اشعار علاّمه میر جهانی در رثای امام حسین(ع) و واقعه کربلا
سعدی مگر از خرمن اقبال بزرگان
یک خوشه ببخشند که ما تخم نکشتیم
«1»
ماتم شاه شهیدان تا به کی برپا بماند
تا به کی داغ حسین اندر دل زهرا بماند
تا به کی اندر عزای شاه مظلومان نشیند
تا به کی در ماتم جانسوز عاشورا بماند
تا به کی بر سر زنان شیون کنان گوید حسینم
تا به کی این ناله های آتشین بر جا بماند
تا به کی ماتم سرایان در غمش ماتم بگیرند
تا به کی دل های ماتم دیده در غوغا بماند
در عزای نوجوانان، اشک غم تا چند ریزند
شعله های آتشین تا چند در دنیا بماند
آتش داغ برادر با دل زینب چها کرد
تا به کی آثار آن در عالم بالا بماند
کی فراموشم شود حال پریشانی زینب
در کنار نعش شَه، می خواست تا تنها بماند
ای امام منتظر با عمه ات زینت چه بگذشت
آن زمان کو خواست تنها اندر آن صحرا بماند
چند آتش می زنی «حیران»(1) از این ماتم به دلها
دود آهت خود عجب نبود که پا برجا بماند
«2»
ای دست حق زمانه با آل عبا چه کرد
آل زنا با آل رسول خدا چه کرد
اندر بهشت عدن کجا جای حزن بود
در حیرتم که واقعه کربلا چه کرد
بزم عزا و ناله و افغان حور عین
در پیشگاه حضرت خیرالنساء چه کرد
زهرا به لرزه آمد و لرزید عرش حق
داغ حسین با حرم کبریا چه کرد
افلاک در تزلزل و انجم در اضطراب
جبریل در میانه أرض و سما چه کرد
چون شمر خواست تا سر شَه از قفا برد
خنجر چه کرد و چکمه چه کرد و جفا چه کرد
زینب ستاده موی پریشان و سینه چاک
می دید کان ستمگر دور از خدا چه کرد
فریاد برکشید و بزد دست غم به سر
آن ضجّه ها و ناله بی منتها چه کرد
«حیران» خموش باش و از این بیش دم مزن
این شعر جانگداز تو با دیده ها چه کرد
«3»
آن دم که شمر خواست سر شَه جدا کند
می خواست تا جدا سر او از قفا کند
زینب به آه و ناله فغان برکشید و گفت
کی؟! پیش چشم خواهرش این ظلم ها کند
ای بی حیا به جای حسینم مرا بکش
او را کفایت این همه زخم ها کند
بگذار با برادر خود گفتگو کنم
شاید به وقت دادن جان، زارها کند
بگذار تا که فاطمه آید به کربلا
وز آه و ناله، شور قیامت بپا کند
گویی توئی حسین من ای پاره پاره تن
ظلم این چنین ز ما به آل عبا کند
دل ها از این مصیبت جانسوز شد کباب
«حیران» سزد که پیرهن از غم قبا کند
«4»
محشر اولاد زهرا در زمین کربلا شد
آه از این محشر که اندر روز عاشورا به پا شد
یک طرف لب تشنگان افتاده در غش
یک طرف جاری سرشک کودکان از دیده ها شد
یک طرف زن های بی کس در فغان و آه و زاری
یک طرف زینب قرین محنت از رنج و بلا شد
یک طرف مادر فتاده روی نعش نوجوانش
یک طرف خواهر سر نعش برادر در نوا شد
یک طرف شَهزاده قاسم عازم کوی شهادت
مادرش شیون کنان با ناله او را از قفا شد
یک طرف افتاده نخل قامت اکبر روی خاک
دست سقّای شهیدان یک طرف از تن جدا شد
یک طرف بر حلق اصغر تیر از ظلم، جا کرد
زین مصیبت خون به قلب حضرت خیرالنساء شد
یک طرف شاه شهیدان جسم عریان در بیابان
پیکر مجروح او پامال سم اسب ها شد
یک طرف زن های ماتم دیده سرگرد بیابان
