خانه » همه » مذهبی » ابراهیم و اضطراب

ابراهیم و اضطراب

خوانش کیرکگور از داستان ابراهیم (ع)

ابراهیم و اضطراب

کی یرکه گور، پیامبر شاخه‌ی توحیدی اگزیستانسیالیست، در جهان اندیشه، آن چه را که گفت، کرد و آن چه را که کرد، گفت. او در موضوع ایمان بسیار توغل کرد و فروتنانه پذیرفت روش او فقط برای خود او مهم است و تا حدودی

13848 - ابراهیم و اضطراب
13848 - ابراهیم و اضطراب

 

گردآوری: حبیب الله عباسی

 

خوانش کیرکگور از داستان ابراهیم (ع)

-1-

کی یرکه گور، پیامبر شاخه‌ی توحیدی اگزیستانسیالیست، در جهان اندیشه، آن چه را که گفت، کرد و آن چه را که کرد، گفت. او در موضوع ایمان بسیار توغل کرد و فروتنانه پذیرفت روش او فقط برای خود او مهم است و تا حدودی برخاسته از معرفت آشفته‌ی سال‌های جوانی اوست. او کوشید، حقیقت «اصیل لحظه‌ی نخست، لحظه‌ی آغازین را بازیابد» و در این امر به حضرت ابراهیم (علیه السلام) اقتدا کرد و تصریح نمود باید به قدر کافی ایمان داشته باشیم تا از سرگردانی و اضطراب برهیم. او در تنازع دو دنیای در من و بر من، برخلاف هگل جانب درون را گرفت و معتقد بود درون باید برتر از برون باشد چه «اگر درون برتر از برون نباشد، ابراهیم خاسر است».
کی یرکه گور در مخاطره‌ی دایمی به سر می‌برد و نتیجه‌ی کار برای او اهمیتی نداشت بلکه فقط شیوه‌ی رسیدن به نتیجه مهم بود و شیوه‌ی رسیدن به نتیجه همان اضطراب بود. اضطراب، یگانه تضمین بود؛ آن چه مریم (سلام الله علیها) و حواریون و ابراهیم را توجیه می‌کرد، وحشت و اضطراب آن‌ها بود. از همین رو این فیلسوف دانمارکی، داستان ابراهیم را آیینه‌ای تمام‌نما برای تفسیر اضطراب خویش می‌یابد و در تأویل و تفسیر آن می‌کوشد.
حضرت ابراهیم (علیه السلام) تنها با پارادوکس الهی از شر پارادوکس شیطانی می‌رهد و اگرچه کی یرکه گور تصریح می‌کند: «من ابراهیم نیستم»؛ لیک تلاش می‌کند «ابراهیم را توصیف کند، او را بفهمد، یا به عبارت دقیق‌تر بفهمد که نمی‌توان او را فهمید، مسأله این است که باید با صداقت هرچه تمام‌تر مرزهای میان حیطه‌های گوناگون زندگی را مشخص کرد، باید با صداقت هرچه تمام‌تر زندگی کردن تا پایان با اعتقاد مذهبی را دید، در اعتقاد زندگی کرد و ایمان را که شرابی است مردافکن به چیز دیگری، به آب بی‌مزه‌ی عقلانیت هگلیان، مبدل نکرد.

