انسان سازي پيامبراکرم (ص)
انسان سازي پيامبراکرم (ص)
مقام معظم رهبری می فرمایند:
پيامبراکرم(ص) وارد مدينه شد تا اين نظام را سرپا و کامل کند و آن را براي ابد در تاريخ، به عنوان نمونه نگهدارد؛ تا هر کسي در هر جاي تاريخ- از بعد از زمان خودش تا قيامت – توانست، مثل آن را به وجود آورد و در دلها شوق ايجاد کند تا انسانها به سوي چنان جامعه يي بروند. البته ايجاد چنين نظامي، به پايه هاي اعتقادي و انساني احتياج دارد. اول بايد عقايد و انديشه هاي صحيحي وجود داشته باشد تا اين نظام برپايه ي آن افکار بنا بشود؛ پيغمبر اين انديشه ها و افکار را در قالب کلمه ي توحيد و عزت انسان و بقيه ي معارف اسلامي در دوران سيزده ساله مکه تبيين کرده بود؛ بعد هم در مدينه و در تمام آنات و لحظات تا دم مرگ، دايماً اين افکار و اين معارف بلند را – که پايه هاي اين نظامند- به اين وآن تفهيم کرد و تعليم داد. دوم، پايه ها و ستونهاي انساني لازم است تا اين بنا بر دوش آنها قرار گيرد- چون نظام اسلامي قائم به فرد نيست- پيغمبر بسياري از اين ستونها را هم در مکه به وجود آورده و آماده کرده بود. يک عده، صحابه ي بزرگوار پيغمبر بودند- با اختلاف مرتبه يي که داشتند- اينها معلول و محصول تلاش و مجاهدت دوران سخت سيزده ساله ي مکه بودند؛ يک عده هم کساني بودند که قبل از آن که پيغمبر بيايد؛ در يثرب با پيام پيغمبر به وجود آمده بودند؛ از قبيل سعد بن معاذها وابي ايوب ها و ديگران. بعد هم که پيغمبر آمدند، از لحظه ي ورود، انسان سازي را شروع کردند و روز به روز به مديران لايق، انسانها بزرگ، شجاع، با گذشت، با ايمان، قوي و با معرفت به عنوان ستونهاي مستحکم اين بناي شامخ و رفيع وارد مدينه شدند. هجرت پيغمبر به مدينه – که قبل از ورود پيامبر به اين شهر، يثرب ناميده مي شود و بعد از آمدن آن حضرت، مدينه النبي نام گرفت- مثل نسيم خوش بهاري بود که در فضاي اين شهر پيچيده و همه احساس کردند کانه گشايشي به وجود آمده است؛ لذا دلها متوجه وبيدار شد. وقتي که مردم شنيدند پيغمبر وارد قُبا شده است- قُبا نزديک مدينه است و آن حضرت پانزده روز در آن جا ماندند – شوق ديدنايشان روزبه روز در دل مردم مدينه بيشتر مي شد . بعضي از مردم به قُبا مي رفتند و پيغمبر را زيارت مي کردند و برمي گشتند ؛ عده يي هم در مدينه منتظر بودند تا ايشان بيايند. بعد که پيغمبر وارد مدينه شدند، اين شوق و اين نسيم لطيف و ملايم، به طوفاني در دلهاي مردم تبديل شد و دلها را عوض کرد؛ ناگهان احساس کردند که عقايد و عواطف و وابستگيهاي قبايلي و تعصبات آنها، در چهره و رفتار و سخن اين مرد محو شده است و با دروازه ي جديدي به سوي حقايق عالم آفرينش و معارف اخلاقي آشنا شده اند. همين طوفان بود که اول در دلها انقلاب ايجاد کرد؛ بعد به اطراف مدينه گسترش پيدا کرد؛ سپس دژ طبيعي مکه را تسخير کرد؛ و سرانجام به راههاي دور قدم گذاشت و تا اعماق دو امپراتوري و کشور بزرگ آن روز پيش رفت؛ و هر جا رفت، دلها را تکان داد و در درون انسانها انقلاب به وجود آورد. مسلمانان در صدر اسلام، ايران و روم را با نيروي ايمان فتح کردند.ملتهاي مورد هجوم هم به مجردي که اينها را مي ديدند، در دل آنها نيز اين ايمان به وجود مي آمد. شمشير براي اين بود که مانعها و سرکرده هاي زر و زور مدار را از سر راه بردارد؛ والاّ توده ي مردم، همه جا همان طوفان را دريافت کرده بودند؛ و دو امپراتوري عظيم در آن روزگار- يعني روم و ايران- تا اعماق خودشان جزو نظام و کشور اسلامي شده بودند. همه ي اينها چهل سال طول کشيد؛ ده سالش در زمان پيغمبر بود؛ سي سال هم بعد از پيغمبر.
پیامبر اکرم(ص) از اول ورود به مدينه، موضعگيري خود را مشخص کرد
پيغمبر به مجرد اين که وارد مدينه شد، کار را شروع کرد. از جمله ي شگفتيهاي زندگي آن حضرت اين است که در طول اين ده سال، يک لحظه را هدر نداد؛ ديده نشد که پيغمبر از فشاندن نور معنويت و هدايت وتعليم و تربيت لحظه يي باز بماند. بيداري او، خواب او، مسجد او، خانه ي او، ميدان جنگ او، در کوچه و بازار رفتن او، معاشرت خانوادگي او، وجود او- هر جا که بود- درس بود. عجب برکتي در چنين عمري وجود دارد! کسي که همه ي تاريخ را مسخر فکر خود کرد و روي آن اثر گذاشت- که من بارها گفته ام، بسياري از مفاهيمي که قرنهاي بعد براي بشريت تقدس پيدا کرد؛ مثل مفهموم مساوات، برادري، عدالت و مردم سالاري، همه تحت تاثير تعليم او بود؛ در تعاليم ساير اديان چنين چيزهايي وجود نداشت ويا حداقل به منصه ي ظهور نرسيده بود.- فقط ده سال کار حکومتي و سياسي و جمعي کرده بود. چه عمر با برکتي! از اول ورود، موضعگيري خود را مشخص کرد.
