ابوطالب (1)
بى شک، یکى از شخصیت های بزرگى که در پیشرفت آیین اسلام بسیار کوشید، حضرت ابوطالب(ع) است. وى هنگامى که پیامبر عالى قدر اسلام از همه سو هدف تیرهاى زهرآگین مشرکان مکه بود، با حمایت مردانه از آن حضرت، در گسترش اسلام و تقویت مسلمانان نقش مهمى ایفا کرد. با این همه، درنتیجه ی تبلیغ هاى غلط و نادرست دستگاه اموى، این شخصیت بزرگ، بسیار مظلوم واقع شده است؛ به گونه اى که حتى در ایمان و اعتقاد او تشکیک کرده اند.
زندگى نامه ی ابوطالب(ع)
بنابر نقل تواریخ، ابوطالب در سال535 میلادى، یعنى 75 سال پیش از بعثت و 35 سال پیش از تولد رسول اکرم(ص) در خاندان بزرگى از ساکنان مکه و در خانه ی عبدالمطلب دیده جهان گشود.(1) نام او را عبد مناف(2) گذاشتند. البته براى وى القاب بسیارى برشمرده اند که ازجمله ی آنهاست: شیخ الابطح، سیدالبطحا، رئیس مکه، شیخ قریش و…. کنیه ی او نیز ابوطالب است.(3)
پدر و مادر ابوطالب(ع)
پدر ابوطالب، عبدالمطلب، جد بزرگوار رسول خدا(ص) است که بزرگ مکه بود و او را مردى باکفایت و مبلّغ آیین ابراهیمى خوانده اند. مادر وى، فاطمه، دختر عمروبن عائذبن عمران بن مخزوم بود.
همسر و فرزندان ابوطالب(ع)
همسر ابوطالب، فاطمه «بنت اسد»، نوه ی هاشم، نیاى نخست رسول خدا(ص) بود که به همسرى پسرعموى خود درآمد. او نخستین بانوى هاشمى بود که به ازدواج هاشمى دیگرى درآمد.
وى مادر نخستین امام و جانشین پیامبر اسلام است. فاطمه بنت اسد براى رسول خدا(ص) به منزله ی مادر بود و جزو نخستین گروهى بود که به آن حضرت ایمان آورد. او به مدینه مهاجرت کرد و در سال پنجم هجرى درگذشت. وى از خداترس ترین زنان روزگار بود. پیامبر، او را مادر مى خواند، چون مهر و محبت مادرى را از او چشیده بود.
«عطاءبن ابى رباح» از ابن عباس نقل کرده است هنگامى که فاطمه بنت اسد از دنیا رفت، رسول خدا(ص) پیراهن خود را درآورد و دستور داد آن را کفن او کنند و خود در قبرش خوابید. چون دفن فاطمه پایان یافت، افرادى به پیامبر گفتند: «اى رسول خدا! شما با کسى چنین نکردید که با او کردید». پیامبر فرمود: «من پیراهن خود را بر او پوشاندم تا از لباس هاى بهشتى بپوشد. در قبرش خوابیدم تا از فشار قبر محفوظ بماند؛ زیرا او پس از ابوطالب، بهترین خدمت را به من انجام داده است».(4)
طبرانى از انس بن مالک نقل کرده است: رسول خدا(ص) داخل قبر فاطمه شد و او را در لحد نهاد و گفت: «خدایا، مادرم، فاطمه بنت اسد را مشمول مغفرت خود قرار بده و جایگاه او را گسترده ساز؛ به حق پیامبر خودت و پیامبرانى که پیش از من بوده اند».(5)
از امام على(ع) روایت شده است که مى فرمود: «هنگامى که مادرم، فاطمه بنت اسد، از دنیا رفت، پیامبر دستور داد مادرم را در پیراهن خودش کفن کنند و خود بر او نماز گزارد و هفتاد تکبیر بر وى گفت. آن گاه بر قبرش داخل شد و به نواحى قبر اشاره مى کرد و گویا آن را گسترش مى داد. سپس از قبر بیرون آمد و درحالى که مى گریست بر او خاک ریخت. عمربن خطاب گفت: «یا رسول الله، شما را دیدم، با این زن به گونه اى عمل کردید که با کسى چنین نکردید.» پیامبر فرمود: «اى عمر! ایر زن چون مادرى است که از او متولد شده ام.