-2-

ابراهیم، پدر ایمان به گفته‌ی پولس قدیس، شهسوار ایمان که همراه ایمان از همه دورتر می‌رود، همانند شوالیه‌ی دورر که همراه با مرگ از همه دورتر می‌رود و با آن مبارزه می‌کند تا آمرزیده شود آن گونه که یعقوب در بیابان آمرزیده شد، و همانند ایوب با خدا زورآزمایی می‌کند، آری کدام فهم بشری قادر است ابراهیم را بفهمد؟ خطای عظیم مکتب هگلی این پندار بود که می‌توان از ایمان فراتر رفت. در حقیقت نه تنها نمی‌توان از ابراهیم فراتر رفت بلکه حتی نمی‌توان به او رسید. باید ایمان را وصف کرد اما باید دانست که هر وصفی از ایمان نارسا است؛ زیرا نخستین چیزی که از ایمان دانسته‌ایم این است که ایمان رابطه‌ای خصوصی با خداست.
حرکت ایمان چیزی پیچیده و با واسطه است؛ ایمان در هم بافته است که در زمان جریان می‌یابد و روندی پیچیده دارد.
نخست می‌گوییم که ایمان یک شور است، طبیعتاً نه شوری که در مرحله‌ی بی‌واسطه باقی بماند. شور، الهام‌بخش هر آن چیزی است که در اعمال ما بزرگ است، الهام‌بخش هر آن چیزی است که در اندیشه‌های ما نامتناهی است، و از شور، فردیت و نامیرایی زاده می‌شوند؛ هر حرکت نامتناهی با شور تصدیق می‌شود. شور اعظم آن است که ناممکن را انتظار می‌کشد؛ هرچه خواسته‌ی فرد و آن چه در مقابلش نبرد می‌کند بزرگ‌تر و هراس‌آورتر باشد، هرچه هدف و موانع بلندتر باشد فرد نیز بزرگ‌تر و ترسناک‎‌تر است. اینک ابراهیم ناممکن را می‌خواهد، خدا را می‌خواهد و با او زورآزمایی می‌کند. ایمان شوری است وابسته به سرگذشتی که آن را درک نمی‌کند و بی‌وقفه به آن بازمی‌گردد، شوری که با خدا زورآزمایی می‌کند، که در خدا نبرد می‌کند و بی‌وقفه واپس افکنده می‌شود، به روی خودش بازمی‌افتد و به باطن حقیقی می‌رسد و در همان حال ظاهر را لمس می‌کند. اندیشه‌ی پرشور به گونه‌ای شورانگیز با مرز خود تصادم می‌کند؛ و «این شکست را به گونه‌ی همان عاشق بینوایی می‌خواهد که با آگاهی کامل به شوری تسلیم می‌شود که می‌داند او را به سوی نابودی سوق خواهد داد» ایمان شور اعظم است.
ایمان، نسبتی دوظرفیتی، بل چندظرفیتی، با زمان دارد. ایمان مستلزم زمان است؛ زیرا ایمان وجود ندارد مگر این که رویدادی تاریخی به کار بوده باشد. به علاوه خود ایمان نیز رویدادی تاریخی است؛ ایمان همیشه نبوده است؛ اگر همیشه بوده باشد حلولی خواهد بود و دیگر ایمان نیست.
پس ایمان مستلزم زمان است؛ اما علاوه بر آن نیازمند زمان است و زمان می‌برد. ابراهیم هفتاد سال در انتظار پسرش زندگی کرد، و سفر پراضطرابش به سوی کوه موریه که باید او را در آن‌جا قربانی می‌کرد سه روز به درازا کشید. و کی یرکه گور در تمام زندگی، در تماس با عهد شکسته و عشق ماندگارش ایمان و عشقش را آزمایش کرد. زمانی که در این جا از آن سخن می‌گوییم برساخته از کوشش‌های بی‌وقفه است و پیوستگی‌اش ساخته شده از تنش‌های ناپیوسته؛ ابراهیم بی‌وقفه مراقب و گوش به زنگ است. به علاوه، این یک زمان پرکشمکش و دیالکتیکی است که در آن فقط با اضطراب به آرامش می‌رسند. «تنها آن کس که به دوزخ می‌رود اوریدیس را بازمی‌یابد؛ تنها آن کس که کارد برمی‌کشد اسحاق را به دست می‌آورد.»
در عین حال ایمان زمان را حذف می‌کند، یا لااقل زمان متعارف را دگرگون می‌کند، آن هم به دوگونه: نخست به وسیله‌ی معاصربودن که در آن، ما را به شرکت‌کنندگان درام مسیحی تبدیل می‌کند و از هیچ‌یک از اضطراب‌های معاصران مسیح معاف نمی‌دارد؛ و سپس به وسیله‌ی این گشایش بر ابدیت که همان لحظه‌ی مذهبی است، لحظه‌ای که زمان را متوقف و زمان جدیدی را آغاز می‌کند.
از این رو ایمان چیزی بی‌واسطه نیست، که به تعبیر کی یرکه گور از آن چیزی زیباشناختی خواهد ساخت، یک مفهوم هم نیست، که از آن ساختمانی فلسفی خواهد ساخت؛ در حقیقت به الهیات هم وابسته نیست. ایمان بی‌واسطگی اکتساب شده و فتح شده است؛ همان چیزی است که کی یرکه گور آن را بی‌واسطگی لاحق و چیزی ماهیتاً دشوار می‌نامد. حرکت‌های دیالکتیکی به غایت ظریفی وجود دارد که البته هرکس از ما اگر بخواهد و اگر خدا بخواهد می‌تواند آن‌ها را انجام دهد؛ زیرا در ایمان مساوات همگانی وجود دارد که به این شاهکار بی‌بدیل که عمل ایمانی باشد منجر می‌شوند. ایمان یک شور است اما در عین حال یک معجزه است، مضطرب است اما پیروز است، دائماً مضطرب است، دائماً پیروز است.
