خانه » همه » مذهبی » از نقد سند تا نقد متن (12)

از نقد سند تا نقد متن (12)

از نقد سند تا نقد متن (12)

در اين بخش از مقاله, نويسنده تلاش مى كند تا به اين پرسش, پاسخ دهد كه: «پس از اثبات تاريخى بودنِ حديث, چه چيزى از آن به جاى مى ماند؟». در پاسخ اين پرسش, او از روح و گوهر اسلام و اصول پايدارى سخن مى گويد كه آرمان حديث اند و در ميان واقعيت ها رنگ نمى بازند: تعقّل, محبّت, تدريج در تربيت, تساهل در قانونگذارى, بهداشت, رعايت آزادى هاى اساسى انسان, دفاع از حقوق زن و كودك, حمايت از طبيعت, محوريّت اخلاق, و… متن برگزيده او براى تمامى اين بررسى ها

4f3d94d9 aead 4016 9ff7 dcfa8109ae6b - از نقد سند تا نقد متن (12)
0002763 - از نقد سند تا نقد متن (12)
از نقد سند تا نقد متن (12)

نويسنده: دكتر حسن حنفى
مترجم: دكتر سيدمحمدحسين روحانى
در اين بخش از مقاله, نويسنده تلاش مى كند تا به اين پرسش, پاسخ دهد كه: «پس از اثبات تاريخى بودنِ حديث, چه چيزى از آن به جاى مى ماند؟». در پاسخ اين پرسش, او از روح و گوهر اسلام و اصول پايدارى سخن مى گويد كه آرمان حديث اند و در ميان واقعيت ها رنگ نمى بازند: تعقّل, محبّت, تدريج در تربيت, تساهل در قانونگذارى, بهداشت, رعايت آزادى هاى اساسى انسان, دفاع از حقوق زن و كودك, حمايت از طبيعت, محوريّت اخلاق, و… متن برگزيده او براى تمامى اين بررسى ها صحيح البخارى است.
با وجود اختلاف جدّى ديدگاه نويسنده با انديشمندان شيعه (بويژه در زمينه: علم پيامبر, عصمت پيامبر, اسوه بودن پيامبر در كليه رفتارها, امامت, عصرى قلمداد كردن پاره اى از احاديث, و…), مقاله وى را از جهت تازگى روش تحقيق و نقد در حوزه حديث, مفيد و راهگشا مى دانيم.

هفتم: واقعيّت و آرمان

به رغم اين كه تحوّل از نقد سند به نقد متن, به گونه اى از تاريخى بودن حديثْ پرده برمى دارد و ارتباط آن را با محيط زندگى عربى آشكار مى سازد و اندازه فراوانى از خيالِ ابداعى را بر آن وارد مى كند, اين پرسشِ بنيادين, همچنان باقى مى ماند: «پس از اثبات تاريخى بودنِ حديث, چه چيز از آن به جاى مى مانَد؟». پس معنا روشن است; گرچه ساختار ها گوناگون اند. معنا همان قصد است و نه لفظ; ماهيّت است و نه رويدادِ حامل آن. هر ماهيّت, مستقل از پديدار هاى جلوه گر در واقعيّت معاصر آن است. معنا يقين است و لفظ, جنبه ظنّى دارد. آنچه از استقلال معنا از لفظ مى كاهد, كلمات قصار (جوامع الكلم) پيامبر است, به اعتبار آنها به عنوان جزئى از تاريخِ ادب و امثال عرب.193 در اين حالت, ابداعِ معانى است به اعتبار اين كه ماهيّت هايى مستقل, امّا گزارشگر ماهيّتِ حديث اند, حتّى اگر واقعيّتى تاريخى نباشد. اين, همان پرسشِ متجدّدان معاصر درباره روح و گوهر اسلام است كه به رغم همه چيز بر جاى مى مانَد; زيرا در زمان نيست; بلكه در روح و در واقعيّت و در تاريخ است و در انسان و طبيعت و جامعه. اين, همان روح روشنگرى (Enlightment) است
كه غربْ بدان افتخار مى ورزد و دانشمندان سكولار, از آن در شگفت شده, آن را خوش داشتند و اين پس از آن بود كه در قرن گذشته نقل و ترجمه گسترش يافت و غرب, نمونه اى براى نوگرايى به شمار آمد. اين [سكولاريزم], داراى معيارى دوگانه است. روشنگرى را در داخل غرب, اجرا مى كند و در خارج از غرب (برپايه مركزيّت اروپا) آن را از هم مى دَرد. 194
