نويسنده مقاله «بي اعتقادي مؤيد الحاد» به دنبال اقامه دليل بر عدم وجود خدا و اثبات الحاد است. در استدلال او از باورهاي مؤمنان استفاده شده است. استدلال وي به صورت قياس استثنائي است كه از راه رفع تالي به مطلوب رسيده است. در اين مقاله ما در صدد هستيم كه با بررسي منطقي اجزاء استدلال وي، آن را به نقد بكشيم.
صورت استدلال:
1ـ اگر خدا وجود داشته باشد؛ خيرخواه بندگان است؛ لكن خدا خيرخواه بندگان نيست پس وجود ندارد.
براي اثبات اينكه خدا خيرخواه بندگان نيست اينگونه استدلال مي آورد:
2ـ اگر خدا خيرخواه بندگان بود؛ الحاد معقول وجود نداشت، لكن الحاد معقول وجود دارد پس خدا خيرخواه بندگان نيست.
براي بررسي صحت يا سقم هر قياس استثنائي كه از طريق رفع تالي به نتيجه رسيده است دو كار را بايد انجام داد: اول اثبات ملازمه ميان مقدم و تالي و دوم اثبات رفع تالي. در رفع تالي بايد دقت شود آنچه با مقدم ملازمه داشته، رفع شود و مغالطة اشتراك لفظي يا ديگر مغالطه ها پيش نيايد.
با اين مقدمه به سراغ قياسهاي فوق و بررسي آنها مي رويم.
قياس 1:
ملازمه: «اگر خدا وجود داشته باشد خيرخواه بندگان است.» براي اين ملازمه استدلالي اقامه نشده و فقط به اين اكتفا شده كه مؤمنان به اين ملازمه اعتقاد دارند و خدا را خير محض مي دانند. در اين صورت اين استدلال عموميت ندارد و جدلي خواهد بود نه برهاني. نويسنده نيز معترف است كه اين استدلال بر عليه مؤمنان معتقد به خير خواهي است و براي غير آنها حجت نيست.
رفع تالي: «لكن خدا خيرخواه بندگان نيست.» براي اثبات اين مطلب به قياس استثنائي ديگري تمسك كرده كه بايد در آن قياس نيز اين مراحل طي شود.
قياس 2:
ملازمه: «اگر خدا خيرخواه بندگان است الحاد معقول وجود ندارد.» در اينجا عدم الحاد معقول لازمة خيرخواهي خدا دانسته شده است.
لوازم در منطق بر دو نوع است: لازم بيّن، لازم غير بيّن. و لازم بيّن به دو صورت است: لازم بيّن بالمعني الاخص، لازم بيّن بالمعني الاعم. لازم بيّن بالمعني الاخص آن است كه از تصور ملزوم به تصور لازم برسيم، مثلاً اگر كوري را تصور كنيد، لازمه آن تصور بينائي است. ملازمة ميان خيرخواهي و عدم الحاد معقول از اين نوع لزوم نيست. زيرا عدم الحاد از تصور خيرخواهي بدست نمي آيد.
لازم بيّن بالمعني الاعم آن است كه فرد با تصور ملزوم و تصور لازم و نسبت ميان آنها به ملازمه پي مي برد. مثلاً هفت نصف چهارده است. اگر هفت و چهارده و نصف بودن هفت براي چهارده را تصور كنيد به ملازمة هفت و نصف چهارده بودن پي مي بريد. ملازمه ميان خيرخواهي و عدم الحاد معقول از اين نوع نيز نمي باشد. زيرا از تصور طرفين ملازمه و نسبت ميان آنها يقين به ملازمه حاصل نمي شود. و از برخي عبارتهاي نويسنده نيز معلوم مي شود كه مراد او اين نوع ملازمه نيست.
