بنياد اخلاق ازنگاه قرآن (1)
بنياد اخلاق ازنگاه قرآن (1)
چکيده :
پيشينه ي علم اخلاق ،و سنجش ارزش و رفتارهاي آدميان درحوزه ي انسان شناسي ،همچون شناخت هستي ،تاريخچه اي کهن دارد .انديشمندان و پژوهشگران در معيار و ميزان ارزش رفتارهاي اخلاقي انسان ، نظريه ها و فلسفه هاي مختلفي را ارائه کرده اند .آنان معرفت ، فضيلت ، عدالت ، منفعت ،لذت و … را معيار و ملاک هاي ارزيابي خوب و بد رفتارهاي اخلاقي دانسته اند .دراين ميان ، اديان آسماني نيز ، بر اساس تعريفي که از جهان و انسان داشته اند ،ملاک و ميزان خوب و بد رفتارهاي اخلاقي انسان را الهي دانسته اند .
اين پژوهش با اشاره به نظريه ها و فلسفه هاي موجود ،به تبيين بنياد اخلاق در قرآن پرداخته ،ميزان ارزش فعل اخلاقي را از نگاه قرآن ،به اندازه ي انعکاس ،بازتاب و تعيين اخلاق الهي دانسته است ،ازاين رو تمام گزاره هاي قرآن را به هم پيوسته و ناظربه هم ،دريک شبکه بسيارپيچيده و منسجم مي شناسد و فلسفه ي اخلاق را در قرآن ،برنظام توحيد استوار مي سازد .
کليد واژه ها :اخلاق ، فضيلت ، حقيقت ، معنويت ، ارزش ، بنياد، بازتاب و انعکاس .
مقدمه :
واژه ي اخلاق و علم اخلاق ، مانند بسياري واژه هاي حوزه ي معرفت و انديشه ، معاني مختلف دارد ؛ گاه بر زندگي نيک ، زماني برگونه ي زيستن ،موقعي بر بايدها و نبايدهاي زندگي ،گاهي بر مجموعه اي از قواعد و اصول که آدميان را در زندگي به کارمي آيد ،وقي برحالت دروني و صفات روحي و زماني برافعال و رفتارانسان دلالت مي کند .
درنگاهي کلي ،دردانش اخلاق ،کوشش بر آن است تا به اين دو پرسش ،پاسخ داده شود :
1 ـ براي انسان ،«خوب »کدام است ؟
2ـ آدميان چگونه بايد عمل کنند ؟
استاد شهيد مطهري (ره) مي نويسد :« معمولاً درمورد علم اخلاق مي گويند : اخلاق عبارت است از علم چگونه زيستن يا علم چگونه بايد زيست ، يا مي گويند : اخلاق به انسان پاسخ دهد که زندگي نيک براي انسان کدام است و آدميان چگونه بايد عمل کنند » (1)
روشن است که سرچشمه اختلاف در معناي مفاهيم اخلاقي و تفسيرهاي متفاوت از آنها را بايد در جهان شناختي و انسان شناسي جستجو کرد .
به دليل آنکه علم اخلاق ، افزون بر دانش نظري ، بر رفتار و اعمال نيز نظر دارد و به گونه اي با سرنوشت انسان گره خورده است و درسازمان دهي و سامان بخشي زندگي انسان نقش بسيار مهمي دارد ، فرهيختگان ،آن را اکسير اعظم شمرده ، نخستين گام زندگي را بر اين دانش بنا نهاده اند و در طول تاريخ همواره ، بدان به ديده ي تکريم و احترام نگريسته ، آن را معياري براي کمال انسان دانسته اند . به همين دليل ، از ديرزمان ،ضرورت بحث از خودشناسي و خودسازي،همراه با شناخت هستي ، براي انسان ها مطرح بوده است . اديان آسماني نيز به صورت ويژه ،براين شناخت تاکيد داشته ، معرفت نفس را « سودمندترين معارف » معرفي کرده اند ، زيرا رهايي از وهم ، پندار باطل و پوچي در زندگي و رسيدن به حقيقت ، هويت واقعي ، معناداري و هدفمندي ، مرهون دانش اخلاق است ؛ اما نکته اي که ذهن انديشمندان را به خود معطوف داشته ، به گونه اي که نمي توان به آساني از کنارآن گذر کرد ، اين است که تشخيص ارزش و تعيين ملاک آن در رفتارها چگونه است ، زيرا تفاوت اصلي ميان فعل طبيعي و فعل اخلاقي ، در ارزشي دانستن ،ستايش پذيري و تحسين آفرين بودن آن است ؛اما اينکه معيار و ملاک تشخيص ارزش چيست و با چه شاخصي مي توان ، به داوري يک عمل نشست ، چيزي است که معرکه ي آراي فيلسوفان طول تاريخ واقع شده و بنياد نظام هاي اخلاقي را طراحي کرده است .
