طلسمات

خانه » همه » مذهبی » امام خمینی (ره) و محبت به کارکنان و خدمتگزاران

امام خمینی (ره) و محبت به کارکنان و خدمتگزاران

امام خمینی (ره) و محبت به کارکنان و خدمتگزاران

به عنوان یک خدمتگزار چهار ماه و شانزده روز در خدمتشان بودم. در همان نوفل لوشاتو به من می‌گفتند که با این کشیش تماس بگیر و مسایل انقلاب را طرح کن و یا با آن خبرنگار بحث کن. از یکی از عزیزان وابسته به منزلشان نیز

16781 - امام خمینی (ره) و محبت به کارکنان و خدمتگزاران
16781 - امام خمینی (ره) و محبت به کارکنان و خدمتگزاران

 

گردآوری و تنظیم: رسول سعادتمند

 

مرا خواهر صدا می‌زدند

خانم مرضیه حدیده چی:

به عنوان یک خدمتگزار چهار ماه و شانزده روز در خدمتشان بودم. در همان نوفل لوشاتو به من می‌گفتند که با این کشیش تماس بگیر و مسایل انقلاب را طرح کن و یا با آن خبرنگار بحث کن. از یکی از عزیزان وابسته به منزلشان نیز شنیدم که در نبودم مرا خواهر صدا میزدند. که این برای من افتخار و لطفی از جانب خدا بود.(1)

پس خود شما چی؟

خانم مرضیه حدیده چی:

زمانی که در پاریس بودیم، روزی غذایی برای ایشان و مهمانانشان پخته بودم. وقتی غذا را نزدشان بردم، بسیار دقیق بودند. چون می‌دانستند آن روز خانم در خانه نیستند و ممکن است کسی نباشد که بداند من هم از آن غذا می‌خورم یا نه، خودشان مستقیماً سؤال کردند که پس شما خودتان چی؟ وقتی عرض کردم که من برای خودم از این غذا نگه نداشته‏ام ‏و می‌روم آن ساختمان و غذایی می‌خورم، فرمودند: «نه، شما اینجا زحمت کشیده‌اید و غذا پخته‌اید و باید غذای همین جا را هم بخورید». و بعد 4 قسمت غذا را 5 قسمت کردند و به من دادند.(2)

شب خوابم نبرد

خانم مرضیه حدیده چی:

شبی که عده‏ای ‏از ایرانیان برای زیارت امام به فرانسه آمده بودند، مکانی کوچک پشت در اتاق ایشان بود که من همیشه آنجا می‌خوابیدم. آن شب چون جا برای خواب کم بود، من آنجا را به میهمانان واگذار کردم به همین دلیل در آشپزخانه خوابیدم. امام که موضوع را فهمیده بودند، فرمودند: «چون شما در آشپزخانه خوابیده بودید و امکان داشت سرما بخورید شب خوابم نبرد.»(3)

آمدم کمکتان کنم

خانم مرضیه حدیده چی:

روزی بر حسب اتفاق که تعداد میهمانان منزل امام زیاد شده بود، پس از صرف غذا و جمع کردن ظروف دیدم امام به آشپزخانه آمدند. چون وقت وضو گرفتنشان نبود، پرسیدم چرا امام به آشپزخانه آمدند. امام فرمودند: «چون امروز ظروف زیاد است، آمدم کمکتان کنم».(4)

سراغ می‌گرفتند

حجت الاسلام والمسلمین رحیمیان:

بسیار اتفاقی افتاد که هسر یک از دوستان (دفتر) دچار کسالت می‌شدند و به مجرد عدم حضور، امام سراغ او را می‌گرفتند و برای احوالپرسی و عیادت، دیگری را نزد او می‌فرستادند.(5)

حتی از پدرم انتظار نداشتم

یکی از محافظین بیت امام:

برخورد امام با ما طوری بود که من حتی از پدرم انتظار نداشتم. وقتی که خدمت ایشان می‏رسیدیم و می‏خواستیم از اتاق خارج شویم باز میل و اشتیاق دیدارشان سراپای وجود ما را می‌گرفت با اینکه امام پشت ابر جنایتکاران دنیا را با صلابت خود به لرزه درآورده بودند.(6)

بیا در گوشت دعا بخوانم

آقای سید رحیم میریان:

سال 66 که می‌خواستم به مکه مشرف شوم خدمت امام رفتم که خداحافظی کنم، امام از سفر من که مطلع شدند فرمودند: «بیا جلو در گوشت دعای سفر بخوانم» بعد آغوش باز کرده در گوش من دعای سفر را خواندند.(7)

سراغ مرا می‌گرفتند

حجت الاسلام والمسلمین آشتیانی:

من هر ماه یک بار جهت تقسیم شهریه امام در میان طلاب قم به این شهر می‌رفتم. این سفر معمولاً دو یا سه روز به طول می‌انجامید و گاهی اگر از این مدت بیشتر می‌شد سراغ مرا از حاج احمدآقا می‌گرفتند.(8)

برای شما دعا می‌کنم

آقای سید رحیم میریان:

پس از شهادت فرزندم مهدی که در عملیات کربلای 5 شهید شد، خدمت امام رسیدم، فرمودند: «بنشین» مرا در کنار خود نشانیدند و فرمودند: «این از جنایت‏های صدام است که فرزندان مرا از ما می‌گیرد و من برای شما دعا می‌کنم.
بعد اظهار لطف کرده، مقداری پول برای مخارج ختم و مراسم دادند.(9)

روی برادران، روانداز انداختند

حجت الاسلام والمسلمین محتشمی:

در پاریس به دلیل این که هوا خوب و ملایم بود، بدون روانداز می‌خوابیدیم و در و پنجره‏ها ‏هم باز بود. یک روز صبح از خواب برخاستیم و مشاهده کردیم که پنجره‏ها ‏بسته شده و روی برادران روانداز افتاده است. قضیه را تعقیب کردیم، برادرها و حاج احمد آقا اظهار بی‏اطلاعی می‌کردند. معلوم شد امام که نیمه شب برای نماز شب بلند شده‌اند و می‌خواسته‌اند از آنجا رد بشوند که وضو بگیرند، با دیدن سردی هوا، پنجره‏ها ‏را بسته و روی برادران روانداز انداخته بودند.(10)

دستشویی را تمیز می‌کردند

خانم مرضیه حدیده چی:

در پاریس یک روز که هوا برف و بارانی بود، امام از اطاقشان بیرون آمدند که وضو بگیرند. من قبلاً رفته بودم و محوطه دستشویی را تمیز کرده بودم. قبل از اینکه امام وارد شوند حسین آقا (فرزند شهید حاج آقا مصطفی خمینی) از بیرون آمد و رفت به محوطه دستشویی، چون کف کفش شان گلی بود، آنجا گلی شد. بعد که بیرون آمد و امام وارد دستشویی شدند، حسین آقا مرا صدا زد و گفت خواهر بیا، ببین امام دارد چه کار می‌کند، نگاه که کردم دیدم امام تی را برداشته‌اند و دارند کف دستشویی را تمیز می‌کنند. بدنام شروع به لرزیدن کرد. امام که بیرون آمد، عرض کردم: امام، واقعاً من از این کار شما خجالت کشیدم. فرمودند: «نه، شما اینجا را تمیز کرده بودید» بعد رو به حسین کرده گفتند: «شما رعایت حال این خانم را بکنید، ایشان که اینجا وظیفه‏ای ‏ندارند ولی شما باید رعایت بکنید».(11)

مگر لباس گرم ندارید؟

خانم مرضیه حدیده چی:

در پاریس هوا سرد بود. من سعی می‌کردم وقتی امام به نماز می‌روند و برمی‏گردند درب منزل را برای ایشان باز کنم و ببندم. یک بار که درب را باز می‌کردم امام نگاهی به در کردند و رد شدند (من با مانتو و شلوار در منزل ایشان بودم) عصر آن روز حاج احمد آقا آمد و گفت امام فرموده‌اند که شما مگر لباس گرم مثل پالتو و… ندارید؟ گفتم: نه، با همین وضع آمده‏ام ‏و لباس گرم ندارم. ایشان مطلب را به امام فرمود و از طرف امام پولی آورده گفت: امام فرموده‌اند بروید برای خودتان لباس گرمی‏ تهیه کنید، چون مرتب به بیرون از منزل رفت و آمد می‌کنید ممکن است سرما بخورید.(12)

دوستانه به کارگرها تذکر می‌دادند

خانم فریده مصطفوی:

در مورد نظم خانه یا آشپزی، اگر امام مواردی را مشاهده می‌کردند، معمولاً به صورت دوستانه به کارگرها تذکر می‌دادند. آن قدر صمیمانه رفتار می‌کردند که کارگران گاهی احترام لازم را فراموش می‌کردند.(13)

بین من و دخترانشان فرقی قائل نبودند

خانم ربابه بافقی:

یک روز خانم کسالت داشتند. امام مرا صدا کردند و گفتند: «خانم که تشریف آوردند این طرف، با خانم همراهی کن تا اینجا بیایند» امام خمینی مهربان بودند. ایشان بین من که کارگرشان بودم با دخترشان فرقی قایل نبودند. خیلی به من محبت می‌کردند.(14)

بین شما و کارگر فرقی نیست

خانم فریده مصطفوی:

امام همیشه به ما می‌گفتند: «بین شما و کارگری که در منزل کار می‌کند، هیچ فرقی نیست»(15)

سحری چیز خوب می‌خوری؟

خانم ربابه بافقی:

کبری خانم، مسئول پذیرایی از امام رفت مرخصی، چون مسئولیت آقا جوری بود که باید درست رفتار بشود و هیچ چیز فرق نکند، من خیلی ناراحت بودم که آیا می‌توانم این کار را انجام بدهم یا نمی‌توانم. ما چهار روز مرخصی داریم. کبری خانم می‌خواستند چهار روز بروند مرخصی، بعداً مسئولیت گردن من بود. من وقتی رفتم پیش امام، سرشان را بالا کردند و گفتند: «ربابه زحمتت زیاد شده» گفتم: «آقا جون من جونم را می‌خواهم فدایتان کنم. فقط می‌خواهم جوری باشد که شما راضی باشید». و روزی هم که کبری خانم برگشتند من می‌دانستم، ولی پیش آقا چیزی نگفتم. آب میوه را که بردم آقا گفتند: «ربابه! حالا برو استراحت کن، کبری خانم تشریف آوردند» گفتم: «آقاجون از دست من راضی هستید؟» سرشان را بالا کردند و خندیدند گفتند: «خوب بودی. من راضی هستم. کتابی که دستشان بود من حواسم بود بروم از دستشان بگیرم. می‌رفتم دنبالشان بگیرم به من می‌گفتند: «نه، من خودم میارم» ولی من باز هم دنبالشان می‌رفتم تا دم اتاقشان. من چون با احترام می‌خواستم بگیرم جلوتر نمی‌رفتم. پشت سر ایشان بودم. همین جور که می‌رفتم، برگشتند و گفتند: «ربابه، سحری چیز خوب می‌خوری؟ اینجا ناراحت نباشی یا بهت بد نگذره» من می‌گفتم: «نه، آقاجون اینجا منزل شما که به کسی بد نمی‌گذره». همه‌اش حواسش به کارگرش بود. همه‌اش می‌خواست یه جوری باشد که من راضی باشم. غذاهایی که برایشان می‌بردم؛ مثلاً وقتی سیب را برایشان پوست می‌کندم یک خورده‌اش زیاد می‌آمد یا کلاً هر چی برایشان می‌بردم می‌گفتند: «این برای من تنها نیست ‌ها، برای شماها هم هست».(16)

برایت دکتر آورده‌اند؟

خانم زهرا مصطفوی:

امام مقید هستند که هر کسی از اولادها و نوه‏ها ‏مریض بشود، حتماً به دکتر برده شود و سفارش هم می‌کنند و خودشان هم دو سه دفعه بالای سر او می‌آیند و اگر احیاناً آن فرد خواب باشد بار دیگر که از خواب بیدار شد امام تشریف می‌آورند و حال او را شخصاً از خودش می‌پرسند و این مختص اولادها و نوه‏ها ‏هم نیست. حتی در مورد خدمتکارهای منزل هم چنین رفتاری دارند. اتفاقاً یک مرتبه یک کارگری در منزل ایشان مریض شد که اهل دهات بود و زبانی هم نداشت. امام خیلی سفارش او را می‌کردند که برایشی دکتر بیاورید. دکتر آمد و او را دید و نسخه داد، که نسخه او را گرفتند. امام باز دو مرتبه از دواهای او می‌پرسیدند و خود من می‏دیدم که از پشت پنجره، احوال او را می‌پرسیدند و گاهی پله‏ها ‏را طی می‌کردند و به داخل اتاق او تشریف می‌آوردند و بالای سر او می‌رفتند و او را صدا می‌کردند، و از او می‌پرسیدند برایت دکتر آمد؟ یا دوا داری و دواها را برایت گرفته‌اند؟ یا دواهایت را خورده‏ای؟ غذا چه می‌خواهی؟ یا حالت چطور است؟ و اینطور نبود که فقط سفارش بکنند و بگویند لابد به او می‌رسند. (17)