ابوطالب مردى نیکوکار بود و او را سفره اى بود که ما را بر آن دعوت مى کرد و این زن از آن طعام، بهره ی ما را فزون تر مى کرد و جبرئیل مرا ازسوى پروردگارم خبر داد که او از اهل بهشت است و خداوند هفتادهزار ملک را دستور داد که بر او نماز بگزارند».(6)
براى ابوطالب پنج فرزند برشمرده اند؛ چهار فرزند پسر به نام هاى طالب، عقیل، جعفر و حضرت على(ع) و یک دختر به نام ام هانى. برخى نیز براى او دو دختر برشمرده اند: فاخته و ام هانى. مادر همه ی این فرزندان فاطمه بنت اسد است.(7)
سیره و عقیده ی ابوطالب(ع)
ابوطالب در خانواده اى خداپرست و یکتاپرست و در سایه ی پدرى چون عبدالمطلب که از کمالات روحى و امتیازهاى معنوى برخوردار بود، پرورش یافت. وى همانند پدرش، در مسیر آیین حنیف ابراهیمى گام برمى داشت؛ همچنین منصب سقایت و آب رسانى به زایران خانه ی خدا و پاسدارى از جان حضرت محمد(ص) را به خوبى برعهده گرفت. او ازجمله فرزندانى بود که همه ی صفات کمال و خوبى ها و امتیازهاى معنوى را از پدر به ارث برد. ابوطالب آیینه ی تمام نماى پدر بود. وى پناه بى پناهان و مدافع بى دفاعان بود و همچون پدر مهربانش به دردهاى اجتماعى و نیازها توجه داشت و تا مى توانست سنگرى نیرومند براى حمایت از ضعیفان بود. ابوطالب، نه تنها تحت تأثیر شرک و بت پرستى مردم مکه قرار نگرفت بلکه دربرابر آداب و رسوم جاهلیت ایستادگى مى کرد؛ مشروبات را حرام مى دانست و از هرگونه فساد و آلودگى پرهیز مى کرد. وى پس از بعثت نبى اکرم(ص) به ایشان ایمان آورد، ولى به سبب برخى مصالح، که مهم ترین آن، امکان حمایت از اسلام و رسول اکرم(ص) بود، ایمان خود را آشکار نمى کرد.
نزول لوحه اى از آسمان
وقتى که درد زایمان همسر ابوطالب(ع)، فاطمه بنت اسد شدت یافت، راه مسجدالحرام را پیش گرفت و خود را به دیوار کعبه نزدیک ساخت و چنین گفت: «خداوندا، به تو و پیامبران و کتابهایى که ازسوى تو نازل شده اند و نیز به سخن جدم ابراهیم، سازنده ی این خانه، ایمان راسخ دارم. پروردگارا، به پاس احترام کسى که این خانه را ساخت و به حق فرشتگان تقرب یافته، و به حق کودکى که در رحم من است، تولد این کودک را بر من آسان فرما».
نیایش شورانگیز و پراخلاص آن بانوى سرفراز به پایان رسیده بود که دیوار کهن ترین معبد توحید شکافت و آن بانوى بزرگ به خواست خداوند، وارد کعبه شد. شگفت انگیزتر اینکه، شکاف دیوار به هم پیوست و جز اثر شکاف باقى نماند. بدین ترتیب، دخت ارجمند اسد، در آنجا وضع حمل کرد.
گزارش ماجراى آن بانو را به همسرش، ابوطالب رساندند و او بى درنگ با گروهى بدانجا رفتند، اما دیدند پس از ورود فاطمه به درون خانه، دیوار به هم آمده است. پس از سه روز، ناگاه فاطمه، از همان جایى که دیوار شکافته شده و به درون راه یافته بود، بازآمد؛ درحالى که کودکى نورسیده، به سان پاره اى از ماه برروى دست داشت.
پس از بیرون آمدن فاطمه از خانه ی خدا، همسر بزرگوارش ابوطالب که سخت نگران سرنوشت مادر و کودک بود، به پیشواز آنان رفت و به همسر ارجمندش شادباش گفت. آن گاه نوزاد محبوب خویش را دربر گرفت و بر سینه و قلبش چسبانید. سپس او را به مادرش بازگرداند.
هنگام نام گذارى این مولود خجسته، فاطمه نام پدر خویش، «اسد»، را پیشنهاد کرد، ولى پدر با این نام موافقت نکرد. ابوطالب به همسرش گفت: «بیا امشب بالاى کوه «ابوقبیس»(8) برویم و خدا را بخوانیم. شاید ما را به نامى براى این فرزند خبر دهد».
چون شب شد، هردو به کوه ابوقبیس رفتند و به دعا مشغول شدند. جناب ابوطالب دعاى خود را در قالب شعرى این گونه خواند: اى پروردگار صاحب شب تاریک و ماه نوردهنده، از حکم مقتضى خود برایمان آشکار کن که نام این کودک مبارک را چه بگذاریم.
در آن هنگام، صدایى از سوى آسمان بلند شد. ابوطالب سر بلند کرد و لوحى مانند زبرجد سبز دید که بر آن چهار سطر نوشته شده بود. ابوطالب لوح را برگرفت و بر سینه ی خود چسباند. متن نوشته ی آن لوح چنین بود: «شما دو نفر (ابوطالب و فاطمه) اختصاص یافتید به فرزند پاکیزه و برگزیده و پسندیده. پس نام او «على» است و على از نام خداوند، «الاعلى» مشتق شده است».