ناقه يي که پيغمبر سوار آن بود، وارد شهر يثرب شد و مردم دور آن را گرفتند. در آن موقع، شهر مدينه، محله محله بود؛ هر محله يي هم براي خودش خانه ها، کوچه ها و حصار و بزرگاني داشت و متعلق به قبيله يي بود: قبايل وابسته ي به اوس و قبايل وابسته ي به خزرج. وقتي شتر پيغمبر وارد شهر يثرب شد، جلوي هر کدام از قلعه هايي قبايل رسيد، بزرگان بيرون آمدند و جلوي شتر را گرفتند: يا رسول الله! بيا اين جا، خانه، زندگي، ثروت و راحتي ما در اختيار تو.
پيغمبر فرمود: جلوي اين شتر را باز کنيد؛ «انها ماموره» ؛ دنبال دستور دارد حرکت مي کند؛ بگذاريد برود .جلوي شتر را باز کردند تا به محله ي بعدي رسيد باز بزرگان، اشراف، پيرمردها، شخصيتها و جوانها آمدند جلوي ناقه ي پيغمبر را گرفتند: يا رسول الله! اين جا فرود بيا؛ اين جا خانه ي توست؛ هر چه بخواهي، در اختيارات مي گذاريم؛ همه ي ما در خدمت هستيم. فرمود: کنار برويد؛ بگذاريد شتر به راهش ادامه دهد؛ «انها ماموره» . همين طور محله به محله شتر راه مي رفت تا به محله ي بني النجار- که مادر پيغمبر جزو اين خانواده است- رسيد. آنها دايي ها ي پيغمبر محسوب مي شدند؛ لذا جلو آمدند و گفتند: يا رسول الله! ما خويشاوند توييم؛ هستي ما در اختيار توست؛ در منزل ما فرود بيا. فرمود: نه، «انها ماموره» ؛ کنار برويد. راه را باز کردند. شتر به فقير نشين ترين محلات مدينه آمد و در جايي نشست . همه نگاه کردند. ببينند خانه ي کيست؛ ديدند خانه ي ابي ايوب انصاري است؛ فقيرترين يا يکي از فقيرترين آدمهاي مدينه. خودش و خانواده ي مستمند و فقيرش آمدند و اثاث پيغمبر را برداشتند و داخل خانه بردند؛ پيغمبر هم به عنوان ميهمان، وارد خانه ي آنها شد و به اعيان و اشراف و متنفذان و صاحبان قبيله و امثال اينها دست رد زد؛ يعني موضع اجتماعي خودش را مشخص کرد؛ معلوم شد که اين شخص، وابسته ي به پول و حيثيت قبيله يي و شرف رياست فلان قبيله و وابسته ي به قوم و خويش و فاميل و آدمهاي پررو و پشت هم انداز و امثال اينها نيست و نخواهد شد. از همان ساعت و لحظه ي اول مشخص کردکه در برخورد و تعامل اجتماعي ، طرف کدام گروه و طرفدار کدام جمعيت است و وجود او براي چه کساني بيشتر نافع خواهد بود.همه از پيغمبر و تعاليم او نفع مي برند؛ اما آن کس که محرومتر است، قهراً حق بيشتري مي برد و بايد جبران محروميتش بشود . جلوي خانه ي ابي ايوب انصاري زمين افتاده يي بود؛ فرمود اين زمين مال کيست؟گفتند متعلق به دوبچه ي يتيم است. پول از کيسه ي خود داد وآن زمين را خريد. بعد فرمود در اين زمين مسجد مي سازيم؛ يعني يک مرکز سياسي، عبادي، اجتماعي و حکومتي؛ يعني مرکز تجمع مردم. جايي به عنوان مرکزيت لازم بود؛ لذا شروع به ساختن مسجد کردند. زمين مسجد را از کسي نخواست وطلب بخشيدگي نکرد؛ آن را با پول خود خريد. با اين که آن دو بچه، پدر و مدافع نداشتند؛ اما پيغمبر مثل پدر و مدافع آنها، حقشان را تمام و کمال رعايت کرد. وقتي بنا شد مسجد بسازند، خود پيغمبر جزو اولين کسان يا اولين کسي بود که آمد بيل را به دست گرفت و شروع به کندن پي مسجد کرد؛ نه به عنوان يک کار تشريفاتي، بلکه واقعاً شروع به کار کرد و عرق ريخت.طوري کار کرد که بعضي از کساني که کناري نشسته بودند؛ گفتند ما بنشينيم و پيغمبر اين طور کارکند؛ پس ما هم مي رويم کار مي کنيم؛ لذا آمدند و مسجد را در مدت کوتاهي ساختند. پيغمبر- اين رهبر والا و مقتدر- نشان داد که هيچ حق اختصاصي براي خودش قائل نيست؛ اگر بناست کاري انجام بگيرد، او هم بايد در آن سهمي داشته باشد.