مادر چطوری، خوب شدی؟

آقای سید رحیم میریان:

یادم است یکی از خواهران که در جماران خدمت می‌کرد، مریضی شده بود. امام چندین مرتبه به اتاقش رفتند و احوال او را پرسیدند و مرتب سفارش می‌کردند:
«اگر دکتر می‌خواهد برایش بیاورید. اگر دارو می‌خواهد برایش دارو تهیه کنید. مواظب باشید صدمه نخورد».
مرتب از او می‌پرسیدند: «مادر چطوری؟ خوب شدی؟ اگر کاری داری بگو برایت انجام دهیم».(18)

بتول خانم، حالت چطور است؟

خانم صدیقه مصطفوی:

اصلاً در دوران زندگی امام من تاکنون ندیدم یک مرتبه با یک کسی بلند صحبت کنند؛ یعنی اسم یک کارگرشان را سبک نمی‌بردند. همیشه اسم را با خوبی می‌بردند یا یک چیزی به آن اضافه می‌کردند و مثلاً اگر آن‏ها کسالت پیدا می‌کردند به آن‏ها سرکشی می‌کردند، مثلاً در اتاقشان می‌رفتند. در می‌زدند و می‌گفتند: «بتول خانم حالت چطور است؟ حالت خوب شده؟ تب داشتی دیشب». از اتاقشان می‌آمدند بالای سر این و از او احوالپرسی می‌کردند، سراغ این را می‌گرفتند و همین خیلی باعث خوشحالی کارگران می‌شد.(19)

روزی چهار مرتبه عیادت می‌کردند

آقای عیسی جعفری:

خواهر من اقلیما نام داشت که از نجف خدمتکار منزل امام بود و در منزل آقا کار می‌کرد. یک سال قبل از رحلت امام ایشان مبتلا به سرطان خون شد و در منزل امام در یکی از اتاق‏ها بستری شد. در مدتی که بستری بودند امام روزی چهار مرتبه از ایشان عیادت می‌کردند و نسبت به حال ایشان متأثر و ناراحت بودند. این امر باعث شد آقای دکتر عارفی اظهار کند که خواهرم را از منزل امام به جای دیگر ببریم چون حالت بیماری ایشان بر قلب مبارک امام که سراپا عاطفه بودند اثر نامناسبی می‌گذاشت.(20)

ملاحظه او را بکن

خانم ربابه بافقی:

یک مرتبه هم آشپز منزل امام مریض بود. سه روز الی چهار روز بستری بود. امام وقتی می‌آمدند از دم پنجره رد بشوند نزدیک اتاق که می‌شدند من از اتاق بیرون می‌آمدم و می‌گفتم: «آقاجان کاری دارید؟» ایشان می‌گفتند: «آمده‏ام ‏حال کبری را بپرسم». می‌گفتم: «خوابیده است» می‌گفتند: «بیدارش کنید، او را پیش طبیب ببرید. شما ملاحظه‌اش را بکن، شما به او برس». می‌گفتم: «چشم». من باورم نمی‌شد که کسی اینقدر خدمتکارش را ملاحظه بکند و به او عزت بدهد.(21)

دیگر بالای درخت نرو

حجت الاسلام والمسلمین آشتیانی:

حاج عیسی فردی است که در منزل امام از مدت‏ها پیش خدمت می‌کرد و همواره مورد عنایت حضرت امام بود. روزی آقای حاج عیسی برای کندن میوه از درخت منزل بالا رفت و به ناگاه به زمین افتاد و مجروح شد. پس از آنکه حاج عیسی را به بیمارستان منتقل کردند، امام از ایشان عیادت کردند و بعدها طی فرصتی گفتند: «حاج عیسی، دیگر بالای درخت نرو».(22)

عبایی به من هدیه دادند

آقای عیسی جعفری:

پس از چند روز که خدمت امام کار کردم، یک نفر آمد و گفت: حاجی خوش به سعادتت. گفتم: چطور؟ گفت: امام هدیه‏ای ‏برای شما فرستاده‌اند. من گفتم: من کجا و چنین لیاقتی که آقا به من هدیه بدهند کجا. دیدم امام با دست خودشان عبایی را خیلی مرتب با کاغذ کاهی پیچیده‌اند.(23)