ملازمه غير بيّن: اثبات ملازمه احتياج به دليل دارد. مانند: مجموع زواياي مثلث 180 درجه است. ملازمة ميان جمع زواياي مثلث و 180 درجه بودن بيّن و روشن نيست و براي اثبات آن دليل نياز است. ميان خيرخواهي و عدم الحاد معقول اگر ملازمه اي باشد از اين نوع است. براي بررسي اين ملازمه بايد مراد از خيرخواهي و الحاد معقول روشن شود:
تعريفي از خيرخواهي در مقاله ارائه نشده است. و چون مبناي خيرخواه بودن خدا اعتقادات مؤمنان است، بايد تعريف مؤمنان را از خيرخواهي بدست آورد. در كتب كلامي و فلسفه دين دو صفت براي خدا ذكر شده است:
1ـ خير محض بودن خدا: برخي متكلمين اسلامي خير را به معناي وجود در مقابل شر مي دانند: « وجوب وجود حاكي از آن است كه خدا متصف به خيريت است زيرا خير همان وجود است و شر عبارت است از فقدان كمال براي شيئي كه استحقاق و قوة آن را دارد و از آنجا كه بر واجب تعالي محال است كه كمالي را دارا نباشد لذا هيچ شري در او راه ندارد و او خير محض است.»[1]2ـ خيّر بودن خدا كه همان منشاء خيرخواهي است .جان هيك مي گويد: « در عهد جديد منشاء خير بودن الهي، محبت و لطف و رحمت او همه به يك معني بكار رفته اند».[2]كتاب عقل و اعتقاد ديني جمع دو معني را آورده و مي گويد: خدا باوران اجماع دارند كه خداوند به لحاظ اخلاقي خير محض است. تمام خصايص شخصيّتي و اصول علم و غيره كه موجب كمال اخلاقي يك موجود تلقي مي شود؛ بايد طبق تعريف از خصايص خداوند نيز به شمار آيد. خدا باوران توافق بر سر معناي خاص خير اخلاقي را دشوار مي يابند، پاسخ اين قبيل پرسشها تا حد زيادي بستگي دارد به ديدگاههاي كلامي خاصي كه اشخاص دربارة نحوة عمل خداوند و مواجهة او با انسانها دارند.[3]الحاد معقول:
مراد وي از الحاد ظاهراً اعتقاد به عدم وجود خداست كه از مقوله باور مي باشد و ممكن است مراد وي عدم آگاهي از وجود خدا است كه از مقوله باور نيست در ادامه بحث هر دو معني مورد بررسي واقع مي شود و هدف او از افزودن قيد معقول آنست كه الحادهايي كه از سر تقصير و كوتاهي است را خارج كند.
با روشن شدن اين دو مفهوم كليدي اكنون به ملازمه ميان خيرخواهي و عدم الحاد معقول مي پردازيم.
اقتضاي خير الهي چه به معناي اول و چه به معناي دوم آنست، كه انسانها نيز به خدا علاقه و ايمان داشته باشند و احكام او را انجام دهند. جان هيك در اين باره مي گويد: «محبت نامحدود خداوند به انسان به ايجاد اين جنبه از تجربة ديني مي انجامد كه به موجب آن خداوند طالب اطاعت مطلق فرد نسبت به احكام الهي مي گردد».[4]امّا از طرف ديگر خير الهي اقتضاي آفرينش جهاني را دارد كه انسانها بر اساس اختيار ايمان مي آورند و اعمال خوب انجام مي دهند. زيرا جهاني كه افراد آن مختار باشند از جهاني كه مختار نباشند بهتر است و بر اساس خير الهي بايد اين جهان آفريده شود.
اختيار انسان ملازمه ميان خير الهي و عدم الحاد معقول را نفي مي كند زيرا عدم الحاد كه همان ايمان به خداست از مقوله باور است ( اگر الحاد به معناي اول مراد باشد) و اعتقاد و باور اختياري است و نمي تواند خير الهي علّت تامه براي آن باشد زيرا جبر را به دنبال خواهد داشت.
ممكن است مراد از الحاد باور به عدم وجود خدا نباشد بلكه مراد عدمِ شناخت خداست كه باور به دنبال آن خواهد بود. براي اين فرض كه در مقاله شواهدي هم وجود دارد دو احتمال وجود دارد:
1ـ مراد از الحاد همان عدم شناخت باشد در اين صورت قياس استثنائي، بايد اين گونه بازنويسي شود:
اگر خدا خير محض است بايد همه او را بشناسند. ولي كساني وجود دارند كه او را نمي شناسند. پس خدا خير محض نيست.
2ـ از عدم شناخت به عنوان واسطه براي اثبات ملازمه ميان الحاد و خير محض استفاده شود كه در اين صورت قياس فوق اين گونه خواهد بود:
اگر خدا خير محض است بايد همه او را بشناسند اگر همه او را بشناسند ملحدي وجود نخواهد داشت. امّا ملحد وجود دارد پس همه او را نمي شناسند و لذا خدا خير محض نيست.
1ـ بررسي احتمال اول:
در اين احتمال ميان خير محض و شناخت خدا ملازمه برقرار شده و با نفي تالي به نتيجه ـ نفي مقدم ـ رسيده است.
