اطمينان و توکل در سيره بزرگان
اطمينان و توکل در سيره بزرگان
اطمينان و توكل امام خميني رحمه الله
يكي از بارزترين صفات روحي امام، اطمينان خاطر بود. همه كساني كه ايشان را درك كردهاند، ميدانند كه در تمام فراز و نشيبها و سختيهاي زندگي خود، حتّي يك لحظه دچار اضطراب و تزلزل نشد.
در جريان حمله بسيار حساب شده عراق به ايران، كه در يك لحظه خبر رسيد فرودگاههاي ايران بمباران شد و هزاران تانك و نفربر به همراه بيش از صدهزار نظامي از سراسر مرزها به ايران حمله كردند، اضطراب همهجا را گرفت. واقعاً لحظات غمآلودي بر همه مسئولان گذشت، مسئولان نظامي سراسميه به جماران شتافتند. چشم ميليونها انسان به خانه امام دوخته شد و قلبها در طپش بود. فيلمبرداران و خبرنگاران، همه و همه منتظر اعلام رأي امام بودند و در ترديد كه ايشان چه ميگويد؟ آيا او هم فرياد ميزند وا اسلاماه؟! آيا تسليم ميشود؟ آيا در مقابل اين هجوم وحشيانه، دنيا را به كمك ميطلبد؟ از امريكا عذر ميخواهد؟ ميگريد؟… اما نه؛ امام. امام است. بايد اول دلهاي پريشان را آرام و مطمئن سازد، ايشان با آرامشخاطر، بر شعلههاي احساس و تزلزل، آب اطمينان و صبر ميپاشد و با اطمينان ميگويد: «دزدي آمد و سنگي انداخت و رفت».
در آن اوضاع و احوال هم كه همه نگران سرنوشت جنگ بودند، گفت: «اين جنگ، يك نعمت الهي بود».
در همان روزهاي اول، چنان به آرزوهاي غرورآميز صدام و قادسيه او ريشخند ميزد كه گويا شكست وي را در آبادان، بستان، كرخه، شوش و ديگر جبههها ميديد و با يك جمله كوتاه نيز عاقبت صدام را ترسيم كرد و گفت: «صدام راهي جز خودكشي ندارد.» در كلامي ديگر كه فرمود: «من از روز اول گفتم كه اين آدم ديوانه است.» ارزش او و حاميانش را نشان داد.
تنها امام بود كه ميفرمود: «امريكا هيچ غلطي نميتواند بكند.» روزي يكي از شخصيتهاي انقلابي از توطئهها پيش امام گله كرد. ايشان آرام به سينهاش زد و فرمود: «تو چرا ميترسي؟ هيچطور نمي شود!»
عجيبتر اينكه هرچه از توطئههاي شرق و غرب گفته ميشد، نه تنها هيچ اضطرابي پيدا نميكرد، بلكه به پيروزي مطمئنتر ميشد؛ گرچه جاي تعجب نيست از رهبري كه فرزندي چون حاج آقا مصطفي را از دست داد؛ فرزندي كه در جواني هزار صفحه تفسير نوشت، در مسائل فقهي از بسياري از استادان خود جلوتر باشد و شبزندهدارياش ترك نشود؛ و در شهادت چنين شخصيتي، ذرهاي تكان نخورد و فرداي آن روز، درس را شروع كرد. سرانجام فقط به خاطر استحباب و انجام عملي خداپسندانه به تشييع جنازه رفت و بعداً مثل اينكه فرزندي از او گرفته نشده است… (1)
دست خدا
استاد شهيد مرتضي مطهري بيان ميكند كه در يك جلسه خصوصي كه با امام خميني رحمه الله داشتند، ايشان به من فرمودند: «فلاني اين ما نيستيم كه چنين ميكنيم. من دست خدا را به وضوح حس ميكنم.» آدمي كه دست خدا و عنايت خدا را حس ميكند و در راه خدا قدم برميدارد، خدا هم به مصداق: اِنْ تَنْصُرواللهَ يَنْصُرُكُم، بر نصرت او اضافه ميكند.(2)
توكل مرحوم علي آقا قاضي