تدبير هوشيارانه و عزم قاطع و محاسبه قوي
بعد، تدبير و سياست اراده ي آن نظام را طراحي کرد. وقتي انسان نگاه مي کند و مي بيند قدم به قدم، مدبرانه و هوشيارانه پيش رفته است، مي فهمد که پشت سر آن عزم و تصميم قوي و قاطع، چه انديشه و فکر و محاسبه ي دقيقي قرار گرفته است؛ که علي الظاهر جز با وحي الهي ممکن نيست. امروز هم کساني که بخواهند اوضاع آن ده سال را قدم به قدم دنبال کنند، چيزي نمي فهمند. اگر انسان هر واقعه يي را جداگانه حساب کند، چيزي ملتفت نمي شود؛ بايد نگاه کند و ببيند ترتيب کار چگونه است؛ چه طور همه ي اين کارها مدبرانه، هوشيارانه وبا محاسبه ي صحيح انجام گرفته است.
اول، ايجاد وحدت است. همه ي مردم مدينه که مسلمان نشدند؛ اکثراً مسلمان شدند؛ تعداد خيلي کمي هم نامسلمان ماندند. علاوه بر اينها، سه قبيله ي مهم يهودي در مدينه ساکن بودند؛ يعني در قلعه هاي اختصاصي خودشان که تقريباً به مدينه چسبيده بود: قبيله ي بني قينقاع، قبيله ي بني النضير و قبيله ي بني قريظه. آمدن اينها به مدينه از صد سال، دويست سال قبل از آن، و اين که چرا آمدند، خودش داستان طولاني و مفصلي است. در زماني که پيغمبر اکرم وارد مدينه شدند، خصوصيت اين يهوديها در دو، سه چيز بود: يکي اين بود که ثروت اصلي مدينه، بهترين مزارع کشاورزي، بهترين تجارتهاي سوده ده و سود بخش ترين صنايع- که ساخت طلا آلات و امثال اين چيزها بود- در اختيار اينها بود.بيشتر مردم مدينه در موارد نياز به اينها مراجعه مي کردند و از اينها پول قرض مي کردند و به اينها ربا مي پرداختند؛ يعني از لحاظ مالي، ريش همه در دست اينها بود .دوم اين که بر مردم مدينه برتري فرهنگي داشتند. آنها اهل کتاب بودند و با معارف گوناگون، معارف ديني و مسائلي که از ذهن نيمه وحشيهاي مدينه خيلي دور بود، آشنا بودند؛ لذا تسلط فکري داشتند. در واقع اگر بخواهيم به زبان امروز صحبت کنيم، اينها در مدينه يک طبقه ي روشنفکر محسوب مي شدند؛ لذا مردم آن جا را تحميق و تحقير و مسخره مي کردند. البته آن جايي هم که خطري متوجه مي شد و لازم بود، کوچکي هم مي کردند؛ ليکن به طور طبيعي اينها برتر بودند.خصوصيت سوم اين بود که با جاهاي دور دست هم ارتباط داشتند؛ يعني محدود به فضاي مدينه نبودند. اينها واقعيتي در مدينه بودند؛ بنابراين پيغمبر بايد حساب اينها را بکند. پيغمبر اکرم يک ميثاق دسته جمعي عمومي ايجاد کرد. وقتي پيغمبر وارد مدينه شدند، بدون اين که هيچ قراردادي باشد، بدون اين که پيغمبر چيزي از مردم بخواهد، بدون اين که مردم در اين باره مذاکره يي کرده باشند، روشن شد که رهبري اين جامعه متعلق به اين مرد است؛ يعني شخصيت و عظمت او به طور طبيعي همه را در مقابل او خاضع کرد؛ معلوم شد که او رهبر است و آنچه که مي گويد، بايد همه بر محور او حرکت و اقدام کنند. پيغمبر ميثاقي نوشت که مورد قبول همه قرار گرفت. اين ميثاق درباره ي تعامل اجتماعي، معاملات، منازعات، ديه، روابط پيغمبر با مخالفان، با يهوديها و با غير مسلمانها بود؛ همه ي اينها نوشته و ثبت شده؛ مفصل هم هست؛ شايد دوسه صفحه ي کتابهاي بزرگ تواريخ قديمي را گرفته است.
اقدام بعدي بسيار مهم، ايجاد اخوت بود. اشرافيگري و تعصبهاي خرافي و غرور قبيله يي و جدايي قشرهاي گوناگون مردم از يکديگر، مهمترين بلاي جوامع متعصب و جاهلي آن روز عرب بود. پيغمبر با ايجاد اخوت، اينها را زير پاي خودش له کرد. بين فلان رئيس قبيله با فلان آدم بسيار پايين و متوسط، اخوت ايجاد کرد؛ گفت شما دو نفر با هم برادريد؛ آنها هم با کمال ميل اين برادري را قبول کردند. اشراف و بزرگان را در کنار بردگان مسلمان شده و آزادي يافته قرار داد. با اين کار، همه ي موانع وحدت اجتماعي را از بين برد. وقتي مي خواستند براي مسجد مؤذن انتخاب کنند، خودش صداها و خوش قيافه ها زياد بودند، معاريف و شخصيتهاي برجسته متعدد بودند، اما از ميان همه ي اينها بلال حبشي را انتخاب کرد. نه زيبايي، نه صوت، نه شرف خانوادگي و پدر مادري مطرح بود؛ فقط اسلام و ايمان، مجاهدت در راه خدا و نشان دادن فداکاري در اين راه ملاک بود ببينيد چه طور ارزشها را در عمل مشخص کرد. بيش از آنچه که حرف او بخواهد در دلها اثر بگذارد، عمل و سيره و ممشاي او در دلها اثر گذاشت.