ابوطالب که به درک این سعادت موفق شده بود، از خوش حالى و سُرور به سجده افتاد و حضرت بارى تعالى را شکر کرد. آن گاه به شکرانه ی این امر مهم، ده شتر قربانى کرد.
آن لوح را در مسجدالحرام آویختند و بنى هاشم به سبب آن لوح، بر قریش افتخار مى کردند. لوح سبز تا زمان جنگ «حجاج بن یوسف» با «عبدالله بن زبیر» در همان مکان بود. در هنگام آن نبرد، لوح یادشده نیز مفقود گشت.(9)
نقش نگین انگشترى ابوطالب(ع)
در زمان هاى دور رسم بود که مردان بزرگ بر روى نگین انگشترى خود، جمله ی کوتاه و مختصرى که حاکى از ایمان و اعتقادشان بود، حک مى کردند. درباره ی نقش نگین انگشترى ابوطالب، علامه امینى در کتاب گران سنگ الغدیر مى نویسد: «مفسر کبیر، «شیخ ابوالفتوح»، در تفسیرش از قول امام على بن موسى الرضا(ع) نقل کرده است که ایشان فرموده اند: از پدران من به طرق گوناگون نقل شده است که نقش نگین انگشترى ابوطالب این بود: رضیت بالله ربّا وبابن اخى محمد نبیا وبابنى على له وصیا».
علامه امینى در پاورقى کتاب مى نویسد: «این مطلب نقش نگین انگشترى ابوطالب را «سید شیرازى»(10) در الدرجات الرفیعه و «اشکورى» در محبوب القلوب نیز روایت کرده اند».(11)
خدمات اجتماعى ابوطالب(ع)
او یار و حامى مظلومان و ستم دیدگان بود و همچون پدر مهربانش، عبدالمطلب، به دردهاى اجتماعى و نیازهاى مردم توجه داشت و در رفع آنها مى کوشید. مورخان مى نویسند: سالى فرارسید که قحطى و کمبود ارزاق، همه جا را فراگرفته بود و این مسئله، بر سقایت و آب دادن به زایران خانه ی خدا نیز تأثیر گذاشته بود. ابوطالب که در چنین سال سیاهى، همه ی امکانات خود را از دست داده بود، براى تأمین آب آشامیدنى زایران، از برادرش، عباس تقاضاى ده هزار درهم وام کرد تا آب آشامیدنى زایران را تأمین کند، و متعهد شد که سال بعد، وام خود را بپردازد. عباس پذیرفت و این وام را به ابوطالب داد، ولى ابوطالب از بازپرداخت آن عاجز بود. همچنین براى تأمین آب و مخارج زندگى اش به کمک مالى بیشترى نیاز داشت از این روى، براى بار دوم نزد برادرش، عباس رفت و تقاضاى چهارده هزار درهم وام کرد و درقبال آن، متعهد شد که همه ی اموال خود را در سال آینده در اختیار عباس بگذارد. عباس گفت: «حاضرم این وام را بپردازم، مشروط به اینکه اگر در سال آینده، از ادای وام بازماندى، منصب سقایت و آب دادن به زائران را به من واگذارى». ابوطالب نیز این شرط را پذیرفت.(12) آرى ابوطالب تا این اندازه براى رفع مشکلات اجتماعى و خدمات انسانى مى کوشید.
وصیت عبدالمطلب به ابوطالب(ع)، درباره ی پیامبر(ص)
آورده اند که چون زمان رحلت عبدالمطلب رسید، به ابوطالب درباره سرپرستى رسول خدا(ص) بسیار سفارش کرد. در این باره مطالب زیادى در کتاب های تاریخی آمده است. از جمله مى نویسند: عبدالمطلب، خطاب به ابوطالب گفت: تو را درباره ی حفظ و پاسدارى از حریم محمد که یگانه ی دوران است، سفارش مى کنم و او را به تو مى سپارم. ابوطالب این سفارش پدر را با جان و دل پذیرفت و در پاسخ وى گفت: «اى پدر، لازم به سفارش نیست من خودم دباره ی عظمت این کودک در شگفتى بى اندازه ای فرورفته ام…. خدا را شاهد می گیرم که با همه ی وجود، سفارش تو را پذیرفتم…».
