بررسی چگونگی شکل گیری فرقهی شیعی زیدیه و قیامهای آنان (3)
منبع:راسخون
حسین بن زید بن علی بن حسین بن علی بن ابی طالب علیه السلام
حسین بن زید ( متوفی 135 هجری)، با کنیه های ابوعبدالله و ابوعاتقه، ملقب به ذو الدّمعة و ذو العبرة است. وی هنگام شهادت پدرش زید بن علی، هفتسال بیشتر نداشت، برای همین حضرت صادق علیه السلام، او را به منزل خود برده و سرپرستی اش را برعهده گرفت و به او علوم بسیاری آموخت و پس از رسیدن به سن بلوغ، دختر محمد بن ارقط بن عبدالله الباهر را به وى تزویج نمود. حسین، سیدى زاهد و عابد بود و از كثرت گریستن در نماز شب، او را ذو الدّمعة نامیدند و چون در آخر عمر نابینا شد، ملقب به مكفوف گشت. از پسرش یحیى بن حسین نقل شده است كه مادرم به پدرم گفت: چه شده كه بسیار گریه مىكنى؟ گفت: آیا یادآوری آن دو تیر و نیز تندی آتش جهنم براى من شادمانی باقی می گذارد تا مانع گریستنم شود؟ و مرادش از دو تیر آن دو تیرى بوده كه برادرش یحیى و پدرش زید با آن شهید گشتند. حسین از رواة حدیث بود و بر علم النّسب و علم الایّام احاطه داشت. او از امام صادق و امام موسى بن جعفر علیهما السلام احادیث را روایت می کرد و بزرگان اهل حدیث از جمله ابن ابى عمیر و یونس بن عبد الرّحمن از او روایت نقل می کرده اند. گفته شده که حسین ذو الدمعة در نبرد میان محمد و ابراهیم پسران عبد الله بن حسن مثنی با منصور عباسی، حضور داشت و پس از آن از ترس حکومت، متواری و پنهان شد تا این که مهدى عبّاسى با دختر وی ازدواج نمود. پسر او، یحیى بن الحسین ذو الدّمعة، نزد دیگران محترم بود و پس از وفاتش در سال 207 هجری در بغداد، مأمون، خلیفه ی عباسی بر وى نماز گزاشت.
هر چند حسین بن زید، گوشه نشینی و تهجد را اختیار کرده بود؛ ولی در تربیت نسل شیعه می کوشید و با آموختن معارف دینی و عدم ظلم پذیری به شاگردانش، افراد شایسته ای را در جهت تداوم خط ولایت،پرورش داد. یکی از این افراد برجسته، ابو الحسین، یحیى بن عمر بن یحیى بن حسین بن زید بن على بن الحسین ( متوفی حدود 250 هجری) و در واقع نوه ی حسین بن زید است که زعیم علویان در كوفه بوده است. یحیى بن عمر مردى دیندار و نیكو روش و نیكوكار و اهل عمل بود. مادر وی از فرزندان عبد الله بن جعفر طیار، علیه الرحمه، بوده است . یحیی برای اولین بار در زمان متوکل و در خراسان قیام نمود و دستگیر شد. وی پس از رهایی از زندان ، به بغداد و سپس به سامرا رفت. در آن ایام، یحیى سخت فقیر و تنگدست شده بود. وی به بغداد بازگشت و مدّتى را در حال فقر و پریشانى به سر برد. وى پس از مدتی دوباره به سامرا رفت و با یكى از امراى متوكّل درباره ی حال پریشان خود گفتگو كرد، او نیز با درشتى یحیى را طرد نمود. یحیى نیز به بغداد رفته و از آن جا عازم كوفه شد و مردم را به سوى خویشتن به نام یكى از خاندان پیغمبر صلی الله علیه و آله و سلم، دعوت كرد. گروهى از مردم كوفه و نیز گروهى از اعراب با وى بیعت كردند. یحیى نیز، در زمان مستعین عباسی، قیام خود را آغاز کرد و بیت المال را تصرف نمود و آن را میان طرفداران خود تقسیم كرد و زندانیان را از زندان خارج ساخت و عامل كوفه را بیرون كرد. به این ترتیب رفته رفته بر تعداد پیروانش افزوده شد. در این هنگام محمّد بن عبد الله بن طاهر، امیر