پنج دشمن اصلي و برنامه پيامبراکرم(ص) در مقابله با آنان
براي آن که اين کار به سامان برسد، سه مرحله وجود داشت: مرحله ي اول، شالوده ريزي نظام بودکه با اين کارها انجام گرفت. مرحله ي دوم، حراست از اين نظام بود. موجود زنده ي روبه رشد و نموي که همه ي صاحبان قدرت اگر او را بشناسند، از او احساس خطرمي کنند، قهراً دشمن دارد. اگر پيغمبر نتواند در مقابل دشمن، هوشيارانه از اين مولود طبيعي مبارک حراست کند، اين نظام از بين خواهد رفت و همه ي زحماتش بي حاصل خواهد بود؛ لذا بايد حراست کند. مرحله ي سوم، عبارت از تکميل و سازندگي بناست. شالوده ريزي کافي نيست؛ شالوده ريزي، قدم اول است. اين سه کار در عرض هم انجام مي گيرد. شالوده ريزي در درجه اول است؛ اما در همين شالوده ريزي هم ملاحظه ي دشمنان شده است. و بعد از اين هم حراست ادامه پيدا خواهد کرد. در همين شالوده ريزي، به بناي اشخاص و بنيانهاي اجتماعي نيز توجه شده است و بعد از اين هم ادامه پيدا خواهد کرد.
پيغمبر نگاه مي کند و مي بيند پنج دشمن اصلي، اين جامعه ي تازه متولد شده را تهديد مي کنند:
دشمن اول، قبايل نيمه وحشي مدينه
يک دشمن، کوچک و کم اهميت است؛ اما در عين حال نبايد از او غافل ماند؛ يک وقت ممکن است يک خطر بزرگ به وجود بياورد. او کدام است؟ قبايل نيمه وحشي اطراف مدينه. به فاصله ي ده فرسخ، پانزده فرسخ، بيست فرسخ از مدينه، قبايل نيمه وحشي يي وجود دارد که تمام زندگي آنها عبارت از جنگ و خونريزي و غارت و به جان هم افتادن و از همديگر قاپيدن است. پيغمبر اگر بخواهد در مدينه نظام اجتماعي سالم و مطمئن و آرامي به وجود آورد، بايد حساب اينها را بکند. پيغمبر فکر اينها را کرد. در هر کدام از آنها اگر نشانه ي، صلاح و هدايت بود، با آنها پيمان بست؛ اول هم نگفت که حتماً بياييد مسلمان شويد؛ نه، کافر و مشرک هم بودند؛ اما با اينها پيمان بست تا تعرض نکنند. پيغمبر برعهد و پيمان خودش خيلي پافشاري مي کرد و پايدار بود؛ که اين را هم عرض خواهم کرد. آنهايي که شرير بودند و قابل اعتماد نبودند،پيغمبر آنها را علاج کرد و خودش سراغ آنها رفت. اين سريه هايي که شنيده ايد پيغمبر پنجاه نفر را سراغ فلان قبيله فرستاد، بيست نفر را سراغ فلان قبيله، مربوط به اينهاست؛ آن کساني که خوي و طبيعت آنها آرام پذير و هدايت پذير و صلاح پذير نيست و جز با خونريزي و استفاده ي از قدرت نمي توانند زندگي کنند. لذا پيغمبر سراغ آنها رفت و آنها را منکوب کرد و سر جاي خودشان نشاند.
دشمن دوم، اشراف مکه
دشمن دوم، مکه است که يک مرکزيت است. درست است که در مکه حکومت به معناي رايج خودش وجود نداشت؛ اما يک گروه اشراف متکبر قدرتمند متنفذ با هم برمکه حکومت مي کردند؛ اينها با هم اختلاف داشتند، اما در مقابل اين مولود جديد، با يکديگر همدست بودند. پيغمبر مي دانست خطر عمده از ناحيه ي آنهاست؛ همين طور هم در عمل اتفاق افتاد. پيغمبر احساس کرد اگر بنشيند تا آنها سراغش بيايند، يقيناً آنها فرصت خواهند يافت؛ لذا پيغمبر سراغ آنها رفت؛ منتها به طرف مکه حرکت نکرد. راه کارواني آنها از نزديکي مدينه عبود مي کرد؛ پيغمبر تعرض خودش را به آنها شروع کرد؛ که جنگ بدر، مهمترين اين تعرضها در اول کار بود .پيغمبر تعرض را شروع کرد؛ آنها هم با تعصب و پيگيري و لجاجت به جنگ آن حضرت آمدند. تقريباً چهار، پنج سال وضع اين طوري بود؛ يعني پيغمبر آنها را به حال خودشان رها نمي کرد؛ آنها هم اميدوار بودند که بتوانند اين مولود جديد- يعني نظام اسلامي- را که از آن احساس خطر مي کردند، ريشه کن کنند. جنگ احد و جنگهاي متعدد ديگري که اتفاق افتاد، در همين زمينه بود.
آخرين جنگي که آنها سراغ پيغمبر آمدند، جنگ خندق- يکي از آن جنگهاي بسيار مهم – بود. همه ي نيرويشان را جمع کردند و از ديگران هم کمک گرفتند و گفتند مي رويم پيغمبر و دويست نفر،سيصد نفر، پانصد نفر از ياران نزديک او را قتل عام مي کنيم؛ مدينه را هم غارت مي کنيم و آسوده برمي گرديم؛ ديگر هيچ اثري از اينها نخواهد ماند. قبل از آن که اينها به مدينه برسند، پيغمبر اکرم از قضايا مطلع شد و آن خندق معروف را کند. يک طرف مدينه قابل نفوذ بود؛ لذا در آن جا خندقي تقريباً به عرض چهل متر کندند. ماه رمضان بود. طبق بعضي از روايات، هوا خيلي سرد بود؛ آن سال بارندگي هم نشده بود و مردم درآمدي نداشتند؛ لذا مشکلات فراواني وجود داشت. سخت تر از همه، پيغمبر کار کرد. در کندن خندق، هرجا ديد کسي خسته شده و گير کرده و نمي تواند پيش برود، پيغمبر مي رفت کلنگ را از او مي گرفت و بنا مي کرد به کار کردن؛ يعني فقط با دستو حضور نداشت؛ با تن خود در وسط جمعيت حضور داشت. کنار مقابل خندق آمدند، اما ديدند نمي توانند؛ لذا شکسته و مفتضح و مأيوس و ناکام مجبور شدند برگردند. پيغمبر فرمود تمام شد؛ اين آخرين حمله ي قريش مکه به ماست؛ از حالا ديگر نوبت ماست؛ ما به طرف مکه و به سراغ آنها مي رويم.