همچنین درباره ی چگونگى وصیت عبدالمطلب مطالب دیگرى نیز در کتاب هاى روایت و تاریخ آمده است. براى مثال، از فاطمه بنت اسد، همسر ابوطالب نقل شده است: وقتى نشانه هاى مرگ در عبدالمطلب ظاهر شد، فرزندان خود را به حضور خواست و پرسید: «درمیان شما چه کسى حاضر است عهده دار سرپرستى محمد(ص) شود؟»
آنان در پاسخ گفتند: «محمد از ما باهوش تر است. از خودش بخواه یکى از ما را براى سرپرستى خود برگزیند». عبدالمطلب این پیشنهاد را پذیرفت و به محمد(ص) فرمود: «جد تو در بستر مرگ قرار گرفته است. ازمیان عموها و عمه هایت، کدام یک را براى سرپرستى خود بر مى گزینى؟»
حضرت محمد(ص) لحظه اى به عموهاى خود نگریست. سپس از جاى برخاست و کنار ابوطالب نشست.
عبدالمطلب به ابوطالب گفت: «شخصیت دینى و امانت دارى تو را دریافتم. براى محمد همان گونه باش که من براى او بودم». فاطمه بنت اسد مى افزاید: «وقتى عبدالمطلب از دنیا رفت، من نیز خدمتگزار او شدم؛ به گونه ای که مرا مادر می خواند».(13)
بدین ترتیب، رسول خدا(ص) پس از رحلت عبدالمطلب، درحالى که هشت سال از عمر مبارکش مى گذشت، تحت کفالت و سرپرستى ابوطالب درآمد و وى نیز تا هنگام وفاتش، یعنى حدود 42 سال تمام، پروانه وار به گرد شمع وجود او گشت و در سفر و حضر از پیامبر نگه دارى کرد. پس از مبعوث شدن حضرت به پیامبرى نیز، در راه نشر آیین او و ریشه کن کردن شرک و بت پرستى از هیچ کوشثى دریغ نکرد.
خاطرات ابوطالب(ع) از دوران کودکى پیامبر(ص)
ابوطالب از هیچ گونه محبت و فداکارى در تربیت و نگهدارى رسول خدا(ص) در دوران کودکى دریغ نمى کرد و پیوسته مراقب وضع زندگى و رفع نیازهاى وى بود. به گفته ی اهل تاریخ، سرپرستى و تربیت آن حضرت را خود او بردوش گرفته بود و به کسى دراین باره اطمینان نداشت، تاجاى که به برادرش، عباس مى گفت: برادر! عباس، به تو بگویم که من ساعتى از شب و روز، محمد را از خود جدا نمى کنم و به کسى اطمینان ندارم، تا آنجاکه هنگام خواب، خودم او را مى خوابانم و به بستر مى برم، و گاهى که به تعویض لباس یا درآوردن جامه نیاز دارد به من مى گوید: عموجان! صورتت را بگردان تا من جامه ام را بیرون بیاورم و چون سبب این گفتارش را مى پرسم، به من پاسخ مى دهد: براى آنکه شایسته نیست کسى به بدن من نظر افکند و من از این گفتار او تعجب مى کنم و رویم را از او برمى گردانم».(14)
نیز نوشته اند که شیوه ی ابوطالب آن بود که هرگاه مى خواست نهار یا شام به بچه هاى خود بدهد، به آنها مى گفت: «صبر کنید تا فرزندم محمد بیاید» و چون آن حضرت حاضر مى شد، به آنها اجازه مى داد دست به غذا ببرند.(15)
ابن هشام مى نویسد: در حجاز، مرد قیافه شناسى بود که نسب او به طایفه ی «ازدشنوه»، مى رسید. هرگاه به مکه مى آمد، قریشیان فرزندان خود را نزد او مى بردند و وى به صورت آنها نگاه کرده، از آینده آنان خبر مى داد.
در یکى از سفرهایى که به مکه آمد، ابوطالب، رسول خدا(ص) را نزد او برد. چشم آن مرد به رسول خدا(ص) افتاد و سپس خود را به کارى سرگرم ساخت. پس از آن، دوباره متوجه ی ابوطالب شد گفت: «آن کودک چه شد؟ او را نزد من بیاورید». ابوطالب که اصرار آن مرد را براى دیدن رسول خدا(ص) دید، آن حضرت را از او پنهان کرد. قیافه شناس چندین بار تکرار کرد: «آن پسر چه شد؟ آن کودکى را که به من نشان دادید بیاورید. به خدا داستانى پیش دارد». ابوطالب که چنان دید از نزد آن مرد برخاست و رفت.(16)
این اظهارعلاقه ی شدید و اهمیتى که ابوطالب در نگاه دارى رسول خدا(ص) نشان مى داد، سبب شده بود خانواده ی او نیز حضرت محمد(ص) را بسیار دوست بدارند؛ گذشته از اینکه ابوطالب به طور خصوصى نیز سفارش او را کرده بود.
