در زمان حیات امام صادق(ع)، مناظره و گفتوگوهای کلامی رونق خاصی داشت. یکی از جدیترین طرفهای گفتوگو آنانی بودند که اصل وجود خداوند را نپذیرفته و جهت فضای بازی که وجود داشت، علناً به جدال و مناظره با گروههای مخالف میپرداختند؛ البته این آزادی در نهایت به نفع معتقدان به خدا بود و ضعف استدلالات منکران را روشن میساخت.
یکی از این افراد، ابوشاکر دَیصانی بود که مناظراتی – مستقیم و یا غیر مستقیم – با امام صادق(ع) داشت.[1]
در ذیل به دو گفتوگوی آنان در مسئله اثبات خداوند، و براهین ارائه شده از طرف امام صادق(ع) میپردازیم:
1. هشام بن حكم نقل میکند:
ابوشاكر به من گفت كه پرسشی دارم، آيا برایم وقتی برای حضور نزد استادت میگیری؟ زیرا من این سؤال را از برخی دانشمندان پرسیدم و به جواب قانع کنندهای دست نیافتم!
هشام گفت: آيا نمیخواهی مرا از پرسشت با خبر کنی؟ شايد جوابى برای آن داشته باشم و تو آنرا بپسندى!
ابوشاكر اظهار داشت: من دوست دارم به واسطه آن، امام صادق(ع) را ملاقات كنم.
هشام گوید: پس برايش وقتی گرفتم و او نزد امام آمد و گفت: به من اجازه طرح پرسش میدهى؟!
آنحضرت فرمود: چه پرسشی داری؟
ابوشاكر: چه دلیلی داری که تو را خالقی خلق کرده است؟
امام: من خود را چنان يافتم كه باید يكى از دو فرض در موردم صادق باشد.
يا من خود، خودم را آفریدم يا غیر من، مرا آفریده است(که در فرض دوم، وجود صانع اثبات میشود)
و فرض اول تنها در یکی از دو حالت ذیل معنا خواهد داشت:
يا من خود را آفریدم در حالیکه وجود داشتم و يا زمانی که نبودم خود را آفریدم! (این دو فرض باطل است؛ زیرا) اگر بودم و خود را آفریدم که این چه آفرینشی است؟!(پس این فرض باطل است) و اگر نبودم و آفریدم؛ تو ميدانى كه معدوم نمیتواند قدرت آفرینش داشته باشد. پس آفریدگاری باید وجود داشته باشد که آن پروردگار عالم است».[2]
2. ابوشاکر نزد امام صادق(ع) آمده و از ایشان خواست تا وجود خدا را برایش ثابت کند.
در همان حوالی، کودکی با تخم مرغى بازى میكرد، امام از کودک خواست تا تخم مرغش را موقتاً به ایشان بدهد و سپس فرمود:
«اى ديصانى! اين تخم مرغ قلعهاى است دربسته، پوست كلفتى دارد و زير آن، پوست بسيار نازكى است و زير آن پوست نازک، طلائى است روان و نقرهاى آب شده؛ نه طلاى روان به نقره آب شده مىآميزد و نه نقره آب شده به طلاى روان، اين تخم مرغ به حال خود است نه تعمیرکاری از آن بیرون میآید تا از سالم بودنش گزارش دهد و نه خرابکاری به درون آن رفته و از تباهىاش را اعلام میدارد و نیز نمیتوان دانست براى توليد نر آفريده شده است يا ماده، با اين حال بعدها میشكافد و مانند طاووسهاى زيبا و رنگارنگ (از مثل آن) بيرون مىآید، تو براى آن مدبّرى درک میكنى؟».
ديصانى مدت زمانى سر به زير افكند و سپس سر برداشت و گفت: گواهم كه جز خدا شايسته پرستشى نيست، تنها است، شريک ندارد، گواهی میدهم محمد(ص) بنده و رسول او است و تو به راستى امام و حجت بر خلقش هستى و من از راهى كه مىرفتم باز گشتم.[3]
این دو روایت اگرچه از سند چندان مستحکمی برخوردار نیستند، با این حال محتوایی مطابق با مبانی عقاید و کلام اسلامی دارند و میتوان به متن آنها استناد نمود و البته استدلال در روایت دوم به نوعی ناظر به دانش آن روز بوده که دیصانی نیز بیش از آن چیزی نمیدانست.