سال بعد از آن، پيغمبر گفت ما مي خواهيم به زيارت عمره بياييم. ماجراي حديبيه – که يکي از ماجراهاي بسيار پرمغز و پر معناست- در اين زمان اتفاق افتاد. پيغمبر به قصد عمره به طرف مکه حرکت کرد، آنها ديدند در ماه حرام- که ماه جنگ نيست و آنها هم به ماه حرام احترام مي گذاشتند- پيغمبر دارد به طرف مکه مي آيد. چه کار کنند؟ راه را باز بگذارند بيايد؟ با اين موفقيت، چه کار خواهند کرد و چه طور مي توانند در مقابل او بايستند؟ آيا در ماه حرام بروند با او جنگ کنند؟ چگونه جنگ کنند؟ بالاخره تصميم گرفتند و گفتند مي رويم و نمي گذاريم او به مکه بيايد؛ و اگر بهانه يي پيدا کرديم، قتل عامشان مي کنيم. پيغمبر با عالي ترين تدبير، کاري کرد که آنها نشستند و با پغمبر قرار داد امضاء کردند تا پيغمبر برگردد؛ اما سال بعد بيايد و عمره بجا آورد؛ و در سرتاسر منطقه، براي تبليغات پيغمبر فضا باز باشد. اسمش صلح است؛ اما خداي متعال در قرآن مي فرمايد: «انا فتحنا لک فتحا مبينا» ؛ ما براي توفتح مبيني ايجاد کرديم. اگر کساني به مراجع صحيح و محکم تاريخ، مراجعه بکنند، خواهند ديد که ماجراي حديبيه، چقدر عجيب است. سال بعد پيغمبر به عمره رفتند و علي رغم آنها، شوکت آن بزرگوار روز به روز زياد شد. سال بعدش- يعني سال هشتم- که کفار نقض عهد کرده بودند، پيغمبر رفتند و مکه را فتح کردند، که فتحي عظيم و حاکي از تسلط و اقتدار پيغمبر بود. بنابراين پيغمبر با اين دشمن هم مدبرانه، قدرتمندانه، با صبر و حوصله، بدون دستپاچگي و بدون حتي يک قدم عقب نشيني برخورد کرد و روز به روز و لحظه به لحظه به طرف جلو پيش رفت.
دشمن سوم، يهوديان
دشمن سوم، يهوديها بودند، يعني بيگانگان نامطمئني که علي العجاله حاضر شدند با پيغمبر در مدينه زندگي کنند؛ اما دست از موذيگري و اخلالگري و تخريب برنمي داشتند. اگر نگاه کنيد، بخش مهمي از سوره ي بقره و بعضي از سوره هاي ديگر قرآن مربوط به برخورد و مبارزه ي فرهنگي پيغمبر با يهود است؛ چون گفتيم اينها فرهنگي بودند؛ آگاهيهايي داشتند؛ روي ذهنهاي مردم ضعيف الايمان اثر زياد مي گذاشتند؛ توطئه مي کردند؛ مردم را نااميد مي کردند و به جان هم مي انداختند؛ اينها دشمن سازمان يافته يي بودند. پيغمبر تا آن جايي که مي توانست، با اينها مدارا کرد؛ اما بعد که ديد اينها مدارا بردار نيستند، اينها را مجازات کرد. پيغمبر، بيخود و بدون مقدمه هم سراغ اينها نرفت؛ هر کدام از اين سه قبيله عملي انجام دادند و پيغمبر بر طبق آن عمل، آنها را مجازات کرد. اول، بني قينقاع بودند که به پيغمبر خيانت کردند؛ پيغمبر سراغ آنها رفت و فرمود بايد از آن جا برويد؛ اينها را کوچ داد و از آن منطقه بيرون کرد و تمام امکاناتشان براي مسلمانها ماند. دسته ي دوم، بني نضير بودند؛ آنها هم خيانت کردند- که داستان خيانتهاي اينها مهم است- لذا پيامبراکرم(ص) فرمود: مقداري از وسايلتان را برداريد و برويد؛ آنها هم مجبور شدند و رفتند. دسته ي سوم بني قريظه بودند که پيغبمر به آنها امان و اجازه داد تا بمانند؛ آنها را بيرون نکرد؛ با آنها پيمان بست تا در جنگ خندق نگذارند دشمن از طرف محلات آنها وارد مدينه شود؛ اما اينها ناجوانمردي کردند و با دشمن پيمان بستند تا در کنار آنها به پيغمبر حمله کنند! يعني نه فقط به پيمانشان با پيغمبر پايدار نماندند، بلکه در آن حالي که پيغمبر يک قسمت مدينه را- که قابل نفوذ بود- خندق حفر کرده بود و محلات اينها در طرف ديگري بود که بايد آنها مانع از اين مي شدندکه دشمن از آن جا بيايد، اينها رفتند و با دشمن مذاکره و گفتگو کردند تا دشمن و آنها – مشترکاً – از آن جا وارد مدينه شوند از پشت به پيغمبر خنجر بزنند. پيغمبر در