ایمان چیزی ساکن نیست؛ در آن حرکتی دوگانه، جهشی دوگانه و حرکت نامتناهی دوگانه‌ای وجود دارد؛ این همان چیزی است که کی‌یرکه گور با مثال ابراهیم نشان خواهد داد.
حرکت نخست حرکت ترک نامتناهی است؛ اما این حرکت همه‌ی ایمان نیست. بلکه به زحمت جزیی از ایمان است؛ زیرا انسان به نیروی خود قادر به انجام آن است پس این حرکتی است که در حوزه‌ی حلول باقی می‌ماند. آن‌هایی که آن را انجام می‌دهند، یعنی شهسواران ترک، سرشتی غریب و عالی دارند.
ایمان با خدا زورآزمایی می‌کند، اما با بی‌قدرتی‌اش خدا را خلع سلاح می‌کند. در لحظه‌ی اوج، آن جا که امید برایش محال جلوه می‌کند- اما با این همه آن را انکار نکرده است- شهسوار ایمان چشمانش را می‌بندد. انسان به تمامی فهمش بدرود می‌گوید و با همه‌ی ناتوانی‌اش خود را به خدا تسلیم می‌کند.
در عین حال ناممکن را تصدیق می‌کند و به امکان باور دارد؛ زیرا همه چیز برای خدا ممکن است. شمشیر بر فراز سر اسحاق، بر فراز سر رگینا معلق شده است، اما در همان حال که شهسوار ایمان اضطراب را تجربه می‌کند شادی درک‌ناپذیری را نیز احساس می‌کند؛ زیرا می‌داند که آن ذات دگرگونی‌ناپذیر تصمیمش را ملغی می‌کند و آن چه را که طلب می‌کند نمی‌خواهد. خدا آن‌گاه که از ابراهیم می‌خواهد پسر موعودی را که به وی عطا کرده تا نسل برگزیده را ابدی سازد برایش قربانی کند خود را نقض می‌کند و با پس دادن او به ابراهیم برای دومین بار خود را نقض می‌کند، اسحاق جدیدی به ابراهیم داده خواهد شد، رگینا به من بازپس داده خواهد شد. یکی از صور پارادوکس مذهبی. پارادوکس عبارت است از ترجمه‌ی تقابل با وجود به هماهنگی‌اش با وجود: «به دنبال لحظه‌ی ایده‌آلیستی نفی که در ترک نامتناهی ظاهر می‌شود لحظه‌ی رئالیستی می‌آید که به وسیله‌ی آن زمان‌مندی در آغاز نفی شده تصدیق می‌شود.»
مؤمن در شکستش پیروزیش را می‌یابد. شور نگون‌بختانه‌اش سعادتش خواهد شد. او به گونه‌ای شگفت‌انگیز با ناشناخته، که در آغاز همچون مرزش با آن تصادم می‌کرد، متحد می‌شد. در لحظه‌ی اوج، هر آن چه از آن دست شسته بود به او بازپس داده می‌شود- زیرا که به محال باور دارد.
امکان ناممکن تحقق می‌یابد. مؤمن از امر زمان ‌مند دست شسته است؛ و آن را بازمی‌یابد. کی یرکه گور بر این امر تکیه می‌کند که آن چه ایمان طلب می‌کند همانند نامیرایی سقراطی چیزی دوردست و در آینده نیست، بلکه یک میرایی حاضر است، چیزی است که در همین زندگی، در زمان قرار می‌گیرد. آن چه ایمان خواستار فتح آن است، آن چه می‌خواهد بازیابد سلطنت‌های دوردست نیست بلکه زمان‌مندی و متناهی است. خدای مؤمن خدای در زمان است که به نیروی محال چنان می‌کند که هر آن چه در تمام گستره‌ی زمان ترک شده است در زمان بازیافته شود. مرد جوانی که مسیح به او فرمان داد تا همه‌ی ثروتش را ترک گوید از بازیافتن تمامی آن شادمان خواهد شد؛ در غیر این صورت آیا دست کشیدن ترک حقیقی بوده است؟
شهسوار ترک نامتناهی در جهان اشیاء و اشخاص یک بیگانه باقی می‌ماند؛ شهسوار ایمان همه‌ی این میراث را تصاحب می‌کند؛ پس از دست کشیدن از همه چیز، همه‌ی آن و بیش از آن را به دست می‌آورد. اسحاق، وقتی ابراهیم برای بار دوم او را به دست می‌آورد بیش از بار اول به ابراهیم شادی می‌بخشد. ایوب، به گفته‌ی کی‌یرکه گور در تکرار، همه چیز را مضاعف بدست آورد.
ایمان وحدت را در زندگی انسان اعاده می‌کند. ایمان همان وحدت این زندگی است. شاید بتوان بی‌عدول از اندیشه‌ی کی یرکه گور گفت که ظاهر باطنی می‌شود؛ آیا این همان چیزی نیست که او می‌خواهد در سخن گفتن از یک باطن نو بیان کند؟

