امام مظلوم
حسن بن علي(ع)، امامي است كه در زندگي كوتاه خويش، با انواع ناملايمات و سختيها به ويژه خيانتها روبهرو بود، به گونهاي كه حتّي در ميان اصحاب خود امنيّت نداشت. بنابراين، هنگام نماز، زرهي زير لباسش ميپوشيد تا از خود در برابر حملههاي احتمالي نزديكان محافظت كند.1 در حالي كه هيچ كدام از امامان ما در چنين موقعيتي قرار نداشتند.
امام مظلوم
نويسنده:سيد حسين ذاكرزاده
حسن بن علي(ع)، امامي است كه در زندگي كوتاه خويش، با انواع ناملايمات و سختيها به ويژه خيانتها روبهرو بود، به گونهاي كه حتّي در ميان اصحاب خود امنيّت نداشت. بنابراين، هنگام نماز، زرهي زير لباسش ميپوشيد تا از خود در برابر حملههاي احتمالي نزديكان محافظت كند.1 در حالي كه هيچ كدام از امامان ما در چنين موقعيتي قرار نداشتند.
براي روشن شدن چگونگي و شدت اين خيانتها و تهديدها به برههاي از تاريخ رجوع ميكنيم. پس از صلح امام حسن(ع) با معاويه، موقعيت ويژهاي پيش آمد كه از سختترين روزهاي زندگي امام به شمار ميرفت. در اين ميان، امام مورد هجوم برخي از خوارج قرار گرفت كه فرصتي براي ابراز عقدههاي در دل مانده پيدا كرده بودند. در يكي از اين برخوردها، مردي از قبيلة بني اسد، به نام جرّاح بن سنان، در تاريكيهاي ساباط مدائن، جلوي مركب امام را سد كرد و لجام مركب را گرفت و گفت: «اي حسن! كافر شدي، چنانكه پدرت نيز كافر شد». سپس خنجري را كه در دست داشت، بر ران حضرت فرو برد كه تا استخوان ايشان را شكافت و حضرت را سخت مجروح كرد. حضرت با او درگير شد و هر دو بر زمين افتادند. ناگهان، مواليان آن حضرت از راه رسيدند و ابن سنان را كشتند و امام را كه سخت مجروح شده بود، به خانة سعد بن مسعود ثقفي بردند كه در زمان اميرالمؤمنين علي(ع) و از طرف ايشان، والي مدائن بود. سعد، عموي مختار بود. مختار در ملاقاتي به عموي خويش پيشنهاد داد امام را به معاويه تحويل دهد تا در قبال آن، ولايت عراق را به دست آورد. سعد گفت: «واي بر تو! فرزند رسول خدا را به دست معاويه بسپارم، در حالي كه از طرف او والي بودم و حقّ نعمت ايشان بر گردن من است!» شايد بتوان از اين حكايت به بخشي از رنجهاي امام حسن بن علي(ع) پي برد كه تا چه حد بر آن حضرت ستم شد. زندگي امام(ع) پر است از اين صحنههاي دردناك و رنجآلود؛ زيرا هيچ چيز به اندازة نامردمي و خيانت نزديكان و خواص نميتواند انسان را رنج دهد. خيانت سرداران حضرت در جنگ با معاويه و تن دادن ايشان به صلح، بهترين نمونه است.
هنوز چند روزي از شهادت حضرت امير مؤمنان علي(ع) و خطبة تأثيرگذار حضرت امام حسن(ع) در مسجد كوفه و بيعت مردم با آن حضرت نگذشته بود كه معاويه، دست به كار شد و دو جاسوس به سوي بصره و كوفه فرستاد تا برنامههاي خويش را ابراي تسلط بر جهان اسلام شروع كند، ولي راز آن دو جاسوس آشكار شد. حضرت نيز دستور داد هر دو را گردن بزنند و نامهاي براي معاويه فرستاد و در آن نوشت: از كارهايي كه انجام ميدهي، معلوم ميشود اراده جنگ داري. اگر چنين است، من نيز آماده جنگ هستم. معاويه نيز پاسخهاي درشتي نوشت و كار به مراسله كشيد تا اينكه معاويه به عراق لشكركشي كرد. معاويه جاسوساني را به كوفه فرستاد تا براي سران خوارج خبر ببرند كه اگر امام را به قتل برسانند، به آنان دويست هزار درهم پاداش خواهد داد و يكي از دخترانش را به عقد آنها درخواهد آورد و يكي از لشكرهاي شام را نيز تابع آنها خواهد كرد.2 از اين زمان بود كه تطميع معاويه شروع شد.
وقتي خبر لشكركشي معاويه به امام حسن(ع) رسيد، حضرت، مردم را به جنگ دعوت كرد، ولي پاسخ شايستهاي دريافت نكرد. با اين حال، نخيله را به عنوان لشكرگاه انتخاب كرد و فرمود: «اگر راست ميگوييد، به نخيله برويد كه لشكرگاه من آنجاست و ميدانم به گفتة خود وفا نخواهيد كرد، چنانكه وفا نكرديد با كسي كه از من بهتر بود».
