید.
ثمرهی این ازدواج سه فرزند بوده است؛ یك پسر به نام محمد سعید و دو تا دختر به نامهای مهدیه و مریم. همهی فرزندانم ازدواج كردهاند. پسرم دانشجوی دانشگاه امام صادق علیهالسلام در رشتهی الهیات بوده كه فوقلیسانس گرفته و الان در رشتهی فرهنگ و ارتباطات دورهی دكترایش را میگذراند. ایشان با تشویق بنده و مادرش و علاقهی خودش معمم شد و همسرش دختر جناب حجتالاسلام آقای شهیدی محلاتی در مقطع دكترای الهیات و فلسفه تحصیل میكند. و فرزندان دختر هر دو تحصیل كرده و دانشگاهی هستند كه پس از ازدواج نیز به تحصیل ادامه دادند. مریم همسر آقای حاج ابراهیم انصاریان هماكنون در مقطع دكترای علوم قرآنی و حدیث و مهدیه همسر آقای میرلوحی دارای كارشناسی ارشد در رشتهی ادبیات عرب و تاریخ تمدن اسلام میباشد و هر دو در واحد خواهران تدریس میكنند و مسئولیتهای اجرایی نیز دارند و به مادرشان كمك میكنند و همسرانشان نیز دارای تحصیلات حوزوی و دانشگاهی هستند.
بنده بعد از ازدواج برای ادامهی تحصیل به قم برگشتم و حدود دو سال در قم ماندم. البته ابتدا تنها رفتم، بعد هم خانواده را بردم. اما متأسفانه به دو جهت نتوانستم در قم بمانم، یكی اینكه خانم اینجانب از نظر سنی كوچك بود چون دوازده ساله بود كه با هم ازدواج كردیم و همین كمی سن و دوری از خانواده موجب دلتنگی میشد و جهت دیگر اصرار مرحوم والدمان بود. مرحوم پدرم هم بعد از ازدواج اصرار داشتند كه من برگردم. بنابراین در سال فوت مرحوم آیتالله بروجردی _ سال 1340 شمسی _ به تهران بازگشتم و متأسفانه در آنجا ماندگار شدم.
ادامه دارد… منبع مقاله : مشرق
/ج