اخلاق معاشرت (قسمت هشتم)
گفتهاند: غلامى طبق سرپوشيدهاى بر سر داشت و خاموش و بىصدا در راهى مىرفت. يكى از افراد، در راه به او برخورد و پرسيد: در اين طبق چيست؟ غلام چيزى نگفت. آن شخص به اصرار پرسيد تا بداند زير آن سرپوش كه روى طبق كشيدهاند چيست؟ غلام گفت: فلانى! اگر قرار بود كه همهى افراد بدانند در طبق چيست، ديگر
اخلاق معاشرت (قسمت هشتم)
13. رازدارى
حرمت راز
«راز»، به اقتضاى حرمتش بايد پنهان و پوشيده بماند وگرنه راز نمىشد. در اين هيچ ترديدى نيست.
گفتهاند: غلامى طبق سرپوشيدهاى بر سر داشت و خاموش و بىصدا در راهى مىرفت. يكى از افراد، در راه به او برخورد و پرسيد: در اين طبق چيست؟ غلام چيزى نگفت. آن شخص به اصرار پرسيد تا بداند زير آن سرپوش كه روى طبق كشيدهاند چيست؟ غلام گفت: فلانى! اگر قرار بود كه همهى افراد بدانند در طبق چيست، ديگر سرپوش روى آن نمىكشيدند!
رازهاى درونى افراد نيز همين گونه است. اگر آن را به اين و آن بگوييد، از «راز» بودن، مىافتد.
با مردم بيگانه مگو راز دل خويش
بيگانه، دل راز نگهدار ندارد
راز فاش شده، مثل يك زندانى گريخته از محبس است كه بازگرداندنش به بازداشتگاه بسيار دشوار است.
تيرى كه از كمان رها گشت و گلولهاى كه از سلاح شليك شد، ديگر به كمان و سلاح برنمىگردد. «راز»، همان زندانى است، همان تير و گلوله است و دهان، و سينهى تو، همچون زندان. مانند چلهى كمان و مانند خشاب اسلحه، تا وقتى كه رها نشده، مصون و پنهان است. همين كه از چنگت گريخت و از تفنگت شليك گشت، ديگر از اختيار تو بيرون رفته است. اگر تا آن لحظه، راز در گروگان تو بود، اينك تو در گرو آنى.
به تعبير زيباى اميرالمؤمنين عليهالسلام:
«سرك اسيرك، فان افشيته صرت اسيره»؛ (1).
راز تو اسير توست، اگر آشكارش ساختى، تو اسير آن شدهاى.
به قول سعدى:
خامشى به كه ضمير دل خويش
به كسى گويى و گويى كه: مگوى
اى سليم! آب ز سرچشمه ببند
كه چو پر شد، نتوان بستن جوى (2).
پس آنچه زمينهى برخى كدورتها و گلهها ميان افراد مىشود، گاهى زمينهاش دست خود «صاحب سر» است كه نمىتواند رازدار خويش باشد. راز را حتى به دوستان هم نبايد گفت، اگر واقعا «راز» است و پنهان بودنش حتمى! چرا كه همان دوستان صميمى تو هم دوستان صميمى ديگرى دارند. همان افراد مورد اعتماد هم به كسان ديگرى «اعتماد» دارند، آنان هم به «همه كس» نمىگويند، ولى به «بعضى» چطور؟ شايد!
باز هم به قول شاعر شيراز، سعدى حكيم:
«رازى كه پنهان خواهى، با كسى در ميان منه، اگر چه دوست مخلص باشد، كه مر آن دوست را دوستان مخلص باشد!» (3).
نگهبانان راز، هر چه كمتر باشند، محفوظتر است. برخلاف نگهدارى از چيزهاى ديگر كه زيادى نگهبانان، آن را سالمتر نگاه مىدارد. اسرار، هر چه صندوقهاى متعددتر داشته باشد، ناامنتر و در معرض فاش شدن است. «كل سر جاوز الأثنين شاع»؛
هر رازى كه از دو نفر فراتر رفت پخش خواهد شد.
