« از ظلمات شک تا نور يقين»
« از ظلمات شک تا نور يقين»
بسم الله الرحمن الرحيم
آفت شكّ
وقتى انسان در مقامِ انجام وظيفه بر مىآيد اوّلين چيزى كه از خدا مىخواهد توفيق انجام وظيفه است. هم توفيق كارهايى كه بايد انجام بدهد و هم گناهانى كه بايد ترك كند، اين اطاعتها براى سعادت ابدى است. اما آن چه در اين مناجات جالب توجه است اين است كه بعد از ذكر چند دعا از قبيل درخواست توفيق اطاعت و ترك معصيت بسيار تأكيد مىكند به اينكه خدايا من را به شك و ريب مبتلا نكن. گاهى انسان در مورد مطلبى كه بر اساس دلايل عقلى، منطقى يا براهين ديگرى يقين پيدا كرده است حالت شك پيدا مىكند. اين اجمالاً نشانهى اين است كه قلب انسان كه محل ادراك و ايمان و يقين است، به طور كامل اختيارش دست ما نيست. گاهى هم اضطراب پيدا مىكند. قلب را قلب گفتهاند، براى اينكه دائماً در حال تزلزل و زير و رو شدن و انقلاب است. اما با لطف خدا، مؤمنين زود از شكهاى لحظهاى نجات پيدا مىكنند. شايد مصداق اين آيهى شريفه و پر معنا باشد كه «إِنَّ الَّذِينَ اتَّقَوْا إِذا مَسَّهُمْ طائِفٌ مِنَ الشَّيْطانِ تَذَكَّرُوا فَإِذا هُمْ مُبْصِرُونَ1»؛ كسانى كه تقوى پيشه كنند وقتى اين شيطانهاى دورهگرد با آنها تماس پيدا مىكنند، به ياد خدا مىافتند، و در اثر آن تذكر و ياد خدا، بينا مىشوند.
شك زود گذر / ماندگار
بيشتر ما كم و بيش مبتلا به شك آنى و لحظهاى مىشويم، ولى خداى متعال لطف مىكند و ما را متوجه خودش مىكند و آن توجه باعث مىشود كه چشم و دل آدم بينا و شيطان طرد شود. اما بعضى اينطور نيستند، وقتى شيطان فريبشان داد، دنبالش مىروند و به جاى اينكه تذكر پيدا كنند، به همان حالت غفلتشان ادامه مىدهند و دائماً بر تيرگىهاى قلبشان افزوده مىشود، تا جايى كه، «وَ إِذا ذُكِرَ اللَّهُ وَحْدَهُ اشْمَأَزَّتْ قُلُوبُ الَّذِينَ لا يُؤْمِنُونَ بِاْلأَخِرَة2»؛ بالاخره كار به جايى مىرسد كه وقتى نام و ذكر خدا را مىشنود اصلاً ناراحت مىشود!
وقتى انسان توجه پيدا مىكند به اينكه تكليفى هست و بايد خدا را اطاعت كرد، در صدد بر مىآيد تا خدا و دين و راه هدايت را بهتر بشناسد. گاهى خيلى راحت مطمئن مىشود به ادلهاى كه براى اثبات خدا و نبوت و ساير عقايد هست تا برسد به دلايل نبوت خاصه و امامت خاصه و الى آخر. ولى بعضىها با اينكه شايد اعتراف هم بكنند كه اين دلايل از نظر منطقى اشكالى ندارد، اما در دلشان اثرى نمىگذارد. اين چيز عجيبى است كه گاهى دليل محكم براى انسان اقامه مىشود، اما آرامش قلبى و يقين برايش پيدا نمىشود. در حالى كه شايد اگر براى يك مطلب ديگرى كه ارزشش از اين خيلى كمتر است، دليلى اقامه كنند زود قانع مىشود. فرض بفرماييد آنجاهايى را كه انسان با اخبار اشخاصى مطمئن مىشود؛ ما روزانه با اين چيزها زياد برخورد مىكنيم، به خصوص در جوّ سياسى و اجتماعى. اگر دو سه نفر باشند و يك فرد موجهى هم در آنها باشد، كه ديگر اصلاً قابل ترديد نيست! يا مثلاً روزنامهاى يا دو تا سايت خبرى را مىنويسند، يقين مىكند كه گوينده حتماً اين را گفته يا مقصودش هم همين بود كه هست! حالا خوب يا بد مىپذيرد، اما اگر 124 هزار پيغمبر، از پاكترين انسانها، از كسانى كه تمام هستىشان را فداى انسانها كردند كه اينها را نجات بدهند، چيزى را بگويند، مىگويد: نه، باور نمىكنم!