بغداد، لشكرى بر سر یحیى فرستاد و طرفین در منطقه ی شاهى، كه قریهاى نزدیك كوفه بود، با یك دیگر روبرو شدند و پس از نبردی سخت، سپاه بغداد پیروز شد و یحیى بن عمر در حین جنگ کشته شد. پس از فرو نشستن غبار جنگ، سر یحیی را بریده و نزد محمد بن عبدالله بردند. وی نیز به این مناسبت جشنى بر پا كرد و مردم دسته دسته براى تهنیت نزد وى مىآمدند! در میان آن گروه، مردى از فرزندان جعفر بن ابى طالب رضی الله عنه، به محمد نزدیك شده گفت: اى امیر! تو براى كشته شدن کسی مجلس جشن و سرور برپا كردهاى كه اگر رسول خدا صلی الله علیه و آله زنده بود، مردم به این سبب، به ایشان تسلیت مى گفتند! محمد بن عبد الله بن طاهر لحظهاى سر خود را پایین انداخت و متفکر شد. سپس از جا برخاست و مردم متفرّق شدند. ابو الفرج از ابن عمّار روایت می کند که هنگامی كه اسیران اهل بیت یحیى و اصحاب او را به بغداد مى آوردند، آن ها را با پاى برهنه به شدت مىدوانیدند و هرگاه یكى از ایشان از شدت خستگى و عقب مىماند، گردن او را مىزدند و تا آن زمان شنیده نشده بود كه با اسیرى به این نحو بد رفتارى كنند. به هر حال، در همان ایّامى كه اسرا در بغداد بودند، دستوری از مستعین عباسی رسید كه اسیران را از بند و حبس رها كنند. پس محمد بن عبدالله بن طاهر همگى را رها كرد به جز اسحاق بن جناح، امیر لشکر یحیى، كه او را در حبس نگه داشت تا در همان جا وفات كرد. پس جنازه ی او را در خرابه اى انداختندد و دیوارى بر روى او خراب كردند. ( ر.ک قمی، 1379، ج3: 1204-1208 و ابن طقطقی، 1360: 332-333)
عیسی بن زید بن علی بن حسین بن علی بن ابی طالب علیه السلام
عیسى بن زید از كسانى است كه در زمان مهدى عباسی، متوارى گشت و در حالت اختفا از دنیا رفت. در كتاب كافى در ضمن خبرى طولانى راجع به عیسى و برخورد غیرمؤدّبانهى او با امام صادق علیه السلام، سخن رفته است و به قول محدّث قمى سوء عقیده ی او از این خبر معلوم مىشود و جسارت او نسبت به امام زمانش آشكار مىگردد. در مقاتل الطالبییّن نیز آمده است كه عیسى بن زید به طرفدارى محمّد بن عبد الله خروج كرد و از كسانى بود كه به او مىگفت: هركه از خاندان ابوطالب به مخالفت با تو برخاست و یا دست از یارى تو كشید او را به من بسپار تا گردنش بزنم. گفتهاند هنگامى كه زید بن علی، به سوى عبد الملك مىرفت؛ در طول مسیر، در یکی از دیرهای نصاری توقف کرد و در همان شب، عیسى از مادر متولد شد. زید او را به نام حضرت مسیح بن مریم علیه السلام، عیسى نام نهاد. نام مادر عیسی، هند دختر ابوعبیدة بن عبدالله بن زمعة بن اسود بن مطلب بن اسد بن عبد العزى بن قصى بوده است. کنیه ی عیسى بن زید ابو یحیى و ملقّب به موتم الأشبال یعنى یتیم كننده بچه های شیر می باشد و علت این لقب آن است که وی شیرى را كه داراى توله هایی بود و راه را بر مردم بسته بود، بكشت و از آن روز این لقب را یافت. ابوالفرج می گوید که او مردى جلیل القدر و صاحب علم و ورع و تقوى و زهد بوده و از حضرت صادق علیه السّلام و برادر آن حضرت عبد اللّه بن محمد و از پدر خود زید بن على و غیرهم روایت مىكرده و علماى عصر او مقدم او را مبارك مىشمرده اند؛ هر چند با توجه به جسارت و بی ادبی عیسی نسبت به امام صادق علیه السلام، این گونه مدح ها شایسته ی وی نمی باشد.