كدام راز
علاوه بر رازهاى خودتان، اسرار مردم نيز همان حكم را دارد. همان طور كه بايد ظرفيت نگهدارى از راز خودت را داشته باشى و آن را پيش ديگران نگويى، رازى را هم كه كسى با تو در ميان گذاشته، يا از اسرارى به نحوى آگاه شدهاى، بايد نگهبان و امين باشى. قدرت رازدارى و ظرفيت حفظ اسرار را هم بايد نسبت به آنچه به خود و زندگيت مربوط است داشته باشى، هم نسبت به ديگران و اسرارشان.
افشاى اسرار، نشانهى ضعف نفس و سستى اراده است. به عكس، «كتمان راز» دليل قوت روح و كرامت نفس است و ظرفيت شايسته و بايستهى يك انسان را مىرساند. نگهبانى از «راز مردم» و «راز نظام» هم از تكاليف اجتماعى است.
«حفظ لسان» و «كنترل زبان» در مباحث اخلاقى و روايات، جايگاه مهمى دارد و به موضوعاتى چون: دروغ، غيبت، افتراء، لغو و بهتان و در بخشى هم به «رازدارى» مربوط مىشود. كسى كه نتواند رازدار مردم باشد، گرفتار يك رذيلهى اخلاقى و معاشرتى است و بايد در رفع آن بكوشد. تقوا و تمرين مىتواند راهى مناسب به شمار آيد.
اسرار مردم
چه بسا انسان از بعضى اسرار ديگران آگاه شود، اما بايد امين مردم بود و آبرويشان را نريخت و برايشان مشكل پديد نياورد.
حفظ اسرار را بايد از خدا آموخت. خداوند بيش و پيش از هر كس، از اعمال و حالات و رفتار و عيوب و گناهان بندگانش باخبر است، اما… حلم و بردبارى و پردهپوشى و رازدارى او بيش از همه است. اگر خداوند، كارهاى پشت پرده و پنهانى بندگانش را افشا كند، آيا كسى با كسى دوست مىشود؟ اگر خداوند، «آن كارهاى ديگر» مردم را رو كند، براى چه كسى آبرو و حيثيتى باقى مىماند؟ خداوند، كريم است و آبرودارى و خطاپوشى مىكند و زشتكاريهاى پنهانى مردم را فاش نمىسازد، وگرنه كيست كه در برابر افشاگريهايش بتواند تاب آورد؟ اين همان است كه در دعاى كميل مىخوانيم: «و لا تفضحنى بخفى ما اطلعت عليه من سرى….»
بارى… «امانت»، تنها در باز پس دادن فرش همسايه يا مراقبت از گلدانهاى او نيست. «آبرو» از هر سرمايهاى بالاتر است و با رازدارى مىتوان «آبرودارى» كرد. كسى كه از عيب پنهان و راز مخفى كسى مطلع مىشود و آن را در بوق و كرنا مىكند، گناهكار است و مديون حق مردم. تعجب است كه گاهى رازهاى خصوصى بعضى خانوادهها زبان به زبان نقل مىشود و صغير و كبير از آن آگاهند!
حضرت رضا عليهالسلام در حديثى فرموده است: مؤمن، هرگز مؤمن راستين نخواهد بود مگر آنكه سه خصلت داشته باشد: سنتى از پروردگار، سنتى از پيامبر و سنتى از ولى خدا. آنگاه سنت و روشى را كه مؤمن بايد از خدا آموخته و به كار بندد، «رازدارى» معرفى مىكند: «و اما السنة من ربه كتمان سره.» (4).
اگر حرفى را از كسى شنيدى كه راضى به نقل آن براى ديگرى نبود، نقل آن گناه است. اگر بيان يك راز، آبروى خانوادهاى را به خطر اندازد، فرداى قيامت مسؤوليت دارد و پاسخ گفتن به آن بسيار دشوار است.
چرا غيبت حرام است و زشتترين معصيت؟ چون خمير مايهاش همان افشاى اسرار و بديها و معايب ديگران است. مگر آبروى رفته را مىتوان دوباره بازگرداند و مگر آب ريخته را مىتوان جمع كرد؟
اگر از اختلافات خانوادگى زن و مردى خبر دارى، چه نيازى و لزومى به طرح و افشاى آن؟
اگر در كسى نقطهى ضعفى سراغ دارى، با كدام حجت شرعى و مستمسك دينى آن را فاش و پخش و بازگو مىكنى؟
مگر مىتوان هر چه را دانست، گفت؟
مگر گفتن هر راستى واجب است؟
اسرار نظام
برخى از اسرار، به يك نظام و حكومت يا تشكيلات مربوط مىشود كه بايد محفوظ و مكتوم بماند. اسرارى كه مهمتر و حياتىتر از رازهاى شخصى يك فرد است و فاش شدنش براى دشمن، ضررهاى جبران ناپذيرى براى خودى در پى دارد.