نقش خواستهها در معرفت
چطور مىشود كه آدم اين گونه يك بام و دو هوا مىشود؟! سرّش چيست؟ اين مسئلهى مهمى است. روانشناسان بايد جواب بدهند. تجربه نشان مىدهد كه بعضى وقتها انسان قبل از اينكه دليل مسئله را بررسى كند و در صدد باشد كه حق را بشناسد، پيشاپيش حكمش را صادر مىكند. مثلاً اول مىگويد: درست است اما بعد كه دنبال دليل مىرود، هر چه دليل هم مىآورى مىگويد من اطمينان پيدا نمىكنم و قانع نمىشوم!
سرّ مسئله اين است كه خواستههاى انسان در قضاوتش اثر مىگذارد. وقتى آدم چيزى را دوست دارد و دلش مىخواهد، به كمترين دليل قانع مىشود چون مطابق خواستهاش است. اما وقتى چيزى را نمىخواهد و موافق خواستههايش نيست، و مىبيند اگر آن را قبول كند بعدش مشكلات دارد، از اول مىگويد نه، درست نيست. صد تا دليل هم برايش بياورى، مىگويد نه، باز هم نشد! «إِنْ نَظُنُّ إِلاَّ ظَنًّا وَ ما نَحْنُ بِمُسْتَيْقِنِينَ3». خواستههاى انسان قبل از بررسى مسئله حكم صادر مىكند. اين خطر بزرگى است. كم كسى است كه بتواند از خطر پيشداورى رها شود يا وقتى يك مطلبى برايش مطرح مىشود، جلو جلو قضاوت نكند كه اين درست است يا نه، يا از ابتدا بىطرف باشد و بگويد: مىروم تحقيق مىكنم. اگر دليل حسابى داشت قبول مىكنم و اگر نداشت رد مىكنم. اگر ما در همهى مسائل اين حالت را داشته باشيم، به نتيجهى خوبى مىرسيم. در سورهى قيامت مىفرمايد: «أَ يَحْسَبُ الْإِنْسانُ أَلَّنْ نَجْمَعَ عِظامَهُ * بَلى قادِرِينَ عَلى أَنْ نُسَوِّيَ بَنانَهُ * بَلْ يُرِيدُ الْإِنْسانُ لِيَفْجُرَ أَمامَهُ4»؛ آيا آدميزاد واقعاً اينجور فكر مىكند كه ما نمىتوانيم دوباره زندهاش كنيم؟ اينكه خيلى ساده است، همان كسى كه اول تو را خلق كرد، و به تو روح داد و زنده كرد، باز هم مىتواند، «وَ هُوَ أَهْوَنُ عَلَيْهِ5». بيشترين مشكل انبياء هم با اقوامشان درباره مسئلهى معاد بود، چرا؟ نه اينكه باور نكند كه خدا مىتواند آدم را زنده كند، بلكه مسئله جاى ديگرى است؛ «بَلْ يُرِيدُ الْإِنْسانُ لِيَفْجُرَ أَمامَهُ»؛ آدميزاد مىخواهد بى بند و بار و آزاد باشد. اگر معاد را پذيرفت، بايد حساب و كتاب و حلال و حرام و واجب و… را هم بپذيرد و عمل كند؛ خيلى گرفتارى دارد! يك كلمه مىگويد نه، قيامتى در كار نيست؛ خودش را راحت مىكند!