واژه ي « خوب » نيز کاربردهايي نسبتاً متفاوت دارد . ممکن است کسي ، چيزي ، را خوب بنامد ؛ به اين دليل که وسيله ي کافي يا لازم براي رسيدن به يک غايت است ؛ مانند کسي که مي گويد : « خوب است که سالي دو بار به دندانپزشک مراجعه کنيم » «خوب » در اين نگاه ، به گونه ي عارضي يا به لحاظ ابزاري يا يک وسيله ديده شده است . ثروت و خيرهاي مادي جز براي شخص خسيس ،تنها به اين معنا خوب است .
آثار هنري و موجودات برخوردار از زيبايي طبيعي را نيز مي توان خوب ناميد ؛ به اين معنا که آنها خوبي دروني دارند . گاه نيز مي گوييم که اشياء به عنوان غايات ، ذاتاً خوب ،مطلوب يا ارزشمندند و گاه زندگي سعادتمندانه را خوب مي دانيم ؛ يعني رفتارهاي که به دلايل اخلاقي ، داراي ارزش هاي اخلاقي هستند ، در برابر زندگي غيراخلاقي ،خوب شناخته مي شود . پس گاهي مبناي داوري ارزش ها فايده است ؛ يعني اشياء به دليل مفيد بودنشان براي يک مقصود ،خوب هستند وگاهي بر اساس ارزش هاي عارضي ، يعني براي نيل به هدف ، خوب شناخته مي شوند و زماني ارزش ها منشاء اثر بودن در حيات و گاه ارزش هاي نهاني ،خوب خوانده مي شوند . (2)
کانت نيزدرنگاه به اين مسئله مي نويسد :« نخستين پرسش اين است که چه چيزي موجب مي شود که شخص اخلاقاً خوب باش ؟ »وي معتقد است ، خوبي به نيات و اراده ي انسان ها بستگي دارد ؛ازاين رو پرسش بعدي را اين گونه مطرح مي کند : « چه قسم نيتي موجب مي شود که شخص اخلاقاً خوب باشد ؟ » وي معتقد است ، کسي که اخلاقاً نيت خير دارد ،حتماً بايد به انگيزه تکليف عمل کند . (3)
برخي نيز مفهوم خوب و بد را بيان کننده ي رابطه ي ميان شخص انديشمند و شيء مورد جستجو مي دانند ؛اگر رابطه دوستانه باشد ، آن شيء را خوب مي خوانيم و اگر رابطه با نفرت همراه باشد، آن را بد مي ناميم و اگر رابطه نه گونه ي دوست داشتن و نه در صورت نفرت داشتن باشد ، آن شيء را نه خوب و نه بد مي شناسيم . بر تراند راسل معتقد است :«براي اينکه در اخلاق معياري کلي داشته باشيم ،بايد ريشه ي دوست داشتن را به دست آوريم که چرا انسان چيزي را دوست مي دارد و چرا چيزي را دوست نمي دارد ؟ » (4)
روشن ترين مفهومي که انسان در برخورد با اشيا درک مي کند و با وجود خويش و احساس باطني ،آن را در مي يابد ، حالت خوشي و ناخوشي يا لذت و نفرتي است که در انسان ايجاد مي شود . اين دريافت ، تعريف پذيرنيست و از بديهيات است . بشر اين لذت و نفرت ،و خوش و ناخوش را با مفهوم خوب و بد ابراز داشته ، سپس آن را در ديگر انسان ها و موجودات توسعه داده ، براي مطلوب هاي فردي و جمعي ، کمال و نقس ، و دارايي و نادارايي نيز به کار برده است .