همان طور كه خراب بودن قفل در خانهتان را نبايد ديگران بدانند، و همان سان كه نابسامانى اوضاع داخلى زندگى شما، نبايد به ملأ عام و بر سر زبان مردم كشيده شود، اوضاع درونى يك نظام نيز جنبهى «راز محرمانه» پيدا مىكند و برخى اطلاعات مربوط به امور نظامى و سياسى و اقتصادى و حتى فرهنگى، جزء اسرارى مىشود كه از چشم و گوش دشمنان بايد پوشيده بماند.
عمليات موفق در جبهه، مديون رازدارى در حد اعلاست. رسول خدا صلى الله عليه و آله در جنگها از اين شيوه بهره مىگرفت و نقشهى جنگ و برنامهى عمليات و گاهى هدف حركت نظامى و اعزام نيرو و نفرات را پنهان مىداشت. در تاريخ اسلام، چه ضربههايى كه به «جناح حق»، از طريق سهلانگارى حقپرستان خورده است! در نهضت مسلم بن عقيل در كوفه، مگر جاسوس ابنزياد به نام «معقل» نبود كه با شيوهاى مزورانه اعتماد «مسلم بن عوسجه» را جلب كرد و از مخفيگاه مسلم آگاه شد و كار به دستگيرى و شهادت «هانى» و سپس «مسلم» انجاميد؟ مگر مىتوان به هر كس كه چهرهاى انقلابى و خودى از خود ارايه داد، به اين زودى اعتماد كرد و سفرهى دل را پيش او گسترد؟ يا مگر از پشت تلفن رواست كه انسان هر چه را بگويد؟ شنود دشمنان و مغرضان چه مىشود؟ و خويشتندارى و «كف نفس» و حفظ زبان به كجا مىرود؟
چه حكيمانه است اين سخن امام صادق عليهالسلام:
«لا تطلع صديقك من سرك الا على ما لو اطلعت عيله عدوك لم يضرك فان الصديق قد يكون عدوا يوما ما»؛ (5).
دوست خود را از اسرار خود، به اندازه و حدى مطلع ساز كه اگر آن اندازه را به دشمن بگويى نتواند به تو زيان برساند، چرا كه گاهى دوست، ممكن است روزى دشمن شود!
اين كلام اما معصوم، چه زيبا در كلام سعدى انعكاس يافته است كه:
«… هر آن سرى كه دارى، با دوست در ميان منه، چه دانى؟ كه وقتى دشمن گردد!» (6).
انگيزهى فاش ساختن راز
در حكمتهاى بلند بزرگان آمده است: «صدور الاحرار، قبور الاسرار». سينههاى آزاد مردان، گور رازهاست. بايد دلى پاك و ايمانى محكم و ارادهاى استوار داشت، تا به افشاى راز اين و آن نپرداخت. اگر انسان بتواند هر چه كمتر از اسرار مردم مطلع باشد، بهتر است و احتمال فاش كردن آن هم كمتر.
راهها و مسيرهايى كه انسان را در جريان «اطلاعات» و «اسرار» قرار مىدهد، اينهاست:
1. «پرحرفى». از لابهلاى پرحرفيهاى انسان، بسيارى از «اسرار مگو» از زبان مىپرد. درمانش نيز كمحرفى است.
2. «خودنمايى». اين خصيصه، بيشترين ضربهها را مىزند. يعنى وانمود كردن اينكه انسان در جريان است و با «بالا» ها ارتباط دارد و اخبار دست اول را مىداند يا آدم مهمى است، سبب مىشود خيلى از اسرار را(چه شخصى و چه مربوط به نظام) باز بگويد.
3. «دوستى». آنان كه روى رفاقت و صميميت، اسرار محرمانه را مىگويند و به عواقب آن بىتوجهند، گاهى دوستانه دشمنى مىكنند!