می نویسند: روزى که ابوطالب رسول خدا(ص) را از عبدالمطلب گرفت و به خانه آورد، به همسرش، فاطمه بنت اسد گفت: «بدان این فرزند برادر من است که نزد من از جان و مالم عزیزتر است. مراقب باش، مبادا احدى جلوى او را از آنچه مى خواهد بگیرد». فاطمه که این سخن را شنید، تبسمى کرده فرمود: «آیا سفارش فرزندم، محمد(ص) را به من مى کنى؟ درحالى که او از جان و فرزندانم نزد من عزیزتر است».(17) در روایت دیگرى است که ابوطالب مى گوید: گاهى مرد زیباصورتى را که در زیبایى مانندش نبود، مى دیدم که نزد حضرت محمد(ص) مى آمد و دستى بر سرش مى کشید و براى او دعا مى کرد.
روزى محمد(ص) را گم کردم و براى یافتن او به این سوى و آن سوى رفتم. ناگهان او را دیدم که به همراه مرد زیبایى که مانندش را ندیده بودم، مى آید. به او گفتم: «فرزندم، مگر من به تو نگفته بودم هیچ گاه از من جدا مشو؟»
آن مرد گفت: «هرگاه از تو جدا شد، من با او هستم و وى را نگه دارى مى کنم».(18)
طلب باران ابوطالب(ع) از برکت پیامبر(ص)
ابن عساکر در تاریخ خود، از مردى به نام «جلهمه بن عرفطه» نقل مى کند که در سال قحطى و خشک سالى به مکه رفتم و مردم مکه را که در کمال سختى به سر مى بردند، دیدم. آنان درپى چاره برآمده مى خواستند براى طلب باران دعا کنند. یکى مى گفت: نزد «لات» و «عزی» بروید و دیگرى مى گفت: به «مناه» متوسل شوید. دراین میان، پیرى سالمند و خوش صورت را دیدم که به مردم مى گفت: «چرا بیراهه مى روید، با اینکه یادگار ابراهیم خلیل و نژاد حضرت اسماعیل میان شماست؟» به او گفتند: «گویا ابوطالب را مى گویى؟» گفت: «آرى، منظورم اوست».
مردم همگى برخاستند و من نیز همراه آنان رفتم. آنان بر در خانه ی ابوطالب اجتماع کردند و همین که ابوطالب آمد، به سوى او هجوم برده، او را درمیان گرفتند و گفتند: «اى ابوطالب، تو به خوبى از قحط سالى و خشکى بیابان و گرسنگى و تشنگى مردمان، باخبرى. دره ها خشک شده و نان خوران ما به تنگنا افتاده اند. اینک وقت آن است که بیرون آیى و براى مردم از درگاه خدا باران طلب کنى».
ابوطالب وقتى این سخنان را شنید از خانه بیرون آمد. پسرى نیز همراه او بود که همچون
خورشید مى درخشید. او درحالى که اطرافش را جوانان دیگرى گرفته بودند همچنان مى آمد تا به کنار خانه ی کعبه رسید. سپس آن پسر زیباروی را دربر گرفت و پشت وى را به کعبه چسبانید. آن گاه با انگشتان خود به سوى آسمان اشاره کرد و با زبانى تضرع آمیز به درگاه خدا دعا کرد طولى نکشید که پاره هاى ابر از اطراف گرد آمده، باران فراوانى بارید و مردم را از خشکسالى نجات داد. دراین زمینه ابوطالب بعدها این قصیده ی معروف را که حدود نود بیت است، سرود: «سپید رویى است که به آبروى او، از ابر باران مى خواهند. سرپرستِ پدرْمردگان است و نگهبان بیوه زنان.
مستمندان هاشمى به پناه او مى شتابند و نزد وى در سایه ی رحمت و نعمت به سر می برند.
به ترازویى دادگرانه مى ماند که به اندازه یک جو نیز کم نمى گذارد و به افزار سنجشى راست گو که سنجیدن آن سهمناک نیست.»(19)
این داستان گذشته از اثبات مقام ارجمند رسول خدا(ص)، زنده بر مقام و منزلت ابوطالب نزد قریش است. نیز به خوبى این مطلب را مى رساند که میراث انبیاى گذشته نزد ابوطالب بود و چنان که در روایات معتبر شیعه نیز آمده، مقام شامخ وصایت پس از عبدالمطلب به او واگذار شده بود.
ابوطالب(ع) افزون بر علاقه اى که ازنظر خویشاوندى به یتیم برادرش داشت، همانند پدرش عبدالمطلب از آینده درخشان رسول خدا(ص) و از مقام نبوت و رسالت الهى او در آینده آگاه بود. همین، سبب علاقه ی بیشتر او به محمد(ص) شده بود. این مطلب بنابر اشعار بسیاری که از ابوطالب نقل شده است، به خوبى روشن است. جاى شگفتى است که برخى راویان و نویسندگان اهل سنت با این همه شواهد روشن، چگونه در ایمان این مرد الهى تردید کرده اند.