تیره از دود فغان و آهشان أرض و سما شد
عالم امکان همه از بهرشان گریان و نالان
نی منِ «حیران» تنها غرق اندوه و فغان شد
«5»
ایضاً
از تن و جان بارالها در رهت دل برگرفتم
هستی خود دادم و خشنودی داور گرفتم
از زن و فرزند و یار و خانمان یکسر گذشتم
کام دل را بهر حق از خنجر و حنجر گرفتم
جان خود دادم که جان ها را ز غم آزاد سازم
در ره وصل تو دل از اکبر و اصغر گرفتم
در بیابان ولایت از سر و از جان گذشتم
تشنه لب جان دادم و وصل تو در خاطر گرفتم
من شدم راضی تنم در خاک و خون عریان بماند
خاک گرم کربلا را بالش و بستر گرفتم
مشتری گشتم در این بازار کالای بلا را
نفع ها از دادن انگشت و انگشتر گرفتم
در منای دوست، قربان دادم و قربان شدم من
چون از این هستی گذشتم هستی دیگر گرفتم
گرچه مشکل بود بی اکبر برایم زندگانی
با غم او ساختم تا زندگی از سر گرفتم
سوخت قلب زار «حیران» در غم فرزند زهرا
در عزایش دل ز کف دادم ولی دلبر گرفتم
«6»
شه به بزم قرب حق می خواست تا مأوی نماید
آنچه بودش با خدای خویش سودا نماید
خیمه خود را ز یثرب در زمین کربلا زد
تا که از خون شهیدان محشری برپا نماید
ماه رویان حجازی را بسر شور حسینی
در عراق آورد تا در آن زمین غوغا نماید
تا کند بر پا لوای ماتم خود را به عالم
خواست در آن سرزمین احداث عاشورا نماید
آمد و آورد و کرد آن را که با حق بست پیمان
عهد خود را با خدا می خواست پا برجا نماید
بعد داغ کشتگان و نوجوانان و عزیزان
آمد اندر خیمه تا تودیع با زن ها نماید
دید او را مانده باقی شیرخوار تشنه کامی
خواست تا او را به بزم قرب حق اهدا نماید
گفت ماتم دیده خواهر شیرخوارم را بیاور
تا وداع آخرین خویش با بابا نماید
پس گرفت آن غنچه نشکفته را بر روی دامان
خواست از فیض دم خود مرده را احیاء نماید
بر لبش بنهاد لب تا بوسد آن خشکیده لب را
بلکه بر روی پدر چشمان خود را وا نماید
تیر دشمن روی دست باب آمد بر گلویش
آه از این ماتم که ذکرش خون همه دل ها نماید
گوشه ای بنشین اشک از دیده جاری کن تو «حیران»
اندر این ماتم شفاعت تا تو را زهرا نماید
«7»
شرح ماتم از سر بریده می باید شنید
یا که از داغ برادر دیده می باید شنید
آن دل غمدیده داند حالت غمدیده را
شرح غم را از دل غمدیده می باید شنید
قصّه لب تشنگان را از شه لب تشنه بپرس
تشنگی را از لب خشکیده می باید شنید
ماتم اولاد زهرا را ز ماتم دیده خواه
شرح ماتم را ز ماتم دیده می باید شنید
حال جسم چاک چاک کشته لب تشنه را
بر سر نی از سر بریده می باید شنید
حالت غلطیده در خون را ز خون غلطیده جو
از شهیدان حال خون غلطیده می باید شنید
سوزش قلب من «حیران» دل تفدیده را
ای برادر از دل تفدیده می باید شنید
«8»
در کربلا چو شاه شهیدان در زمین فتاد
آویزه ای ز عرش خدا بر زمین فتاد
لرزید عرش از غم و بگریست زار زار
از خاتم رسول خدا چون نگین فتاد
اندر بهشت، فاطمه فریاد برکشید
آنسان که شور و غلغله در حور عین فتاد
جبریل صیحه ای بزد آن چون که اضطراب
در ماسوای زناله روح الامین فتاد