حفاظت از ظرف يقين
در اين دعا وقتى روى اين مسئله تكيه مىكند، شايد به خاطر اين باشد كه مسئلهى معرفت و يقين، تنها تابع دليل نيست. دليل براى آن كسى خوب است كه در هيچ جا پيش داورى نداشته باشد و واقعاً دلش بخواهد حقيقت را بيابد. اما بعضى هستند كه اگر تمام انبيا هم برايشان دليل بياورند باز منكر مىشوند و بالاتر از آن: «وَ لَوْ فَتَحْنا عَلَيْهِمْ باباً مِنَ السَّماءِ6»؛ اگر درى به روى آنها باز كنيم كه به آسمانها هم بروند، باز هم ايمان نمىآورند و مىگويند: «لَقالُوا إِنَّما سُكِّرَتْ أَبْصارُنا»؛ ما را سحر كردى. اين مسئلهى خطرناكى است. براى اينكه ايمانمان محفوظ بماند بايد از اين ظرف يقين حفاظت كنيم و آن را با هوى و هوسها آلوده نكنيم وگرنه هيچ ضمانتى نداريم چيزى كه به آن يقين كرديم، يقينى بماند! على(ع) در نهج البلاغه مىفرمايد كه بعضى از ايمانها عاريهاى است و دوام ندارد. انسان خيال مىكند مؤمن خوبى هم است، نماز شب مىخواند و مستحبات را هم به جا مىآورد، اما دوامى ندارد. اين روزها مىدانيد چقدر ابواب شكوك باز است و بعضى افتخار مىكنند به اينكه ما اهل شك هستيم، و آنهايى را كه مدعى يقين هستند متهم به جهل و جنون مىكنند و مىگويند اصلاً يقين امكان ندارد! البته ما بايد دنبال دليل برويم، اما فكر نكنيم براى هر مطلبى اگر دليل وجود داشته باشد، و ما دليلش را دانستيم يقين پيدا خواهيم كرد. مطالبى هست كه دلايل يقينى هم دارد اما عدهاى يقين پيدا نمىكنند، چون دلشان نمىخواهد. پس نيكو است انسان در مقام مناجات يكى از مهمترين چيزهايى كه مىخواهد اين باشد كه خدا به او يقين عنايت كند و اين ايمان را برايش ثابت نگه دارد.
مناجات المطيعين
«أللَّهُمَّ ألْهِمْنا طَاعَتَكَ، وَجَنِّبْنا مَعْصِيَتَكَ»؛ كسى كه در مقام انجام وظيفه است طبيعى است اول از خدا بخواهد كه به او توفيق اطاعت و دورى از معصيت مرحمت كند. «وَيَسِّرْ لَنا بُلُوغَ ما نَتَمَنَّى مِنِ ابْتِغاءِ رِضْوانِكَ»؛ وقتى بداند كه بهترين عبادتها، عبادتى است كه «ابْتِغاءَ رِضْوانِ اللَّهِ» باشد، از خدا اين توفيق را مىخواهد كه كارها و عبادتهايش را تنها براى كسب رضاى خداوند انجام بدهد. «وَأحْلِلْنا بُحْبُوحَةَ جِنانِكَ»؛ ما را در ميان بهشتها جايگزين كن. «وَاقْشَعْ عَنْ بَصائِرِنا سَحابَ الإِرْتِيابِ»؛ آسمان دلمان را از ابرهايى كه فضاى دل را تاريك مىكند، پاك كن. «وَاكْشِفْ عَنْ قُلوبِنا أغْشِيَةَ الْمِرْيَةِ وَالْحِجابِ»؛ پردههايى را كه روى دل مىافتد و باعث مريه و شك و ترديد مىشود، از جلوى چشم بصيرت ما بردار. «وَأزْهِقِ الْباطِلِ عَنْ ضَمائِرِنا»؛ از ضمير و باطن ما، باطل را بيرون كن تا در دل ما اعتقاد باطلى باقى نماند. «وَأثْبِتِ الْحَقَّ في سَرائِرِنا»؛ و به جاى باطل در نهاد ما حق را ثابت كن.