این انگشتری را برای او نگه دار

آقای سید رحیم میریان:

در آخرین ملاقاتی که با امام داشتم، فرزند چند ماهه‏ام ‏را همراه برده بودم. امام دستی بر سر او کشیده و دعا فرمودند. من کنار دیوارى روبروی امام ایستادم تا برنامه دست بوسی‏ها تمام بشود. امام پس از اتمام ملاقاتشان رو کرد به من که بچه‏ام ‏را بغل کرده بودم و فرمودند: «بیا جلو»، خدمت ایشان که رفتم دستشان را باز کرده و انگشتری را که در دست داشتند به من داده و گفتند: «این انگشتر را برای این بچه نگهدار».(24)

مرتب، احوال می‌پرسند

آقای نادعلی (خدمتکار امام):

بنده 19سال خدمتگزار امام بودم. رفتار آقا منتهای خوبی بود، الان هم همیشه جویای حال ما می‌شوند. مرتب احوالپرسی می‌کنند. اما از چشممان گله داریم، از آقا به‌ اندازه سر سوزنی گله نداریم.(25)

چرا اینقدر دیر کردی؟

خانم ربابه بافقی:

یکی از آشناهایمان گفته بودند یک سیب تبرک کن، من رفتم یک سیب از آشپزخانه برداشتم، دیدم آقا نزدیک خانه حاج احمد آقا به من رسیدند. گفتم آقا این سیب را تبرک کنید تا من ببرم برای یکی از دوستانم. گفتند: «مگر کجا می‌خواهی بروی؟» گفتم: «می‏خواهم برم قم» گفتند: «مگه می‌خواهی چند روز بری بمانی؟» گفتم: «همه‌اش چهار روز» بعد هم وقتی رفتم قم و برگشتم، وقتی آمدم با یک چهره‏ای ‏که اصلاً نظیرش را جایی ندیدم، سرشان را بالا کردند و خندیدند و گفتند: «ربابه! آمدی؟» گفتم: «بله» گفتند: «چرا اینقدر دیرکردی؟» گفتم: «آقاجون من همه‌اش سه روزه رفتم، من که دیر نکردم».(26)

این خجالت ندارد

خانم ربابه بافقی:

یک روز می‌خواستم به مرخصی بروم از عکسی که علی نوه‏شان با خودشان هستند هشت تا گرفتم و دوست داشتم امضای آقا پایش باشد. بعد به ایشان گفتم: «آقاجون، این‏ها را می‌خواهم امضا کنید. یکی یکی می‌آورم بالا» شرمنده بودم. می‌گفتم: «آقا این‏ها را من می‏آورم خجالت می‌کشم». می‌گفتند: «نه، خجالت نداره». آن وقت این‏ها تسلی می‌شد تو دل من، اصلاً قلبم باز می‌شد. حتی مرخصی‏ام را نمی‌خواستم بروم؛ وقتی اینجوری از این آقا این قدر محبت و بزرگی می‌دیدم.(27)

به ربابه بگو فوراً بیاید

خانم ربابه بافقی:

آقا یک روز یه چیزی گم کرده بودند و من و بقیه کارگرها و حاج احمد آقا توی اتاقشون بودیم؛ یه نگین انگشتر بود که گم کرده بودند. گفتند: «اگر این را پیدا کنید من یک هدیه‏ای ‏به شما می‌دهم». بعداً من به خاطر این که آقا این حرف را زده بودند نمی‌خواستم پیدا کنم. فکر می‌کردم اگر این را پیدا کنم به خاطر هدیه است. من همین جوری داشتم نگاه می‌کردم. گفتند: «نه اینجوری نمی‌شود نگاه کنی، باید بنشینی و تمام اتاق را دست بکشی، چون این یک چیز ریزی هست، نمی‌شود که با چشم نگاهش بکنی» من هم دستم را کشیدم، ولی دوست نداشتم که پیدا بشود به خاطر هدیه، دوست داشتم به خاطر امام بشود. ولی به خاطر هدیه فکر می‌کردم که پیدا هم نشد زیاد چیزی نیست. بعداً من نشستم دستم را به ته اتاق کشیدم پیدا نکردم. گفتم آقا پیدا نکردم. گفتند: «درست نگشتی». گفتم: «چرا آقاجون به خدا من همه جا رو دست مالیدم، با دست کشیدم، نه که با چشم نگاه کنم». گفتند: باید پیدا بشود، من خیلی به آن احتیاج دارم». بعداً من چهارده تا به نام چهارده معصوم صلوات نذر کردم. گفتم: «خدایا حالا که این قدر آقا مشتاق است این پیدا بشود، پیدا بشود. من بالاخره از زیر این هدیه می‌توانم در بروم، ولی دل امام خوش بشود». همین که آمدم توی آشپزخانه، خودمم ناآگاه برام خیلی ناباور بود، چون موزاییک‏های آشپزخانه با اون نگین خیلی به هم شبیه بودند. همین که داشتم صلوات‏ها را می‌فرستادم کفاشم یک مرتبه ساتر خورد. ته کفشم را نگاه کردم دیدم نگین به ته کفشم چسبیده است، آن را برداشتم و با خنده رفتم گذاشتم گوشه‏ی سینی، گفتند: «این هست، ولی یه نصف دیگر هم هست» باز آمدم توی آشپزخانه را نگاه کردم اون نصفه‌اش را هم پیدا کردم. همین که گذاشتم توی سینی بلافاصله از در آشپزخانه پریدم بیرون و در را بستم. می‌خواستم اگر می‌خواهند یک چیزی به من هدیه بدهند من نگرفته باشم. من که رسیدم یه آیفون طرف اتاق ما داشت، آیفون به صدا درآمد، من آمدم و گفتم: «چه می‌گویید آقا» مثل این که ظاهراً صدای منو ناشناخته بودند گفتند: «زود، زود به ربابه بگویید بیاد کارش دارم». من هم فکر کردم یه جوری شده، یه اتفاقی افتاده که همچنین با عجله آیفون می‌زنند. من هم سریع دویدم طرف اتاقشان و وقتی رفتم گفتند: «چرا رفتی؟ مگر قرار ما بر این نبود که شما هدیه را بگیری؟» گفتم: «نه آقا جون من هدیه را نمی‌خواستم. من فقط خوشحالم که پیدا شد و شما خوشحالید». گفتم: «من به خاطر همین زود در رفتم که یک وقت شما نگویید» گفتم: «من نمی‌خواستم هدیه را بگیرم» از این تعجب کردم که گفتند: «من تو را می‌شناسم» آخه هنوز دو ماه بود آمده بودم. من می‌خواهم ببینم جه جوری می‌دانسته. گفتند: «من شما را می‌شناسم» آن وقت پانصد تومان درآوردند هر کاری کردم که نگیرم گفتند: نه، قرار گذاشتم. گفتم: «نه آقاجون من نمی‌خواهم» گفتند: «باید بگیری» و پانصد تومان را به من دادند.(28)

ببخشید شما را زحمت دادم

آقای سید رحیم میریان:

یک روز در حیاط نشسته بودم که یکی از خدمتکاران با عجله و خوشحال آمد و گفت: «حاجی خوشا به سعادتت، خوشا به حالت!» گفتم: «چه شده است؟» گفت: «آقا برایت هدیه فرستاده‌اند» گفتم: «آخر ما چه قابلیتی داریم؟» خدمتکار، هدیه امام را به من داد. هدیه‏ی امام یک عبا بود. عبایی که از زمان طلبگی‏شان مانده بود. لای یک کاغذ کادویی قشنگ پیچیده و با چسب چسبانده بود. این قدر محبت داشتند. البته نه تنها به من، بلکه به همه. هرکس کاری برای آقا انجام می‌داد چند مرتبه به او می‌گفتند: «ببخشید شما را زحمت دادم. از شما تشکر می‌کنم. خیلی معذرت می‌خواهم».(29)

حلال کن

آقای سید رحیم میریان:

یک بار امام فرمود: «شیر دستشویی خراب شده». لوله کش را خبر کردم آمد و تعمیر کرد، ولی چند ساعت بعد امام زنگ زد و فرمود: «درست نشد» لوله کش را خبر کردم درست کرد. باز چند ساعت بعد آقا زنگ زد و فرمود: «درست نشد» گفتم آقا عیب کجاست؟ فرمود: «فشار آب زیاد است» رفتم تنظیم کردم و گفتم آقا درست شد؟ امام تشکر کرد و مرتب می‌فرمود: «ببخشید این قدر زحمت می‌کشی، حلال کن».(30)