یکی از این افراد، ابوشاکر دَیصانی بود که مناظراتی – مستقیم و یا غیر مستقیم – با امام صادق(ع) داشت.[1]
در ذیل به دو گفتوگوی آنان در مسئله اثبات خداوند، و براهین ارائه شده از طرف امام صادق(ع) میپردازیم:
1. هشام بن حكم نقل میکند:
ابوشاكر به من گفت كه پرسشی دارم، آيا برایم وقتی برای حضور نزد استادت میگیری؟ زیرا من این سؤال را از برخی دانشمندان پرسیدم و به جواب قانع کنندهای دست نیافتم!
هشام گفت: آيا نمیخواهی مرا از پرسشت با خبر کنی؟ شايد جوابى برای آن داشته باشم و تو آنرا بپسندى!
ابوشاكر اظهار داشت: من دوست دارم به واسطه آن، امام صادق(ع) را ملاقات كنم.
هشام گوید: پس برايش وقتی گرفتم و او نزد امام آمد و گفت: به من اجازه طرح پرسش میدهى؟!
آنحضرت فرمود: چه پرسشی داری؟
ابوشاكر: چه دلیلی داری که تو را خالقی خلق کرده است؟
امام: من خود را چنان يافتم كه باید يكى از دو فرض در موردم صادق باشد.
يا من خود، خودم را آفریدم يا غیر من، مرا آفریده است(که در فرض دوم، وجود صانع اثبات میشود)
و فرض اول تنها در یکی از دو حالت ذیل معنا خواهد داشت:
يا من خود را آفریدم در حالیکه وجود داشتم و يا زمانی که نبودم خود را آفریدم! (این دو فرض باطل است؛ زیرا) اگر بودم و خود را آفریدم که این چه آفرینشی است؟!(پس این فرض باطل است) و اگر نبودم و آفریدم؛ تو ميدانى كه معدوم نمیتواند قدرت آفرینش داشته باشد. پس آفریدگاری باید وجود داشته باشد که آن پروردگار عالم است».[2]
2. ابوشاکر نزد امام صادق(ع) آمده و از ایشان خواست تا وجود خدا را برایش ثابت کند.
در همان حوالی، کودکی با تخم مرغى بازى میكرد، امام از کودک خواست تا تخم مرغش را موقتاً به ایشان بدهد و سپس فرمود:
«اى ديصانى! اين تخم مرغ قلعهاى است دربسته، پوست كلفتى دارد و زير آن، پوست بسيار نازكى است و زير آن پوست نازک، طلائى است روان و نقرهاى آب شده؛ نه طلاى روان به نقره آب شده مىآميزد و نه نقره آب شده به طلاى روان، اين تخم مرغ به حال خود است نه تعمیرکاری از آن بیرون میآید تا از سالم بودنش گزارش دهد و نه خرابکاری به درون آن رفته و از تباهىاش را اعلام میدارد و نیز نمیتوان دانست براى توليد نر آفريده شده است يا ماده، با اين حال بعدها میشكافد و مانند طاووسهاى زيبا و رنگارنگ (از مثل آن) بيرون مىآید، تو براى آن مدبّرى درک میكنى؟».
ديصانى مدت زمانى سر به زير افكند و سپس سر برداشت و گفت: گواهم كه جز خدا شايسته پرستشى نيست، تنها است، شريک ندارد، گواهی میدهم محمد(ص) بنده و رسول او است و تو به راستى امام و حجت بر خلقش هستى و من از راهى كه مىرفتم باز گشتم.[3]
این دو روایت اگرچه از سند چندان مستحکمی برخوردار نیستند، با این حال محتوایی مطابق با مبانی عقاید و کلام اسلامی دارند و میتوان به متن آنها استناد نمود و البته استدلال در روایت دوم به نوعی ناظر به دانش آن روز بوده که دیصانی نیز بیش از آن چیزی نمیدانست.
[1]. ر.ک: کلینی، محمد بن یعقوب، کافی، محقق، مصحح، غفاری، علی اکبر، آخوندی، محمد، ج 1، ص 128، تهران، دار الکتب الإسلامیة، چاپ چهارم، 1407ق؛ ابن شهرآشوب مازندرانی، محمد بن علی، متشابه القرآن و مختلفه، ج 1، ص 48، قم، بیدار، چاپ اول، 1410ق.
[2]. شیخ صدوق، التوحید، محقق، مصحح، حسینی، هاشم، ص 290، قم، دفتر انتشارات اسلامی، چاپ اول، 1398ق.
[3]. كافی، ج 1، ص 80؛ طبرسی، احمد بن علی، الاحتجاج علی أهل اللجاج، محقق، مصحح، خرسان، محمد باقر، ج 2، ص 333، مشهد، نشر مرتضی، چاپ اول، 1403ق.