4. «وسايل ارتباط جمعى». گاهى آنچه از طريق رسانهها، بىسيم، تلفن، جرايد، عكس و فيلم، نامه، حرفهاى عادى مردم كوچه و بازار و در مجالس و محافل مطرح مىشود، رازها را فاش مىسازد. و… برخى علتها و راههاى ديگر.
ولى بايد توجه داشت كه راز، همچون شريان حياتى تو و جامعه و انقلاب تو است. پاسدارى از آن هم بر عهدهى تو است. چه ژرف و زيباست اين كلام حضرت صادق عليهالسلام:
«سرك من دمك فلا يجرين من غير اوداجك»؛ (7).
راز تو از خون تو است، پس نبايد جز در رگهاى خودت جارى شود!
و مگر «خون»، عامل بقاى انسان نيست؟ و اگر خون از بدن برود، جان هم پر مىكشد. اسرار هم همين حكم را دارد.
گفتن هر سخنى در هر جا
نبود شيوهى مردان خدا
هر سخن، جا و مقامى دارد
مرد حق، حفظ كلامى دارد
حاصل كار دهد باد فنا
گفتن هر سخنى در هر جا
بارى… بايد زبان را در حفظ راز، يارى كرد. راز، امانت است. در حفظ آن بايد كوشيد. چه بسا اختلافها و كدورتهايى كه ريشه در افشاى اسرار اين و آن دارد.
14. ادب
از قيمتىترين سرمايهها و ميراثهاى حيات آدمى «ادب» است، حتى بالاتر از ثروت و سرمايه است(ادب مرد، به ز دولت اوست).
در برخوردها چيزى به زيبايى و جذابيت ادب نمىرسد. بايد آن را آموخت، به كار بست تا روابطى سالم و احترامآميز و پايدار ميان افراد، حاكم شود. اما همين واژهى متداول و مشهور، گاهى تعريفى ناشناخته و حد و مرزى مبهم دارد. از اين رو مناسب است كه بر مفهوم و جايگاه و شرايط آن، تأملى مجدد داشته باشيم و بدانيم كه براستى «ادب چيست؟»
ادب چيست
اين صفت كه سرمايهى ارزشمند رفتارى انسان و رسالت پدر و مادر و مربى است بر چه پايههايى استوار است؟ آيا يك خصلت درونى است؟ آيا رفتارى اجتماعى است يا حالتى روحى؟ رمز اينكه انسان از افراد مؤدب، خوشش مىآيد چيست؟
وقتى سخن از «ادب» به ميان مىآيد، نوعى رفتار خاص و سنجيده با افراد پيرامون(از كوچك و بزرگ و آشنا و بيگانه) در نظر مىآيد. اين رفتار كه از تربيت شايسته نشأت مىگيرد، به نحوهى سخن گفتن، راه رفتن، معاشرت، نگاه، درخواست، سؤال، جواب و… مربوط مىشود.
ادب، هنرى آموختنى است. مىتوان گفت: «ادب، تربيت شايسته است»، خواه مربى، پدر و مادر باشد، يا استاد و مربى.
امام صادق عليهالسلام فرمود: پدرم مرا به سه نكته ادب كرد… فرمود: هر كس با رفيق بد همنشينى كند، سالم نمىماند و هر كس كه مراقب و مقيد به گفتارش نباشد پشيمان مىگردد و هر كس به جاهاى بد، رفت و آمد كند، متهم مىشود: «ادبنى ابى بثلاث… قال لى: يا بنى! من يصحب صاحب السوء لا يسلم و من لا يقيد الفاظه يندم و من يدخل مداخل السوء يتهم.» (8).