حضرت مردي به نام حَكَم از قبيلة كَنده را با چهارهزار نفر بر سر راه معاويه فرستاد كه در منطقه انبار توقف كند تا فرمان حضرت به او برسد. در مقابل، معاويه نامهاي براي حكم فرستاد و در آن نوشت: اگر به سوي من بيايي، ولايتي از ولايتهاي شام را به همراه پانصدهزار درهم به تو خواهم داد و درهمها را نيز برايش فرستاد. حكم كه چشمانش از برق سكهها كور و گوشهايش از شنيدن خبر رياست، كر شده بود، با دويست نفر از نزديكانش به سوي معاويه شتافت. وقتي خبر به امام رسيد، حضرت مردي از قبيلة بني مراد را با چهارهزار نفر روانة انبار كرد و از او پيمان گرفت تا خيانت نكند، ولي او نيز با پنج هزار درهم و وعدة رياست، به سوي معاويه شتافت. حضرت اين بار عبيدالله بن عباس را به همراه قيس بن سعد و دوازده هزار نفر به جنگ معاويه فرستاد و خود براي تدارك قشون به سوي ساباط مدائن حركت كرد تا مردم آن وادي را نيز بيازمايد، ولي عبيدالله هم منصرف شد و به طمع هزار هزار درهم، شبانه به لشكر معاويه پيوست و قيس را تنها گذاشت. بر اين اساس، ديگر هيچ راهي براي حضرت باقي نمانده بود، جز اينكه با صلح، جان ياران خويش را حفظ كند و اين كار را نيز عملي كرد.
شيخ مفيد، در كتاب «ارشاد» خود، وضع روحي ياران امام حسن(ع) را به پنج دسته تقسيم كرده است:
1.يك دسته، از شيعيان امام حسن(ع) و پدرش، اميرمؤمنان علي(ع) بودند.
2.يك دسته، خوارج بودند كه هدفشان جنگ با معاويه بود و هدفي جز نابودي او نداشتند و به امام نيز بيعلاقه بودند.
3.يك دسته، فتنهجو و فرصتطلب بودند و به طمع غنايم جنگي، به جبهه ميرفتند.
4.يك عده در حال ترديد به سر ميبردند و حيران بودند كه چه بايد بكنند.
5.برخي نيز پيرو قبيله و رئيس قبيلة خود بودند و دين و ايماني نداشتند، بلكه به ميل رؤساي قبايل خويش رفتار ميكردند. شايد يكي از مهمترين عوامل شكست امام(ع) و مجبور شدنشان براي پذيرفتن صلح، اين مسئله بوده باشد.
امام غريب و مظلوم ما پس از صلح مصلحتي خويش، سالها خون دل خورد، زجر كشيد و صبر كرد تا اينكه در صفر سال پنجاه هجري، به مظلومانهترين شكل به دست نزديكترين فرد خانواده؛ يعني همسرش، شربت شهادت نوشيد و به جدّ بزرگوار و پدر ارجمند و مادر گرامياش پيوست.
براي روشن شدن چگونگي و شدت اين خيانتها و تهديدها به برههاي از تاريخ رجوع ميكنيم. پس از صلح امام حسن(ع) با معاويه، موقعيت ويژهاي پيش آمد كه از سختترين روزهاي زندگي امام به شمار ميرفت. در اين ميان، امام مورد هجوم برخي از خوارج قرار گرفت كه فرصتي براي ابراز عقدههاي در دل مانده پيدا كرده بودند. در يكي از اين برخوردها، مردي از قبيلة بني اسد، به نام جرّاح بن سنان، در تاريكيهاي ساباط مدائن، جلوي مركب امام را سد كرد و لجام مركب را گرفت و گفت: «اي حسن! كافر شدي، چنانكه پدرت نيز كافر شد». سپس خنجري را كه در دست داشت، بر ران حضرت فرو برد كه تا استخوان ايشان را شكافت و حضرت را سخت مجروح كرد. حضرت با او درگير شد و هر دو بر زمين افتادند. ناگهان، مواليان آن حضرت از راه رسيدند و ابن سنان را كشتند و امام را كه سخت مجروح شده بود، به خانة سعد بن مسعود ثقفي بردند كه در زمان اميرالمؤمنين علي(ع) و از طرف ايشان، والي مدائن بود. سعد، عموي مختار بود. مختار در ملاقاتي به عموي خويش پيشنهاد داد امام را به معاويه تحويل دهد تا در قبال آن، ولايت عراق را به دست آورد. سعد گفت: «واي بر تو! فرزند رسول خدا را به دست معاويه بسپارم، در حالي كه از طرف او والي بودم و حقّ نعمت ايشان بر گردن من است!» شايد بتوان از اين حكايت به بخشي از رنجهاي امام حسن بن علي(ع) پي برد كه تا چه حد بر آن حضرت ستم شد. زندگي امام(ع) پر است از اين صحنههاي دردناك و رنجآلود؛ زيرا هيچ چيز به اندازة نامردمي و خيانت نزديكان و خواص نميتواند انسان را رنج دهد. خيانت سرداران حضرت در جنگ با معاويه و تن دادن ايشان به صلح، بهترين نمونه است.
