از گوساله پرستي تا سقوط پادشاهي اسرائيل
مترجم: بهزاد سالكي
پادشاهي اسرائيل سراسر منطقه ي شمال و مركز فلسطين را تصرف كرد، در حالي كه پادشاهي يهوديه جنوب و از جمله شهر اورشليم را اشغال كرد. يربعام، كه سياستمداري زيرك بود، به اين منظور كه شكاف ميان اين دو پادشاهي را كامل سازد، براي جدا ساختن قبايل تحت فرمانروايي خود از همه ي نهادهاي ديني اي كه نماد وحدت قومي بودند گام هايي برداشت. براي دست يافتن به اين هدف او در سازش با مذاهب شرك ترديدي به خود راه نداد. از آيين هاي عبادت تمركززدايي كرد، زيارت اورشليم را ممنوع ساخت و به عنوان نوعي جاذبه ي متقابل در برابر مراسم عبادت در معبد بدون استفاده از تماثيل، دو گاو نر بزرگ از طلا ساخت ( به گونه اي استهزاآميز با نام مصغر « گوساله ها » به آنها اشاره مي شد ) (2) كه يكي را در منتهااليه شمال و ديگري را در منتهااليه جنوب پادشاهي خود نصب كرد. او با همان انگيزه هاي تفرقه افكنانه، طبقه ي روحاني تازه اي به وجود آورد كه، برخلاف روحانيت موروثي لاويان، موقعيت خود را به تأييد و نظر مساعد پادشاه مديون بود و براي حفظ منزلت روحاني خود به جدايي و انفكاك مستمر اين دو پادشاهي وابسته بود. او همچنين عيد خيمه ها (3)، همراه با جشن هاي دينيِ عموميِ برداشت محصول آن را از ماه هفتم به ماه هشتم انتقال داد. در انتخاب اين آيين، يربعام تحت تأثير شيوه ي پرستش معمول در ميان سامي هاي كشاورز بود كه براي گاوهاي نر تقدس مذهبي قائل بودند. ليكن « گوساله ها » ي او نه به عنوان خدا بلكه به مثابه ي تماثيل محض يهوه ي واحد نامرئي نصب شدند. با وجود اين، تداعي هاي ضمني شرك آميز گاوهاي نر راه را براي احياي دوباره ي بعل پرستي (4) پس از غياب آن در سرزمين اسرائيل از زمان پادشاهي سموئيل هموار كرد. (5)
ضمناً، تأثيرات مستقيم سياست يربعام نه تنها باعث به وجود آمدن شكافي پرناشدني ميان شمال و جنوب گرديد، بلكه همچنين قبايل كمابيش به هم پيوسته اي را كه او بر آنان حكومت مي كرد از نيروي متحدسازنده محروم ساخت و بدين سان بذرهاي هرج و مرج را فروكاشت كه در پادشاهي پس از او ظهور يافت و در دوره ي سلطنت پادشاهان بعدي، كه بلافاصله پس از او به حكومت رسيدند، وخيم تر گرديد.
با جلوس عمري (6) ( حدود 886-874ق. م )بر تخت سلطنت، نظم و آرامش به سرزمين اسرائيل بازگشت. او گروه هاي رقيب را در دوره پادشاهي خود متحد ساخت و با يهوديه دوستي و رابطه اي پايدار و تقريباً ناگسستني برقرار كرد و تحت حكومت نيرومندش، اسرائيل به دوره اي از شكوفايي و قدرت نظامي و آبرو و اعتبار فزاينده در ميان دولت هاي آسياي غربي وارد گرديد. او به منظور مقابله با تهاجم آرامي ها ( سوري ها ) و حمله ي نيروهاي در حال ظهور آسوري ها از سمت غرب، با فنيقيه پيمان اتحاد بست و ايزابل (7)، دختر پادشاه صور، را به ازدواج پسر بزرگ خود اخاب (8) درآورد.