تغییر برنامه ی مسافرت به خاطر محمد(ص)
هنوز دوازده بهار از عمر محمد(ص) نگذشته بود که ابوطالب با کاروان بازرگانى قریش عازم شام شد(20) تا با مال التجاره اندکى که داشت به تجارت بپردازد و از این راه، به رفع مخارج سنگین خود کمکى کند. هنگامى که ابوطالب تصمیم گرفت به این سفر برود، به فکر محمد(ص) افتاد و با علاقه ی ویژه اى که به او داشت، نمى دانست آیا او را در مکه بگذارد یا همراه خود به شام ببرد.
هنگامى که هواى گرم بیابان حجاز و سختى مسافرت با شتر را در کوه و بیابان به یاد مى آورد، ترجیح مى داد محمد(ص) را که کودکى بیش نبود و با این گونه ناملایمات و سختى ها روبه رو نشده بود، در مکه بگذارد. ازآن سوى، به سبب علاقه ی شدید و توجه خاصى که در حفاظت و نگه دارى او داشت، نمى توانست خود را راضى کند که وى را در مکه بگذارد و خیالش دراین باره آسوده نبود. این حالت تردید، تا ساعتى که مى خواست حرکت کند، همچنان ادامه داشت.
لحظه اى که بارها بسته شد و شتران آماده حرکت شدند، ناگهان محمد(ص) زمام شتر ابوطالب را به دست گرفت و درحالى که اشک در چشمانش حلقه زده بود، گفت: «عموجان! باید من هم همراه تو بیایم».
اشک دیدگان محمد، سبب شد که سیلاب اشک از چشمان ابوطالب سرازیر شود. در چنین موقعیت حساسى، ابوطالب بدون هیچ گونه پیش بینى لازم، تصمیم گرفت برادرزاده اش را همراه خود ببرد. از این روى، بى درنگ به همراهانش گفت: «به خدا سوگند، او را با خود مى برم و هیچ گاه از وى جدا نخواهم شد».
با اینکه در کاروان، براى محمد(ص) جایى درنظر گرفته نشده بود، ابوطالب زحمت مسافرت او را متحمل شد. وى محمد را روى شترى که خود بر آن سوار بود، جای داد و پیوسته به فکر او بود.
کاروان قریش حرکت کرد، اما پس از مدتى دریافتند که این سفر مانند سفرهاى پیشین نیست و احساس راحتى و آرامش بیشترى مى کنند. آفتاب، سوزش پیشین را نداشت و از گرما، آن گونه که پیش تر ناراحت می شدند، احساس ناراحتی نمی کردند. این اوضاع، برای همه ی کاروانیان شگفت آور بود؛ تا جایی که یکی از آنان چندبار گفت: «این سفر چه مبارک است».
ولى شاید کمتر کسى مى دانست که اینها همه از برکت همان کودک دوازده ساله است. بالاتر از همه، کم کم متوجه شدند که روزها لکه ی ابرى پیوسته بالاى سر کاروان در حرکت است و براى آنها در آفتاب گرم، سایه مى افکند. این مطلب، وقتى براى آنها به خوبى آشکار شد که به صومعه و دیر «بحیرا» رسیدند.
بحیرا از بالاى صومعه ی خود، آن لکه ی ابر را دیده بود که بالاى سر کاروانیان مى آید و همچنان پیش آمد تا بر سر درختى که کاروانیان زیر آن منزل کردند، ایستاد.
ابن هشام از ابن اسحاق نقل کرده است که خود بحیرا، پس از دیدن این منظره از صومعه بیرون آمد و از کاروان قریش دعوت کرد تا براى صرف غذا به صومعه ی او بروند. یکى از کاروانیان به او گفت: «ای بحیرا! به خدا سوگند مثل اینکه این بار براى تو ماجرایى تازه رخ داده است؛ زیرا تاکنون چندین بار ما از اینجا عبور کرده ایم و هیچ گاه مانند امروز به فکر پذیرایى ما نیفتاده ای».
او پاسخ داد: «مگر غیر از این است که شما میهمان منید. من دوست داشتم این بار به شما اکرامى کرده باشم. به همین دلیل، غذا را آماده کرده، دوست دارم همگى شما از آن بخورید».(21)
بنابر نقلى دیگر، بحیرا راهبى مسیحى بود که در سرزمین بصرى در صومعه ی خویش به عبادت سرگرم بود و مسیحیان آن حدود به او احترام مى گذاشتند. کاروان هاى تجارتى در مسیر خود در آن نقطه توقف مى کردند و براى تبرک، به حضورش مى رسیدند. از حُسن تصادف، بحیرا با کاروان بازرگانى قریش روبه رو شد. چشمش به برادرزاده ابوطالب افتاد و توجهش جلب شد. نگاه هاى مرموز و عمیق او، نشانه ی رازى بود که در دلش نهفته بود. دقایقى خیره خیره به او نگاه کرد. ناگهان مهر خاموشى را شکست و گفت: «این طفل از آنِ کدام یک از شماست؟»
گروهى رو به عموى او کردند و گفتند: «از آنِ ابوطالب است». ابوطالب گفت: «او برادرزاده من است».