این پول به عنوان قرض است

آقای سید رحیم میریان:

وضع بچه‌های محافظ سپاه در بیت به لحاظ مالی خوب نبود. آن‏ها برای ازدواج یا چیزهای دیگر انتظار وام داشتند و مرتب به من می‌گفتند. یک روز بعدازظهر که امام به روی صندلی در ایوان نشسته و روزنامه مطالعه می‌کردند و تلویزیون هم نگاه می‌کردند به ایشان مطلب را عرض کردم. فرمود چقدر باشد؟ گفتم یک میلیون تومان کافی است. فرمود: «به احمد می‌گویم به تو بدهد» سپس حاج احمدآقا را خواستند و دستور پرداخت آن را داده و به من فرمودند: «این پول باید به عنوان قرض باشد و باید برگردد. انشاءالله» پول را در صندوق قرض الحسنه امام صادق جماران گذاشتم که با معرفی من آن‏ها وام بدهند و وصول کنند. مدتی گذاشت. این پول تمام شد و کم آمد. دوباره خدمت امام عرض کردم. یک میلیون دیگر لطف کردند. باز کم آمد و برای مرتبه سوم خدمت ایشان رفتم، مجدداً یک میلیون دیگر مرحمت نمودند.(31)

عطری هم به داماد دادند

آقای سید رحیم میریان:

سال 65 که امام مدتی در بیمارستان بستری بودند قضیه عقد دخترم پیش آمد. صیغه عقد جاری شد و امام از طرف خودشان دو هزار تومان به عروس و داماد مرحمت کردند. بعداً حاج احمدآقا هم یک شیشه عطر آورد و گفت که امام این را هم به داماد هدیه کرده‌اند.(32)

این میز را بخور!

آقای سید رحیم میریان:

سال 65 که امام مدتی در بیمارستان بستری بودند دکتر عارفی به من گفت برو به امام بگو شما باید روزی یک سیخ کباب بخورید. خدمت امام عرض کردم. فرمودند: «من نمی‌خورم». برگشتم و به دکتر عارفی گفتم آقا فرمودند نمی‌خورم. باز دکتر گفت برو به امام بگو به خاطر این که کمتر دارو بخورید باید این یک سیخ کباب را میل کنید. باز امام فرمودند: «نمی‏خورم» به دکتر که گفتم، گفت به امام بگو برای این که فلان قرص را نخورید کباب بخورید. مطلب را که به امام گفتم ایشان یک نگاهی به من کرده فرمودند: «این میز را بخور» گفتم بله آقا؟ فرمود این میز را بخور، خانم حاج احمد آقا و نوه امام (خانم اعرابی) هم بودند که زدند زیر خنده. خود امام هم خندیدند. گفتم آقا من که نمی‌توانم میز را بخورم. امام فرمودند همانطور که تو نمی‌توانی این میز را بخوری، من هم نمی‌توانم هر روز کباب بخورم». رفتم به دکتر گفتم کاری کردی که امام یک جوک بارم کرد. این بار خود دکتر خدمت امام آمد و به ایشان قبولاند.(33)

پی‌نوشت‌ها:

1- برداشتهایی از سیره امام خمینی، ج 2، ص 200.
2- همان، ج 1، ص 68.
3- همان، ج 2، ص 201.
4- همان، ج 1، ص 69.
5- همان، ص 88.
6- همان، ج 2، ص 200.
7- همان، ج 1، ص 88.
8- همان، ص 89.
9- همان.
10- همان.
11- همان.
12- همان، ص 90.
13- همان.
14- همان، ص 91.
15- همان.
16- همان.
17- همان، ص 92.
18- همان، ص 93.
19- همان.
20- همان، ج 2، ص 225.
21- همان، ج 1، ص 94.
22- همان.
23- همان.
24- همان.
25- همان، ص 95.
26- همان.
27- همان، ص 96.
28- همان.
29- همان، ص 97.
30- همان.
31- همان، ص 98.
32- همان.
33- همان، ص 100.

منبع مقاله :
سعادتمند، رسول؛ (1390)، درس‏هایی از امام: بهار جوانی، قم: انتشارات تسنیم، چاپ دوم

 

دیدگاهتان را ثبت کنید

آدرس ایمیل شما منتشر نخواهد شد