پس از مرگ عمري پسرش اخاب ( حدود 874-853ق. م. ) جانشين او شد. اخاب به پيروي از سياست هاي پدرش، كوشيد دخترش عَتَليا (9) را به ازدواج يهورام (10) پسر يهوشافات (11)پادشاه يهوديه، درآورد و از اين رهگذر موقعيت خود را تحكيم بخشد. نتيجه ي كلي سياست اخاب علي رغم برخي مصيبت ها – كمبود محصول، قحطي و خشكسالي – براي پادشاهي شمالي ميزان وسيعي از قدرت مادي و شكوفايي، و شكوه و عظمت به همراه آورد، كه وجه مميزه ي دوره ي سلطنت او بود. اما از لحاظ ديني و سياسي حكومت او مصيبت بار بود. او تحت تأثير همسر پرنفوذش ايزابل، كيش بعل پرستي را احيا كرد و آن را به صورت عوام پسند و صوري اش (12) با شعاير باروري و قرباني هاي انساني اش به عنوان دين رسمي و دولتي ناحيه ي شمالي تقويت و تثبيت كرد، در رقابت با كيش پرستش يهوه كه تا اين زمان، حداقل به طور اسمي، به عنوان تنها خداي اسرائيل به رسميت شناخته مي شد.
اگر مقاومت و پايداري شجاعانه ي يك فرد نبود – ايلياي (13) نبي- اين كوشش براي تحميل بعل پرستي به مردم، كه با بي رحمي همراه بود، ممكن بود توفيق يابد. او، كه شور و شيفتگي خدمت به خداوند تمام وجودش را فراگرفته بود، مانند طوفاني خشمگين در سراسر مملكت به حركت درآمد، به موعظه پرداخت، اعمال بزهكاران را محكوم كرد، زورمندان را تهديد كرد و هر بدبختي و مصيبتي را كه اتفاق افتاده بود به گناهان مردم و حاكمان نسبت داد. مقابله ي يك تنه او با همه ي پيامبران بعل در كوه كرمل (14) كه بي باكانه آنان را سرزنش مي كرد بسيار چشمگير و شجاعانه بود: « تا كي شما ميان دو عقيده ترديد مي كنيد؟ اگر يهوه را خدا مي دانيد، از او پيروي كنيد؛ اما اگر بعل را خدا مي دانيد، پس از او پيروي كنيد. » براي ايليا يهوه يا همه چيز بود يا هيچ چيز، و اين دو شق هيچ جايي براي پرستش خدايي ديگر جز يهوه باقي نمي گذاشت؛ چه، به انكار عظمت و جلال او مي انجاميد.
مردم حاضر تحت تأثير آنچه ديده بودند برانگيخته شدند و يكصدا اعلام كردند: « يهوه خداي ماست » و تحت فرمان ايليا عليه پيامبران بعل قيام كردند و آنها را به مرگ محكوم ساختند. ليكن با وجود احياي روحيه ي توحيد در كرمل، بعل پرستي در حال گسترش بود. ايزابل هنوز ملكه بود و او، كه از ايليا به خشم آمده بود، سوگند خورد كه وي را بكشد. ايليا از ترس جان خود به حوريب (15) گريخت، كوهي كه صحنه ي پيمان خدا با اسرائيل حدود شش قرن قبل از اين بود. او كه در بلنداي صخره وار اين كوه مقدس ايستاده بود، با تمام وجود درد و رنج خود را فرياد كشيد. اين صحنه براي ايليا يادآور سوگند وفاداري اسرائيل به خدا و عهد و پيمان او بود، و با مقايسه ي آن با رويگرداني قوم از او، احساس كرد كه همه ي زحماتش براي يهوه بيهوده بوده است. اما اين يأس و نوميدي به زودي جاي خود را به اميد داد. ايليا در رؤيايي شگفت انگيز، دريافت كه انكشاف خدا هميشه در طوفان، زلزله و آتش ويرانگر نيست. اين پديده ها تنها نشانه هاي داوري اوست. حضور خدا اغلب در « نداي آرام و خاموش » قلب انسان انكشاف مي يابد. اين به آن معنا بود كه تصميم نهايي در مبارزه با بعل پرستي به تأثير و فعليت يافتن حكم و داوري خدا درباره ي ارتداد و كناره گيري اسرائيل از او وابسته نيست. همواره « نداي آرام و خاموشي » وجود خواهد داشت كه با اِعمال نفوذ آرام و نامحسوس خود، پيروزي نهايي غايت خداوند را تضمين خواهد كرد. اين در واقع پيامي بسيار نيروبخش بود. ايليا به خود تسلاي خاطر مي داد كه هنوز در اسرائيل 7000 نفر وجود دارند كه ضمن واكنش مثبت به « نداي آرام و خاموش » درون خود در مقابل بعل زانو به زمين نمي زنند و « بازماندگاني » را تشكيل مي دهند كه يك روز از آنها كمال حيات ديني رشد و شكوفايي خواهد يافت.