بررسي ملازمه: آيا ميان خير محض بودن و اينكه او بايد به گونه اي خود را به مؤمنان بشناساند تا آنها بتوانند به او ايمان بياورند ملازمه است؟ ما تا كنون دليلي بر نفي اين تلازم نيافتيم و ظاهراً چنين ملازمه اي برقرار است. زيرا اگر خدا خير محض است و سعادت آفريده ها را مي طلبد و از آنها مي خواهد ايمان بياورند، و او را دوست داشته باشند و به دستورات او عمل كنند ابتدا بايد خود را به آنها بشناساند زيرا تا علم به چيزي تعلق نگيرد نمي توان به آن گرايش پيدا كرد و شناخت او تنها در صورتي ممكن است كه او خود را به ما بشناساند. زيرا ما هيچ راهي براي رسيدن و علم به او نداريم مگر آن كه او به گونه اي ما را از وجود خودش مطلع و راه آن را ارائه كند.[5] لذا لازمة خير بودن خدا آنست كه ما را از وجود خودش آگاه كند. و اين با اختيار انسان منافات ندارد. زيرا انسان پس از علم به يك شيء مي تواند به معلوم خود ايمان بياورد و مي تواند ايمان نياورد. ـ بعداً بيشتر توضيح مي دهيم ـ . پس از اينكه چنين لازمه اي برقرار شد آيا تالي نفي مي شود؟ آيا انسانهايي ـ به تعبير ايشان ميلياردها انسان ـ وجود دارند كه به او شناخت پيدا نكرده اند؟ براي اين مدعا دليلي اقامه نشده است. و گويا به بداهت آن واگذار شده است. شايد بتوان براي نفي تالي استدلال زير را ارائه كرد:
«اگر همه انسانها خدا را بشناسند به او ايمان مي آورند ولي همه به او ايمان نياورده اند پس خدا را نشناخته اند.» نويسنده با برقراري ملازمه ميان شناخت و ايمان و اينكه از خارج يقين داريم انسانهائي هستند كه به خدا ايمان ندارند، نتيجه مي گيرد آنها به خدا شناخت پيدا نكرده اند. اولاً ما در بررسي احتمال دوم ثابت خواهيم كرد كه ميان شناخت و ايمان ملازمه أي نيست.
مؤمنان شواهدي براي علم همه انسانها به خدا اقامه مي كنند. آنها مي گويند فطرت انسان به نحوي است كه به دنبال خدا مي رود گر چه گاهي اين فطرت پوشيده شده ولي بر اثر عواملي چون گرفتاريها زنده و احيا مي شود. شخصي به امام صادق ع عرض كرد خدا را به من آن چنان معرفي كن كه گويي او را مي بينم. امام از او پرسيد آيا در سفر دريائي دچار حادثه شده و كشتي شما شكسته شده به نحوي كه اميدت از همه چيز قطع شود؟ گفت: بلي ـ امام فرمودند: آيا اميد به نجات داشتي ـ گفت: آري. امام فرمودند: در آنجا كه وسيله أي براي نجات تو وجود نداشت به چه كسي اميدوار بودي؟ آن شخص متوجه شد كه در آن حال گويا دل او با كسي ارتباط داشته در حدي كه گويا او را مي ديده است. در ذيل آيه فطرت رواياتي در اين زمينه نقل شده از جمله امام باقر مي فرمايد: « فعرّفهم و اراهم نفسه»[6]يعني خدا خود را به مردم شناساند و به آنها نشان داد. و از آن امام نيز نقل شده: « فطرهم علي المعرفة به»[7]يعني خدا انسانها را بر معرفت خود سرشته است.
2ـ بررسي احتمال دوم:
قياس مذكور از دو قياس استثنائي تشكيل شده است:
1ـ2 اگر خدا خير محض است بايد همه او را بشناسند لكن همه او را نمي شناسند پس خير محض نيست. براي نفي تالي قياس ديگري ارائه كرده است.
2ـ2 اگر همه او را مي شناختند ملحد وجود نداشت لكن ملحد وجود دارد پس همه او را نمي شناسند.