-3-

از این پس در جهانیم و در جهان نیستیم. ما به جهان آری می‌گوییم، ضرورت به آزادی تبدیل خواهد شد. در این جا اندیشه‌ای خویشاوند با اندیشه‌ی نیچه را، آن گاه که عشق به سرنوشت را به ما می‌آموزد، بازمی‌شناسیم.
ما نمی‌توانیم زمان از دست رفته را بازیابیم مگر اینکه خودمان تغییر کنیم، مگر اینکه آن چه را کی یرکه گور در تکرار دومین نیروی آگاهی می‌نامد ظاهر کنیم. دون ژوان چون تغییر نمی‌کند هیچ چیز به دست نمی‌آورد، آن کس که تبدیل می‌یابد می‌تواند همه چیز را بازیابد.
این تبدل زمان در لحظه‌ای صورت می‌گیرد که همان‌طور که گفتیم زمان را متوقف می‌کند و زمان جدیدی را افتتاح می‌کند. این لحظه باید در هر لحظه نو شود. باید بی‌وقفه حرکت نامتناهی را انجام داد، و آن را در این اضطرابی انجام داد که «زمان می‌برد». لحظه‌ای که ابدیت را آغاز می‌کند در روندی طولانی و دردناک جای می‌گیرد. دیرند و لحظه‌ی ابدی به گونه‌ای فشرده با یکدیگر درآمیخته‌اند.
این حرکتی که توصیف کردیم نمی‌تواند به وسیله‌ی خود من انجام گیرد؛ زیرا «من دائماً نیرویم را برای دست کشیدن از همه چیز به کار می‌برم» و حتی ذره‌ای از آن نیز برایم باقی نمی‌ماند تا به من حتی اندک چیزی را بازپس دهد؛ از طرفی حتی اگر هنوز اندکی هم از آن می‌داشتم نمی‌توانست هیچ چیز متناهی را به من بدهد. تنها خدا قادر است آن نیروی ضروری برای بازیابی متناهی را به من عطا کند. در حرکت ترک نامتناهی ما به یاری نیروهای خویش از جنگ زمان گریخته و به ابدیت پناه برده‌ایم؛ این جا به یاری خداوند بر زمان در زمان پیروز می‌شویم. ما به یاری تعالی به حلولی جدید دست می‌یابیم. در این جا با نوعی بندبازی الهی روبه‌ایم که به برکت آن جهش، به وسیله‌ی هنری برتر از هنر، به طبیعی‌ترین راهپیمایی تبدیل می‌شود.
از این پس شهسوار ایمان با گام زدن در دل متناهی بی‌آن که بتوان او را از انسان‌های دیگر تمیز داد حرکت‌های نامتناهی را به کمال انجام می‌دهد؛ او یکسره در این جهان است؛ از همه چیز لذت می‌برد و همه چیز برایش جالب است. هیچ نشانه‌ی ظاهری او را از کامل‌ترین بورژوا متمایز نمی‌کند.
مطلق در آغاز در تعلیق اخلاق ما را با خشونت از امر واقع جدا کرد، ما را علیه آن قرار داد؛ سپس خودش را در زیر جنبه‌ی نامتناهی‌اش عیان کرد و نخست برای ما در گریزمان از امر واقع به هنگام حرکت ترک نامتناهی پناه‌گاهی بود؛ سرانجام در حرکت ایمان، ما را با خشونت به سوی امر واقع بازآورد و به ما اجازه داد تا آن را فتح، و چهره‌اش را دگرگون کنیم.
این دو حرکت ترک و ایمان یکی پس از دیگری ایجاد نمی‌شود؛ بلکه در آن واحد و به تعبیری «در یک نفس یکدیگر را کامل می‌کنند: این است همان ماهیت پارادوکس که فهم از درک آن قاصر است. ابراهیم باید هم‌زمان هر امیدی را وانهد و امید را، تمام امید را، فرابخواند، همان گونه که خداوند پسرش را از او می‌خواهد و دوباره او را به وی عطا می‌کند. کی یرکه گور می‌گفت تکرار همان‌قدر دشوار است که «مردی را به قصد کشت زدن و او را زنده کردن» یکسره لذت بودن یا یکسره ترک بودن آسان است؛ اما در یک زمان هر دو بودن همان چیزی است که جز به مدد خداوند میسر نیست.
می‌توانیم کل شرح کی یرکه گور را- اگر آن را همچون نیایشی بگیریم- به زبان حقیقی‌اش ترجمه کنیم. کی یرکه گور می‌گوید: ای کاش می‌توانستیم شیطانی نباشم. باشد که خداوند به من اجازه دهد اندیشه‌ام را تحقق بخشم؛ زمان را برایم متوقف کند و ناممکن را ممکن سازد، یعنی این دختر، همان گونه که اول بار او را دیدم همان باشد که به همسری خود درمی‌آورم؛ و خودم همان بمانم که بوده‌ام، آن قدر جوان که پس از ترک بخواهم، آن قدر جوان که مدام طراوت لحظه‌ی نخست را بازیابم، که همیشه در خودم همان شدت را برای انجام این حرکت تکرار حفظ کنم، این حرکت آغاز مجدد و تصدیق مجدد که به برکت آن زمین کهن و آسمان کهن به صورت آسمانی نو و زمینی نو دوباره متولد می‌شوند. باشد که خداوند جهان متناهی و زمان را با غنایی افزون‌تر به من بازگرداند، که نبردم با زمان به پیروزی‌ام ختم گردد.
آغاز مجدد، تصدیق مجدد در حوزه‌ی زیباشناختی ممکن نبود؛ من نمی‌توانم به عقب برگردم تا تأثرات اولیه‌ام را بازیابم. اما آیا خدا نمی‌تواند ناممکن را ممکن سازد، و به برکت همان ایمان به معجزه‌ی آینده‌ی او، گذشته را با صفای اولیه‌اش و اکنون را با تراکمش به من بازگرداند؟

-4-

بنابراین دو پارادوکس، دو محال، مقوم عمل مذهبی‌اند: عمل پارادوکسیکالی که توسط آن فرد خود را بالاتر از کلی قرار می‌دهد و توسط آن ابراهیم آماده است تا فرزندش را قربانی کند و کی یرکه گور حاضر است رگینا را ترک گوید. همچنین عمل پارادوکسیکالی که توسط آن اسحاق که خدایش او را به قربانی طلب کرده بود از این پس دیگر طلب نمی‌شود. در وهله‌ی اول پیوندهای موجود میان این دو پارادوکس یعنی تعلیق اخلاق و ایمان را مشاهده می‌کنیم: ابراهیم همچون گذشته پسرش را دوست دارد و حتی در حین عمل قربانی او را باز هم بیش‌تر دوست دارد؛ خدا می‌خواهد و نمی‌خواهد؛ استثنایی که ابراهیم باشد، به وسیله‌ی استثنایی بازهم عالی‌تر توجیه و تصدیق شود. با این همه آیا هر دو پارادوکس در یک جهت حرکت می‌کنند؟ آیا پارادوکس جدیدی وجود ندارد که از هر دو در آن واحد حمایت می‌کند؟ آیا یکدیگر را نفی نمی‌کنند؟ یکی حرکت نامتناهی است، دیگری حرکت به سوی متناهی. اما مسأله‌ی وخیم این است که اگر حرکت دوم را انجام دهند به نظر می‌رسد اولی معنایش را از دست می‌دهد. زیرا اگر سرانجام شهسوار ایمان به درون جهان بازگردد به این دلیل است که او مطلقاً نمی‌تواند مرتکب جنایت شود. او در بازیافتن جهان و متناهی، کلی و اخلاق را بازمی‌یابد. آیا این همان نکته‌ای نیست که کی یرکه گور با گفتن این که «اگر ایمان داشته باشد می‌تواند از نو تصدیق کند و دیگر گناه نمی‌کند» به ما می‌فهماند؟ ورود به مذهب همراه است با تعلیق اخلاق، اما همچنین و در عین حال، با تصدیق دوباره‌ی اخلاق. «اگر سپهری مذهبی وجود داشته باشد امر معلق شده از دست نمی‌رود بلکه حفظ می‌شود»، و بسیاری از مفسران کی یرکه گور به درستی این اندیشه را روشن ساخته‌اند. اما از این پس می‌فهمیم که اکتفا به راه‌حلی که ترس و لرز مطرح می‌کند، لااقل به آن صورت که مطرح می‌شود به غایت دشوار است. شاید این یکی از دلایلی است که، مفهوم ایمان به گونه‌ای که در ترس و لرز بسط داده شده است در آثار دیگر کی یرکه گور بازیافته نمی‌شود.