رسالت ايليا تقريباً كامل گرديده بود، ليكن قبل از اين كه صحنه را ترك گويد، تقريباً با همان ظهور ناگهاني كه وارد آن شده بود، به عنوان مدافع بي باك حقوق افراد در مقابل زور و استبداد پادشاهان ظاهر گرديد. او با شدت و خشونت بي رحمانه، اخاب و ملكه اش را به خاطر قتل ظالمانه ي نابوت (16)، كه آنان به تاكستان او طمع برده و آن را تصرف كرده بودند، محكوم كرد و انقراض و نابودي خاندان آنها را به جزاي جنايت خونيني كه مرتكب شده بودند پيش بيني كرد. با اين عمل، ايليا بر اين نظريه كه يهوه خدايي عدالتخواه است كه خواسته هايش وراي هر چيز ديگري حتي وراي منافع حكومت قرار دارد تأكيد عملي كرد.
نظريه ي مهم ديگري كه ايليا قبل از كناره گيري از صحنه بر آن تأكيد ورزيد، اين بود كه يهوه نه تنها خداي اسرائيل بلكه همچنين خداي تمامي ملت هاست. او جانشين خود اليشع (17) را مأمور كرد كه به نام خدا حزائيل (18) را به عنوان پادشاه آرام (19) تدهين كند تا او بتواند بني اسرائيل را به خاطر گناهانشان مجازات كند. حزائيل غيراسرائيلي بود و اساساً يهوه را نمي پرستيد، ليكن خداي بني اسرائيل او را به عنوان ابزار خود عليه امت گناهكارش به اين مقام منصوب كرد. در تأكيد بر اين دو نظريه، ايليا راه را براي دستاوردهاي كم نظير پيامبران عبري پس از خود هموار ساخت.
پيشگويي قاطعانه ي اليشع ديري نپاييد كه به تحقق پيوست. خود اخاب اندكي بعد از درگيري اش با اليشع، در نبرد با آرامي ها ( 853ق. م ) از پا درآمد. پسر ارشد و جانشين او احزيا (20) در سال دوم سلطنتش در نتيجه ي رويدادي وخيم وفات كرد، و پسر دوم او يهورام (21)، كه بعد از برادرش وارث تخت سلطنت گرديده بود، در شورش بخشي از سپاهيان خود به قتل رسيد ( حدود 842 ق. م ). رهبر اين شورش يِيهو (22) بود كه اليشع او را براي هدف خاص ريشه كن كردن بعل پرستي در اسرائيل به عنوان پادشاه تدهين كرده بود.
قتل يهورام تنها مقدمه ي انقلابي بود كه تمامي خاندان اخاب از ايزابل به بعد و نيز همه ي كاهنان اسير، پيامبران و بعل پرستان را در سيلابي از خون در كام مرگ فرو برد. ليكن شور انقلابي ييهو بيشتر از جاه طلبي و انگيزه هاي سياسي مايه مي گرفت تا شوق و غيرت او از براي يهوه. او، كه نگران حفظ تاج و تخت خود بود، همه ي دوستان، حاميان و افسران خاندان سرنگون شده و نيز خويشاوندان يهودي يهورام – از جمله احزيا، پادشاه يهوديه، و برادران وي – را به قتل رساند كه در اين هنگام در ناحيه ي شمال اسرائيل به سر مي بردند.