عیسى در قیام محمّد و ابراهیم، پسران عبد الله بن حسن مثنی، حضور داشت و پس از کشته شدن این دو، به كوفه و خانه ی على بن صالح بن حى، متوارى گشت و نسبش را از مردم پنهان می داشت تا این که وفات کرد. در ایّامى كه عیسى پنهان بود، یحیى بن حسین بن زید و به قول صاحب عمدة الطالب محمد بن محمد بن زید به پدرش گفت كه: دوست دارم بگویی عمویم در كجاست تا او را ملاقات كنم. برای من زشت است که چنین عمویى داشته باشم و او را دیدار ننمایم. پدر گفت: اى پسر جان! این خیال را از سرت بیرون كن. چرا كه عموى تو عیسى، خود را پنهان كرده است و دوست ندارد كه شناخته شود و مىترسم اگر تو را به سوى او راهنمایی كنم و به نزد او روى، به سختى بیفتد و منزل خود را تغییر دهد. یحیى بسیار اصرار كرد تا آن كه پدر را راضى نمود كه مكان عیسى را نشان دهد. حسین گفت: اى پسر! اگر می خواهى عموى خود را ملاقات كنى از مدینه به كوفه سفر كن، چون به كوفه رسیدى سراغ محله ی بنى حى برو، در فلان كوچه و فلان نشانى، خانه ی عموى تو قرار دارد؛ ولی تو به در خانه نرو. بلكه در اوایل كوچه بنشین تا وقت مغرب، آنگاه مردى را می بینى بلند قامت و در سنّ كهولت كه صورت نیكویى دارد و آثار سجده در پیشانی او نمایان است و لباسی از پشم در بر دارد و از سقّایى برگشته است،. در هر قدمى كه بر مىدارد، ذكر خدا را به جا مىآورد و اشك از چشمانش فرو مىریزد. این شخص عموى تو عیسى است. چون او را دیدى برخیز و بر او سلام كن و دست در گردن او انداز. عمویت ابتدا از تو وحشت خواهد كرد.، تو خود را به او بشناسان تا قلبش آرام شود. پس زمان كمى با او ملاقات کن و مجلس خود را با او طولانى نكن كه مبادا كسى شما را ببیند و او را بشناسد. آن گاه او را ترک كن و دیگر به نزد او نرو وگرنه از تو نیز پنهان خواهد شد و به مشقّت خواهد افتاد. یحیى سخنان پدر را پذیرفت و به جانب كوفه روان شد. چون به كوفه به جستجوی عموی خود پرداخت و در محله ی بنى حى، در بیرون كوچه به انتظار عمو بنشست تا وقتى كه آفتاب غروب كرد. ناگاه مردى را دید با همان اوصافى كه پدرش نشانى داده بود؛ یحیى برخاست و به او سلام كرد و او را در آغوش گرفت. عیسی بسیار وحشت كرد. یحیی گفت: اى عمو! من یحیى بن حسین بن زید پسر برادر و هستم. عیسی چون این را شنید ، یحیی را به سینه چسبانید و بسیار گریست و حالش منقلب شد. چون حالش به جا آمد، از احوال خویشان و اهل بیت خود از مردان و زنان و كودكان یك یك پرسید و یحیی حالات ایشان را براى او شرح می داد و او مىگریست. سپس عیسی رو به یحیی گفت: اى پسرك! اگر از حال من می خواهی بدانی، بدان كه من نسب و حال خودم را از مردم پنهان كردهام و شتری را كرایه كرده هر روز به سقّایى مىروم و آب بار مىكنم و براى مردم مىبرم و از آن چه درآمد دارم، اجرت شتر را به صاحبش مىدهم و آن چه باقى مانده باشد را غذا تهیه می کنم و اگر روزى مانعى براى من پیدا شود كه نتوانم در آن روز به آبكشى بیرون روم، نمی توانم غدایی تهیه کنم. به ناچار از كوفه به صحرا بیرون مىروم و از برگ كاهو و پوست خیار و امثال اینها كه مردم دور افكندهاند جمع مىكنم و آن را قوت و غذاى خود مىگردانم و در این مدت كه پنهان شده ام در همین خانه منزل كردهام و صاحب خانه هنوز مرا نشناخته است. وی دختر خود را به ازدواج من درآورد و حق تعالى از او دخترى به من كرامت فرمود، چون به سنّ بلوغ رسید، مادرش به من گفت كه پسر فلان مرد سقّا كه همسایه ی ماست، به خواستگارى دخترت آمدهاند. من در مقابل همسرم ساكت بودم و