آنچه در اين حديث مطرح است، ضابطه داشتن «دوستى» و «گفتار» و «معاشرت» است. دوست دارى با تو چگونه رفتار كنند؟ مگر نه اينكه مىخواهى تو را با احترام ياد كنند؟ خوبيهايت را بگويند؟ نام و لقب زشت بر تو نگذارند؟ مگر نه اينكه از توهين و تحقير و استهزاى ديگران نسبت به خودت ناراحت و رنجيده مىشوى؟ مگر نه اينكه دوست دارى در جمع مردم، مورد تكريم و تشويق و توجه قرار گيرى؟
يكى از نكات مهم مربوط به معاشرت، آن است كه آنچه را دربارهى خود نمىپسندى، دربارهى ديگران هم روا ندانى و آنچه نسبت به خويش دوست مىدارى، براى ديگران هم بخواهى و آنچه را در كار ديگران زشت مىشمارى، براى خود نيز زشت بدانى. اگر از كارهاى ناپسند ديگران انتقاد مىكنى، همان كارها و صفات در تو نباشد. اين نوعى «خود ادب كردن» است و كسى كه به اين موهبت دست مىيابد كه از فرزانگى و هوشيارى و عقلانيتى تيز و بصير برخوردار باشد. به فرمودهى حضرت امير عليهالسلام:
«كفاك ادبا لنفسك اجتناب ما تكرهه من غيرك»؛ (9).
در ادب كردن تو نسبت به خويشتن، همين تو را بس كه آنچه را از ديگرى ناپسند مىبينى از آن پرهيز كنى.
هر كس حد و مرز خود را بشناسد و از آن فراتر نرود، داراى ادب است. بىادبى، نوعى ورود به منطقهى ممنوعه و پايمال كردن حد و حريم در برخوردهاست. اين سخن بلند علوى را هم در اين زمينه بخوانيم كه فرمود:
«افضل الأدب ان يقف الانسان عيل حده و لا يتعدى قدره»؛ (10).
برترين ادب، آن است كه انسان بر سر حد و مرز و اندازهى خويش بايستد و از قدر خود فراتر نرود.
ادب، به خودى خود يك ارزش اخلاقى و اجتماعى است و ارزش آفرين، هم براى فرزندان، هم براى اولياء كه تربيت كنندهى آنانند. ادب در هر كه و هر كجا باشد، هالهاى از محبت و مجذوبيت را بر گرد خود پديد مىآورد و انسان باادب را عزيز و دوست داشتنى مىكند. ادب، خودش يك سرمايه است و هر سرمايهاى بدون آن بىبهاست. مدالى است بر سينهى صاحبش كه چشمها و دلها را خيره و فريفته مىسازد.
آراستگى هر چيزى به چيزى است.
آن گونه كه علم، با حلم آراسته مىگردد،
و شجاعت، با گذشت و عفو زينت مىيابد،
و ثروت، با انفاق و بخشش، ارزش پيدا مىكند،
حسب و نسب هم با ادب، ارج مىيابد. شرافت نسب و اعتبار خانوادگى و آبرو و وجههى اجتماع، بدون داشتن ادب، آرايشى سطحى بر چهرهاى زشت است. اين سخن حضرت على عليهالسلام است كه:
«لا شرف مع سوء أدب»؛ (11).
با بىادبى، هيچ شرافتى نيست.
كسى كه بىاصل و تبار و نسب و حسب باشد، اگر ادب داشته باشد، شرافت مىيابد. ادب، حتى نسب و تبار نامناسب را هم مىپوشاند. كلام اميرالمؤمنين عليهالسلام چنين است:
«حسن الأدب يستر قبح النسب.» (12).
نشانهها و جلوهها
هر يك از ادب و بىادبى نشانهايى دارد. شناخت ادب هم جز با توجه به نمودهاى بىادبى ميسر نمىگردد. اين نمودها و نشانهها و علايم، هم در گفتار نمايان است، هم در رفتار و برخورد.
اگر عاقلانه زيستن و متانت در گفتار و وقار در رفتار، نشانهى ادب است؛ بىخردى، گفتار زشت، بددهانى، تندخويى، زشتگويى، دشنام و توهين، سبكسرى و خيرهسرى، لجاجت و عناد و… هم بىادبى است.
اگر كنترل دوستيها و معاشرتها ادب است، بىادبى يعنى رفت و آمد با افراد ناباب و بىدقتى در گزينش دوستان و بىتعهدى در مجالستها و رفاقتها. آنكه زشت گفتار و بدزبان است، به تعبير حضرت على عليهالسلام از ادب بىبهره است: «لا ادب لسيىء النطق.» (13).