رياكاري و صادقانه نبودن انگيزه هاي ييهو هنگامي كه به جاي تثبيت پرستش يهوه با خلوص واقعي آن در اسرائيل، دوباره كيش پرستش گوساله ي يربعام با تداعي هاي ضمني بت پرستانه و فريبكاري هاي آن را رواج داد، بيش از هر موقع ديگر آشكار گرديد. از اين رو، آنچه به عنوان نوعي تحول و انقلاب ديني آغاز گرديده بود با قتل عام و خونريزي سياسي كور به انحطاط گراييد و ترس و وحشت آن تا مدت هاي طولاني در خاطر بني اسرائيل باقي ماند ( « كتاب هوشع نبي »، باب 1، آيه ي 4 ). از لحاظ سياسي، قتل عام دسته جمعي هم فاجعه بود و هم غيرقابل دفاع. اين امر او را از متحدان پيشين اسرائيل، يعني دولتهاي يهوديه و فنيقيه، محروم ساخت. ييهو با اتكا به منابع و امكانات خود، قادر نبود كه با حمله ي حزائيل آرامي، كه همان طور كه اليشع پيشگويي كرده بود، با بي رحمي و توحش كامل بر اسرائيل فرمان راند، سراسر ماوراي اردن را به قلمرو حكومت خود ضميمه ساخت ( حدود 838 ق. م. ) و تا شمال سرزمين فلسطين به تاخت و تاز و غارت پرداخت، مقابله كند. با حكومت يهوآحاز (23) پسر و جانشين او ( حدود 814-798 ق. م. ) اسرائيل به حضيض خفت و خواري فرو افتاد و به سرزميني كاملاً تحت الحمايه و مطيع آرام تبديل گرديد.
به هر تقدير، در دوره حكومت يهوآش (24)، پسر و جانشين يهوآحاز ( حدود 798- 783 ق. م. )، بخت و اقبال اسرائيل باليدن گرفت. يهوآش با استفاده از فشار آشور بر دمشق، سرزمين هايي را كه پيشتر به تصرف آرام درآمده بود بازپس گرفت. سقوط ناگهاني آرام در نتيجه جنگ داخلي، همزمان با عقب نشيني آشوريان، اسرائيل را از بزرگ ترين خطر بيروني خود نجات داد. فارغ از دخالت خارجي، قلمرو اسرائيل به سرعت گسترش يافت و در دوره ي حكومت يربعام دوم ( حدود 783-743ق. م. )، پسر و جانشين يهوآش، حدود اسرائيل تقريباً به مرزهاي قديمي پادشاهي داود رسيد، دمشق ضميمه آن گرديد و اين سرزمين به اوج قدرت و رونق و شكوفايي خود كه قبل از آن سابقه نداشت دست يافت.
قدرت و شكوفايي اسرائيل در دوره ي حكومت يربعام دوم با نوعي تجديد حيات ديني همراه بود. به نظر مي رسد روح تعبد و دينداري در همه جا غالب بوده است. عبادتگاه ها از جمعيت پر بود، نذور و هدايا از هر سو روان مي شد و اعياد مذهبي به گونه اي دقيق و وسواس آميز برگزار مي گرديد. ليكن همه ي اين جلوه هاي بيروني دين به صبغه ي بت پرستي آميخته بود. اين آيين ها در جهت پرستش خالصانه ي يهوه نبود، بلكه به عبادت تلفيقي « گوساله هاي زرين » گرايش داشت. موازي با اين انحطاط مذهبي، شرارت و فساد اخلاقي غالب بود. حكام و اشراف زادگان بي رحم و سركوبگر بودند، قاضيان رشوه خوار و فاسد بودند، و اغنيا سنگدل و خوشگذران بودند. فسق و هرزگي در سراسر كشور رواج داشت و حتي عبادتگاه ها از اين بليه مصون نبودند. با وجود اين بني اسرائيل معتقد بودند كه قوم برگزيده ي خدا هستند. آنان مي ديدند كه خداي قومي آنها سير تاريخ را به سودشان تغيير مي دهد و بخت و اقبال بلند آنها شاهد لطف و عنايت الهي بود.