گویا که خواست عالم امکان شود خراب
زان شورشی که در فلک هفتمین فتاد
خورشید خواست تا که ز مغرب کند طلوع
آندم که روی خاک امام مبین فتاد
آه از دمی که زینب کبری به قتلگاه
چشمش به پاره پاره تن شاه دین فتاد
گفتا توئی برادرم ای پاره پاره تن
یا رب چرا برادر من این چنین فتاد
«حیران» به ماتم شه دین ریز اشک غم
شاید قبول درگه سلطان دین فتاد
«9»
سر ببریده در بالای نی سوزی دیگر دارد
که از این سوز، قلب خواهرش زینب خبر دارد
تجلّی کرد چون نور رخش بر محمل زینب
کجا خواهر تواند دیده از این نور بردارد
سر ببریده و زخم جبین و ریش پرخونش
به خاکستر چو شد آلوده تأثیری دیگر دارد
چو خواهر دید بر بالای نی رأس برادر را
که با چشم پر از خون جانب خواهر نظر دارد
کشید آهی ز سوز سینه و زد دست غم بر سر
که این غمخوار زینب چون تو زینب همسفر دارد
مه شب های تارم ای برادر کاش می مردم
فلک بعد از تو با ما بس جفاها زیر سر دارد
بزد پیشانی خود را چنان بر چوبه محمل
که تا از این مصیبت عالمی زیر و زبر دارد
ز زیر ناقه خون می ریخت از زخم سر زینب
که «حیران» زین مصیبت دل پر از خون، دیده تر دارد
«10»
ماتم آل علی را از دل زهرا بپرسید
حالت لب تشنگان از روز عاشورا بپرسید
داغ و مرگ نوجوانان را اگر خواهید دانید
از سکینه وز رباب و زینب و صغرا بپرسید
سینه سوزان و فریاد زنان داغدیده
ای عزاداران همه از محشر کبری بپرسید
زخمهای پیکر مجروح شه از من نخواهید
از سنان و تیغ و تیر و خنجر اعدا بپرسید
حالت جانبازی شه را بهنگام شهادت
روی خاک از خواهر او عصمت صغرا بپرسید
جسم صد چاک عزیز فاطمه پامال کین شد
از سم اسبان و جولانگاه آن صحرا بپرسید
مو پریشان در بیابان دختران ماه سیما
دست غم بر سر زنان از حمله اعدا بپرسید
من نمی گویم عدو آتش چسان بر خیمه ها زد
خود ز دود شعله اش از طارم اعلی بپرسید
من نگویم که «حیران» در عزای آل زهرا
حالتش چون است باید از دل شیدا بپرسید
«11»
زبان حال حسین(ع) با خواهر
خواهر غم پرورم کن صبر تا زهرا بیاید
چون شوم من کشته امشب اندر این صحرا بیاید
پیکر عریان من در خاک و خون آغشته بیند
اشکریزان مو کنان با آه و واویلا بیاید
سینه سوزان در شب غم، بر سر زنان گوید حسینم
در میان حورعین با ضجّه و غوغا بیاید
بر تو و بر کودکانم تا دهد امشب تسلی
باش خواهر منتظر کز عالم بالا بیاید
خواهرا بر کودکانم تو ز شفقت مادری کن
وعده ده بر بچه هایم کز سفر بابا بیاید
در شب تاریک امشب خواهرا در این بیابان
تا ببرد دست هایم ساربان اینجا بیاید
جان خواهر با زنان و کودکان آماده باشید
تا شترهای اسیری بهرتان فردا بیاید
کرد دود آه «حیران» آتشی سوزنده برپا
کز شرارش دودهای آه از دل ها بیاید
«12»
ایضاً
ای ماه شبان تار زینب
گردیده خزان بهار زینب
بر نیزه سر تو، من بدنبال
بنگر دل داغدار زینب
رفتی و زما نظر بریدی
ای مایه اعتبار زینب
دنبال سرت شتر سواری
کرده است زمانه کار زینب
گردیده فغان و آه و زاری
هر شهر و دیار یار زینب
در کوفه و شام غم برندم
