از راه نمي توان جلو زد
از راه نمي توان جلو زد
سخنراني هاي ناتمام
همه آمده بودند تا از آخرين حج پيامبر توشه بردارند . شنيده بودند پيامبر سخنان مهمي براي گفتن دارد. چند بار در منا و عرفات مردم را جمع کرد و برايشان سخن گفت. حمد و ثناي خدا گفت. از خدا کمک خواست . انگار پيامبر به تنهايي از عهده آن بر نمي آيد .از چيزي نگران است. کساني که به رسول الله نزديک اند نگراني را به روشني از چهره نورانيش مي فهمند .
پيامبر سخنانش را آغاز مي کند . مردم را نصيحت مي کند و به بندگي خدا و پذيرش حق سفارش مي کند و اينکه نبايد در مقابل فرمان خدا گردن کشي کرد….
اما بعد…
پيامبر ميخواهد موضوع مهمي را بيان کند. همه ساکت شده اند تا سخنان او را بشنوند .آنهايي که عقب تر ايستاده اند بر روي انگشت پايشان بلند مي شوند تا بهتر ببينند و بشنوند…همهمه شد نفهميديم چه گفت . انگار پيامبر فرمود «آنها درست شنيده نمي شد . از کسي که در کنارم ايستاده پرسيدم پيامبر چه فرمود ؟او هم نشنيده بود . از ديگري سؤال کردم او هم شک داشت ولي انگار گفت همه از قريشند يا همه از بني هاشم ….عده اي جمع را نا آرام کرده اند .
سخنان پيامبر براي عده اي خيلي آشناست . رسول الله وقتي در مورد جانشيني بعد از خود سخن مي گفت اينگونه آغاز مي کرد. البته خيلي ها از همان زمان که شنيدند پيامبر همه را براي حج آخر دعوت کرده گمان هايي برده بودند که ممکن است پيامبر بخواهد در مراسم و موقعيت فراموش نشدني آخرين حج دوباره همان حرف هاي تکراريش را درباره او تکرار کند .
حدسشان درست بود .آغاز سخن رسول الله طوري بود که همه صحابه و ياران پيامبر فهميدند درباره علي سخن مي گويد. حتي بسيار از حاجياني که از سرزمين هاي ديگر آمده بودند ،متوجه شدند موضوع جانشيني در ميان است .
تازه جمعيت آرامش پيدا کرده بود که…. دوباره عد ه اي از گوشه و کنار جمعيت هماهنگ و ناهماهنگ تکبير مي گفتند. لبيک ها را تکرار مي کردند . چند بار سخن پيامبر قطع شد . جمعيت با نگاه و صدا خواستند که آرام شوند . پيامبر دوباره آغاز کرد اما همينکه خواست آن موضوع مهم را ياد آور شود دوباره صداي تکبير عده اي که مي دانستند پيامبر چه مي خواهد بگويد و خوش نداشتند آن حرف ها به گوش مردم برسد سخنان رسول خدا را قطع کرد …پيامبر با ناراحتي سخنانش را نا تمام رها کرد و از بلندي فرود آمد به جمعيت پيوست…و عده اي مرموزانه نيش خند زدند .
و خدا گفته بود هر که رسول ما را بيازارد و ناراحت کند لعن و نفرين خدا و فرشتگان خدا را براي خود خريده است .
خدا تهديد کرد
اعمال تمام شده بود و حجاج به همراه پيامبر به سرزمين هاي خود بر مي گشتند تا نيمي از راه با پيامبر هم مسير بودند ،و در ميانه راه از رسول الله جدا مي شدند . (و شايد به همين دليل عده اي گمراه شدند ؛درست از زماني که راهشان را از او جدا کردند )
چند بار در بين راه بر پيامبر وحي نازل شد . چند بار پيامبر از حالت عادي خارج شد و رنگ از رخسار مبارکش پريد…بعضي علت را مي پرسند اما اصرار نمي کنند ،مي دانند اگر لازم باشد پيامبر خود خواهد گفت …
بعد از آخرين وحي که حال رسول الله متغير شده بود،دستور داد کاروانيان بايستند و کساني را مأمور کرد در پي آنان که پيش افتاده اند بروند و بازشان گردانند . کساني هم برگشتند تا به کاروان هاي عقب تر بگويند که زودتر برسند .
همه جمع شدند منبري براي رسول خدا فراهم کردند تا آخرين آيات وحي را بشنوند…
«اي رسول ما ابلاغ کن آن چه بر تو نازل شده است»گويا امري از طرف خدا نازل شده که پيامبر از ابلاغ آن بيم دارد. نکند مردم نتوانند در مقابل فرمان خدا تسليم شوند و با تعصبات و نگاه هاي خشک قبيله اي با امر خدا مخالفت کنند و از رحمت خدا دور شوند . اما خدا با بشارتي که شبيه تهديد است از او خواست تا دستور خدا را به مردم ابلاغ کند«….اي رسول ما (اي پيامبري که بيست و سه سال پذيراي شديد ترين و سخت ترين مشکلات و مصائب بودي و عزيز ترين کسانت را از دست دادي . اي پيامبر ما ،که يک لحظه غافل از ما نبودي . اي پيامبر ما ،که دندانت شکست و پيشاني نورانيت زخم برداشت و دل ملائک شکست اما دست از هدايت اين مردم برنداشتي ،اکنون و بعد از آنهمه مصائب )اگر اين فرمان خدا را ابلاغ نکردي نزد خدا مانند آن است که در اين بيست و سه سال هيچ نکردي …و ما تو را ياري مي دهيم …»
اين آيه که بوي تهديد داشت و ياري خدا را بشارت مي داد پيامبر را مصمم کرد تا بر فراز منبري که ساخته بودند ،برود: علي را صدا زد و رو به جمعيت گفت:«من کنت(مولاه فهذا علي مولاه »هر که من مولاي اويم اين علي (و نه هيچ کس غير علي و حتي نه هيچ علي ديگري )مولا و امام اوست.