در اين رو عاموس (25)، نخستين پيامبر از سلسله پيامبراني غيرامي كه معجزات بزرگ او هنوز هم شگفتي و تحسين جهانيان را برمي انگيزد، ظهور كرد. عاموس، كه در خانواده اي از پادشاهي شمالي رقيب ( يهوديه ) پرورش يافت، با مهارت و خويشتنداري فوق العاده، آگاهانه از هر نوع محكوميت فرقه گرايي خودداري ورزيد و تنها به طور محدودي به كيش گوساله پرستي حمله كرد كه از لحاظ سياسي رابطه ي تنگاتنگي با اختلافات مذهبي داشت. او توجه خود را به انحراف اخلاقي امتي متمركز كرد كه تجمل پرستي و خوشگذراني در آنها سستي و رخوت پديد آورده بود، و با زباني آتشين شرارت و فساد پايدار آنان را محكوم كرد كه به سبب ادعاي آنان مبني بر اين كه رابطه ي يگانه اي با خداوند دارند هرچه بيشتر بخشش ناپذير بود.
آنان هنگامي كه تصور مي كردند امت برگزيده ي خدا هستند خود را فريب مي دادند. يهوه بيش از ملت هاي ديگر به آنان نظر لطف نداشت. او تنها خداي اسرائيل نبود، بلكه خداي همه ي جهانيان و اصول اخلاقي عام و جهانشمول بود و رابطه ي خاص او با قوم اسرائيل مستلزم اين بود كه آنان دستورهاي خداوند را سرمشق خود قرار دهند. انحراف و رويگرداني بني اسرائيل از ملاك هاي اخلاقي مقرر امكان نداشت خشم و كيفر الهي را برنينگيزد. آنان قبلاً رشته اي از بلايا را تجربه كرده بودند- طاعون ها، زلزله، قحطي و قتل عام – اما به نظر نمي رسيد هيچ يك از اين رويدادها آنان را از حس امنيت خاطر دروغينشان بيرون آورده باشد. ليكن خداوند فاجعه ي بس عظيم تري براي آنان مقدر كرده بود: « دشمن محاصره كننده » – آشوريان كه خدا آنها را به عنوان ابزار مشيت خود براي به كيفر رساندن بني اسرائيل عاصي و گنهكار مأمور كرده بود. با وجود اين، حكم مجازات آنها به تأخير افكنده شد. عاموس فرياد كشيد: « بازگرديد و زندگي كنيد. بگذاريد عدالت همچون آب ها جاري شود و تقوا و درستكاري مانند رودي نيرومند باليدن گيرد. »
اخطارها و نصايح عاموس گوش شنوايي نيافت. بني اسرائيل به پيمودن راه تقدير شوم ادامه داد، كه مرگ يربعام دوم در سال 743 ق. م. هرچه بيشتر به آن شتاب بخشيد. سقوط حكومت مستبدانه ي او تغييري بنيادين در شرايط ديني و سياسي پادشاهي شمالي پديد آورد. كيش هاي منحط بعل پرستي، كه در زمان ييهو تضعيف شده بودند، دوباره در اسرائيل رواج يافت و باز هم نيرو و توان ذهني، جسماني و اخلاقي مردم را نابود ساخت و خود اين سرزمين دستخوش تاخت و تاز شاه كشان (26)، ماجراجويان و غاصبان گرديد. بحران داخلي با فشار آشوريان از سمت غرب، تشديد گرديد. مقارن سال 738ق. م. سپاهيان تغلت فلاسر (27) فاتح به مرزهاي پادشاهي شمالي رسيده بودند و تنها با تسليم فوري و پرداخت خراج بود كه منحم (28)، حاكم غاصب، توانست مملكت را از ويراني كامل نجات دهد.