حاج احمد انصاري نقل ميكند: «آيتالله سيد عباس قوچاني، وصي مرحوم آيت الله علي آقا قاضي براي اينجانب نقل كرد كه مرحوم علي آقا قاضي، اغلب، در حال رفت و آمد ميان نجف و كوفه بود و من مطمئن بودم، ايشان پولي در بساط ندارد. ازاينرو، برايم هميشه سؤال بود كه مخارج اين رفت و آمد چگونه تأمين ميشود. روزي ايشان قصد رفتن به كوفه داشت. وقتي از خانه خارج شد، من پنهاني پشت سر ايشان به راه افتادم. عادت علي آقا قاضي اين بود كه هنگام حركت در كوچه، عبايش را به سر ميانداخت و هرگز به پشت سرش نگاه نميكرد. پس به همين شكل از ميان بازار عبور كرد تا به ترمينال رسيد و مستقيم رفت تا سوار ماشين شود. هنگامي كه مرحوم قاضي پايش را روي پله ماشين گذاشت، سيدي به سرعت جلو آمد و مقداري پول به قاضي داد. علي آقا نگاهي به پشت سرش كرد و لبخندي زد و به من فهماند اگرانسان صبر و توكل كند، خداوند اينگونه او را ياري ميرساند.(3)
توكل شيخ مرتضي زاهد
آقا شيخ عبدالحسين جاودان، از فرزندان شيخ مرتضي زاهد نقل ميكند: «روزي مبلغ زيادي از درآمدهاي منبر و مواعظ آقا شيخ مرتضي به دست ايشان رسيد. آن روز هر نيازمندي به خانه ما ميآمد، آقا از آن پول برميداشت و به او ميداد. من با توجه به بدهيهايي كه ايشان به قصاب و بقال و سبزيفروش و يخفروش داشت، به ايشان عرض كردم: آقاجان! مقداري را هم نگه داريد به طلبكارها بدهيم. آقا فرمود: «نگران نباش! خدا ميرساند.» عرض كردم: آقاجان! اين پول را هم خدا رسانده است. شيخ مرتضي دوباره فرمود: «عبدالحسين! خدا ميرساند، ميرساند.» و باز به كار خود ادامه داد و از آن پول چيزي براي خود ايشان باقي نماند.(4)
توكل حاج شيخ محمدتقي بافقي
عالم مجاهد، حاج شيخ محمدتقي بافقي رحمه الله ، پس از آزادي از زندان رضاخان پهلوي، به شهر ري تبعيد شد. ايشان در منزل نشسته بود كه رئيس شهرباني شهر ري وارد شد و پس از سلام و اجازه جلوس، نزديك در اتاق نشست و عرض كرد: آقا! من از طرف مقامات مافوقم، مأموريت دارم آنچه نياز داريد فراهم كنم و خواستههاي شما را انجام دهم.
حاج شيخ محمدتقي بافقي، اين عنصر توحيد و توكل، با ناراحتي گفت:
تو چكارهاي كه ادعاي برآوردن همه نيازهاي مرا ميكني؟
ـ من رئيس شهرباني هستم.
ـ الان من احتياج دارم كه در اين هواي صاف و آفتابي، ابري در صفحه آسمان ظاهر شود و براي طراوت زمين ببارد، تو ميتواني چنين خواستهاي را انجام دهي؟
ـ نه نميتوانم.
ـ مافوق تو ميتواند؟
ـ نه.
ـ مافوق مافوقت چطور؟ شاه مملكت چطور؟
ـ نه اينها هيچكدام نميتوانند.
ـ پس تو كه به عجز خودت و همه سران مملكتي اقرار ميكني و به گدايي آنها معترفي، چگونه ميتواني نيازهاي مرا برآوري؟ من ازافرادي عاجز و ناتوان چون تو و سران ممكلت چه بخواهم؟ برخيز و ديگر از اينگونه حرفهاي شركآميز مزن.
رئيس شهرباني خجالتزده برخاست و دانست كه با اين تجسم توكل و توحيد نميتواند طرف بشود.(5)
پی نوشت ها :
1 ـ نک : سيماي فرزانگان ، صص 378 ـ 381.
2 ـ نشريه حديث زندگي ، سال دوم ، شماره 6 .
3 ـ صادق حسن زاده ، اسوه عارفان ، صص 81 و 82.
4 ـ نک : محمد حسن سيف اللهي ، آقا شيخ مرتضي زاهد ، صص 197 و 198.
5 ـ نک : سيماي فرزانگان ، ص 389.
منبع:نشريه گلبرگ،شماره 121.