جرأت نمىكردم كه نسب خود را به او بگویم و او را خبر دهم از این که دختر من، فرزند پیغمبر صلى الله علیه و آله و سلم است و هم شأن آن پسر فلان مرد سقّا نیست. همسرم اصرار نمود و من از تدبیر كار عاجز شدم و از خدا کمک طلبیدم. بعد از چند روز دخترم وفات یافت و یك غصّه در دلم ماند كه گمان نمىكنم احدى آن قدر غصّه و درد دل داشته باشد و آن غصّه آن است كه مادامى كه دخترم زنده بود، من نتوانستم خود را به او بشناسانم و به او بگویم كه اى نور دیده، تو از فرزندان پیغمبرى و خانم مىباشى، نه آن كه دختر یك عمله. سپس عیسی با یحیی وداع كرد و او را قسم داد كه دیگر به نزد او نرود، مبادا كه شناخته و دستگیر شود. ابو الفرج از خصیب وابشى، كه از اصحاب زید بن على و مخصوصین عیسى ابن زید بود، روایت كرده که گفت: در اوقاتى كه عیسى در كوفه متوارى و پنهان بود گاهى ما با حال ترس به دیدن او مىرفتیم و بسیار بود كه در صحرا بود و آبكشى مىكرد. پس با ما مىنشست و به ما حدیث می آموخت و مىگفت: و الله دوست داشتم كه ایمن بودم و مجالست با شما را طول مىدادم. به خدا سوگند كه من شوق ملاقات شما را دارم و پیوسته به یاد شما هستم. بروید تا موضع شما آشکار نشود و ضررى به شما نرسد. عیسی چند یار مخصوص داشت که از احوال او مطلع بودند: ابن علّاق صیرفى، حاضر، صبّاح زعفرانى و حسن بن صالح و مهدى عباسی در صدد بود كه اگر عیسى را نمىیابد لااقل این چند تن را پیدا نماید تا این که بالاخره حاضر را یافت و او را در زندان انداخت و با هر حیله كه بود، می خواست تا از مکان عیسى و اصحابش با خبر شود ولی حاضر چیزی را بروز نداد تا این که او را كشتند. هنگامی که عیسى وفات یافت، دو طفل کوچک داشت که صبّاح كفالتشان را قبول نمود. در این هنگام، صبّاح به حسن بن صالح گفت: اكنون كه عیسى وفات كرده، چه دلیلی دارد که ما خود را پنهان کنیم؟ پس بهتر است که خبر وفات عیسى را به مهدى بدهیم تا او راحت شود و ما نیز از ستم او ایمن شویم. حسن گفت: نه! والله چشم دشمن خدا را به مرگ فرزند نبىّ الله روشن نخواهم كرد و یك شبى كه من به حالت ترس به پایان برسانم برایم بهتر است از جهاد و عبادت یك سال. صبّاح می گوید: دو ماه پس از وفات عیسى، حسن بن صالح نیز از دنیا رفت. آن گاه من، احمد و زید، كودكان یتیم عیسى را برداشتم و به جانب بغداد رفتم. وقتی به بغداد رسیدم كودكان را در خانهاى سپردم و خود با لباسی كهنه به دار الخلافه رفتم. چون به آنجا رسیدم گفتم: من صبّاح زعفرانى مىباشم و اذن ورود می خواهم. خلیفه مرا طلب كرد و چون بر او داخل شدم گفت: صبّاح زعفرانى تویى؟ گفتم: بلى. گفت: اى دشمن خدا تویى كه مردم را به بیعت دشمن من، عیسى مىخواندى؟ گفتم: بلى. گفت: پس با پاى خود به سوى مرگ آمدى. گفتم: اى خلیفه! من براى شما بشارتى و تعزیتى دارم. گفت: بشارت و تعزیت تو چیست؟ گفتم: بشارت این که عیسى بن زید مرده است و تعزیت نیز برای این كه عیسى، پسر عمو و خویشاوند تو بود. مهدى چون این سخنان را شنید، سجده ی شكر به جاى آورد و سپس پرسید كه عیسى كى وفات كرد؟گفتم: دو ماه است. گفت: چرا تا به حال مرا خبر نکرده ای؟ گفتم: حسن بن صالح نمىگذاشت تا آن كه او نیز وفات یافت و من به سوى تو آمدم. مهدى چون خبر مرگ حسن را هم شنید، سجده ی دیگری به جاى آورد و گفت: الحمد لله كه خدا شرّ او را از من دفع نمود چرا که او سخت ترین دشمنان من بود. آنگاه گفت: اى مرد! هر چه خواهى از من بخواه كه حاجت تو برآورده خواهد شد و من تو را از مال دنیا بىنیاز خواهم كرد. گفتم: به خدا سوگند كه من از تو چیزى نمىطلبم و حاجتى نمىخواهم جز یك حاجت. گفت: آن كدام است؟ گفتم: كفالت یتیمان عیسى ابن زید است و به خدا قسم است که اگر من سرمایه ای داشتم كه بتوانم آنها را كفالت كنم این حاجت را نیز از تو نمىطلبیدم و ایشان را به بغداد نمىآوردم. پس شرحى از عیسى و كودكان او نقل كردم و گفتم شایسته است كه شما در حقّ این كودكان یتیم گرسنه كه نزدیك است هلاك شوند پدرى كنى و ایشان را از گرسنگى و پریشانى برهانى. مهدى چون حال یتیمان عیسى را شنید بىاختیار گریست و گفت: حقّ ایشان را ادا نمودى، همانا فرزندان عیسى نیز مانند فرزندان من هستند. اكنون برو و ایشان را به نزد من بیاور. گفتم: آن ها در امانند؟ گفت: بلى در امان خدا و در امان من و در ذمّه ی من و ذمّه ی پدران من مىباشند و من پیوسته او را قسم مىدادم و از او امان مىگرفتم كه مبادا اگر ایشان را نزد او آورم آسیبى به ایشان رساند و مهدى هم ایشان را امان مىداد تا آن كه در پایان كلام گفت: اطفال كوچك را چه تقصیر است كه من ایشان را آسیبى برسانم؟ به راستی آن كه با سلطنت من مخالف بود، پدر ایشان بود و اگر او نیز به نزد من مىآمد و با من مخالفت نمى كرد، با او نیز کاری نداشتم چه رسد به كودكان یتیم او. حال برخیز و برو و ایشان را به نزد من بیاور. خداجزاى خیرت دهد و از تو هم استدعا مىكنم كه عطاى مرا قبول كنى. گفتم: من چیزى نمىخواهم. آنگاه رفتم و كودكان عیسى را حاضر كردم. چون مهدى آن ها را دید، به حالشان ترحم نمود و ایشان را به خود چسبانید و امر كرد كه كنیزكى پرستارى آن ها را بكند و چند نفر را هم موكّل خدمتشان کرد و من نیز هر از گاهی از حال ایشان پرس و جو مىكردم و پیوسته در دار الخلافه بودند تا زمانى كه محمّد امین کشته شد و آن ها از دار الخلافه بیرون شدند و زید با بیماری از دنیا در گذشت و احمد متوارى گشت.
عیسى ابن زید در کل، چهار فرزند داشت: احمد مختفى و زید و محمد و حسین غضارة که این حسین، پدربزرگ على بن زید بن الحسین است كه در روزگار مهتدى عباسی در كوفه قیام کرد و جماعتى از عوام و اعراب كوفه با او بیعت كردند. خلیفه مهتدى، شاه بن میكال را با لشكرى عظیم به جنگ او فرستاد. چون این خبر به لشكر على رسید، هراسان شدند، چرا که تعداد ایشان تنها دویست سوار بود. على چون وحشت آنان را دید، گفت: اى مردم! این لشكر مرا مىطلبند و با غیر من كارى ندارند. من بیعت خود را از گردن شما برداشتم پى كار خود بروید و مرا با ایشان تنها بگذارید. یارانش گفتند: به خدا قسم كه ما چنین نخواهیم كرد. چون لشكر شاه بن میكال رسید، علی شمشیر از نیام كشید و اسب خود را در میان آن لشكر عظیم دوانید و بر ایشان از راست و چپ شمشیر زد تا آن كه از میان لشكر بیرون شد و بر فراز تپه ای رفت و بار دیگر بر ایشان حمله كرد. لشكر شاه بن میکال از ترس گرختند و پیروزی از آن على بن زید گردید و قیام علی برجا بود تا این که در زمان معتمد عباسی، در بصره دستگیر و گردن زده شد. ( قمی، ج3، 1379: 1212-1218)