اثناي توطئه ي اينها ، ماجرا را فهميد. محاصره ي مدينه، قريب يک ماه طول کشيده بود؛ در اواسط اين يک ماه بود که اينها اين خيانت را کردند. پيغمبر مطلع شد که اينها چنين تصميمي گرفته اند. با يک تدبير بسيار هوشيارانه، کاري کرد که بين اينها وقريش به هم خورد- که ماجرايش را در تاريخ نوشته اند- کاري کرد که اطمينان اينها و قريش از همديگر سلب شد. يکي از آن حيله هاي جنگي سياسي بسيار زيباي پيغمبر همين جا بود؛ يعني اينها را علي العجاله متوقفشان کرد تا نتوانند لطمه بزنند. بعد که قريش و همپيمانانشان شکست خوردند و از خندق جدا شدند و به طرف مکه رفتند، پيغمبر به مدينه برگشت؛ همان روزي که برگشت، نماز ظهر را خواند و فرمود نماز عصر را جلوي قلعه هاي بني قريظه مي خوانيم؛ راه بيفتيم به آن جا برويم؛ يعني حتي يک شب
هم معطل نکرد؛ رفت و آنها را محاصره کرد؛ بيست و پنج روز بين اينها محاصره و درگيري بود؛ بعد پيغمبر همه ي مردان جنگي اينها را به قتل رساند؛ چون خيانت اينها بزرگتر بود و قابل اصلاح نبودند، پيغمبر با اينها اين گونه برخورد کرد يعني دشمني يهود را- عمدتاً در قضيه ي بني قريظه، قبلش در قضيه ي بني نضير، بعدش در قضيه ي يهوديان خيبر- اين گونه با تدبير و قدرت و پيگيري و همراه با اخلاق والاي انساني از سر مسلمانها رفع کرد. در هيچکدام از اين قضايا، پيغمبر نقض عهدي نکرد؛ حتي دشمنان اسلام هم اين را قبول دارند که پيغمبر در اين قضايا هيچ نقض عهدي نکرد؛ آنها بودند که نقض عهد کردند.
دشمن چهارم، منافقين
دشمن چهارم، منافقين بودند. منافقين در داخل مردم بودند؛ کساني که به زبان ايمان آورده بودند، اما در باطن ايمان نداشتند؛ مردمان پست، معاند، تنگ نظر و آماده ي همکاري با دشمن، منتها سازمان نيافته؛ فرق اينها با يهود اين بود. پيغمبر با دشمن سازمان يافته يي که آماده و منتظر حمله است تا ضربه بزند، مثل برخورد با يهود رفتار مي کند و به آنها امان نمي دهد؛ اما دشمني را که سازمان يافته نيست و لجاجتها و دشمنيها و خباثتهاي فردي دارند و بي ايمانند، تحمل مي کند. عبدالله بن ابيّ، يکي از دشمن ترين دشمنان پيغمبر بود؛ تقريباً تا سال آخر زندگي پيغمبر اين دشمن زنده بود؛ پيغمبر با او رفتار بدي نکرد؛ درعين حال که همه مي دانستند او منافق است؛ ولي با او مماشات کرد؛ مثل بقيه ي مسلمانها با او رفتار کرد؛ سهمش را از بيت المال داد، امنيتش را حفظ کرد، حرمتش را رعايت کرد؛ با اين که آنها اين همه بدجنسي و خباثت مي کردند؛ که باز در سوره ي بقره، فصلي مربوط به همين منافقين است.آن وقتي که جمعي از اين منافقين کارهاي سازمان يافته کردند، پيغمبر به سراغ آنها رفت. در قضيه ي مسجد ضرار، اينها رفتند مرکزي درست کردند؛ با خارج از نظام اسلامي- يعني با کسي که در منطقه ي روم بود؛ مثل ابوعامر راهب- ارتباط برقرار کردند و مقدمه سازي کردند تا از روم عليه پيغمبر لشکر بکشند؛ در اين جا پيغمبر به سراغ آنها رفت و مسجدي را که ساخته بودند، ويران کرد و سوزاند؛ فرمود اين مسجد، مسجد نيست؛ اين جا محل توطئه عليه مسجد و عليه نام خدا و عليه مردم است.يا آن جايي که يک دسته از همين منافقين، کفر خودشان را ظاهر کردند و از مدينه رفتند و در جايي لشکري درست کردند؛ پيغمبر با اينها مبارزه کرد و فرمود اگر نزديک بيايند، به سراغشان مي رويم و با آنها مي جنگيم؛ با اين که منافقين در داخل مدينه بودند و پيغمبر با آنها کاري نداشت. بنابراين با دسته ي سوم، برخورد سازمان يافته ي قاطع؛ اما با دسته ي چهارم، برخورد همراه با ملايمت داشت؛ چون اينها سازمان يافته نبودند و خطرشان، خطر فردي بود. پيغمبر با رفتار خود، غالباً هم اينها را شرمنده مي کرد.