ای وای به روزگار زینب
شد قسمت من یتیم داری
رفته است ز دل قرار زینب
با ناله کودکان چسازم
ای مونس و غمگسار زینب
زنجیر و غل و علیل تب دار
وین دیده اشکبار زینب
زین ماتم جانگداز «حیران»
کن گریه به حال زار زینب
«13»
به فدای جسم و جانت دل بی قرار زینب
شده تیره روزگارم مه شام تار زینب
تن بی سر تو افتاده در آفتاب سوزان
چه کند چه چاره سازد دل داغدار زینب
به کجا برم شکایت ز کدام غم بنالم
شب و روز ریزش اشک شده است کار زینب
من و ناله های جانسوز و غم یتیمداری
نظری نما برادر به دل فکار زینب
دل بینوای «حیران» شده خون در این مصیبت
که فلک چه خون دل ریخت بکام زار و زینب
«14»
زبان حال زینب با مرکب برادر
فیل تن اسب شه ارمات رخ فرزین نیست
سیر او از چه پیاده است چرا بر زین نیست
کاسه سمّ به زمین می زنی و شیهه زنی
در تو ای اسب مگر مهر و وفا آئین نیست
از چه زین تو نگون، یال و جبین پر خونی
یا فراری شده ای شرط مروّت این نیست
کو حسینم به کجا مانده چرا تنهائی
بی کس اش دیدی از این راه تو را تمکین نیست
با سر نعش برادر مگر از جان بگذشت
که تو را راحت و آسایش و هم تسکین نیست
خونم از نوک قلم می چکد و اشک ز چشم
به جهان نیست دلی کز غم تو خونین نیست
چاک شد خامه «حیران» چو دل غمزده اش
چاره جز نوحه سرائی ز من مسکین نیست
«15»
خود رساند ساقی لب تشنگان به آب
چون خواست تا ز آب کند خویش کامیاب
یاد آمدش ز تشنگی شاه بی سپاه
از کف بریخت آب و به خود کرد این خطاب
کی نفس خوار باش و کف از آب کن تهی
یاد از تشنه کامی فرزند بوتراب
پر کرد مشک آب و لب تشنه شد برون
شاید که مشک آب رساند به آن جناب
امّا دریغ درد که نگذاشت خصم دون
تا ماه آب را برساند به آفتاب
کردند دستهای شریفش ز تن جدا
بر جسم او زند بسی تیر بی حساب
شد مشک او ز آب تهی جسم او ز جان
افتاد روی خاک و ز کف داد صبر و تاب
رو کرد سوی خیمه و با شه وداع کرد
از خیمه گاه شاه برون تاخت چون عقاب
خود را رساند بر سر نعش برادر
نزدیک شد که عالم امکان شد خراب
«16»
چو شه آمد کنار نعش اکبر
تو گوئی شد بپا آشوب محشر
به بالینش ز مرکب شد پیاده
سرش را بر سر زانو نهاده
به بَر بگرفت چو شهزاده را شاه
شرر افتاد اندر ما سوی الله
لبش بر لب نهاد و بوسه اش داد
به رویش روی پاک خویش بنهاد
ز سوز دل فغان ناله سر کرد
دل آشفته را آشفته تر کرد
بگفتا کی فروغ دیده گانم
برفتیّ و زدی آتش بجانم
ز همّ و غمّ دنیا وارهیدی
عجب رفتی و دل از ما بریدی
شدی آسوده تنها منم من
گرفتار اندر این صحرا منم من
پس از تو خاک بر فرق جهانباد
گلستان جهان بی تو خزان باد
ز داغ تو برون جانم ز تن رفت
ضیاء نور از چشمان من رفت
«17»
مرثیه
ای باد صبا تو عنبر آوردی
یا نافه مشک ازفر آوردی
در بحر وجود کرده غوّاصی
بیرون دُر و لعل و گوهر آوردی
سیری کردی و در شهود از غیب
تابنده یگانه جوهر آوردی
تا قلزم عشق را کنی طوفان
امواج بلا مکرّر آوردی
از کعبه برون سوی منای عشق
هفتاد و دو تن فزونتر آوردی
از آل علی برای قربانی