-5-

در تورات آمده: «و خداوند ابراهیم را امتحان کرد و به او گفت اسحاق، یگانه فرزندت را که دوستش می‌داری برگیر و به وادی موریه برو، و در آن جا او را بر فراز کوهی که به تو نشان خواهم داد به قربانی بسوزان.» بامدادان ابراهیم برخاست، چارپایان را زین کرد، خیمه‌ی خود را ترک کرد و اسحاق را با خود برد؛ سارا از روزن به آنان می‌نگریست تا آن گاه که به دره فرو شدند و او دیگر نمی‌توانست آن‌ها را ببیند. آنان سه روز در سکوت راه پیمودند. در بامداد روز چهارم ابراهیم حتی کلمه‌ای نگفته بود، اما چشم برداشت و کوه موریه را در دوردست دید. او تنها با اسحاق در کنارش از کوه بالا رفت. اما ابراهیم با خویشتن گفت، «من از اسحاق پنهان نخواهم کرد که این راه او را به کجا می‌برد». او خاموش ایستاد، دستش را به نشانه‌ی رحمت بر سر اسحاق نهاد و اسحاق خم شد تا پذیرای آمرزش باشد و چهره‌ی ابراهیم پدرانه بود، نگاهش مشفقانه، و سخنش امیدبخش. اما اسحاق نمی‌توانست او را درک کند، روحش قادر به اعتلا نبود؛ او زانوان ابراهیم را در آغوش گرفت و لابه کنان به پایش افتاد و از او خواست به جوانی او، به آینده‌ی امیدبخش او رحم کند، شادی خانه‌ی ابراهیم و اندوه و تنهایی را به یاد او آورد. آن گاه ابراهیم پسر را بلند کرد، در کنار او به راه افتاد و سخنش سرشار از ترغیب و تسلا بود. اما اسحاق نمی‌توانست او را درک کند. او از کوه موریه بالا رفت اما اسحاق او را درک نمی‌کرد. آن‌گاه برای لحظه‌ای او روی برگرداند و هنگامی که اسحاق دوباره چهره‌ی ابراهیم را دید دگرگون شده بود، نگاهش بی‌رحم و چهره‌اش خوفناک بود. او گلوی اسحاق را گرفت، او را بر زمین افکند و گفت: «ای پسر نادان، پنداشته‌ای که من پدر توام؟ من یک بت‌پرستم. پنداشته‌ای که این عمل خواست خداست؟ نه، میل من است». آن گاه اسحاق لرزید و در اضطراب خویش بانگ برآورد: «ای خدایی که در آسمانی، بر من رحم کن. خدای ابراهیم بر من رحم کن. اگر پدری در زمین ندارم تو پدر من باش!» اما ابراهیم زیر لب با خود زمزمه کرد: «ای خدایی که در آسمانی، از تو سپاسگزارم. برای او آن به که مرا یک هیولا بداند تا که ایمان به تو را از دست بدهد.»
وقتی کودک باید از شیر گرفته شود مادر پستان خویش سیاه می‌کند، زیرا شرم‌آور است که وقتی پستان بر کودک ممنوع است پستان لذیذ باشد. بدین گونه کودک گمان می‌کند که پستان دیگرگونه شده اما مادر همان است، و نگاهش همچون همیشه عاشقانه و مهربان. خوشابه حال کسی که به وسیله‌ای وحشتناک‌تر برای از شیرگرفتن کودک نیاز داشته باشد.
بامدادان بود، ابراهیم پگاه برخاست، سارا، عروس کهنسالی‌اش را در آغوش گرفت و سارا اسحاق را که خفّت از او برداشته بود، که فخر او و امید او برای همه‌ی نسل‌ها بود، بوسید. آن‌گاه سه روز در سکوت راه پیمودند و نگاه ابراهیم بر زمین دوخته بود تا روز چهارم که چشم برداشت و کوه موریه را در دوردست دید، اما نگاهش دوباره به زمین بازگشت. در سکوت هیزم‌ها را چید، اسحاق را بست و در سکوت کارد را کشید. در این هنگام گوسفندی را که خداوند معین کرده بود، دید. آن گاه گوسفند را قربانی کرد و به خانه بازگشت. .. از آن هنگام به بعد ابراهیم پیر شد، او نمی‌توانست فراموش کند که خداوند چنین چیزی از او خواسته است. اسحاق همچون گذشته کامیاب می‌شد اما چشمان ابراهیم تیره‌تر شد و دیگر روی شادمانی ندید.
وقتی کودک بزرگ شود و باید از شیر گرفته شود مادر دوشیزه‌وار پستان را می‌پوشاند تا کودک دیگر مادری نداشته باشد. خوشا به حال کودکی که جز بدین‌گونه مادر از کف ندهد.
بامدادان بود، ابراهیم پگاه برخاست، سارا، مادر جوان را بوسید و سارا اسحاق را که لذت و شادی همه‌ی ایام او بود بوسید، و ابراهیم سه روز اندیشناک بر استر می‌رفت و به هاجر و به کودکی که به بیابان کشیده بود می‌اندیشید. او از کوه موریه بالا رفت و کارد را کشید.
شامگاهی آرام بود آن گاه که ابراهیم تنها می‌راند و به کوه موریه رسید؛ چهره بر زمین سایید و از خدا طلب کرد گناه او را که می‌خواست اسحاق را قربانی کند و در مقام پدر وظیفه‌ی خویش نسبت به فرزند را فراموش کرده بود ببخشاید. بارها در تنهایی آن مسیر را پیمود اما هیچ آرامش نمی‌یافت. نمی‌توانست بفهمد که آیا خواست قربانی کردن عزیزترین دارایی‌اش برای خدا، فرزندی که حاضر بود بارها جان را برایش فدا کند، گناه است؛ و اگر این گناه بود، و اگر او اسحاق را آن گونه که باید دوست نمی‌داشت، نمی‌توانست بفهمد که این گناه می‌تواند بخشوده شود، زیرا چه گناهی از این وحشتناک‌تر است؟
وقتی کودک باید از شیر گرفته شود مادر نیز از اندیشه‌ی آن که او و کودک بیش از پیش از یکدیگر جدا می‌شوند، و کودک که نخست زیر قلب او آرمیده بود و سپس بر سینه‌اش آرام می‌گرفت دیگر هرگز این گونه به او نزدیک نخواهد بود، اندوهناک می‌شود. پس هر دو با هم چند صباحی از این غصه‌ی کوتاه رنج می‌کشند. خوشا به حال کسی که کودک را چنان نزدیک خویش نگاه داشت که دیگر نیازی به اندوه نداشت.
بامدادان بود، همه چیز در خانه‌ی ابراهیم برای سفر آماده بود. ابراهیم با سارا وداع کرد و العازر، خدمتکار وفادارش او را در راه بدرقه کرد و سپس به خانه بازگشت. آنان، ابراهیم و اسحاق، همپای یکدیگر راندند تا به کوه موریه رسیدند. ابراهیم آرام و در سکوت همه چیز را برای قربانی مهیا کرد؛ اما آن گاه که برگشت تا کارد را بکشد اسحاق دید که دست چپ او از نومیدی گره شد و لرزشی سرتاپای وجودش را فراگرفت- اما ابراهیم کارد را کشید.
آن گاه دوباره به خانه بازگشتند و سارا به پیشواز آنان شتافت، اما اسحاق ایمانش را از دست داده بود. هیچ کلامی از این رویداد هرگز در تمام جهان گفته نشد و اسحاق هرگز با هیچ کس سخنی از آن چه دیده بود بر زبان نیارود و ابراهیم هرگز گمان نبرد که هیچ کس این رویداد را دیده باشد.
وقتی کودک باید از شیر گرفته شود مادر خوراکی مغذی‌تری آماده می‌کند تا کودک نمیرد. خوشا به حال کسی که خوراکی مغذی‌تر آماده داشته باشد!
بدین گونه و به گونه‌های بسیاری از این دست مردی که درباره‌اش سخن می‌‌گوییم این رویداد را اندیشیده است. هر بار که از سرگردانی در کوه موریه به خانه بازمی‌گشت خسته از پای درآمد، دستان به یکدیگر می‎‌فشرد و می‌گفت: «هیچ‌کس از ابراهیم بزرگ‌تر نیست؛ چه کسی می‌تواند او را درک کند؟»