اين ماهيّت, در نظر و در راهنمايى شعور به سوى بداهت, تجلّى پيدا مى كند: «نماز, در پيشِ رويِ توست». پيش از نظر, شك مى آيد. پس شك, بر هر مسلمانى واجب است و اين (چنان كه معتزلان گفته اند), پايه «نظر» است كه گفته اند: «ما از ابراهيم به شكْ سزاوارتريم». نظر, همچنين در قياس «به عنوان نظرى منظّم» خودنمايى مى كند, مانند قياس كردن «حج به نمايندگى از مادر» با «پرداخت وام از طرف مادر». گاهى قياس, شكل پرسشى تجربى به خود مى گيرد, تا آن جا كه پرسنده مى تواند(برپايه تجربه خاصّ خودش), شخصاً قياس كند. زادن پسرى سياه از پدرى با سياهيِ كم تر, مانند زاده شدن شترى زرد از شترى سرخ است; چرا كه شايد كاركردى ژنتيك, اين هر دو حالت را پديد آورده است. گاهى شكل استفهامى بديهى به خود مى گيرد, مانند اين كه: «زنان, ناقصْ عقل و ناقصْ دين اند». نقصِ عقلِ زن, بدين دليل است كه شهادت زن, نصفِ شهادتِ مرد است و نقصِ دينِ او بدين دليل كه چون حايض باشد, نماز نمى گزارَد. [قياس,] گاهى شكل گفت و گو با صحابه به خود مى گيرد, مانند داستان آن مردى كه به راه خدا پيكار كرد و پيامبر, او را از اهلِ دوزخ شمرد تا مايه تنبّهِ شديد باشد, تا آن جا كه مسلمانان شك كردند كه آيا درست مى شنوند يا نه. سپس پيامبر, داستان را چنين برايشان گشود كه:«او خودكشى كرد». عمر بن خطّاب, از اين جنبه عقلِ بديهى بهره بسيار داشت. با عقلش آنچه را وحى مى شد, درمى يافت. حتى وقتى آيه : «إذا جاء نصرالله والفتح» نازل شد, عمر دريافت كه مرگ پيامبر فرا رسيده است. لذا پيامبر درباره او گفت: «همانا در امّت هاى پيش از شما مُحَدَّثان* بودند. اگر در امّتِ من چنين كسى باشد, او عمر بن خطّاب است». از اين رو, عقل, شرط تكليف است و بر ديوانه يا كودك, حَرَجى نيست. هم از اين رو, باده حرام شد; زيرا مستى مى آوَرَد و عقل را مى زدايد. خَمر, آن چيزى است كه عقل را بپوشاند و آن, شراب پنج چيز است: انگور, خرما, عسل, گندم و جو. نوشيدنِ عصاره اينها پيش از تخمير شيميايى و پديد آمدن كف هاى ويژه اين فعل و انفعال شيميايى جايز است. هر نوشابه مست كننده اى حرام است, با هر كيفيت و هر كميّت. ديگر گونه هاى الكل, مانند شراب برنج و جز آن, هنوز شناخته نبود. ليكن حكم آن ها به وسيله قياس, معلوم مى گردد. خادم براى پيامبر, خرما را مى خيسانْد. پيامبر, اين كار را در ظروف و آوند ها جايز شمرد, پس از آن كه نهى كرده بود. سپس انصار را از ظروف [غير بهداشتى آن روزگار], منع كرد و سپس كوزه زفتْ نيندوده را روا داشت و تصريح كرد كه تخمير شير, جايز است تا از آن, شير پرچربى به عمل آيد.
در همان هنگامى كه ماهيت بر عقل و نظر تكيه مى كند, به سوى عمل و فعاليت و تأثيرگذارى بر عقل نظرى و سپس عقل عملى مى گرايد. از اين رو ايمان, با عمل, پيوند خورده است. زناكار, زنا نمى كند و مى گُسار, باده نمى نوشد و دزد, دزدى نمى كند در حالى كه مؤمن باشد. اين, همان شرط استحقاق است. پس حق خدا بر بندگان, اين است كه او را بپرستند و حق بندگان بر خدا اين است كه ايشان را عذاب نكند. پيامبر نخواست اين را به مردم بشارت بدهد, تا خود را وا نگذارند. مردى در برابر مردم, عمل بهشتيان را انجام مى دهد(جهاد در راه خدا) ولى دوزخى است (به خاطر خودكشى اش). عكس آن نيز ممكن است. زيرا عملِ كامل و شامل و كلّى است كه مقياس است. عمل, شاملِ عملِ دستيِ نتيجه بخش مى شود, اگر چه حمل كردن هيزم بر پشت باشد تا دست نياز به سوى مردم دراز نكند (چه او را چيزى دهند و چه ندهند). چيزى بهتر از كار كردن و نان خوردن از دستْ رنج خود نيست. عمل (كار), كلمه طيّبه است. كلمه به نور مى انجامد و در آن, فراتر از مشرق مى رود. از اين جا مكروه بودنِ پرسش از موضوعاتى پيش مى آيد كه اثرى عملى از آنها به دست نمى آيد: موضوع هاى نظريِ خالص يا موضع هاى خصوصى اى كه بهره واقعى از آنها به دست نمى آيد و براى مردم, ارزشى ندارند, يا موضوع هايى اخبارى كه معنايى ندارند: «خدا بيزار است از قيل و قال و كثرت سؤال و ضايع كردن مال». پيامبر, از كثرت پرسش به تنگ مى آمد و آن را ناخوش مى داشت و از آن, خشمگين مى شد, مانند پرسش درباره پدرِ واقعى كسى يا درباره شترِ وى. اين, همان مناسبتى بود كه اين آيه درباره آن فرود آمد:«از چيزهايى نپرسيد كه اگر براى شما روشن گردد, شما را ناخوش آيد». درباره چيزِ گم شده و شتر و گوسفندى كه گم شده است, مى پرسند. سؤال, مركّب است و به يك بار پرسيدن آن, اكتفا نمى شود; بلكه پرسنده اصرار مى ورزد. نيز پيامبر از پرسش درباره مردى كراهت داشت كه زنش را در آغوش كسى ببيند: آيا او را بكشد, يا چهار گواه بياورد؟ در اين جا بود كه آيه «لعان» فرود آمد تا به جاى پيامبر, پاسخ دهد و حَرَج(تَنگنا) از او بردارد. گاه, بهتر است كه از پاسخ دادنْ خوددارى شود, مانند پرسش درباره روح; زيرا يك موضوعِ نظرى خالص است و اثرى عملى بر آن مترتّب نمى گردد. يا پرسش درباره هنگام رستاخيز و پاسخ دادن نه به صورت تعيين دقيق وقت, بلكه با درخواست آمادگى براى آن. كار, برپايه توانستنِ بدون حرج است; زيرا مردم با پيامبر بر پايه شنيدن و فرمانبرى كردن در آنچه بتوانند, بيعت مى كنند و «استطاعت (توانستن)», كلمه اى اعتزالى است. شرطِ عمل, نيّت است: «همانا كارها بسته به نيّت است و بس». مهم, نفسِ كار نيست; بلكه نيّت از انجام دادن آن است كه صدقه است يا هديه. مهم, شعائر ظاهرى نيست, بلكه پرهيزگارى است. عمل مى تواند يكى از نمود هاى ارتباط متقابل اجتماعى باشد, مانند نماز و روزه و حج به نيابت از نزديكان.196
عقل نظرى و عقل عملى, هر دو دو بعد در طبيعتِ انسانى اند. پس طبيعت, داده اى است كه آرمان و واقعيت, در آن با هم جمع مى شوند. طبيعت, اوّلاً به معناى هستى و قوانين آن و دوام و قرار و همگانى بودن و پيوستگيِ اين قوانين است: «خورشيد و ماه, دو آيت از آيات الهى اند كه براى مرگ يا زندگى كسى نمى گريند» و اين به رغم رواياتِ ديگرى است كه ماه گرفت و خورشيد گرفت را به سان آيات يا برپايه دعوات مى گيرند. نيز طبيعت به معناى زمين و آب كشاورزى و بالندگى است. پيامبر, هنگامى كه گرفتگى و سياهى اى در آسمان مى ديد, چهره اش دگرگون مى شد و چون باران مى باريد, چهره اش باز مى شد. او در محيط زندگى بيابانى مى زيست كه حيات آن, وابسته به باران بود. از اين رو بود كه نماز استسقا در اين محيط, قبل از وحى هم وجود داشت و پس از وحى, ادامه يافت. زيادى آب را نبايد از چمن (روييده در كنار چاه), دريغ كرد. شاخه سبزى بر گور نهاده مى شود كه تا وقتى سبز باشد, براى مرده رحمت مى آوَرَد. طبيعت, يكسره زنده است و در آن, هيچ چيز به هدر نمى رود. مسلمان براى هر كارى به مزدْ گرفته مى شود; هر كارى كه او را سود بخشد مگر آن كه او را خوار سازد. مى توان از پوست و پيهِ مردار, بهره گرفت. پيامبر, از شكستن دهانه ظروف براى آب خوردن از آنها منع مى كرد, نه چنان كه اعراب در بيابان مى كردند كه نى ها را مى شكستند تا از آنها آب بخورند, اگرچه آب بر شن ها بريزد.
پيامبر, خوراك را دوست مى داشت و گوشت را به نيش مى كشيد, بويژه بازوى گوسفند و شانه آن را. هرگز بر هيچ غذايى خُرده نمى گرفت. اگر غذايى خوشايندش بود, آن را مى خورد و اگر ناخوش مى داشت, آن را رها مى كرد. قطعه گوشتى از كتفِ گوسفند بركند و از آن خورد و وضو نگرفت. مسائل جنسى نيز مانندِ خوراك, نيازى طبيعى است. از اين رو از لواط و مساحقه منع كرد; زيرا هر دو بر ضدّ طبيعت بشرى هستند. مخنَّثان را لعنت كرد و زنان مردنما را نفرين فرستاد كه خود را شبيه مردان مى كنند و نيز مردانى را كه هيئت و رفتار زنانه به خود مى گيرند.
پيامبر, بازى را دوست مى داشت, چنان كه انصار دوست مى داشتند. مى پرسيد: «اى عايشه! آيا بازى نداشتيد؟». كودكان, محبوب ترين كسان در نزد او بودند. كودكى, بى گناهى است و فطرت است. از پسران جوان اجازه مى گرفت كه نخستْ پيران را آب بنوشانَد. مى توان طبيعت را از روى تجربه باز شناخت. هنگامى كه زن و مردى درباره كودكشان شك ورزيدند و اختلاف پيدا كردند, پيامبر گفت: «اگر كودكْ سرخ و كوتاه باشد, زنْ راست مى گويد و اگر سياه چشم باشد, مردْ ادّعاى درست مى كند» و اين برپايه قانون وراثت (وراثت ژنتيك) است و به رغم روايتِ ديگرى است كه قانون وراثت را فراتر از نَسَب ها (با حلقه هاى پيوسته) قرار مى دهد. آموزش, از راه آزمون است: «مؤمن, دوبار از يك سوراخْ گزيده نمى شود».