عبدالله و عون و جعفر آوردی
با کوکبه جلال شاه دین
عبّاس و علی اکبر آوردی
در دشت بلا به بزم قرب حق
دُردانه علیّ اصغر آوردی
آماده برای قتل شاه دین
شمشیر و سنان و خنجر آوردی
از سیلی خصم تا شود نیلی
مانند سکینه دختر آوردی
وز بهر جفای کوفی و شامی
فرزند و عیال و خواهر آوردی
تا آل بنی شوند اسیر خصم
زنجیر ستم مکرّر آوردی
«18»
ایضاً
هر گه که یاد بی کسی بی کسان کنم
از دیده اشک ریزم و از دل فغان کنم
با چشم دل به خاک شهیدان چو بنگرم
سیل سرشک غم زد و چشمان روان کنم
یا دارم از شهادت عشاق پاکباز
خود را به ناله همدم و همداستان کنم
بر آب خوشگوار گر افتد مرا نظر
یادی از تشنه کامی لب تشنگان کنم
گر کودکی کند طلب آب از کسی
یاد از صدای العطش کودکان کنم
هر جا که ناله ای ز جوانمرد شد بلند
یادی به حال زار جوان کشتگان کنم
از روزن دل اَر نگرم قتلگاه را
یادی به حال زار جوان کشتگان کنم
بینم نشسته بر سر نعش برادرش
گوید چکار بی تو من ناتوان کنم
با این عیال بی کس و طفلان بی پدر
جانا بگو چه چاره من خسته جان کنم
بسیار مایلم که بمانم به پیش تو
گر می گذارد خصم به کویت مکان کنم
«حیران» شها به یاد تو میرزد اشک غم
خواهم رخت ببینم و تسلیم جان کنم
«19»
ز بعد قتل شه زینب فغان زد
فغان و ناله اش آتش به جان زد
سَرِ نعش برادر ناله سر کرد
جهانی را ز غم زیر و زبر کرد
بگفتا ای مه شبهای تارم
زدی آتش به قلب داغدارم
تنت بی سر فتاده در بیابان
سرت بالای نی چون ماه تابان
زدی آتش ز داغت بر دل ما
شکستی هم دل و هم محفل ما
ز مرگت خاک غم بر فرق ما شد
زمین کربلا ماتم سرا شد
عجب کردی تو از ماها کناره
تن عریان و جسم پاره پاره
خبر داری که ما در اضطرابیم
اسیر و دستگیر اندر عذابیم
پریشان کودکانت در بیابان
گرفتار جفا و جور عدوان
ز دندانش حریم کبریا را
که دودش تیره کرد أرض و سما را
ز بیمارت گرفتندی بهانه
تنش مجروح شد از تازیانه
خَمُش «حیران» مزن آتش به جان ها
که از دل ها بشد تاب و توان ها
«20»
بیمار و غل جامعه و ناقه عریان
در کوچه و بازار چنین زار که دیده
چون ماه رخ زاده زهرا به سَرِ نی
انگشت نما بر سر بازار که دیده
خون می چکد از محمل و جمعی بنظاره
یک زینب و این محنت بسیار که دیده
نازک قدم و خار مغیلان و ره شام
افتادن اطفال روی خار که دیده
چون عارض گلرنگ یتیمان حجازی
نیلی رخی از سیلی اشرار که دیده
گه کوفه و گه شام گهی دیر نصاری
جز آل علی اینهمه آزار که دیده
ویرانه نشینی و غریبی و اسیری
آل نبی و خانه خمّار که دیده
نوباوه زهرا و تمنای کنیزی
بزم پسر هند جگرخوار که دیده
طشت زر و لعل لب و چوب ستم خصم
سائیدن یاقوت گهربار که دیده
سوز دل «حیران» ز غم شاه شهیدان
در بزم عزا وین غم بسیار که دیده
«21»
بازگشتن علی اکبر از میدان نزد پدر و اظهار عطش نمودن
قرةالعین شه ملک بقا
یعنی اکبر آن مه زیبا لقا
چونکه از سز عطش بی تاب شد
از قتال خصم سوی باب شد
گفت بابا نُو گُل ات افسرده است
وز شرار تشنگی پژمرده است
می کشد این تشنگیم ای پدر