هنوز چند روزي از شهادت حضرت امير مؤمنان علي(ع) و خطبة تأثيرگذار حضرت امام حسن(ع) در مسجد كوفه و بيعت مردم با آن حضرت نگذشته بود كه معاويه، دست به كار شد و دو جاسوس به سوي بصره و كوفه فرستاد تا برنامههاي خويش را ابراي تسلط بر جهان اسلام شروع كند، ولي راز آن دو جاسوس آشكار شد. حضرت نيز دستور داد هر دو را گردن بزنند و نامهاي براي معاويه فرستاد و در آن نوشت: از كارهايي كه انجام ميدهي، معلوم ميشود اراده جنگ داري. اگر چنين است، من نيز آماده جنگ هستم. معاويه نيز پاسخهاي درشتي نوشت و كار به مراسله كشيد تا اينكه معاويه به عراق لشكركشي كرد. معاويه جاسوساني را به كوفه فرستاد تا براي سران خوارج خبر ببرند كه اگر امام را به قتل برسانند، به آنان دويست هزار درهم پاداش خواهد داد و يكي از دخترانش را به عقد آنها درخواهد آورد و يكي از لشكرهاي شام را نيز تابع آنها خواهد كرد.2 از اين زمان بود كه تطميع معاويه شروع شد.
وقتي خبر لشكركشي معاويه به امام حسن(ع) رسيد، حضرت، مردم را به جنگ دعوت كرد، ولي پاسخ شايستهاي دريافت نكرد. با اين حال، نخيله را به عنوان لشكرگاه انتخاب كرد و فرمود: «اگر راست ميگوييد، به نخيله برويد كه لشكرگاه من آنجاست و ميدانم به گفتة خود وفا نخواهيد كرد، چنانكه وفا نكرديد با كسي كه از من بهتر بود».
حضرت مردي به نام حَكَم از قبيلة كَنده را با چهارهزار نفر بر سر راه معاويه فرستاد كه در منطقه انبار توقف كند تا فرمان حضرت به او برسد. در مقابل، معاويه نامهاي براي حكم فرستاد و در آن نوشت: اگر به سوي من بيايي، ولايتي از ولايتهاي شام را به همراه پانصدهزار درهم به تو خواهم داد و درهمها را نيز برايش فرستاد. حكم كه چشمانش از برق سكهها كور و گوشهايش از شنيدن خبر رياست، كر شده بود، با دويست نفر از نزديكانش به سوي معاويه شتافت. وقتي خبر به امام رسيد، حضرت مردي از قبيلة بني مراد را با چهارهزار نفر روانة انبار كرد و از او پيمان گرفت تا خيانت نكند، ولي او نيز با پنج هزار درهم و وعدة رياست، به سوي معاويه شتافت. حضرت اين بار عبيدالله بن عباس را به همراه قيس بن سعد و دوازده هزار نفر به جنگ معاويه فرستاد و خود براي تدارك قشون به سوي ساباط مدائن حركت كرد تا مردم آن وادي را نيز بيازمايد، ولي عبيدالله هم منصرف شد و به طمع هزار هزار درهم، شبانه به لشكر معاويه پيوست و قيس را تنها گذاشت. بر اين اساس، ديگر هيچ راهي براي حضرت باقي نمانده بود، جز اينكه با صلح، جان ياران خويش را حفظ كند و اين كار را نيز عملي كرد.
شيخ مفيد، در كتاب «ارشاد» خود، وضع روحي ياران امام حسن(ع) را به پنج دسته تقسيم كرده است:
1.يك دسته، از شيعيان امام حسن(ع) و پدرش، اميرمؤمنان علي(ع) بودند.
2.يك دسته، خوارج بودند كه هدفشان جنگ با معاويه بود و هدفي جز نابودي او نداشتند و به امام نيز بيعلاقه بودند.
3.يك دسته، فتنهجو و فرصتطلب بودند و به طمع غنايم جنگي، به جبهه ميرفتند.
4.يك عده در حال ترديد به سر ميبردند و حيران بودند كه چه بايد بكنند.
5.برخي نيز پيرو قبيله و رئيس قبيلة خود بودند و دين و ايماني نداشتند، بلكه به ميل رؤساي قبايل خويش رفتار ميكردند. شايد يكي از مهمترين عوامل شكست امام(ع) و مجبور شدنشان براي پذيرفتن صلح، اين مسئله بوده باشد.
امام غريب و مظلوم ما پس از صلح مصلحتي خويش، سالها خون دل خورد، زجر كشيد و صبر كرد تا اينكه در صفر سال پنجاه هجري، به مظلومانهترين شكل به دست نزديكترين فرد خانواده؛ يعني همسرش، شربت شهادت نوشيد و به جدّ بزرگوار و پدر ارجمند و مادر گرامياش پيوست.
پينوشتها:
1. حاج شيخ عباس قمي(ره)، منتهي الآمال، ج 1، ص 299.
2. همان.
منبع: www. mouood.org