بحیرا گفت: «این طفل آینده ی درخشانى دارد. این همان پیامبر موعود است که کتاب هاى آسمانى از نبوت جهانى و حکومت گسترده ی او خبر داده اند. این همان پیامبرى است که من نام او و نام پدر و خویشانش را در کتاب هاى دینى خوانده ام و مى دانم از کجا طلوع مى کند و چگونه آیینش در جهان گسترش مى یابد، ولى بر شما لازم است او را از چشم یهود پنهان سازید؛ زیرا اگر آنان بفهمند، او را مى کشند».(22) ابوطالب پس از پایان یافتن سخنان بحیرا به او گفت: «او در پناه خداست و خداوند، او را محافظت خواهد کرد».
دفاع ابوطالب(ع) از رسول الله(ص) در آغاز بعثت
بنابر قول مشهور(23) در سال هاى آغاز بعثت، رسول خدا(ص) مأموریت یافت که خویشاوندان نزدیک خود را به آیین خویش دعوت کند.(24) براین اساس، پیامبر بستگانش را به خانه ی ابوطالب دعوت کرد. آنان حدود چهل نفر، شامل عموها و عموزادگان حضرت و بستگان دیگرش بودند. پس از صرف غذا، همین که پیامبر اکرم(ص) خواست دعوتش را آشکار کند، ابولهب
برخاست و با گفته هاى نامناسب خود، مجلس را برهم زد. آن روز گذشت. پیامبر فرداى آن روز نیز بستگان خود را دعوت کرد. آنان نیز دعوت پیامبر را پذیرفتند. پس از صرف غذا، پیامبر برخاست تا سخن گوید که فریاد اعتراض ابولهب بلند شد. نزدیک بود مجلس مانند بار پیش به هم بخورد، ولى این بار ابوطالب بر ابولهب نهیب زد و گفت: «اى ناجوانمرد، خاموش
باش! تو چه کار دارى؟» سپس به حاضران گفت: «هیچ کس از مجلس برنخیزد». سخن ابوطالب موجب شد که کسى مجلس را ترک نکند. آن گاه ابوطالب به پیامبر اعظم(ص) چنین گفت: «اى سرور من! برخیز و از آنچه دوست داری، سخن بگو و رسالت پروردگارت را ابلاغ کن؛ زیرا تو راست گو و تصدیق شده [خدا] هستى».(25)
پیامبر اکرم(ص) پس از صرف غذا، سخن خود را با ستایش خدا و اعتراف به یگانگى وى آغاز کرد. آن گاه به سران فامیل چنین فرمود: «به راستى هیچ گاه راهنماى یک جمعیت به کسان خود دروغ نمى گوید؛ به خدایى که جز او خداوندى نیست، من فرستاده ی خدا به سوی شما و عموم جهانیان هستم. هان اى خویشاوندان من! شما به سان خفتگان مى میرید و همانند بیداران زنده مى گردید و بنابر کردار خود مجازات مى شوید و این بهشت، جاوید است [براى نیکوکاران] و دوزخ، همیشگى است [برای بدکا ران]».(26)
سپس افزود: «هیچ کس از مردم، براى کسان خود چیزى بهتر از آنچه من براى شما آورده ام، نیاورده است. من براى شما خیر دنیا و آخرت را آورده ام. خدایم به من فرمان داده است که شما را به سوى او بخوانم. کدام یک از شما پشتیبان من خواهد بود، تا برادر، وصى و جانشین من میانتان باشد».(27)
درمیان حاضران، تنها على(ع) که سنش از همه کمتر بود، برخاست و گفت: «اى رسول خدا، من در این راه، یار و یاور توام». رسول خدا(ص) دست بر گردن على(ع) نهاد و فرمود: «این، برادر، وصى و جانشین من میان شماست، حرف او را بشنوید». حاضران برخاستند و با تمسخر به ابوطالب گفتند: «محمد مى خواهد تو از پسرت فرمان برى…»، ولى ابوطالب به سخنان آنان توجه نکرد و همچنان به پیامبر دلداری داد.(28)
پی نوشت ها :
1- شهاب الدین احمدبن علی بن حجر عسقلانی، الأصابه فی تمییز الصحابه، ج7، ص196.