-6-

اگر هیچ آگاهی ابدی در انسان نبود، اگر در بنیاد همه چیز تنها نیروی وحشی جوشانی نهفته بود که با پیچ و تاب در هیجانات ظلمانی هرچه بزرگ و هرچیز بی‌مقدار را خلق می‌کرد، اگر در بنیاد همه چیز خلائی بی‌انتهای و سیری‌ناپذیر پنهان بود زندگی جز نومیدی چه بود؟ اگر چنین بود، اگر هیچ پیوند مقدسی که بشریت را یگانه کند در میان نبود، اگر برخاستن نسلی در پی نسل دیگر همانند برگ‌های جنگل بود، اگر جانشینی نسلی با نسل دیگر به گونه‌ی آواز پرندگان در بیشه‌زار بود، اگر گذر نوع بشر از جهان همچون گذر سفینه از دریا یا باد از صحرا کاری بی‌اندیشه و بی‌حاصل بود، اگر نسیانی ابدی همیشه با گرسنگی در کمین صید او بود و هیچ نیرویی چندان توانا نبود تا او را از چنگال آن نجات بخشد زندگی چه سان تهی و بی‌آرامش بود! اما از همین روی چنین نیست، و خداوند همان‌گونه که مرد و زن را آفریده است قهرمان و شاعر یا سخنور را نیز صورت بخشیده است. شاعر نمی‌تواند کار قهرمان را انجام دهد، او تنها می‌تواند قهرمان را ستایش کند، به او عشق بورزد و از او لذت برد. با این همه او نیز، به اندازه‌ی قهرمان شادمان است؛ زیرا قهرمان به راستی همان طبیعت نیکوتر خود اوست که او شیفته‌ی آن است؛ گرچه از اینکه خود او نیست و عشق او می‌تواند ستایش باشد خرسند است. نبوغ او در به یادآوردن است؛ کارش جز این نیست که آن چه را انجام شده است به یاد آورد؛ که آن چه را که انجام شده است ستایش کند؛ او هیچ مایه‌ای از خود نمی‌گذارد، اما از گنجی که به امانت به او سپرده شده است پاسداری می‌کند. او از خواسته‌ی قلب خویش پیروی می‌کند، اما همین که مطلوب را یافت با سرود و سخن خویش، سرگردان بر در هر کس می‌کوبد تا هرکس همانند او قهرمان را تحسین کند و همانند او به قهرمان مباهات نماید. این دستاورد او و کار فروتنانه‌ی اوست، این خدمت صادقانه‌ی او در خانه‌ی قهرمان است. اگر بدین گونه به عشق خویش وفادار بماند، اگر شب و روز در برابر ترفندهای نسیان، که او را با حیله از قهرمانش دور می‌کند، ایستادگی کند رسالت خویش را انجام داده است و با قهرمان متحد است، قهرمانی که او نیز شاعر را صادقانه دوست داشته است، زیرا شاعر به راستی طبیعت نیکوتر قهرمان است، که گرچه همانند یک خاطره ناتوان است اما همانند یک خاطره نیز تغییر چهره داده است. از این رو هیچ انسان بزرگی نمی‌تواند فراموش شود و هر اندازه نیز که زمان به درازا کشد، حتی اگر ابری از سوءتفاهم قهرمان را از نظر دور کند بازهم عاشق او خواهد آمد، و هرچه زمان سپری شده طولانی‌تر باشد وفادارانه‌تر به او خواهد آویخت.
نه! هر آن کس که در جهان، بزرگ بوده است فراموش نخواهد شد. اما هرکس به شیوه‌ی خویش و هرکس به قدر عظمت محبوب خویش بزرگ بوده است. زیرا آن کس که خویشتن را دوست داشت به واسطه‌ی خویشتن بزرگ شد، و آن کس که دیگران را دوست داشت به برکت ایثار خویش بزرگی یافت؛ اما آن کس که خدای را دوست داشت از همه بزرگ‌تر شد. یکایک آنان باید به یاد آورده شوند، اما هرکس به قدر توقع خویش بزرگی یافت. یکی با توقع امر ممکن بزرگی یافت و دیگری با توقع امر ابدی، اما آن کس که ناممکن را می‌خواست از همه بزرگ‌تر شد. یکایک آنان باید به یادآورده شوند اما هرکس به قدر عظمت آن چه با آن زورآزمایی می‌کرد بزرگی یافت. زیرا آن کس که با جهان ستیز کرد با چیرگی بر جهان بزرگ شد، و آن کس که با خویشتن نبرد کرد با چیرگی بر خویشتن بزرگ شد، اما آن کس که با خدا زورآزمایی کرد از همه بزرگ‌تر بود. بدین گونه در جهان نزاع بود، انسان در برابر انسان، یک تن در برابر هزار تن، اما آن کس که با خدا زورآزمایی می‌کرد از همه بزرگ‌تر بود. بدین گونه در جهان نزاع بود. یکی به نیروی خویش بر همه چیز چیره شد، اما کسی بود که با بی‌قدرتی خویش بر خدا غلبه کرد. یکی با اعتماد به خویشتن همه چیز را به دست آورد و یکی، ایمن در قدرت خویش، همه چیز را فدا کرد، اما آن کس که به خدا ایمان داشت از همه بزرگ‌تر بود. یکی به واسطه‌ی قدرتش و یکی به واسطه‌ی خردش و یکی به واسطه‌ی امیدش و یکی به واسطه‌ی عشقش بزرگ بود؛ اما ابراهیم از همه بزرگ‌تر بود، بزرگ به دلیل قدرتش که قدرت آن بی‌قدرتی است، بزرگ به دلیل خردش که رمز آن دیوانگی است، بزرگ به دلیل امیدش که صورت آن جنون است، بزرگ به دلیل عشقش که نفرت از خویش است.
به واسطه‌ی ایمان بود که ابراهیم از سرزمین پدران خویش خروج کرد و مسافری غریب در ارض موعود شد. او چیزی را به جا گذاشت و چیزی با خود برد: او فهم ناسوتی خویش را بر جا گذاشت و ایمان را با خود برد وگرنه آواره نمی‌شود و سفر را نابخردانه می‌شمرد. به واسطه‌ی ایمان بود که مسافر غریب ارض موعود گردید. در آن جا هیچ چیز نبود که آن چه را که برایش عزیز بود به یادش آورد، بلکه هرچیز با تازگی خود روحش را اندوهناک می‌کرد، با این همه او برگزیده‌ی خدا بود و خداوند از او بسیار خشنود بود! آری اگر مطرود و از رحمت الهی بی‌نصیب بود بهتر آن را درک می‌کرد، اما اکنون گویی خود و ایمانش به سخره گرفته شده بود. در جهان کس دیگری نیز بود که در تبعید از سرزمین محبوب پدران خویش می‌زیست. نه او فراموش شده است و نه ندبه‌هایش که در آن‌ها غمگنانه گم‌کرده‌ی خویش را جست و بازیافت. اما از ابراهیم هیچ آوای ندبه برنمی‌خیزد. ندبه کردن انسانی است، گریستن با آن کس که می‌گرید انسانی است، اما ایمان داشتن بزرگ‌تر است و نظاره‌ی مؤمن آمرزش‌بخش‌‎تر.
به واسطه‌ی ایمان بود که ابراهیم بشارت یافت که همه‌ی امت‌های جهان در نسل او آمرزیده خواهند شد. زمان می‌گذشت، امکان باقی بود و ابراهیم ایمان داشت؛ زمان می‌گذشت، امکان نامحتمل شد و ابراهیم ایمان داشت. در جهان کس دیگری نیز بود که انتظار چیزی را می‌کشید، زمان می‌گذشت، شامگاه فرامی‌رسید و او چندان بی‌مایه نبود که انتظار خویش را فراموش کند، از این رو او نیز نباید فراموش شود. آن گاه او اندوهگین شد، و غم او را همچون زندگی فریب نداد، آن چه را که او می‌توانست برای او انجام داد و در شیرینی غم آن‌چه را نومیدانه انتظار می‌کشید تصاحب کرد. غم خوردن انسانی است، غمخواری با آنانی که غم می‌خورند انسانی است، اما ایمان داشتن بزرگ‌تر است و نظاره در مؤمن آمرزش‌بخش‌تر. از ابراهیم هیچ غم آوایی برجا نمانده است. او مویه‌کنان روزهایی را که سپری می‌شد نمی‌شمرد، او با نگاه مظنون به سارا نمی‌نگریست و نمی‌ترسید مبادا پیر شود، او سیر خورشید را متوقف نکرد تا سارا و همراه با او انتظارش، پیر نشود. او زمزمه‌کنان ترانه‌ی غمگین خویش را برای سارا نخواند. ابراهیم پیر می‌شد، سارا سخره‌ی سرزمین بود، با این همه او برگزیده‌ی خدا و وارث این وعده بود که در نسل او همه‌ی امت‌های جهان آمرزیده خواهند شد. آیا بهتر نبود برگزیده‌ی خدا نباشد؟ برگزیده‌ی خدا بودن چیست؟ در جوانی آرزوهای جوانی انکار کردن تا آن‌ها را با مشقت در پیری ارضا نمودن. اما ابراهیم ایمان قوی داشت و بر انتظار خویش استوار بود. اگر تزلزل به ابراهیم راه می‌یافت انتظار فرومی‌گذاشت. اگر به خدا گفته بود: «چه بسا که اراده‌ی تو بر این قرار نگرفته باشد، از این رو من آرزوی خویش فرومی‌گذارم. این یگانه خواست من و شادی من بود. روح من صادق است و از این که تو این را از من دریغ کردی هیچ بدگمانی در دل پنهان ندارم» بازهم فراموش نمی‌شد و بسیاری را با سرمشق خویش نجات می‌داد اما دیگر پدر ایمان نبود. زیرا آرزو وانهادن بزرگ است، اما بر آن استوار ماندن پس از وانهادن آن بزرگ‌تر است، به دست آوردن امر ابدی بزرگ است، اما بر امر زمان‌مند استوار ماندن پس از وانهادن آن بزرگ‌تر است.