كسى كه در برخورد با افراد، حاضر نيست از آنان با عظمت و تكريم ياد كند و مدام به استهزاء ديگران و غيبت آنان مشغول است، آنكه ياوهى ديگران را با ياوه و دشنامشان را با دشنامى زشتتر پاسخ مىدهد، آنكه در مجالس و محافل و صفها، رعايت حق ديگران و نظم و مقررات و سكوت و نوبت را نمىكند، آنكه حاضر نيست به حرف ديگران گوش دهد، كسى كه در گفتگو و بحث، داد مىزند، گلو پاره مىكند و جانب انصاف و حق را مراعات نمىكند، آنكه… اينها همه نشانههايى از فقدان ادب است.
از آن سو، مراعات آداب در خوردن، آشاميدن، لباس پوشيدن يا لخت بودن، خلال كردن، دهن دره، سرفه، عطسه و… نشان ادب است. بىادبى، بىاعتنايى به حقوق و شخصيت و حرمت انسانهاست. اگر كسى هنگام عطسه، آب دهان به سفره و صورت بيفكند، يا به طرز مشمئز كنندهاى غذا بخورد، يا به جاى تقديم دو دستى نامه و وسيله و ابزار، آن را پرت كند يا حتى يك دستى بدهد، يا هنگام مطالعهى شما، سر و صدا كند، يا هنگام خلوت، سرزده وارد اتاقتان شود، و اجازهى ورود، نگيرد، اينها نمونههايى از مراعات نكردن ادب اجتماعى است.
جالب اين است كه اسلام براى همهى اين موارد، دستورالعمل دارد. «تربيت اسلامى» و اخلاق مكتبى، همهى دستورها و «بايد» و «نبايد» هايش، «ادب آموزى» است. كسى كه پاىبند تعاليم دين نباشد، از حوزهى ادب به وادى بىادبى پاى نهاده است.
ادب از كه آموزيم
رفتار نيك ديگران، بر انسان تأثير مثبت مىگذارد. اين امرى روشن و طبيعى است. ناپسنديهاى اخلاقى مردم نيز تأثير سوء مىگذارد. اين هم عادى است. هنر انسانهاى فرزانه و هوشمند آن است كه از رفتارهاى ناپسند ديگران هم عبرت و درس مىآموزند.
هم نيكان الگوى نيكىاند، هم بدان سرمشق بدى براى غافلان. اما عاقلتر كسى است كه از بديها راه خوبيها را مىآموزد. اين همان حكمت لقمانى است كه از فرزانگى او سرچشمه مىگيرد. به قول سعدى:
«لقمان را گفتند: ادب از كه آموختى؟ گفت: از بىادبان، كه هر چه از ايشان در نظرم ناپسند آمد، از فعل آن پرهيز كردم.» (14) و اگر جز اين بود، لقمان به لقب «حكيم» مشهور نمىشد. آرى… ادب آموختن از بىادبان. همچنان كه بايد كمحرفى را از وراجان پرحرف و بيهودهگوى الهام گرفت؛ بزرگوارى و كرامت نفس را هم بايد از زشتى كار تنگنظران و خسيس طبعان فراگرفت. هيچ كس از زشتى و بدى، خوشش نمىآيد. پس چرا ما خود را از آن پاك نسازيم كه محبوب شويم؟ اگر از زشتيهاى ديگران، آموختيم كه به خوبيها روى آوريم، «استاد اخلاق» ما در درون خودمان نهفته است. اين روش، شيوهى آموخته از اميرمؤمنان عليهالسلام است كه فرمود:
«اذا رأيت فى غيرك خلقا ذميما فتجنب من نفسك امثاله»؛ (15).
هر گاه در ديگرى اخلاق ناپسندى را ديدى، بپرهيز كه آن گونه رفتار در خودت نباشد!
عيساى مسيح هم همين روش را داشت. از او پرسيدند: چه كسى تو را ادب آموخت؟ فرمود: كسى مرا ادب نكرد. من، زشتى جهل را ديدم و از آن پرهيز كردم. (16).
نشست و برخاست و انس و معاشرت با افراد مؤدب، خلق و خوى و رفتارمان را به زينت «ادب» مىآرايد.
از ادب پيامبر
رسول اكرم صلى الله عليه و آله كه اسوهى ايمان و الگوى اخلاق و ادب و رفتار نيكو است، خود را ادب كردهى پروردگار دانسته و مىفرمايد: «ادبنى ربى فاحسن تأديبى»؛ (17).