احمد بن عیسى بن زید (متوفی 240 هجری)، مردى عالم و فقیه و بزرگ و زاهد بود و كتابى در فقه تألیف نموده بود. مادرش عاتكه دختر فضل بن عبد الرّحمن بن عبّاس بن ربیعة بن حارث بن عبد المطلب نام داشته است. احمد بن عیسی، در زمان هارون الرشید، قیام نمود و توسط حکومت دستگیر و به زندان افکنده شد. وی از زندان هارون گریخت و پنهان شد. هارون دستور داد كه براى یافتن احمد، خانههاى همه افرادى كه به همكارى با جنبش مكتبى متهم بودند را، تفتیش و بازرسى كنند. هارون عبّاسى، براى دستگیرى احمد بن عیسى تلاش بسیارى كرد. یكى از اقدامات فریبكارانه ی او، آن بود كه حاكمى به كوفه فرستاد تا تظاهر به طرفدارى از جنبش شیعه كند. خلیفه به این والى دستور داده بود پول زیادى در اختیار مردم كوفه بگذارد تا بدین وسیله مردم را جذب کند و با این حیله بتواند احمد بن عیسى را بیابد. والى نیز چنان كرد كه خلیفه دستور داده بود و براى دیدن احمد بن عیسی پافشارى نمود ولى شیعیان به وى گفتند كه راهى براى دیدن احمد بن عیسى وجود ندارد. او گفت: پس این اموال را در اختیار او بگذارید تا در راهى كه مىخواهد صرف كند و به او بگویید كه اگر مىتوانستم همه اموال مسلمانان را در اختیار او بگذارم، چنین مىكردم. گروهی نزد احمد بن عیسى آمدند و پیام والى را به او گفتند ولى او چنین گفت: به خدا سوگند اجازه ی دیدار به او نخواهم داد. واى بر شما! چرا چنین سخنانى را بر زبان مىآورید؟ به خدا سوگند او فرد حیله گرى است. حاضران گفتند: نه، به خدا سوگند او حیله گر نیست و آن قدر پافشارى كردند كه سرانجام احمد پذیرفت تا نزد او بیاید و جایى را معیّن كردند تا والى بتواند با او ملاقات كند. والى نیز نقشهاى ریخت تا بتواند احمد را دستگیر كند. احمد خیلى زود به نیّت والى پى برد و گریخت ولى برخى از یاران نزدیک احمد بن عیسى دستگیر و نزد خلیفه ی عبّاسى فرستاده شدند. خلیفه به یكى از ایشان چنین گفت: از خراسان به پایتخت من آمدهاى و از مردم بیعت مىگیرى و امور مرا به تباهى مىكشانى؟ وى گفت: من چنین نكردهام. خلیفه گفت: آرى به خدا سوگند چنین كردهاى، از بیعت گرفتن تو آگاهى دارم ولى دیگر فرصت گرفتن بیعت را نخواهى یافت. سپس دستور داد تا او را روى سفره چرمى مخصوص بنشانند و سرش را از تن جدا كنند.
حكومت به این حیله بسنده نكرد و براى دستگیرى احمد به نیرنگ دیگرى دست زد. وقتی هارون اطلاع یافت كه احمد در اهواز به سر مىبرد، فردى را به آن جا فرستاد تا خود را به احمد نزدیک کند. وقتی وی اعتماد احمد را جلب نمود، به او پیشنهاد کرد که برای کسب طرفداران بیشتر و ادامه ی فعالیت خود، به مصر و آفریقا رود. احمد پیشنهاد آن مرد را پذیرفت و توافق كردند كه با كشتى به واسط و از راه كوفه به فرات و شام و از آن جا به مصر روند، به شرط آن كه آن مرد براى برآوردن پارهاى مایحتاج خود در واسط آنها را ترك گوید. سپس سوار كشتى شدند و چون به واسط رسیدند آن مرد از آن ها جدا شد ولى تعدادى از دستنشاندههاى خود را براى مراقبت از احمد و یاران خاصّ او در كشتى باقى گذارد. در بین راه، تعدادى از ماموران اخذ مالیات نزد ایشان آمدند و اطرافیان آن مرد به آن ها گفتند كه از یاران و خدمتگزاران ابى الساج (یكى از مقامات عالى رتبه عبّاسى) هستند كه مشغول انجام ماموریت مهمّى مىباشند و از ماموران اخذ مالیات خواستند كه ایشان را رها كنند. احمد بن عیسى و یارانش از این گفتگو به حقیقت پى بردند و چون اندكى دیگر راه پیمودند، احمد بن عیسى درخواست توقف در خشکی برای ادی نماز را نمود و بدینترتیب به همراه یارانش، از كشتى خارج و در میان نخلستان ها متفّرق و مخفى شدند و از نظر كارگزاران ابو الساج دور گشتند و به این ترتیب این نقشه ی حکومت هم با ناکامی روبه رو شد. همه ی این تلاش ها، نشانگر خطرى است كه وجود احمد بن عیسى براى حكومت عبّاسیان دربر داشته است. ( مدرسی، 1369: 336-338) در هر حال، احمد بن عیسی در سن هشتاد سالگی و در حالی که نابینا گشته بود و هنوز در اختفا به سر می برد، در بصره، وفات یافت.