و به همه گفت که اين دستور خداست همانگونه رسالت خود او نيز چيزي جز دستور خدا نبود .
گفت و گوي جبرئيل و عمر بن خطاب
وقتي رسول خدا (صلي الله عليه و آله )علي را منصوب کرد ،فرمود:«هر کس من مولاي اويم ،علي مولاي اوست. خدايا هر کس او را ولي خود بداند ،دوستش بدار و هر که را با او دشمني کند،دشمن شمار و هر که او را ياري کند ياريش کن و هر که از ياري او دست کشد ياريش نکن !خدايا تو گواه من بر اينان هستي .»
هنگامي که پيامبر اين سخنان را مي گفت ،جوان خوش سيماي خوش بويي که در کنارم ايستاده بود رو به من گفت:«اي عمر !رسول خدا (صلي الله عليه و آله )پيماني بست که جز منافق آن را نمي شکند. بپرهيز از اينکه تو آن را بشکني .
من اين قضيه را براي رسول خدا (صلي الله عليه و آله )گفتم .پيامبر فرمود:«آن جوان از نوع بشر نبود ،بلکه او جبرئيل بود و مي خواست آنچه را که من گفتم بر شما تأکيد کند.»
و جبرئيل مي دانست که سفارش پيامبر را بايد تأکيد مي کرد .
اعتراف
روزي عمر بن خطاب در حالي که از علت دور شدن امر خلافت از امير المومنين (عليه السلام )صحبت مي کرد به ابن عباس گفت :«به خدا سوگند آنچه ما با او انجام داديم از سر دشمني و عداوت نبود بلکه او را کوچک وحقير يافتيم و ترسيديم که عرب و قريش با آن مصائب که او (علي )به آنان وارد کرده بود اطرافش جمع نشوند .»
عمر يکبار هم به ابن عباس گفته بود:«قريش نمي پسنديد که هم نبوت و هم امامت در شما باشد و تنها شما به مردم تفاخر کنيد از اين رو قريش خودش را در نظر گرفته راهي را انتخاب کرد که موفق شد و به نتيجه رسيد .»
خدا گفت علي راه است و هر که از راه منجرف شود گمراه مي شود و در قيامت دست خواهد گزيد . اما عده اي خيال کردند علي رقيب است و بايد از او پيش بيفتند . و از راه نمي توان سبقت گرفت مگر اينکه به کج راه بروي .
علي نابغه نيست
مي گفت دوست دارم علي را آنگونه بشناسم که جرج جرداق مسيحي شناخت . يک مسيحي 6جلد کتاب قطور در وصف امير المومنين (عليه السلام )نوشت و نام آن کتاب را «صداي عدالت انساني »گذاشت . جرداق مسيحي علي را به دريايي تشبيه مي کند که حتي کوه ها را در دل خود پنهان مي کند و تلاطمي در او راه نمي يابد . در حالي که عده اي مانند برکه هاي کوچک و راکد با يک سنگ ريزه آرامش خويش را از دست مي دهند .
چه قدر غرور انگيز است که يک مسيحي مولا و امام ما را به عنوان يک نابغه بزرگ ستايش کند .
اما به راستي آيا علي نابغه بود ؟و مگر از هر نابغه اي بايد پيروي کرد؟مگر هيتلر نازي که دو جنگ جهاني را به راه انداخت نابغه نبود؟و مگر چنگيز نابغه نبود؟چند نفر مثل چنگيز و هيتلر مي توان در تاريخ پيدا کرد ؟…و صدها نابغه ديگر که ما هرگز حاضر نيستيم دنباله رو آنان باشيم چه برسد به اينکه دنيا و آخرتما ن را به او بسپاريم .
فکر کردم ديدم اصلا علي نابغه نبود . او امام بود معصوم بود بنده خدا بود.خدا رامي شناخت و به او يقين داشت و براي همين بود که خدا او را جانشين خود آسمان و زمين کرد . چون بيش از همه خدا را نشان مي داد . پس علي نابغه بود …اما بود و امام نابغه نيست …آينه خدا نماست .
منابع
1ـ ينابيع الموده . ج 2،ص73و الغدير،ج1،ص57.به نقل از :رستاخيزنور ،ص59و کتاب ستيز با آفتاب سيد جعفر مرتضي عاملي مترحم حسين شانه چي
2ـ قاموس الرجال ج6ص33و ص403و شرح نهج البلاغه ابن ابي الحديد ج12ص53وج2ص58
منبع: ماهنامه فرهنگي اجتماعي ديدار شماره 110