اجحاف آشوريان طاقت فرسا و بيش از حد تحمل بود. نتيجه ي آن تشكيل گروهي ضد آشوري به رهبري قفح (29) بود كه با تصرف تخت سلطنت در حدود سال 736 ق. م.، با همكاري رصين دمشقي (30) ائتلافي عليه دولت آشور تشكيل داد كه بر اساس آن هر دو كوشيدند يهوديه را تصرف كنند. او همچنين به خاطر بيم از حمله ي سپاهيان آشوري به امپراتوري خود با مصرف پيمان دوستي بست. اين آغاز دوره اي جديد بود. اسرائيل به عنوان كشوري كوچك كه ميان دو قدرت بزرگ رقيب قرار گرفته بود، بيش از هر چيز به ايمان مذهبي نيرومندي نياز داشت كه فرمانروايان و مردم را در جامعه اي با اهداف و منافع مشترك متحد سازد و ملت را در مخاطرات حال و آينده ي آن هدايت كند. اسرائيل فاقد اين امتياز بود، و پيامبر آن هوشع (31)، كه فعاليت عمده اش طي اين سال هاي پاياني حيات اين ملت واقع گرديد، چيزي جز بيان پيامي بيم انگيز براي آنان نداشت. اسرائيل پيش از اين نيز مرتكب گناه شده بود. فساد سياسي و ديني عميقاً در همه جا رسوخ كرده بود. تبهكاري و شرارت به طبيعت ثانوي مردم تبديل شده بود. بازگشت به خدا و به حيات تقواآميز ديگر ممكن نبود. چيزي براي اسرائيل باقي نمانده بود مگر تحمل سخت ترين مجازات ها- شكست و تبعيد- در قبال گناهان و حماقت هايش. اما با اين تقدير شوم پيام اميد و عشق نيز وجود داشت. اسرائيل علي رغم همه ي ضعف ها و قصورهايش، هنوز محبوب خداوند بود. خدا هنوز هم مانند پدري كه فرزندش را دوست دارد اسرائيل را دوست داشت، و عشق بي كران او و محبت پايان ناپذيرش به امت برگزيده ي خود تا بازگرداندن همه ي قوم بني اسرائيل به دامان پرمهرش آرام ننشست. پايان اين دوره خيلي سريع فرارسيد. تغلت فلاسر سوم با آگاهي از توطئه هاي قفح، به اسرائيل حمله كرد و در يورشي ناگهاني بيش از نيمي از سرزمين هاي آن را به تصرف درآورد و آنها را از ساكنانشان خالي كرد. آنچه كه او براي اسرائيل باقي گذاشت ايالت كوچك سامره بود كه سرپرستي آن را به هوشع به عنوان پادشاه دست نشانده خود واگذاشت. مدت شش سال هوشع به آشور خراج پرداخت، و سپس به تحريك مصر سر به شورش برداشت. شلمناسر (32) فوراً سامره، مركز اين ايالت، را محاصره نمود. مدت سه سال اين شهر نوميدانه مقاومت كرد و سرانجام در سه ماه نخست سال 721ق. م. در مقابل تهاجمات سارگون (33) دوم سقوط كرد. او ساكنان شهر را به دورترين بخش هاي امپراتوري خود كوچاند و به جاي آنها مستعمره نشين هاي بيگانه را ساكن كرد و مآلاً آخرين بازمانده هاي اسرائيل را براي تشكيل امتي نيمه بت پرست معروف به سامريان (34) به دور خود جمع كرد.
بدين سان پادشاهي اسرائيل از صحنه ي تاريخ محو گرديد.
پس از اين نام اسرائيل به معناي محدود آن كه به پادشاهي شمالي اشاره دارد از رواج مي افتد و در مورد همه ي فرزندان و اخلاف بنيان گذار قوم يهود در هر كجا كه باشند به كار مي رود.
پينوشتها:
1. نويسنده از علماي يهود بوده و مطالب فوق را براساس نوع نگاه خود به دين يهود نوشته است؛ لذا سايت راسخون، در خصوص صدق و كذبِ اين نوشته مسئوليتي ندارد.
2. اول پادشاهان باب12، آيه ي 28 و در جاهاي مختلف.
3. Tabernacles
4. Baalism
5. بنگريد به فصل پيش، صص 34-35.
6. Omri
7. Jezebel
8. Ahab
9. Athaliah
10. Jehoram
11. Jehoshaphat
12. Tyrian
13. Elijah
14. Mount of Garmel
15. Horeb
16. Naboth
17. Elisha
18. Hazael
19. Aram
20. Ahazia
21. Jehoram
22. Jehu
23. Jehoahaz
24. Jehoash
25. Amos
26. Regicides
27. Tiglath-Pileser
28. Menahem
29. Pekah
30. Rezin of Damascus
31. Hosea
32. Shalmaneser
33. Sargon
34. Samaritans
منبع مقاله :
اپستاين، ايزيدور، (1388)، يهوديت: بررسي تاريخي، ترجمه: بهزاد سالكي، تهران، مؤسسه پژوهشي حكمت و فلسفه ايران، چاپ دوم.
/ج