دشمن پنجم، نفسانيات و خودخواهيها
و اما دشمن پنجم، دشمن پنجم عبارت بود از دشمني که در درون هر يک از افراد مسلمان و مؤمن وجود داشت؛ خطرناکتر از همه ي دشمنها هم همين است ؛ اين دشمن در درون ما هم وجود دارد تمايلات نفساني، خودخواهيها، ميل به انحراف، ميل به گمراهي و لغزشهايي که زمينه ي آن را خود انسان فراهم مي کند. پيغمبر با اين دشمن هم سخت مبارزه کرد. منتها مبارزه ي با اين دشمن، به وسيله ي شمشير نيست؛ به وسيله ي تربيت و تزکيه و تعليم و هشدار دادن است. لذا وقتي که مردم با آن همه زحمت از جنگ برگشتند، پيغمبر فرمود شما از جهاد کوچکتر برگشتيد، حال مشغول جهاد بزرگتر بشويد.عجب يا رسول الله! جهاد بزرگتر چيست؟ ما اين جهاد با اين عظمت و با اين زحمت را انجام داديم؛ مگر بزرگتر از اين هم جهادي وجود دارد؟ فرمود بله، جهاد با نفس خودتان. اگر قرآن مي فرمايد: «الذين في قلوبهم مرض»، اينها منافقين نيستند؛ البته عده يي از منافقين هم جزو «الذين في قلوبهم مرض» اند، اما هر کسي که «الذين في قلوبهم مرض» است- يعني در دل، بيماري دارد- جزو منافقين نيست؛ گاهي مؤمن است، اما در دلش مرض هست.اين مرض يعني چه؟ يعني ضعفهاي اخلاقي، شخصيتي، هوسراني و ميل به خود خواهيهاي گوناگون؛ که اگر جلويش را نگيري و خودت با آنها مبارزه نکني، ايمان را از تو خواهد گرفت و تو را از درون پوک خواهد کرد. وقتي ايمان را از تو گرفت، دل تو بي ايمان و ظاهر تو با ايمان است؛ آن وقت اسم چنين کسي منافق است.اگر خداي نکرده دل من و شما از ايمان تهي شد، در حالي که ظاهرمان ، ظاهر ايماني است؛ پابنديها و دلبستگيهاي اعتقادي و ايماني را از دست داديم، اما زبان ما همچنان همان حرفهاي ايماني را مي زند که قبلاً مي زد؛ اين مي شود نفاق؛ اين هم خطرناک است. قرآن مي فرمايد: «ثم کان عاقبه الذين اسائوا السواي ان کذبوا بايات الله»؛ آن کساني که کار بد کردند، بدترين نصيبشان خواهد شد. آن بدترين چيست؟ تکذيب آيات الهي. در جاي ديگر مي فرمايد: آن کساني که به اين وظيفه بزرگ – انفاق در راه خدا- عمل نکردند، «فاعقبهم نفاقا في قلوبهم الي يوم يلقونه بما اخلفوا الله ما وعدوه» ؛ چون با خدا خلف وعده کردند، در دلشان نفاق به وجود آمد. خطر بزرگ براي جامعه ي اسلامي اين است؛ هر جا هم که شما در تاريخ مي بينيد جامعه ي اسلامي منحرف شده، از اين جا منحرف شده است. ممکن است دشمن خارجي بيايد، سرکوب کند، شکست بدهد و تار و مار کند؛ اما نمي تواند نابود بکند؛ بالاخره ايمان مي ماند و در جايي سربلند مي کند و سبز مي شود. اما آن جايي که اين لشکر دشمن دروني به انسان حمله کرد و درون انسان را تهي و خالي کرد، راه منحرف خواهد شد. هر جا انحراف وجود دارد، منشأش اين است. پيغمبر با اين دشمن هم مبارزه کرد.
تضرع و ارتباط پيامبر با خدا، روز به روز محکمتر شد.
پيغمبر در رفتار خود مدبرانه عمل کرد و سرعت عمل داشت؛ نگذاشت در هيچ قضيه يي وقت بگذرد. قناعت و طهارت شخصي داشت و هيچ نقطه ي ضعفي در وجود مبارکش نبود. او معصوم و پاکيزه بود؛ اين خودش مهمترين عامل در اثر گذاري است. ما بايد ياد بگيريم؛ مقدار زيادي از اين حرفها را بايد به بنده بگويند؛ من بايد ياد بگيريم؛ مسؤولان بايد ياد بگيرند. اثر گذاري با عمل، به مراتب فراگيرتر و عميق تر است از اثرگذاري با زبان. او قاطعيت و صراحت داشت. پيغمبر هيچ وقت دو پهلو حرف نزد. البته وقتي با دشمن مواجه مي شد، کار سياسي دقيق مي کرد و دشمن را به اشتباه مي انداخت و در موارد فراواني، پيغمبر دشمن را غافلگير کرده است؛ چه از لحاظ نظامي، چه از لحاظ سياسي؛ اما با مؤمنين و مردم خود، هميشه صريح، شفاف و روشن حرف مي زد و سياسي کاري نمي کرد و در موارد لازم نرمش نشان مي داد؛ مثل قضيه ي عبدالله بن ابي که ماجراهاي مفصلي دارد. او هرگز عهد و پيمان خودش را با مردم و با گروههايي که با آنها عهد و پيمان بسته بود- حتي با دشمنانش، حتي با کفار مکه- نشکست. پيغمبر عهد و پيمان خود را با آنها نقض نکرد؛ آنها نقض کردند، پيغمبر پاسخ قاطع داد. هرگز پيمان خودش را با کسي نقض نکرد؛ لذا همه مي دانستند که وقتي با اين شخص قرار داد بستند، به قرار داد او مي شود اعتماد کرد. از سوي ديگر، پيغمبر تضرع خودش را از دست نداد و ارتباط خود را با خدا روز به روز محکمتر کرد.