-7-

اما آن گاه زمان موعود فرا رسید. اگر ابراهیم ایمان نداشت بی‌گمان سارا از اندوه مرده بود و ابراهیم، خسته از غم، به جای درک برآورده شدن آرزو، به آن بدان گونه که بر رؤیای جوانی، لبخند می‌زد. اما ابراهیم ایمان داشت، از این رو جوان بود، زیرا آن کس که همیشه در آرزوی بهترین چیز است سرخورده از زندگی پیر می‌شود، اما آن کس که همیشه مهیای بدترین چیز است زودهنگام پیر می‌شود، اما آن کس که ایمان دارد جاودانه جوان می‌ماند. پس ستایش بر این داستان باد! زیرا سارا، اگرچه سالیانی بر او گذشته بود اما هنوز این اندازه جوان بود که لذت مادربودن را بخواهد، و ابراهیم اگرچه مویش خاکستری شده بود هنوز این اندازه جوان بود که بخواهد پدر باشد. از جنبه‌ی ظاهر شگفتی آن بود که امر بر طبق انتظار آنان گذشت، و در یک معنای عمیق‌تر معجزه‎‌ی ایمان در این است که ابراهیم و سارا این اندازه جوان بودند که آرزو کنند و ایمان آرزوی آنان، و از این رو جوانی آنان را حفظ کرد. او تحقق وعده را پذیرفت، آن را به برکت ایمان پذیرفت، و امر موافق با وعده و ایمان او گذشت- زیرا موسی با عصای خویش به صخره نواخت، اما ایمان نداشت.
از این رو در پنجاهمین سالگرد ازدواج سارا در خانه‌ی ابراهیم شادی بود. اما این دیری نپایید. ابراهیم یک بار دیگر باید آزمایش می‌شد. او با آن قدرت زیرکی که همه‌چیز را ابداع می‌کند، با آن دشمن هوشیاری که پلک برهم می‌نهد، با آن مرد کهنسالی که از همه چیز پایاتر است، آری با خود زمان، جنگیده بود. او با زمان جنگیده بود و ایمان خویش را نگاه داشته بود. اکنون تمام وحشت جنگ باید در یک لحظه متمرکز می‌شد. «و خداوند ابراهیم را امتحان کرد و به او گفت اسحاق، تنها پسرت را که دوستش می‌داری برگیر و به وادی موریه برو، و در آن جا او را بر فراز کوهی که به تو نشان خواهم داد به قربانی بسوزان.»
بدین گونه همه چیز از دست رفته بود، وحشتناک‌تر از آن که اگر هرگز نمی‌بود! پس خداوند فقط ابراهیم را به بازی گرفته بود! او با معجزه‌ی خویش محال را تحقق بخشیده بود و اکنون آن را نابود می‌کرد. این بی‌گمان دیوانگی بود اما ابراهیم بر آن نخندید، آن گونه که سارا بر اعلام بشارت خندیده بود. همه چیز از دست رفته بود! هفتاد سال انتظار مؤمنانه، شادی کوتاه تحقق انتظار. کیست که عصای پییرمرد را می‌رباید، کیست که می‌خواهد پیرمرد را به دست خود آن را بشکند؟ کیست که پیر خاکستری موی را بی‌قرار می‌کند، کیست که می‌خواهد پیرمرد به دست خود چنین کند؟ آیا هیچ رحمی بر این سالخورده‌ی ارجمند یا بر آن کودک معصوم روا نیست؟ با این همه ابراهیم برگزیده‌ی خدا بود و خدا بود که او را آزمایش می‌کرد. اکنون همه چیز از دست رفته بود. خاطره‌ی شکوهمندی که بشریت باید آن را نگاه می‌داشت، بشارت در نسل ابراهیم، جز خیال و اندیشه‌ای زودگذر در ذهن خداوند نبود که اکنون ابراهیم باید آن را پاک می‌کرد. آن گنج باشکوه که به کهنسالی ایمان در قلب ابراهیم بود، که سال‌های سال از اسحاق، ثمره‌ی زندگی ابراهیم، کهنسال‌تر بود، که در نیایش‌های تطهیر و در نبرد پخته شده بود، یعنی دعا بر لبان ابراهیم، میوه‌ای بود که نارسیده باید چیده می‌شد و بیهوده باقی می‌ماند. زیرا چه معنایی در آن بود اگر اسحاق باید قربانی می‌شد؟ آن ساعت پراندوه اما آمرزش‌بخش که ابراهیم باید هر آن چه برایش عزیز بود دست می‌کشید، آن‌گاه که باید سر مقدس خویش را یک بار دیگر بلند می‌کرد، آن‌گاه که سیمایش باید همچون سیمای خداوند تابناک می‌بود، آن گاه که باید تمام روحش را در دعایی خلاصه می‌کرد که می‌توانست به اسحاق در همه‌ی روزها شادی بخشد- آری آن لحظه فرا نمی‌رسید! زیرا او باید اسحاق را ترک می‌کرد، اما به گونه‌ای که خود او باید باقی می‌ماند؛ مرگ آنان را جدا می‌کرد اما به گونه‌ای که اسحاق باید طعمه‌ی آن می‌بود. پیرمرد نبایستی شادمان از مرگ دست آمرزش بر اسحاق می‌کشید بلکه باید خسته از زندگی با خشونت بر او دست می‌نهاد. اما این خدا بود که او را آمرزش می‌کرد. نفرین، آری نفرین به فرستاده‌ای که با چنین پیامی به نزد ابراهیم آمد! چه کسی جرأت کرده است پیام‌آور چنین اندوهی باشد؟ اما این خدا بود که ابراهیم را آزمایش می‌کرد.
با این همه ابراهیم ایمان داشت و برای همین زندگی ایمان داشت. آری اگر ایمان او تنها برای زندگی اخروی بود بی‌گمان همه چیز را به دور می‌افکند تا از این جهان که بدان تعلق نداشت بیرون بشتابد. اما ایمان ابراهیم از این گونه ایمان- البته اگر این گونه ایمان وجود داشته باشد- نبود؛ زیرا ایمانی از این دست نه ایمان بلکه بعیدترین احتمال ایمان است که گرچه دارای احساسی قبلی از موضوع خویش در منتهی‌الیه افق خویش است، اما با ورطه‌ای دهان گشوده که نومیدی در آن بازی‌های خویش را دارد از آن جدا می‌شود. اما ابراهیم دقیقاً برای همین زندگی ایمان داشت، او ایمان داشت که در سرزمین خویش بزرگ می‌شود، در میان قومش تکریم می‌شود، در نسل خویش آمرزیده می‌شود، تا ابد در اسحاق به یاد آورده می‌شود، در اسحاق که عزیزترین چیز زندگی او بود، که او را با چنان عشقی در آغوش می‌گرفت که گفتن اینکه او صادقانه وظیفه‌ی پدری محبت به فرزند را- که در کلمات دعوت نیز آمده است «فرزندی که دوستش می‌داری»- انجام داد تعبیری نارساست. یعقوب دوازده پسر داشت که یکی از آنان را دوست می‌داشت؛ ابراهیم تنها یک پسر داشت، پسری که دردانه‌ی او بود.
با این همه ابراهیم ایمان داشت و شک نکرد، او به محال ایمان داشت. اگر ابراهیم شک کرده بود آنگاه کاری دیگر، کاری شکوهمند انجام می‌داد؛ زیرا ابراهیم چگونه می‌تواند کاری که سترگ و شکوهمند نباشد انجام دهد! او به کوه موریه می‌رفت، هیزم‌ها را می‌شکست، آتش را می‌افروخت، کارد را می‌کشید و خطاب به خداوند بانگ می‌زد: «این قربانی را خوار مدارد، این بهترین چیزی نیست که در اختیار دارم، این را نیک می‌دانم، زیرا یک پیرمرد در قیاس با فرزند موعود چیست؟ اما این بهترین چیزی است که می‌توانم به تو ارزانی دارم. بگذار اسحاق هرگز از آن چیزی نداند، تا در سال‌های جوانی‌اش آسوده باشد.» و آن گاه کارد را در سینه‌ی خویش می‌نشاند. او در جهان ستایش می‌شد و نامش فراموش نمی‎‌گردید؛ اما ستایش شدن چیزی است و ستاره‌ی راهنمای نجات مضطربان شدن چیز دیگر. اما ابراهیم ایمان داشت. او به خاطر خویش و به امید برانگیختن شفقت خداوند نیایش نکرد؛ تنها زمان مکافات برحق ابراهیم با نیایش‌هایش به پیش آمد.