محمد بن زید بن علی بن حسین بن علی بن ابی طالب علیه السلام
محمد بن زید، با كنیه ی ابو جعفر، كوچك ترین فرزند زید بن علی و صاحب فضل و کمالات بوده است. گفته شده که وی در زمان مهدی عباسی به بغداد رفته است. میرزا سید على خان، در شرح صحیفه ی سجادیه گفته است که محمد بن زید، افضل و اكرم اهل زمان خود بود و از كرم و فضل اوست كه روزى هارون الرشید در مكه ی معظمه، گوهرى را دید و آن را شناخت و گفت که این از آن هشام بن عبدالملک بوده و اکنون به پسرش، محمد بن هشام ابن عبد الملك رسیده است. پس او در این جا حضور دارد و باید وی را یافت. باید توجه داشت که این حرف خلیفه ی عباسی، از روی غرض ورزی و انتقام گیری از بازماندگان خاندان اموی، بوده است.خلیفه به ربیع خادم گفت: هنگامی که نماز جماعت را برپا کردم، همه ی درهاى مسجد الحرام را به جز یك در، ببند و هركس خواست عبور كند، نام و نشانش را بپرس تا پسر هشام بن عبدالملك را پیدا کنی. محمد بن هشام، وقتی تمام درها را بسته دید، فهمید که قصد دستگیری او را دارند و به دنبال وی می گردند. پس با حالت سردرگمی و پریشانی، در گوشهاى نشست. محمد بن زید، در مسجد الحرام حضور داشت و متوجه اضطراب محمد بن هشام گردید. جلو رفت و از او پرسید: تو كیستى و چرا پریشانى؟ گفت محمد بن هشام بن عبد الملك هستم و این درها را براى به دام انداختن من بستهاند، اگر می توانى نجاتم بده. محمد بن زید نجات او را تضمین کرد. پس محمد بن هشام نام او را پرسید. وی گفت من، محمد بن زید بن على بن الحسین هستم. محمد بن هشام، وقتی این را شنید؛ بسیار ترسید و برآشفته گفت: خود را به خدا سپردم و منظور او این بود که گمان می کرد که محمد بن زید، به تلافی ظلم هشام درباره ی زید بن على می خواهد وی را معرفی كند. محمد بن زید متوجه شد و گفت: نه تو قاتل زید هستی و نه امروز روز خونخواهى من است. سپس عبایى بر سر محمد بن هشام كشید و او را دشنام داده به نزد ربیع خادم برد و گفت كه این مرد شترهاى خود را به من كرایه داده و پول مرا گرفته و گریخته است. الان در مسجد پیدایش کردم. چند نفر را معین كن تا پولم را از او پس بگیرند. ربیع خادم چند نفر را براى اتمام این كار به سوی محمد بن زید فرستاد و آنان محمد بن هشام را از مسجد الحرام بیرون كشیدند. وقتی کمی دور شدند، محمد بن زید به محمد بن هشام گفت: می خواهی چه کار کنی؟ محمد بن هشام به تظاهر گفت: پولت را پس می دهم. محمد بن زید به گماشتگان ربیع خادم گفت كه این فرد، آن چه را از من گرفته است، پس مىدهد، نیازی به زحمت شما نیست. بروید! وقتی گماشتگان رفتند، محمد بن هشام، گوهرى گرانبها را درآورد تا به محمد بن زید بدهد. محمد بن زید برآشفت و گفت: اهل بیت من بزرگ منشى با طمع عوض نمی کنند و گوهر را قبول نکرد.سپس با محمد بن هشام وداع نمود و رفت. ( فسایی، ج2، 1382: 1036-1037) در تاریخ زندگانی محمد بن زید، سخنی از تقابل وی با حکومت و قیام او وجود ندارد. پس به احتمال قوی وی فردی اهل مدارا بوده که با علم و عمل خویش، به سوی اهل بیت دعوت می کرده است.