در وسط ميدان جنگ، همان وقتي که نيروهاي خودش را مرتب مي کرد، تشويق وتحريص مي کرد، خودش دست به سلاح مي برد و فرماندهي قاطع مي کرد، يا آنها را تعليم مي داد که چه کار کنند، روي زانو مي افتاد و دستش را پيش خداي متعال بلند مي کرد و جلوي مردم بنا مي کرد به اشک ريختن وبا خداحرف زدن: پروردگارا! تو به ما کمک کن؛ پروردگارا! تو از ما پشتيباني کن؛ پروردگارا! تو خودت دشمنانت را دفع کن. نه دعاي او موجب مي شد که نيرويش را به کار نگيرد؛ نه به کار گرفتن نيرو، موجب مي شد که از توسل و تضرع و ارتباط با خدا غافل بماند؛ به هر دو توجه داشت. او هرگز درمقابل دشمن عنود دچار ترديد و ترس نشد. اميرالمؤمنين- که مظهر شجاعت است- مي گويد هر وقت در جنگها شرايط سخت مي شد و- به تعبير امروز ما – کم مي آورديم ، به پيغمبر پناه مي بريم؛ هر وقت کسي در جاهاي سخت، احساس ضعف مي کرد، به پيغمبر پناه مي برد. او ده سال حکومت کرد؛ اما اگر بخواهيم عملي را که در اين ده سال انجام گرفته، به يک مجموعه ي پُرکار بدهيم تا آن را انجام دهند، در طي صد سال هم نمي توانند آن همه کار و تلاش و خدمت را انجام دهند. اگر ما کارهاي امروزمان را با آنچه که پيغمبر انجام داد، مقايسه کنيم، آنگاه مي فهميم که پيغمبر چه کرده است. خود اداره ي آن حکومت و ايجاد آن جامعه و ايجاد آن الگو، يکي از معجزات پيامبر است. مردم ده سال با او شب و روز زندگي کردند؛ به خانه اش رفتند و او به خانه شان آمد؛ در مسجد با هم بودند؛ در راه با هم رفتند؛ با هم مسافرت کردند؛ با هم خوابيدند؛ با هم گرسنگي کشيدند؛ با هم شادي کردند؛ – محيط زندگي پيغمبر، محيط شادي هم بود؛ با افراد شوخي مي کرد- مسابقه مي گذاشت و خودش هم در آن شرکت مي کرد. آن مردمي که ده سال به او زندگي کردند، روز به روز محبت پيغمبر و اعتقاد به او در دلهاي آنها عميق تر شد .وقتي در فتح مکه، ابوسفيان مخفيانه و با حمايت عباس- عموي پيغمبر- به اردوگاه آن حضرت آمد تا امان بگيرد، صبح ديد که پيغمبر دارد وضو مي گيرد و مردم اطراف آن حضرت جمع شده اند تا قطرات آبي را که از صورت و دست ايشان مي چکد، از يکديگر بربايند! گفت من کسري و قيصر- اين پاشاهان بزرگ و مقتدر دنيا – را ديده ام؛ اما چنين عزتي را در آنها نديده ام. بله، عزت معنوي، عزت واقعي است؛ « والله العزه و لرسوله و للمؤمنين»؛ مؤمنين هم اگر آن راه را بروند، عزت دارند. در مثل چنين روزهايي- روز بيست و هشتم صفر- اين نور آسماني، اين انسان والا و اين پدر مهربان از ميان مردم رفت و آنها را غمگين و داغدار کرد. روز رحلت پيغمبر و روزهاي بيماري آن حضرت، روزهاي سختي براي مدينه بود؛ بخصوص با آن خصوصياتي که اندکي قبل از رحلت پيغمبر پيش آمد.پيغمبر به مسجد آمدند و روي منبر نشستند و فرمودندکه هر کس به گردن من حقي دارد، آن حق را از من بگيرد. مردم شروع به گريه کردند و گفتند يا رسول الله ما به گردن تو حق داشته باشيم؟! فرمود رسوايي پيش خدا سخت تر از رسوايي پيش شماست؛ اگر به گردن من حقي داريد، اگر از من طلبي داريد، بياييد و بگيريد تا به روز قيامت نيفتند. ببينيد چه اخلاقي! کيست که دارد اين حرف را مي زند؟ آن انسان والايي که جبرئيل به مصاحبت با او افتخار مي کند؛ اما در عين حال با مردم شوخي نمي کند؛ جدي مي گويد تا مبادا در جايي به وسيله ي او، ندانسته حقي از کسي ضايع شده باشد. پيغمبر اين مطلب را دو بار، سه بار تکرار کرد. البته در تاريخ ماجراهايي را آورده اند که من خيلي نمي دانم کدامش و چه قدرش دقيق است؛ اما آن مطلبي که غالبا! نقل کرده اند، اين است که يک نفر بلند شد و عرض کرد: يا رسول الله! من به گردن تو حقي دارم؛ تو يک وقت با ناقه از پهلوي من عبور مي کردي؛ من هم سوار بودم، تو هم سوار بودي؛ ناقه ي من نزديک تو آمد و تو با عصا، هي کردي؛ ولي عصا به شکم من خورد و من اين را از تو طلبکارم. پيغمبر پيرهنش را بالا زد و گفت همين حالا بيا قصاص کن؛ نگذار به قيامت بيفتند. مردم حيرت زده نگاه مي کردند و مي گفتند آيا اين مرد واقعاً مي خواهد قصاص کند؟ آيا دلش خواهد آمد؟ ديدند پيغمبرکسي را فرستاد تا از خانه، همان چوبدستي را بياورند. بعد فرمود: بيا بگير و با همين چوب به شکم من بزن. آن مرد جلو آمد.مردم، همه مبهوت، متحير و شرمنده از اين که نکند اين مرد بخواهد اين کار را بکند؛ اما يک وقت ديدند او روي پاي پيغمبر افتاد و بنا کرد شکم پيغمبر را بوسيدن. گفت: يا رسول الله! من با مسّ بدن تو خودم را از آتش دوزخ نجات مي دهم! (1)
پی نوشت ها :
1. بیانات مقام معظم رهبری در خطبه هاي نماز جمعه تهران، 28 ارديبهشت 1380.
منبع:شخصیت و سیره معصومین (ع) در نگاه مقام معظم رهبری
/ن