پروردگارم مرا ادب كرد و نيكو كرد!
«سيرهى پيامبر»، يك كتاب ادبآموزى است. رفتار پيامبر، نمونهى عالى اخلاقى و معاشرت والاست. به چند نمونه از ادب برخورد پيامبر با ديگران اشاره مىكنيم:
رسول خدا با هر كس روبهرو مىشد، سلام مىداد، هم به كوچك، هم بزرگ. (18).
هيچ گاه پاى خود را پيش كسى دراز نمىكرد. هنگام نگاه، به صورت كسى خيره نمىشد، با چشم و ابرو به كسى اشاره نمىكرد، هنگام نشستن، تكيه نمىداد. (19).
وقتى با مردم دست مىداد و مصافحه مىكرد، هيچ گاه دست خود را عقب نمىكشيد، تا طرف مقابل دست خود را بكشد. (20) هيچ خوراكى را مذمت نمىكرد. به هيچ (21) كس دشنام و ناسزا نمىگفت و سخن ناراحت كنندهاى بر زبان نمىآورد و بدى را با بدى پاسخ نمىگفت. زيرانداز خود را به عنوان اكرام، زير پاى كسى كه خدمتش مىرسيد پهن مىكرد. (22) از روز بعثت تا دم مرگ، هرگز در حال تكيه دادن غذا نخورد. (23) هديهى افراد را(هر چند اندك و ناچيز) قبول مىكرد. (24) بيشتر اوقات، رو به قبله مىنشست. (25) زانوهايش را پيش اشخاص، باز نمىكرد و بيرون نمىآورد. بر تندخويى غريبهها در سؤال و درخواست و سخن صبر مىكرد. هيچ كس را ملامت و سرزنش نمىكرد و در پى كشف اسرار ديگران نبود. (26).
خندههايش تبسم بود و هرگز قهقهه سر نمىداد. (27) بسيار شرمگين و باحيا بود. سخن كسى را قطع نمىكرد. از جلوى خودش غذا مىخورد. كار افراد را به هر شكلى راه مىانداخت و… بسيارى از فضايل برجستهى ديگر كه همه حاكى از روحى بلند و اخلاقى والا و ادبى متعالى بود.
ادب در معاشرت، ميزان رشد و شعور انسان است و هر كس به اندازهاى مىارزد كه ادب دارد. عيار سنجش قيمت انسانى افراد، «ادب» آنان است.
وقتى مىتوان با «ادب»، دلها را خريد و هنگامى كه «ادب داشتن»، نشانهى ايمان و وسيلهى تقرب به خدا و محبوبيت نزد خالق و خلق است، چرا از سنت رسول خدا و سيرهى اولياء دين، ادب نياموزيم؟… آرى، ادب در گفتار و كردار، در خانه و جامعه، با كوچك و بزرگ، با خودى و غريبه در همه جا… و با همگان!
پي نوشت :
(1). غررالحكم، آمدى، ج 1، ص 437
(2). گلستان، سعدى، باب هشتم، آداب صحبت
(3). همان
(4). ميزان الحكمه، ج 4، ص 426
(5). همان، ص 428 به نقل از بحارالانوار
(6). گلستان سعدى، باب هشتم
(7). بحارالانوار، ج 72، ص 71
(8). بحارالانوار، ج 75، ص 261
(9). ميزان الحكمه، ج 1، ص 72
(10). غررالحكم، ج 7، ص 11
(11). همان، ص 12
(12). همان، ص 11
(13). همان، ص 12
(14). همان، ص 12گلستان سعدى، باب 2، حكايت 20
(15). ميزان الحكمه، ج 1، ص 70، حديث 374
(16). «ما ادبنى احد، رأيت قبح الجهل فجانبته» (بحارالانوار، ج 14، ص 326)
(17). ميزان الحكمه، ج 1، ص 78
(18). سنن النبى، علامه طباطبايى، ص 43،41 و 75
(19). همان، ص 73،47،46،45 و 61
(20). همان، ص 41 و 47
(21). همان
(22). همان، ص 75 و 76
(23). بحارالانوار، ج 16، ص 237
(24). همان، ص 227 و 240
(25). همان
(26). مكارم الاخلاق، ص 15،13 و 17
(27). سنن النبى، ص 75
/س