بحث ما در اينجا روي قياس 2ـ2 متمركز است زيرا ملازمة بين مقدم و تالي قياس 2ـ1 را قبول داريم و اگر قياس دوم صحيح باشد تالي قياس 2ـ1 نفي مي شود و استدلال كامل خواهد بود. در بررسي قياس 2ـ2 ابتدا به ملازمه ميان شناخت و ايمان مي پردازيم: يكي از مسائل مهم در فلسفه دين همين بحث است گروهي ايمان را با شك سازگار مي دانند برخي مي گويند متعلق ايمان بايد يقيني باشد. گروهي ديگر ايمان را با علم ناسازگار مي دانند و مي گويند اگر يقين بيايد ديگر ايمان معني ندارد.[8] لذا بحث ايمان و رابطه آن با متعلقش بحث مبنايي است و نويسنده مقاله مبناي خود را بيان نكرده است و بر فرض قايل به تلازم باشد دليل آنرا بيان نكرده است. حتّي اگر در اين مسئله بگوئيم متعلق ايمان بايد معلوم و يقيني باشد و خدا مقدمات چنين علمي را فراهم كرده و يقين حاصل شده است امّا باز لازمه آن ايمان آوردن نيست زيرا در ايمان شرايط ديگري هم لازم است و موانعي هم نبايد وجود داشته باشد. اگر انسان عبد و مطيع حقيقت نباشد و تابع اميال و گرايشهاي خود باشد و هميشه در برابر حقيقت خاضع نباشد اگر علم به چيزي هم پيدا كند در برابر آن تسليم نمي شود. نمونه هاي فراواني از اين افراد را در زندگي مشاهده كرده ايم. انسانهاي زيادي كه سيگار مي كشند يا مواد مخدر استعمال مي كنند آيا به ضررهاي آن علم ندارند! قرآن كريم فرعون را از اين افراد مي شمارد: «و جحدوا بها و استيقنتها انفسهم ظلماً و علواً»[9]يعني: «فرعونيان با آن كه به آن مطلب يقين داشتند ولي از روي عداوت و استكبار آن را انكار مي نمودند.»در اين موارد عدم ملازمه ميان شناخت و ايمان را بخوبي مي بينيم.
سؤال: آيا خدا نمي توانست انسانها را به گونه اي خلق كند كه با علم به چيزي ايمان بياورد و موانعي در كار نباشد.
جواب: لازمه اين سخن جبر است و مقتضاي خير الهي خلق جهاني است كه شامل مخلوقات مختار باشد. مختار كسي است كه قادر به فعل يا ترك چيزي باشد و اگر به گونه اي خلق شود كه فقط يك طرف را انتخاب كند مختار نخواهد بود.[10]سؤال: ملحداني را مي بينيم كه ادلة وجود خدا براي آنها تمام نشده است و لذا ايمان نياورده اند بدون اينكه هوسهاي آنها مانع
ايمان باشد.
جواب: معناي اين سخن آن است كه هيچ گونه شناخت نسبت به خدا براي اين افراد حاصل نشده است، كه گذشته از آن كه برهاني بر آن اقامه نشده شواهدي بر خلاف دارد كه بحث آن گذشت.
نتيجه: قياس 2ـ2 ناتمام است و لذا نفي تالي قياس 2ـ1 هم اثبات نمي شود پس هرگز لازمة خير محض بودن، عدم وجود ملحد نخواهد بود.
معرفي منابع جهت مطالعه بيشتر:
1ـ براهين اثبات خداوند، آيت الله جوادي آملي.
2ـ تلخيص الهيات، آيت الله سبحاني به کوشش استاد علي رباني گلپايگاني.
پي نوشت ها:
[1] – كشف المراد، علامة حلي، قم، دفتر انتشارات اسلامي، چاپ هفتم، 1417ق، ص 415 .
[2] – جان هيك، فلسفة دين، ترجمه بهزاد سالكي، تهران، انتشارات الهدي، چاپ اول، ص34 .
[3] – جمعي ازنويسندگان، عقل و اعتقاد ديني، ترجمه احمد نراقي و ابراهيم سلطاني، تهران، طرح نو، چاپ اول، 1376ش، ص113ـ114.
[4] – فلسفه دين، ص 36.
[5] – رواياتي از ائمه معصومين ـ عليهم السلام ـ به همين مطلب اشاره دارد: «فعرفهم و اراهم نفسه ولولا ذلك لم يعرف احد ربه» در روايت ديگر « و لولا ذلك لم يدر احد من خالقه و رازقه و … ( معارف قرآن، استاد مصباح، ج 1، ص 39 – 40) .
[6] – كافي، ج2، ص13.
[7] – همان.
[8] – براي مطالعة بيشتر در مورد نسبت ايمان و عقل و آراء مختلف در اين باب ر. ك: عقل و اعتقاد ديني، فصل سوّم صص 91 ـ 69.
[9] – نمل / 14 .
[10] – اين بحث شباهت زيادي با مسئله شر پيدا مي كند و مي توانيد بحث را در آنجا پي بگيريد ( براي نمونه ر.ك فلسفه دين خدا، اختيار و شر، آلوين، پلانتينگا، ترجمة محمّد سعيدي مهر، چاپ مؤسسة فرهنگي طه).