-8-

ما در کتاب‌های مقدس می‌خوانیم: «و خداوند ابراهیم را امتحان کرد و به او گفت ای ابراهیم، کجایی؟ و ابراهیم پاسخ داد: این جایم». ای خواننده‌ای که روی سخنم با توست، اگر تو به جای او بودی و از دور فرارسیدن سرنوشت سهمگین را می‌دیدی آیا به کوه‌ها بانگ نمی‌زدی که «بر من بیافتید» و به تل‌ها که «مرا پنهان کنید»؟ یا اگر نیرومندتر می‌بودی پاهایت آهسته در راه حرکت نمی‌کرد و راه قدیمی را نمی‎‌جست؟ اگر خطاب می‌شدی آیا پاسخ می‌دادی یا نه؟ شاید زیر لب و با زمزمه پاسخ می‌گفتی. نه به گونه‌ی ابراهیم که شادمانه، سرافراز و مطمئن به بانگ بلند پاسخ داد «این جایم». سپس می‌خوانیم «ابراهیم بامداد پگاه برخاست» و شتابان بیرون شد بدان گونه که گویی به جشن می‌رود و صبح زود بود که به ارض موعود موریه رسید. او هیچ چیز به سارا، هیچ چیز به العازر نگفت؛ زیرا چه کسی می‌توانست او را بفهمد؟ آیا امتحان به واسطه‌ی همان طبیعتش از او پیمان سکوت نگرفته بود؟ او هیزم‌ها را شکست، اسحاق را بست، آتش را افروخت و کارد را کشید. ای خواننده‌ی من! بسا پدرانی که مرگ فرزند بر ایشان با از دست دادن عزیزترین چیز در جهان یکسان بود و آنان را از هر امیدی به آینده تهی می‌کرد، اما هیچ‌یک از آنان فرزند موعود به معنایی که اسحاق برای ابراهیم بود نبودند. بسا پدرانی که فرزند از دست داده‌اند، اما خدا، اراده‌ی تغییرناپذیر و درک‌ناشدنی قادر متعال، دست خدا بود که فرزند را گرفته بود. با ابراهیم چنین نبود. برای او آزمایشی دشوارتر مقدر شده بود، و پیرمرد، با تنها امیدش در آن جا ایستاده بود! اما او شک نکرد، او مضطربانه به راست و چپ ننگریست، او با نیایش‌هایش با آسمان رویارویی نکرد. او می‌دانست قادر متعال است که می‌تواند از او طلب شود؛ اما این را نیز می‌دانست که هیچ قربانی وقتی که خدا آن را بخواهد چندان دشوار نیست- و او کارد را کشید.
چه کسی به بازوان ابراهیم قوت بخشید؟ چه کسی یمین او را افراشته نگاه داشت تا ناتوان به پایین نیافتد؟ هرکس شاهد این منظره باشد فلج می‌شود. چه کسی به روح ابراهیم قوت بخشید، تا چشمانش چندان تیره نشود که اسحاق یا گوسفند را نبیند؟ هرکس شاهد این منظره باشد کور می‌شود؛ و با این همه شاید نادر است کسی که هم کور و هم فلج شود و نادرتر از آن کسی که این رویداد را آن‌گونه که شایسته است روایت کند. همه‌ی ما آن را می‌دانیم- تنها یک آزمایش بود.
اگر ابراهیم، آن گاه که بر کوه موریه ایستاده بود، شک می‌کرد، اگر مرددانه به این سوی و آن سو می‌نگریست، اگر پیش از کشیدن کارد تصادفاً گوسفند را می‌دید، اگر خداوند به او اجازه می‌داد تا آن را به جای اسحاق قربانی کند در این صورت به خانه بازمی‌گشت، همه چیز همچون گذشته بود، او سارا را داشت، اسحاق را نگاه داشته بود، اما چه اندازه تغییر کرده بود! زیرا پاپس نهادنش یک فرار بود، رهایی‌اش یک تصادف، پاداشش ننگ و آینده‌اش چه بسا لعنت. زیرا نه بر ایمانش شاهد آورده بود، نه بر رحمت خداوند، بلکه تنها گواه آن بود که سفر به کوه موریه چه سان هراس‌آور است. آن گاه ابراهیم فراموش نمی‌شد و کوه موریه نیز؛ از این کوه چون کوه آرارات، آن جا که کشتی نوح بر زمین نشست، یاد نمی‌شد بلکه از آن همچون مهلکه‌ای یاد می‌شد، زیرا در این جا بود که ابراهیم شک کرده بود.
ابراهیم ای پدر گرامی! آن گاه که از کوه موریه به خانه بازگشتی هیچ نیازی به مدیحه‌ای که تو را از غم گم کرده‌ات آرامش بخشد نداشتی؛ زیرا همه چیز را به دست آوردی و اسحاق را نگاه داشتی. چنین نبود؟ خداوند هرگز دوباره او را از تو نگرفت، تو شادمانه با او در خیمه‌ات بر سفره نشستی، همان‌گونه که در جهان دیگر تا ابد چنین می‌کنی. ابراهیم، ای پدر گرامی! از آن روزها هزاران سال گذشته است اما تو نیازی به هیچ عاشق دیرآمده‌ای که خاطره‌ات را از سلطه‌ی نسیان رها کند نداری، زیرا هر زبانی ذکر تو می‌گوید- با این همه تو عاشقت را با شکوه‌تر از هر کس دیگر پاداش می‌دهی؛ در آخرت او را در آغوشت آمرزش می‌بخشی؛ و در این جهان دل و دیده‌اش را با شگفتی کردارت اسیر می‌کنی. ابراهیم ای پدر گرامی! ای پدر ثانی نژاد انسانی! تویی که بیش از همه آن شور شگرف را که پیکار هراس‎انگیز با عناصر خشماگین و نیروهای خلقت را خوار می‌شمرد تا به جای آن با خدا زورآزمایی کند، دیدی و بر آن شهادت دادی، تویی که پیش از همه آن شور اعلا، آن جلوه‌ی مقدس، ناب و فروتنانه‌ی جنون الهی را که مشرکان ستایش‌اش می‌کردند شناختی، آن کس را که در ستایش تو سخن می‌گوید به خاطر کاستی‌اش ببخشای. او فروتنانه سخن گفت، آن گونه که آرزوی قلبش بود، او کوتاه سخن گفت آن گونه که بایسته‌ی او بود، اما او هرگز فراموش نمی‌کند که تو به صد سال نیاز داشتی تا فرزند پیرانه‌سری را بر خلاف هر انتظاری به دست آوری، که تو بایستی کارد را پیش از نگاه داشتن اسحاق می‌کشیدی، او فراموش نمی‌کند که در صد و سی سالگی از ایمان فراتر نرفتی (1).

پی‌نوشت‌ها:

1. تلخیصی از کتاب ترس و لرز کی یرکگور، ترجمه‌ی عبدالکریم رشیدیان، تهران: نی، 1388، 12- 24.

منبع مقاله :
سعد، عبدالمطلب سعید؛ ( 1393 )، پدر پیامبران در قرآن، ترجمه: دکتر حبیب الله عباسی، تهران: انتشارات سخن، چاپ اول.

 

 

دیدگاهتان را ثبت کنید

آدرس ایمیل شما منتشر نخواهد شد