ثقل آهن کرده بی تابم دیگر
جان فدایت ای تو خضر راه من
ریز آبی بر شرار راه من
هست آیا هیچ راهی سوی آب
تا ز یک شربت کنم دل کامیاب
گیرم از نو بار راه کار و زار
تا برارم از دل دشمن دمار
مات شد شاه از رخ زیبای او
ریخت گوهر نرگس شهلای او
گفت آزردی من دلریش را
بر دهانم نه زبان خویش را
چشم گریان پسته خندان گشود
از میان لعل یاقوتش ربود
شه ز یاقوت لبانش قوت خورد
وانگهش مهر سلیمانی سپرد
یعنی اندر عاشقی چالاک باش
افتخار سیّد لولاک باش
رو شراب وصل نوش از دست او
نیست شو تا آنکه گردی هست او
«22»
سرّ برگشتن او و آب خواستن از پدر
طوطی اسرار گو بگشود لب
تا که گوید طرفه سرّی بوالعجب
گرچه رو اکبر زمیدان بازگشت
کار و زار لشکر اعدا بهشت
گر که او در جستجوی آب بود
می ندیدی در حرم نایاب بود
آل طه جمله در سوز عطش
خاصه آنها کز عطش بنموده غش
می بایستی رود سوی فرات
نُوشَد آب و از عطش باید نجات
سرّ این برگشت از میدان چه بود
کآمد و غم در دل بابش فزود
می توانش گفت وجهی دلفریب
سفت ز الماس سخن دری عجیب
روز عاشورا چو غم افروز شد
گوئیا چون شام عالم سوز شد
آن زمان کان آیت پیغمبری
بود در کف تیغ قهرش آذری
وز شرار تیغ و تیر کین و دار
کرد او را تشنگی بی اختیار
یافت آن اوّل قتیل تا عشقبار
مست صهبای حقیقت نی مجاز
از ره علم و عمل تکلیف خویش
دید او را از دور آمد به پیش
یک طرف دفع شر از شاه و حریم
یک طرف جانبازی و فوز عظیم
در تزاحم هر دو را با یکدیگر
دید کو را نیست از ایندو مفرّ
گشت اندر لجه فکرت غریق
تا چه گوهر یابد از بحر عمیق
آب باید نوش کرد و شد قوی
در قتال حزب شیطان غوی
یا که باید شد شهید راه حق
غوطه زد در خون به قربانگاه حق
دید آن محجوب درگاه جلیل
می نبتوان رفت این ره بی دلیل
زین سبب از رزم آمد سوی بزم
نی پی تحصیل رخصت بلکه عزم
نی ز مستقبل از ماضی دم نورد
گفت باید حال استفهام کرد
با بیان احمدی منطق گشود
قلب قلب عالم امکان ربود
با بدیع حسن شد گرم طلب
بد معانی و بیانش زیر لب
نحو استعلام او صرف وصول
فقه او اصل و فروع او وصول
اصل و فرعی نیست اندر کار عشق
حدّ و رسمی نیست در اسرار عشق
گرچه او از تشنگی بی تاب بود
لیک خود سرچشمه هر آب بود
هادی وصلش دلیل راه شد
تا که از سرّ نهان آگاه شد
یافت باید سوی قربانگاه رفت
چون فروغ از پیش چشم شاه رفت
عاشقانه رو سوی میدان نمود
جان خود قربانی جانان نمود
زد یکی جولان و شد گرم نبرد
تا که روحش از قفس پرواز کرد
«23»
شهادت علیّ اصغر
شه بفرمود ای ز مادر یادگار
خواهرا طفل صغیرم را بیار
تا ببینم بار دیگر روی او
بوسه چینم بر لب دلجوی او
شه گرفت آن غنچه پژمرده را
بوسه زد آن لؤلؤ ناسفته را
برد او را سوی مقتل با شتاب
تا دهد آبی بهآن دُرّ خوشاب
گفت کی قوم این گهر زانِ من است
جوهر جان بلکه جانان منست
شیرخوار است از چه باشد شیرخوار
هست نام اعظم پروردگار
لیک از سوز عطش افسرده است
وز شرار تشنگی پژمرده است
گر گنهکار است آن هم گرچه نیست
این گناه از گل بود وز غنچه نیست
قال یا للقوم ذا الخطب الفضیع