2- ابوطالب بن عبدالمطلب که به کنیه اش مشهور شده، بنابر مشهور، نامش عبد مناف است و برخی نیز نام او را «عمران» گفته اند. حاکم گفته است: بیشتر گذشتگان بر این عقیده بوده اند که نام او همان کنیه اش است(همان، ج1، ص115).
3- همان.
4- علی نظری منفرد، قصه ی کوفه، ص30، به نقل از: فرائد السمطین، ج1، ص378.
5- همان.
6- ابوعبدالله محمدبن عبدالله الحاکم النیسابوری، المستدرک علی الصحیحین، ج3، ص108.
7- سیدمحسن امین عاملی، اعیان الشیعه، ج1، ص325.
8- در بعضی نسخ، به جای بالای کوه ابوقبیس، مسجدالحرام ذکر شده است.
9- عبدالله محمدبن یوسف بن محمد القرشی الکنجی الشافعی، کفایه الطالب، ص107، 406؛ شیخ سلیمان البلخی القندوزی الحنفی، ینابیع الموده، باب56، ص255.
10- سیدعلی خان مدنی شیرازی.
11- عبدالحسین امینی، الغدیر فی الکتاب والسنه والأدب، ج7، ص679.
12- عبدالحمیدبن ابی الحدید، شرح نهج البلاغه، تحقیق محمد ابوالفضل ابراهیم، ج3، ص461.
13- محمدباقر مجلسی، بحارالأنوار، ج35، ص83.
14- سید هاشم رسولی محلاتی، درس هایی از تاریخ تحلیلی اسلام، ج1، ص248.
15- همان.
16- ابن هشام، السیره النبویه، تحقیق مصطفی سقاء و…، ج1، ص115.
17- سیدهاشم رسولی محلاتی، درس هایی از تاریخ تحلیلی اسلام، ج1، ص250.
18- همان، ص251.
19- علی بن برهان الدین الحلبی، السیره الحلبیه، ج1، ص125؛ الشهرستانی، الملل والنحل، ج3، ص225؛ عبدالحسین امینی الغدیر فی الکتاب والسنه والأدب، ج7، ص500.
20- به گفته ی یعقوبی و جمعی دیگر، آن حضرت در آن روز نه ساله بود و به گفته ی مسعودی در مروج الذهب، ج1، ص399، سیزده سال داشت. بسیاری نیز گفته اند که در آن روز، از عمر آن حضرت دوازده سال گذشته بود.
21- ابومحمد عبدالملک بن هشام، السیره النبویه، ج1، ص116.
22- محمدبن جریرالطبری، تاریخ الطبری، ج1، ص33؛ ابن هشام، السیره النبویه، تحقیق مصطفی السقاء و…، ج1، ص180.
23- عبدالحسین امینی، الغدیر فی الکتاب والسنه والأدب، ج2، ص282، 283؛ محمدبن جریر الطبری، ج2، ص62، 63؛ عبدالحمیدبن ابی الحدید، شرح نهج البلاغه، تحقیق محمد ابوالفضل ابراهیم، ج3، ص263؛ عزالدّین ابوالحسن علی بن محمدبن الأثیر، الکامل فی التاریخ، ج2، ص24؛ جلال الدین عبدالرحمن ابی بکر سیوطی، جمع الجوامع، ج6، ص392.
24- خداوند تعالی درباره ی دعوت خویشاوندان، پیامبر را چنین مخاطب ساخت: و أنذر عشیرتک الأقرِبین؛ (شعراء، 214) «خویشاوندان نزدیک خود را از عذاب الهی بترسان».
25- عبدالحسین امینی، الغدیر فی الکتاب والسنه والأدب، ج7، ص345، 355.
26- ان الرائد لایکذب اهله، والله الّذی لا اله الاّ هو إنّی رسول الله الکیم خاصهً، والی النّاس عامهً، والله لتموتن کما تنامون ولتبعثن کما تستیقظون ولتحاسبن بما تعلمون، وانّها الجنه ابداً والنّار ابداً (علی بن برهان الدین الحلبی، السیره الحلبیه، ج1، ص321).
27- فایکم یوازرنی علی هذا الأمر علی ان یکون اخی و وصیی و خلیفتی فیکم.
28- محمدبن جریر الطبری، تاریخ الطبری، ج2، ص62، 63؛ عزالدّین ابوالحسن علی بن محمدبن اثیر، الکامل فی التاریخ، ج2، ص40، 41؛ احمدبن حنبل، المسند، ج1، ص111؛ عبدالحمیدبن ابی الحدید، شرح نهج البلاغه، تحقیق محمد ابوالفضل ابراهیم، ج13، ص210، 221.
منبع :سیدنژاد، سیدرضی؛ (1389)، اسوه های جاویدان: سیری در زندگانی اصحاب وفادار پیامبر اکرم(ص)، قم: مؤسسه آموزشی و پژوهشی امام خمینی(ره).