طبيعت, ميانه رو است كه از افراط, دورى مى گزيند و به اعتدال مى گرايد. انسان اگر بسيار بذل و بخشش كند, گويند منافق و ريا كار است و اگر اندك ببخشد, گويند بخيل و گدا منش است. با تكرار تجربه, در نزدِ انسان, ذوقى طبيعى يا حسّى بديهى به نيكويى و زشتى رشد مى كند و اين, حسّى شرعى است; زيرا وحى و عقل و طبيعت, اتّفاق دارند و شرع و بداهت و مصالح مردم, يكى هستند. پيامبر, سوسمار نمى خورْد; گرچه حرام نيست; ولى :«در سرزمين مردم من نبود و اينك مى بينم كه آن را ناخوش مى دارم». طعام و غذا خوردن, بر حسبِ عادات است. از اين جاست كه حرام بودنِ خوردن «سير» در مسجد به ميان آمده است و گوشتِ خَرانِ اهلى به روز جنگ خيبر. خوردن اسب را رخصت داد. شايد از آن رو كه با محيط زندگى ارتباط دارد, يا از آن رو كه پنج روزْ يك بارْ آبش نمى دهند, يا از آن رو كه اينها پليدى نمى خورند. پس روايت مى كوشد تا علتى آورد. همچنين استنجا با بول, چيزى است كه فطرت از آن, رويگردان است. اين همان فطرتى است كه هر كسى با آن زاده مى شود. طبيعت و فطرت, يك چيز است. شرم, طبيعى است و هيچ چيز بهتر از پرسيدن, خير نمى آورد و در حكمت, مكتوب است: «وقار و سكينت, از شرم است». پس نبوّت, برابر با حكمت است كه در حياى طبيعت به يكديگر مى پيوندند.197
پيوند عقل و عمل و طبيعت, در آن چيزى تجلّى پيدا مى كند كه به نام «واقعيت وحى» خوانده شده است و «اسباب نزول», آن را نشان داده است. پس وحى, ممكن الوقوع است و وقوع, وحى ممكن است. وحى, واقعيّتى نازل شونده است و واقعيت, وحيى صعود كننده.198
نماز, در گفت و گويى آسمانى با موسى واجب شد و از پنجاه بار در شبانه روز به نصف آن, كاهش يافت تا به پنج نماز در شبانه روز رسيد. پيامبر, خجالت كشيد كه به نزد خدا رجوع كند و خواستارِ تخفيفِ بيشتر شود. پس وحى با توان هاى واقعى, منطبق مى شود195 و واقعيت, همان است كه پايين ترين حد را براى توانايى هاى خود مى پذيرد. نماز, كوتاه است. مسلمانان بر طول دادن نماز از طرف برخى امام هاى جماعت, اعتراض كردند و پيامبر, ايشان را از اين كار برحذر داشت و سفارش كرد كه نماز [جماعت] را با سوره هايِ كوتاهِ قرآن بخوانند: «اى مردم! برخى از شما, مردم را از نماز مى رمانيد. هر كس امامتِ نمازِ جماعت كند, بايد آرام و سبك از آن بگذرد; زيرا پشتِ سَرِ او افراد ضعيف و كُهن سال و افرادى هستند كه كارهاى ضرورى دارند». بلكه حتّى گريه كودكى باعث مى شود كه نماز, كوتاه خوانده شود: «من در ميان مردم به امامت برمى خيزم و آواز گريه كودكى مى شنوم و نماز را سبك و كوتاه مى كنم; زيرا خوش ندارم بر امّتم سخت بگيرم». نماز, در سايه برگزار مى شود, نه در آفتاب. شام خوردن, مقدم بر نمازِ شام است. گرسنگى صبر نمى كند; ولى نماز مى تواند منتظر بماند. مى توان «نحر (ذبح كردن)» را براى خوراك دادن به نانخوران, قبل از نماز انجام داد, اگر چه حكمى خاص و در تعارض با حكم عام باشد (كه نحر, بعد از نماز است). على و فاطمه به گفتگو با پيامبر پرداختند و اين, هنگامى بود كه پيامبر, آن دو را براى نماز شب, بيدار كرد. پيامبر, اندكى مى خوابيد و سپس بدون وضو نماز مى خواند.* مسواك زدن, مستحب است. اگر نه اين بود كه پيامبر نمى خواست بر امّتش سخت بگيرد, فرمان مى داد كه براى هر نماز, مسواك بزنند. پيامبر, مردى اعرابى را كه در مسجدْ بول مى كرد, به حال خود گذاشت و آب بر جاى بولِ او ريخت.199
پيامبر, حرام كرده است كه شب را در نماز به روز ديگر پيوند زنند و در ميان آن به خواب نروند. همين سان, روزه پيوسته (روزه وصال) را حرام كرده است; زيرا در اسلام, رهبانيّت نيست; بلكه نصارا آن را بدعت نهادند و خدا آن را بر ايشان ننوشته بود. پيامبر, خودش گاه روزه مى گرفت و گاهْ افطار مى كرد. برخى شب ها را تا بامداد, نماز مى خوانْد و بعضى شب ها مى خفت. هر شب, يكسره نماز نمى خوانْد و هر روز, پيوسته روزه نمى گرفت. چشم و بدن, حق خفتن و آرام گرفتن دارند. همچنين, زن و مرد, حقوقى به گردن هم دارند. نيز روز عيد قربان, روزه گرفتن را حرام كرد; زيرا روز عيد است. يكى از مردم خواست خاموشى گزيند و در آفتابِ داغ بنشيند و همه شبْ نماز بگزارَد و هر روز روزه بگيرد. پيامبر به او فرمان داد كه سخن بگويد و در سايه بنشيند و بخوابَد و افطار كند. افطار در حال سفر, رخصت است. يكى از مردم خواست اعمال حج را بر شتر به جاى آورَد و وحى, پاسخ مثبت داد; چرا كه واقعيت, اين را مى طلبيد. صدقه با بخشى از دارايى است و نه با همه آن. پيامبر نپذيرفت كه همه مال به صورت صدقه, ارزانى گردد. نصف و يك سوم را نيز نپذيرفت; زيرا آن را زياد مى دانست. [فرمود:] به جا گذاردنِ فرزندان ثروتمند, بهتر از بر جاى گذاشتن فرزندان فقير است.