نبؤنی أنا المذنب ام هذا الرضیع
رحمی آخر تا به کی جور و جفا
ویلکم منوّا علی ابن المصطفی
چون شود گر منّتی بر من نهید
جرعه آبی به این کودک دهید
قوم ز استسقاء شه در هلهله
زان میانه گشت ساقی حرمله
ساغر جور و جفا لبریز کرد
ناوک پیکان طغیان تیز کرد
مصحف حق را نشان تیر کرد
از دم تیرش گلو پر شیر کرد
وه که از پستان پیکان آن صغیر
در تبسّم گشت شد آن شیر، سیر
زین تبسّم حجّتی اثبات کرد
پرتوی بنمود و شه را مات کرد
الغرض آن زاده ختمی مآب
بست زان خون گلو بر وی خضاب
تا که در روز جزا خونین جبین
گوید اینک صبغةالله است این
صبغةالله یا خضاب وحدت است
یا که زینت بخش نقش رحمت است
«24»
این مرثیه با قلبی سوزان سروده شد
دیدی فلک به آل پیمبر چها نمود
در کربلا چه محشر کبری بپا نمود
در خاک و خون فکند جوانان ماه رو
بس عیش ها به ماتم ایشان عزا نمود
در پیش چشم مادر و خواهر و ز آه ظلم
سر از برادران و جوانان جدا نمود
در جای شیر بر گلوی طفل شیرخوار
از راه کینه ناوک پیکان رها نمود
لب تشنه جان سپردن اندر کنار آب
ظلم این چنین که کرد که آل زنا نمود
سرها به نوک نیزه و تنها بروی خاک
کافر شنیده اید کجا این جفا نمود
هرگز شنیده اید تن پاره پاره را
در زیر سُم اسب کسی توتیا نمود
زینب چو دید جسم برادر بر روی خاک
عریان فتاده رو به رسول خدا نمود
از دل کشید ناله هذا حسین و گفت
بنگر جدا عدو سر او از قفا نمود
«حیران» به ماتم شه دین ریز اشک غم
آن سان که ممکنات بر او گریه ها نمود
«25»
بازار کوفه
تا ماه رخ زینب با مهر مقابل شد
در عقده رأس افتاد عالم متزلزل شد
دید آن سر خونین را بر نی چون تجلّی کرد
شد شیفته رویش و ز قافله غافل شد
بر خرمن دل ها زد آتش شرراهش
وز سیل سرشکش خون اندر دل قاتل شد
ای ماه شب تارم هرگز نه گمانم بود
انگشت نما رأست مشهود قبائل شد
دنبال سرت هر دم می نالم و می آیم
گویا ز ازل تقدیر بر طی منازل شد
با طفل صغیر خود یک لحظه تکلم کن
کز نار فراق تو بیرون ز کَفَش دل شد
«26»
زبان حال زینب در مجلس یزید
بردار از این لعل لبان چوب جفا را
زین بیش میازار دل خیر نسا را
این لب که تو را از زدنش واهمه ای نیست
دید ه است بسی تشنگی کرب بلا را
دست تو شود قطع مزن دست نگهدار
ظالم مشکن آینه صنع خدا را
در ماتم او عرش همی لرزد و گرید
در غلغله افکنده غمش أرض و سما را
به ماتم شه دین سیل اشک جاری کن
در این مصیبت جانسوز پافشاری کن
بر غم خصم جفا پیشه اشک ماتم ریز
نهال معرفت خویش آبیاری کن
دلی که خانه حق است بر هوا مسپار
به پاکسازی آن کوش و پایداری کن
پی طهارت دل از خطا و جرم و گناه
شهید دشت بلا را به گریه یاری کن
به گوش دل بشنو ناله های زهرا را
به ناله پیرو او باش و بیقراری کن
پی نوشت ها :
1-تخلص مرحوم میرجهانی در اشعارشان «حیران» می باشد.
منبع: میرجهانی، محمد حسن، (1371)، البکاء للحسین(ع)، در ثواب گریستن و عزاداری یر حضرت سید الشهداء(ع) و وظایف عزاداری، تحقیق روح الله عباسی، قم، نشر رسالت، 1385، چاپ دوم.