شك زمينه ساز فتنهها
اكنون حضرت خودش استدلال مىكند كه چرا من اينقدر راجع به شك و ارتياب و مريه تأكيد دارم؟
«فَإنَّ الشُّكُوكَ وَالظُّنُونَ لَواقِحُ الْفِتَنِ»، از شك و ظن مىترسم، چون شكها و ظنها آبستن فتنهاند. در موضوعاتى كه مربوط به اعتقاد و دين است، اگر يقين رفت و جاى آن شك و حتى ظن پيدا شد، فتنه را در خودش مىپروراند. اگر در حوادث بعد از انقلاب تا به حال مرورى كنيم مىبينيم كسانى كه مبتلا به فتنهها شدند، ابتداءش از تشكيكات بود. هم خودشان مبتلا به فتنه شدند و ايمانشان را از دست دادند و هم ديگران را مبتلا به فتنهها كردند. عجيب است، همان كسى كه حاضر بود جانش را براى اسلام و انقلاب و مردم بدهد، مىشود نوكر دشمنترين دشمنان خلق، مىشود سگ دست آموز آمريكا! «وَمُكَدِّرةٌ لِصَفْوِ الْمَنائِحِ وَالْمِنَنِ»؛ صافى و زلالى نعمتهاى عظيمى كه خدا به ما عنايت كرده در اثر شك جايش را به تيرگى و كدورت مىدهد.
«اَلّلهُم اَحْمِلْنا فى سُفُنِ نَجاتِكَ» اكنون كه من اين خطرها را دارم و در معرض شك و شبهه هستم، تنها تويى كه مىتوانى در اين درياى متلاطم دنيا كه صحنه اين غرق شدنها و فتنهها و آشوبها است، من را بر كشتى نجات سوار كنى و به ساحل امن برسانى. «وَمَتِّعْنا بِلَذِيذِ مُناجاتِكَ». نجات پيدا كردن آثارى دارد. يكى اين است كه انسان از مناجات با خدا لذت مىبرد. «وَأوْرِدْنا حِياضَ حُبِّكَ»؛ ما را در درياهاى محبتت وارد كن. «وَأذِقْنا حَلاوَةَ وُدِّكَ وَقُرْبِكَ»؛ شيرينى محبت خودت را به ما بچشان. ما هنوز نمىدانيم دوستدار خدا بودن يعنى چه؟! بايد بحث كنيم ببينيم اصلاً محبت به خدا تعلق مىگيرد يا نه؟ يا اين محبت در واقع محبت ثواب و اجر است؟! اين از كمبود معرفت ماست.
«وَاجْعَلْ جِهادَنا فِيكَ»؛ جهاد در معركه و قتال باشد يا هر گونه تلاشى در راه خدا. «جاهِدُوا بِأَمْوالِكُمْ وَ أَنْفُسِكُمْ فِي سَبِيلِ اللَّهِ7»، منحصر به جهاد نظامى نيست. جهاد با نفس هم جهاد است، بلكه آن جهاد اكبر است. به هر حال جهاد ما را در راه خودت قرار بده. «وَهَمَّنا في طَاعَتِكَ»؛ همت ما را در اطاعت خودت قرار بده. وَأخْلِصْ نِيَّاتِنا في مُعامَلَتِكَ؛ در رفتارى كه با تو داريم نيّات ما را خالص كن.
به تو و براى تو موجوديم
«فَإنّا بِكَ وَلَكَ»؛ اين از آن تعبيرات كوتاهى است كه خيلى پرمعناست، «بِكَ وَ لَكَ وَ إِلَيْكَ وَ مِنْكَ». مقتضاى توحيد اين است كه هستىِ ما يك هستىِ آويخته و عاريهاى است كه اصالتى ندارد و خودش پابرجا نيست. به ارادهى خدا متصل است. مىگوييم همه چيز تابع ارادهى خداست، اما اين برايمان درست روشن نيست. خب من هستم و اينجا دارم حرف مىزنم، پس ارادهى خدا چه كار مىكند؟ براى اين كه به ذهنمان نزديك شود، فرض كنيد اراده كردم كه يك صورتى در ذهن خودم مجسم كنم، صورت باغى يا سيبى. سيب نبود، حالا هست، پس من هستم، ارادهام هم هست، صورت سيب هم هست. اما اگر اين اراده و توجهم را بردارم آيا ديگر ارادهاى هست؟ صورتى هست؟ سيبى هست؟ قوامش به همان توجه من است. بنابراين اراده و توجه و صورتهاى ذهنى از جلوههاى وجود انسان است. عالم و وجود هر چيزى هم تجسم ارادهى خداست. پس ما موجوديم «بِكَ»، با تو موجوديم. اگر تو بخواهى هستيم و اگر تو نخواهى هيچيم.