پيامبر, ميانِ هيچ دو كارى آزاد گذارده نشد, مگر كه آسان ترينِ آن دو را برگزيد. پس دين, نه تكلّف است, نه فزون خواهى است و نه مشقّتى تحميل شده بر نفس: «شما آسان و آسانگير برانگيخته شديد و نه سخت و سختگير»; «آسان بگيريد و سخت نگيريد و مژده رسان باشيد و مردم را نرمانيد». در دين, تنگنا را از نظام حج و انجام شعائر برداشت: حَلق قبل از ذبح و نحر قبل از رَمْى جَمَرات. بسيارى از احاديث او داراى ساختارى از اين دست اند: «بكن كه تنگنايى (حَرَجى) نيست»; «ذبح كن كه تنگنايى نيست»; «رَمْيْ كن و تنگنايى نيست». پيامبر نيز به يك اصلِ قرآنى استناد مى كند: «بر كسانى كه ايمان آوردند و كارهاى نيك كردند, در آنچه قبلاً خوردند, گناهى نيست». اين درباره تحريم خَمر بود كه بدون عطف به ما سَبَق است.200
نيز پيامبر نخواست بر امّت, سخت بگيرد: «اگر نه اين بود كه نمى خواستم بر امّتم سخت بگيرم, فرمان مى دادم با هر نمازى مسواك كنند». اَعمال بر پايه قدرت و استطاعتْ صورت مى گيرد, نه بر پايه ناتوان سازى. معيار قدرت, آن چيزى است كه عملاً انجام پذير است. پيامبر, چيزى بيش از توانِ انسان درخواست نكرد: «پايگاه شما نزد من سبُك نيامد; بلكه ترسيدم چيزى بر شما واجب شود كه در انجام دادن درمانيد». پيامبر, فرمان داد يكى از ياران, ريسمان را از گردن خود بگشايد; زيرا آن را بسته بود كه اگر سرش خم شود, بيدارش كند: «هر يك از شما بايد به اندازه نشاط خود, نماز بگزارد و چون [نشاط نماز] به تأخير افتد, بنشيند». كارها بر پايه توان هاست: «بر شما همان اندازه است كه طاقت اَعمال را داريد; زيرا خدا از ملالِ شما ملول مى شود»; «از اَعمال, همان اندازه انجام دهيد كه توانش را داريد». شكنجه دادن خود به راه رفتنِ بسيار, مانند گرايندگان به يوگا و به شيوه بوداييان, حرام است. اندكِ پيوسته, بسيار بهتر از بسيارِ گسسته است, تا انسان به ستوه نيايد. پيامبر به اصل قرآنى ديگرى استناد مى كند: «الآن خَفَّفَ اللهُ عنكم; اكنون خدا كار را بر شما سبك گرفت»(انفال/آيه ٌ 66). چون آيه فرود آمد كه: «براى خدا شريك مياور كه شرك, ستمى سترگ است», مسلمانان اعتراض كردند و خدا تخفيف داد: «كسانى كه ايمان آوردند و ايمانشان را با ستم در نياميختند, آنان در امان اند». اصوليان, اين را «رُخصت» خواندند و اين, تعبيرى قرآنى است: تيمّم در حالِ نبودنِ آب.
پيامبر به زيبر و عبدالرحمانْ اجازه داد كه حرير بپوشند; زيرا بدنشان خارش داشت. پيامبر, شيون كردن زنان را بر مرده, تحريم نكرد و اين, پذيرش واقعيتِ انسانى و طبيعتِ بشرى بود. چون پيامبر(صلّی الله علیه و آله و سلّم) صيد نمودن [و كندن گياه] را در مكّه حرام كرد, برخى اعتراض كردند كه: «مگر اِذْخِر (گور گياه / كاه مكّه)» كه در هر خانه اى هست. ايشان نيز براى رعايت مصلحت عمومى موافقت كرد. چون اشعريانْ اندوهناك شدند كه چيزى [/سُتورى] نبود تا ايشان را براى جنگْ بر آن سوار كند, ايشان را ـ مادام كه نيروى انسانى موجود است ـ [از جنگ] فرا خوانْد, تا آنچه مى خواهند, فراهم شود. پيامبر, اعتراضات مردم را مى نيوشد; يا تخفيف مى دهد و يا اجابتْ گفتن به خواسته ايشان را بيشتر مى كند. هنگامى كه گفت: «هر زنى كه سه بچه بياورد, در بهشت است», زنى پرسيد: «اگر دو بچه بياورد؟». گفت: «در بهشت است». چون دعا كرد: «خدايا! محلِّقين (تراشندگان موى سر در حج) را بيامُرز» و دو بار از او خواسته شد: «و مقصِّرين (كوتاه كنندگان موى سر) را », گفت: «خدايا! ايشان را هم بيامرز» و اين بر پايه پاسخ گفتن به واقعيّت بود.201
از مقتضيات واقعيّت, «تدرّج در فعل» است و اين براى تحقّق يافتنِ آن فعل و خو گرفتن بدان است. گاهى اين, وسيله اى براى تربيت است (نظر به طبيعت عملى تشريع) يا راهى براى قانع كردن نسبت به ابداعِ راوى است. گاهى هر دو باهم است. نيز تدرّج به معناى دَرَجاتِ تفضيل است در پاسخ به اين پرسش كه: «كدام افضل است؟». نيز تدرّج به معناى در پيش گرفتن شيوه گام به گام به خاطرِ خو گرفتن بدان [حكم شرعى] با آغاز كردن از كم تر به بيشتر و از سبك تر به سنگين تر به صورت صعود از «واقعيّت» به «آرمان» است (كه همين بيشتر است و غالب است) يا با آغاز كردن از بيشتر به كم تر و از سنگين تر به سبك تر به صورتِ نزول از «آرمان» به «واقعيّت», چنان كه در نمونه هاى «نَسخ» احكام مى بينيم. مثال مشهور براى نوع اوّل, رابطه حج با ديگر اركانِ اسلام از نظرِ اولويّت است, كه مناقشه گسترده اى را در انديشه اسلاميِ معاصر در رويارويى با استعمار نوينْ پديد آورد: نخستْ ايمان است و سپس جهاد و آن گاه حج. اين كه گفته شده: «افضلِ جهاد, حج است», جهاد را متأخّر از ايمان و حج مى شمارد و به اين معناست كه انگار مقاومت در برابر استعمار, افضلِ جهاد نيست و «افضلِ جهاد, حجّ مقبول است». همين حديث با ساختارهاى گوناگونِ ديگر, تكرار مى شود كه افضلِ اعمال را ايمان مى داند و بعد از آن حج را قرار مى دهد و حج را در پايگاه دوم پس از ايمانْ جاى مى دهد. براى جهاد, مراتبى هست: «نماز, و سپس نيكويى كردن با والدين, و سپس جهاد به راه خدا». جهاد, در مرتبه سوم قرار مى گيرد, آن هم در روزگار پايدارى در برابرِ استعمار. «جهادِ زنان, حج است»… انگار زنان نمى توانند به درمان زخميان و كمك به سربازان بپردازند. [چه آسان مى توان از مبارزه با استعمار, شانه خالى كرد:] جهاد با دشمن را جهادِ اصغر قرار دادن و جهاد با نفس را جهادِ اكبر گردانيدن. پس جهاد, در درجه اوّل با نفس است و با مال [كه حج باشد], و اين, ارزش پايدارى در برابر اشغالِ خارجى را كم مى كند. شايد خَلط مبحث, در ترتيب, از راوى رخ نموده است; بى آن كه قصدى داشته باشد, يا اين كه از ارزشِ نبرد با ستمكاران و تجاوزگران در داخل و خارج, به عمد, كاسته است. صدقه دادن, به نزديك ترين در (در همسايگى) است كه اگر يافت نشد, هر خيرى صدقه است: امر به معروف و خوددارى از منكر و سخن نيكو گفتن; همه اينها صدقه است به صورتِ تدر ّج از اعلا به اَدنا; از آنچه سزاوار است كه باشد, به آنچه كه واقعاً هست. همچنين گناهان كبيره داراى درجات مى شوند از اكبرِ آنها به اصغر; از شرك, به قتل فرزند, به زنا با زن همسايه. در روايتى ديگر: از شرِك, به عقوق والدين, به سوگند دروغ. در روايت سوم: از شرك, به قتل نفس, به عقوقِ والدين, به گفتن سخنِ دروغ. شايد همه اينها را پيامبر گفته باشد. ساختارها گوناگون اند و قصد, يكى است.