قبر محمد بن زید بن على، در بقیع و همان جایى است كه امّ سلمه، همسر پیامبر اسلام صلی الله علیه و آله و سلم، به خاك سپرده شده است؛ یعنی نزدیك جایى كه قبر حضرت فاطمه سلام الله علیها قرار دارد. گفته شده که محمد بن زید، در حال کندن چاهی بود که ناگهان در هشت ذراعى زمین، سنگى شكسته یافت كه در قسمتى از آن چنین نوشته شده بود: «ام سلمه همسر رسول خدا صلى الله علیه و آله» و او از این نشانى قبر را شناخت. بعدها محمد بن زید بن على خویشان خود را وصیت كرد كه او را درست در همین جا به خاك بسپارند و قبرى به عمق هشت ذراع برایش حفر نمایند. ( ابن شبه نمیری، 1380: 125-126)
معروفترین فرزندان محمد بن زید، محمد بن محمد است که نام مادرش فاطمه، دختر على بن جعفر بن اسحاق بن على بن عبد اللّه بن جعفر بن ابى طالب بوده است. وی در قیام ابن طباطبا، که پس از این شرح آن می آید، حضور داشته و پس از رحلت ابن طباطبا وبه وصیت او، توسط ابوالسرایا، جانشین و رهبر قیام می گردد. او موفق به تشکیل حكومتى شیعى در كوفه می شود و سپس یمن، اهواز، بصره و مكه را تحت حاكمیت خود در می آورد و والیانى را در این شهرها منصوب می نماید. حکومت عباسی، پس از تحمل چندین شکست از لشکر ابوالسرایا و محمد بن محمد، جنگ شدیدی را با ایشان بنا نهاد که با خیانت برخی از غلامان و سربازان لشکر ابوالسرایا، لشکر زیدیه شکست خورد و ابوالسرایا دستگیر و اعدام شد. محمد بن محمد بن زید نیز به خراسان و نزد خلیفه فرستاده شد. مأمون عباسی، از سنّ كم او، که بیست سال بیشتر نبود، متعجب شد ولى جرأت نكرد علنا او را مجازات یا اعدام كند زیرا از آن مىترسید كه مبادا موج انقلاب دیگرى، او را از اریكه ی حكومت به زیر بكشد. بنابر این مأمون در ابتدا با محمد بن محمد با آرامش برخورد کرد و زیرکانه منزلی را در اختیار او نهاد تا تحت مراقبت و نفوذ حکومت باشد. وی پس از آرامش اوضاع، که حدود چهل روز طول کشید، محمد بن محمد را مسموم کرد. ( سال 201 یا 202 هجری) ( ر.ک آل خلیفه،1425ق: 588-590 و پژوهشکده تحقیقات اسلامی، بی تا: 9)
آن چه که از مطالب کتاب الغدیر و عقیده الشیعه بر می آید، این است که مدفن محمد بن محمد بن زید، در شهر نیشابور و در کنار امامزادگان محروق قرار دارد؛ یعنی همان مکانی که بعدها عمر خیام در آن جا مدفون گردید و امروزه شهرتی تمام دارد. ( ر.ک امینی،ج3، بی تا: 433-434 و رونالدسن، بی تا: 264)
پسر دیگر محمد بن زید، جعفر بن محمد است که مردى عالم، فقیه، ادیب و شاعر بوده است و مدفن وی، در كلاجرد نیشابور قرار دارد.
محمد بن زید، اولاد و اعقاب مشهور و عالم و دانشمند بسیاری داشته است که شرح برخی از ایشان در کتاب منتهی الآمال آمده است. ( ر.ک قمی، 1379، ج3 )
تا این جا شرح حال چهار پسر زید بن علی علیه السلام و برخی از نوادگان ایشان، بررسی و بیان گردید. سخن از بازماندگان خاندان زید به قدری زیاد است که در مقال یک یا چندین مقاله نمی گنجد. علاقمندان این مبحث، برای کسب اطلاعات بیشتر، می توانند به منابع تاریخی مراجعه نمایند. نویسنده، برای جلوگیری از اطاله ی کلام، در ادامه ی سخن، به برخی از مهم ترین قیام ها در فرقه ی زیدیه می پردازد.
پینوشتها:
1. کارشناس ارشد تاریخ فرهنگ و تمدن اسلامی
/ج