«وَ لَكَ»؛ براى چه زندگى مىكنيم؟ هيچ چيز غير از رضاى خدا و قرب و جوار او ارزش اين را ندارد كه انسان عمرش را براى آن صرف كند. فقط براى او زنده باشيم كه اگر خدا هدف نباشد زندگى پوچ خواهد بود.
توحيد افعالى
«وَلا وَسيلَةَ لَنا إلَيْكَ إلاّ أنْتَ»؛ اين همان معنايى است كه در مناجاتهاى ديگر هم داشتيم كه من خودت را پيش خودت شفيع قرار مىدهم. اين تعبير كه گاهى مىگوييم وسيلهاى براى تو نداريم غير از خودت، شبيه اين است كه بگوييم هيچ كارى بدون اذن خدا انجام نمىگيرد. چنين تعبيرى در قرآن هم داريم، «يَهْدِي بِهِ اللَّهُ مَنِ اتَّبَعَ رِضْوانَهُ سُبُلَ السَّلامِ وَ يُخْرِجُهُمْ مِنَ الظُّلُماتِ إِلَى النُّورِ بِإِذْنِهِ8»؛ خدا شما را به اذن خودش از ظلمات خارج مىكند و به نور مىرساند. به اذن خودش يعنى چه؟ اين شبيه اين است كه كسى از بنده بپرسد كه اين عبا را به اذن چه كسى پوشيدى؟ مىگويم به اذن خودم. اين يعنى احتياج به اذن ندارد؛ مال خودم است. خدا انسانها را به اذن خودش از ظلمات خارج مىكند، يعنى هيچ چيز ديگرى بين خدا و اين كار واسطه نمىشود. وقتى مىگويد ما وسيلهاى براى تو، پيش تو، غير از خودت نداريم، يعنى آمديم پيش خودت. ديگر وسيله نمىخواهد، چون وسيلهاى جز خودت نداريم. تو احتياج به اين ندارى كه واسطه بياوريم.
«إلهي اجْعَلْني مِنَ الْمُصْطَفِيْنَ الأخْيارِ»؛ ما را از برگزيدگان و از نيكان قرار بده. همت انسان بايد بلند باشد كه بگويد مرابه آن مقامى برسان كه پيغمبرانت را نيز رساندى. «وَألْحِقْني بِالصَّالِحِينَ الأبْرارِ، السَّابِقينَ إلى المَكْرُماتِ»؛ من را به آن صالحينى ملحق كن كه به سوى فضائل و مكارم اخلاق سبقت گرفتند. «المُسارِعينَ إلى الخَيْراتِ»؛ به سوى خيرات شتاب كردند. «الْعامِلينَ لِلْباقِيَاتِ الْصَّالِحاتِ»؛ آن كسانى كه براى چيزهاى گذراى دنيا كار نمىكنند، بلكه براى چيزهايى كار مىكنند كه باقى مىماند و صالح است. تعبير «باقِيَاتُ الْصَّالِحات»، از تعبيرات قرآنى است. «وَ الْباقِياتُ الصَّالِحاتُ خَيْرٌ عِنْدَ رَبِّكَ ثَواباً9». اين در مقابل لذائذ دنياست، يعنى امور دنيا ارزشى ندارد و خدا بها را به چيزهايى مىدهد كه باقى باشند. «وَ ما عِنْدَ كُم يَنْفِدُ و ما عند اللَّهِ باقٍ10»؛ آنهايى كه پيش شما در اين دنيا هست از بين مىرود و هر چيزى كه پيش خداست مىماند. بقاء مال آنجاست.
«إنَّكَ عَلى كُلِّ شَيء قَدِيرٌ، وَبِالإِجَابَةِ جَدِيرٌ، بِرَحْمَتِكَ يا أرْحَمْ الرَّاحِمينَ».
پی نوشتها:
1. اعراف / 201.
2. زمر / 45.
3. جاثيه / 32.
4. قيامت / 5-3.
5. روم / 27.
6. حجر / 14.
7. توبه / 41.
8. مائده / 16-15.
9. كهف / 46.
10. نحل / 96.
/خ