گاهْ بيان تدرّج, با تشبيه است از كامل تر به آنچه كمالِ كم ترى دارد. ثواب غُسل كردن روز جمعه [در وقتش,] ثواب كسى است كه شترى قربانى كرده باشد و در ساعت دوم, چنان كه گاوى و در سوم, چنان كه قوچى و در چهارم, چنان كه مرغى و در پنجم, [ثواب عطاى] تخم مرغى است. قرآن, مانند تُرُنج است: بوى خوش و مزه خوش دارد. مؤمنى كه قرآن نمى خوانَد, مانند ميوه اى است كه بويى ندارد, ولى مزه اش خوش است; و منافقى كه قرآن مى خواند, مانند ريحان است كه بويى خوش, ولى مزه اى تلخ دارد, و منافقى كه قرآن نمى خوانَد, مانند حَنظل است كه بويى ندارد و مزه آن, تلخ است. گاهى تدرّج به صورت و بر پايه طلب است: مادرى كه سه فرزند بزايد, از آتشِ دوزخ, نجات يابد و سپس (بر پايه درخواست مادرى كه دو فرزند زاييده), نجات از آتشِ دوزخ با زادنِ دو فرزند است.202 گاهى تدرّج به صورتِ صعود به اعلاست يا به جلو رفتن پس از خو گرفتن گام به گام با آن: روزه مندوب (مستحب), سه روز است و اگر توانست, هفت روز يا نُه روز و يا روزه نصف الدهر (نيمه كاملِ سال) كه آن, روزه داوود است. چنان كه دعوت اهل كتاب به نماز, تدريجى صورت مى پذيرد و اگر اطاعت كرد ند, به زكات. در روايتى ديگر, تدريج, با گفتن دو شهادت (به توحيد و به نبوّت پيامبر) آغاز مى شود. مسلمانان, يك چهارمِ بهشتيان اند و چون مسلمانان اعتراض كردند, يك سوم آنها شدند و چون برايِ بار دومْ اعتراض كردند, نيمى از آنها گشتند. گاهى تدرّج, در همان سطح و فقط بر پايه اولويّت ها صورت مى پذيرد: سزاوارترين مردم به مصاحبت, مادر است و مادر است و مادر است و سپس پدر.203
رعايت بدن و بهداشت و پاكيزگى آن و رفتار درست و شايسته با بدن, از جنبه هاى واقعيّت است كه پس از اين مى آيد. همه [احاديث] طبّ نبوى خيال نيست; بلكه بخش هايى از آن, داراى جنبه هايى از واقعيّت است كه آن را تأييد مى كند, مانند نخوردن غذا در حالت لميده (چه به خاطر بهداشت و چه به پاسِ ادب), فوت نكردن در ظرف به هنگام نوشيدن آب, مسح نكردن ذَكَر با دست راست, يا استنجا نكردن با دستِ راست. اينها چيزهايى هستند كه با فطرت و طبيعت, توافق دارند و نياز به امر و نهى ندارند. فطرت, در پنچ چيز است: «ختنه كردن, ستردن موى زهار, سِتُردنِ موى زيرِ بغل, كوتاه كردن ناخن ها و كوتاه كردنِ شارب» (از دَرِ مخالفت با مشركان كه ريش را مى تراشيدند و شارب را بلند نگاه مى داشتند). پيامبر در دعا دستان خود را بلند مى كرد, چنان كه مردمان, سفيدى زيرِ بغلش را مى ديدند. اكنون پرسش, اين است: چگونه در جهانِ امروز مى توان مسلمانان را از كافران متمايز كرد؟ پيامبر, موى سر و ريش خود را خضاب مى بست و سياه مى كرد; زيرا يهود و نصارا چنين نمى كردند. اكنون در فرهنگ عامه اين كار, عيب است. ساده پوشى و پرهيز از خودآرايى, بر ضدّ عادات معاصران است كه شيك پوشى و خوش لباسى و رقابت در آن را ارزش مى دانند, چنان كه يكى از رئيسان جمهورى, «شيك ترين مرد جهان» خوانده مى شود. پيامبر, حُلّه سرخ را دوست مى داشت. شايد اين كار, يك سليقه خاص بود نه يك سنّت عام. پوشنده جامه دراز تا آن جا كه پاشنه ها را بپوشانَد و از آن بگذرد, در آتش است. پوشيدن حلّه, ويژه پذيرايى از ميهمانان و گروه هاى نمايندگى بود. لباس بلندِ سراسرى, ويژه پيامبر بود و اما عُمَر, آن را نمى پوشيد; بلكه آن را گرفت تا بر ديگرى بپوشانَد يا آن را به فروش رسانَد. پيامبر از پوشيدن اشياى زرّين و سيمين, امتتاع ورزيد, حتى بعد از آن كه به پيروى از عادت قوم, نقش «محمد رسول الله» را به انگشترى سيمين نهاد و نامه هاى خود را به پادشاهان, با آن, مُهر زد. پيامبر, به دست كردن انگشترهاى سيمين را براى صحابه منع كرد. سپس به پيروى از شريعت عام, آن را نقض كرد. بدن, احترام خاصّ خود را پس از مرگ دارد و نمى توان آن را مُثله كرد, چه در آوردن چشم باشد يا شكستن دندان, چه حيوان باشد و چه انسان. اين, چيزى است كه فرو افكندنِ بمب هاى آتشزا (ناپالْم) براى سوزاندن مردم را ناروا مى دارد. از اين احا ديث, فرهنگ بدن و ارتباط آن با خوراك و نوشيدنى و بهداشت و درمان و لباس و نظافت و روابط با ديگران, روشن مى شود.204
اگر بدن, يكى از نمود هاى واقعيّت باشد, نَفْس (/جان/ روانِ) انسانى, يكى از جاهاى تلاقى آرمان با واقعيّت است. نَفْس, احساس داخلى به زمان است. مادام كه انسان در انتظار نماز است, به نزدِ خدا نمازگزار به شمار مى آيد. فعل, در «زمان» صورت مى پذيرد: نماز, روزه, زكات و جمع, هر كدام, اوقات و زمانِ خاصّ خود را دارند. شهادت, در هر زمانى ممكن است. طلاق, ازدواج, عدّه, ماه هاى حرام, و داد و ستدها همگى در زمانْ جاى دارند. از اين رو واژگان ويژه زمان, در قرآن, فراوان است: وقت, ساعت, يوم, شهر, سنه, دهر, حين, و… . اين همان زمانِ روانى ـ اجتماعى است. سفر و جنگ, روز پنج شنبه است و بيرون رفتن, در پايان ماه. اين, چيزى است كه چه بسا با كاركردهاى رايج اين زمان ها نمى سازد. گاهى زمان, جنبه كمّى پيدا مى كند, مثل: «بهترين اعمال, پر دوام ترينِ آنهاست». ساعت, با زمان ذهنى معيّن مى شود و نه با زمان عينى. همين كه طفلى زندگى كند و [هيچ گاه] پيرى او را در نيابَد, رستاخيز به پا مى شود. زمانِ هستى گرا كاربرد وقت به سود عامّه مردم است [مثلاً] در شمار ماه ها. روزى كه خدا آسمان ها و زمين را آفريد, زمان به چرخش درآمد. سال, دوازده ماه است كه چهار ماه آن, حرام است.
روايات به حديث نفس و عالَم نفس و عالَم خودآگاه, اشاره دارند. خداوند به سود اين امّت, از وسوسه درونى درگذشته است و اين تا هنگامى است كه خودآگاه نباشد و بر زبان, جارى نشود. با اين همه, قرآن, انباشته از تحليل خودآگاهى (شعور) و بحران هاى روانيِ عايشه, مادر موسى, مريم, ابراهيم, نوح و عيسى است. قرآن, در سينه هاست و تنگنا نيز درسينه هاست. پيامبر, با خود, حديث نفس دارد: «با خودم گفتم». عايشه در يك بحران روانى نذر كرد كه هرگز با زُبير, سخن نگويد; ولى بعداً سخن گفت; زيرا قهر كردن بيش از سه شب, روا نيست. نفس, انباشته از انگيزه ها, خواسته ها و انفعالاتى است كه قرآن و حديث, آنها را وصف مى كنند. ابوبكر كه امامت جماعت را به عهده داشت, چون پيامبر(صلّی الله علیه و آله و سلّم) آشكار شد, نخواست نماز را ادامه دهد و جايِ خود را به پيغمبر داد و اين به پاس احترام پيامبر بود. «بدترين مردم, آدم دو روست» و اين براى دفعِ نفاق است. در برابر هر انفعالى, فعلى هست: نماز استسقا از بيم خشك سالى و نماز شكر از ترس ناسپاسى. غيرت در زنان هست كه يكديگر را [در آن,] يارى مى رسانند. چنين بود كه مادر عايشه, انگيزه تهمت زدن به او در «حديثِ اِفك» را تحليل و توجيه كرد: «بسيار كم است كه زنى جوان و زيبا در خانه مردى باشد كه او را دوست بدارد و او را هَووها باشد و سخنان بسيار درباره او نگويند». دشوارى دفاع متّهم از خودش, عايشه را وادار ساخت كه صبر پيشه كند: «شكيبى نيكو در كار مى بايد و خدا را بايد به يارى خوانْد و بس».
عايشه از زنى كه خود را به پيامبر ببخشد, گرفتار غيرت مى شد و به جوش مى آمد, تا آن كه گفت: «مى بينم كه خدايت جز بر هوايت, شتاب نمى كند» و اين, پس از فرود آمدن اين آيه بود: «هر يك از همسرانت را بخواهى, از خود, دور مى دارى و هر يك را بخواهى به خود, پناه مى دهى; و هر يك از آنان را كه از او دورى گرفته اى, اگر نزديك سازى, گناهى بر تو نيست» (احزاب / آيه 51). خجالت از خود, انفعالى است كه داستانِ سه مردِ فرو نشسته از جهاد, آن را به تصوير مى كشد (توبه / آيه 118). طلب عفو در برابرِ انتقام, انفعالى بشرى است. بسيارى از احاديث, انفعالات نفس را نمايش مى دهند: غيرت, حسد, رقابت و عشق, مانندِ: غيرتِ سعد, غيرت زبير و غيرت زنان. هر كه خواستار گردن زدن تهمت زننده گردد, دچار «حَميّت جاهلى» شده است.205

پي نوشت :

* دكتر حسن حنفى, استاد فلسفه دانشكده ادبيات دانشگاه قاهره است. مشخّصات كتابشناختى مقاله وى چنين است: «من نقد السند الى نقد المتن (كيف تستخدم العلوم الإنسانية و الإجتماعية فى نقد متن الحديث النبوى؟): البخارى نموذجاً», حسن حَنَفى, مجلّة الجمعية الفلسفية المصرية, العدد الخامس, السنة الخامسة (1996م), ص 129 ـ 243.
193 . ج 5, ص 137.
194 . بنگريد به نقد ما در زمينه حدود روشنگرى در: تربية الجنس البشرى, لسينگ, قاهره: دارالثقافة الجديدة, 1977م, مقدّمه.
* مُحَدّث, كسى است كه ملائكه با او سخن مى گويند.
195 . ج2, ص 201; ج 6, ص39; ج 3, ص 23; ج8, ص 177; ج 7, ص 68 ـ 69; ج 1, ص 83; ج 4, ص 88 و 248 و 211 و 204 ـ 205; ج 7, ص 136 ـ 139 و 141.
196 . ج 7, ص 136; ج 4, ص 35; ج 5, ص 169; ج 2, ص 152; ج 3, ص 74 ـ 75, ج 8, ص 125ـ 124; ج 3, ص 165; ج 1, ص 34; ج 6, ص 98; ج 9, ص 117; ج 6, ص 125 ـ 127; ج 5, ص 14; ج 9, ص 81؛ ج 6, 109; ج 9, ص 96 ـ 29; ج 2, ص 802; ج 2, ص 185; ج 8, ص 177; ج 7, ص 61.
197 . ج 4, ص 132; ج2, ص 120; ج 9, ص 31; ج 3, ص 107; ج 7, ص 157و 125 و 145 و 96 و 98 و 48 ـ 49 و 205 و 28 و 32 و 144 و 70; ج 8, ص 38; ج 2, ص 136; ج 7, ص 92 و 125 ـ 126; ج 5, ص 172 ـ 173; ج2, ص 119; ج 9, ص 135, ج 8, ص 3.
198 . بنگريد به پژوهش پيش گفته ما: «الوحى والواقع ـ دراسة فى أسباب النزول».
* خوانندگان گرامى توجّه دارند كه اين پژوهش , براساس صحيح البخارى صورت گرفته و طبعاً در بسيارى نمونه ها با منابع شيعى حديث و سيره نبوى سازگار نيست.و.
199 . ج1, ص 195; ج 8, ص 38 و 178; ج 7, ص 40 ـ 41; ج 2, ص 163; ج4, ص 9; ج 5, ص 222; ج 7, ص 153 و 155; ج 8, ص 99; ج 4, ص 230; ج 7, ص 2; ج 1, ص 65; ج 1, ص 27; ج 8, ص 36; ج 9, ص 87; ج 9, ص 47; ج 2, ص 212 و 215; ج 1, ص31 و 43; ج 4, ص 90 و 93; ج 6, ص 68; ج 4, ص 3.
200 . ج4, ص 166; ج 5, ص 68 ـ 69; ج 1, ص 33 و 180; ج 9, ص 82; ج 1, ص 181 و 219; ج 8, ص 32 ـ 33; ج 1, ص 162; ج 7, ص 107; ج2, ص 21 ـ 22; ج2, ص 62; ج 8, ص 86; ج 9, ص 65; ج 8, ص 37.
201 . ج 2, ص 52 و 13 ـ 14 و 67 ـ 68 و 52; ج 7, ص 200; ج 8, ص 122 و 227; ج 6, ص 79 و 29; ج 5, ص 47 و 9; ج 7, ص 29 و 195; ج 4, ص 50; ج 2, ص 106 و 116; ج 3, ص 78; ج 4, ص 128; ج 8, ص 183; ج 2, ص 92 و 213; ج 6, ص 2.
202 . ج2, ص 164; ج 3, ص 188; ج 4, ص 17 و 18 و 39 و 41 و 71; ج 8, ص 2 و 13ـ 14; ج 9, ص2 و 17; ج 2, ص 3 ـ 4 و 114; ج 7, ص 100; ج 9, ص 124.
203 . ج 8, ص 77 و 163; ج 7, ص 46; ج 5, ص 206; ج 2, ص 130; ج 8, ص 137 ـ 138 و 163; ج 8, ص 2.
204 . ج 7, ص 93 و 206 ـ 207 و 198; ج 8, ص 81; ج 7, ص 182 ـ 183 و 197; ج 8, ص 5; ج 7, ص 201 ـ 202; ج 8, ص 60; ج 3, ص 198; ج 2, ص 62 ـ 81.
205 . ج 1, ص217 و 201; ج 4, ص 59; ج 8, ص 122 و 133; ج 6, ص 83; ج2, ص 190; ج 6, ص 146; ج 8, ص 25; ج 4, ص 239; ج 3, ص 239; ج 9, ص 89; ج 7, ص 129; ج 6, ص 129 و 2 ـ 9 و 131 و 147 و 130 ـ 132; ج 7, ص 45 ـ 46.

منبع: www.hadith.net

دیدگاهتان را ثبت کنید

آدرس ایمیل شما منتشر نخواهد شد