اگرعلم اخلاق درپي پاسخ به اين پرسش است که « زندگي خوب براي انسان کدام است ؟ » پس بايد معيار حيات خوب را نيز مشخص کند ؛ حيات رضايتمندانه ، حيات خوشايند ، حيات سعادتمندانه يا حيات ملکوتي و قدسي ؟
در اين نوشته ، با اشاره ي اجمالي به ديدگاه ها و آراي متفاوت حوزه فلسفه ي اخلاق ، به پژوهش در بنياد اخلاق درقرآن ارائه تصوير فلسفه ي اخلاق ديني با توجه به تحليل واژه شناسي قرآن خواهيم پرداخت و براين نکته اصرارمي ورزيم که بنياد اخلاق ازنگاه قرآن ،درطبيعت اخلاق خدا نهفته است و معيارو ملاک ارزش دراخلاقيات انسان ،به اندازه تعيين ،انعکاس و بازتاب اخلاق الهي وابسته است .
ديدگاه ها دربنياد رفتارهاي اخلاقي
افلاطون بنياد اخلاق را در عدالت ، حقيقت و زيبايي دانسته ،مرجع اين سه را به يک چيز باز مي گرداند که آن «خير» است ، پس تنها يک چيز ارزش دارد و آن « خير » است و آنچه در پي آن بود و در پي آن بودن ، عملي اخلاقي است ، « خير » است . (5)
افلاطون معتقد است که کشف ماهيت زندگي خوب ،امري عقلي ، شبيه کشف حقايق رياضي است ؛ درست همان طور که مردم تعليم ناديده ، نمي توانند حقايق رياضي را کشف کنند ، اشخاص نادان و غير عالم نيز نمي توانند بفهمند که زندگي خوب چيست ؟
براي کشف اينکه زندگي نيکو چيست، نخست بايد به تحصيل انواع معيني از دانش و معرفت پرداخت .افلاطون به عينيت اصول اخلاقي معتقد است و مي گويد :« کردار معيني وجود دارد که مطلق و مستقل از عقيده ي هر کس است و اينکه امور اخلاقي تنها به راي يا پسند افراد بستگي داشته باشد ،مردود است » (6)
مذهب افلاطون در بنياد امراخلاقي ، بر دو فرض اساسي استوار است :يکي اينکه اگر آدمي خير و شر را بشناسد ،هرگز خلاف اخلاق رفتار نخواهد کرد و ديگر اينکه تنها يک نوع زندگي خوب ، براي همه ي آدميان وجود دارد .
بسياري فيلسوفان نظر افلاطون را نقد کرده ، معتقدند : صحيح نيست که معضلات اخلاقي واقعاً نظيرمسائل علمي باشد ، زيرا موقعيت اخلاق برمنوال امور علمي نيست ؛ افزون براينکه ممکن است بگوييم : افراد فاقد صلاحيت علمي نيزمي توانند باپيروي از دستورات افراد با صلاحيت ، واجد زندگي خوب باشند ،پس شرط درک و فهم حقايق اخلاقي ،مطلوب است ؛ اماشرط لازمي نيست .افزون براينکه مطلق انگاري عمل خيربراي همگان ،محل تامل است . (7)
ارسطو اخلاق را بر سعادت بنياد نهاده و مدعي است که انسان ،طالب سعادت است . درنگاه او ،اخلاق راه وصول به سعادت است و خوب آن است که در راه سعادت انسان انجام گيرد .وي فضيلت يا اخلاق را حد وسط ميان افراط و تفريط مي داند ، از اين رو در نگاه ارسطو افزون بر علم و معرفت ، تربيت نفس نيز در حصول فضيلت لازم است . (8)
کمترين ايراد بر اين نگاه ، اين است که همه ي رفتارهاي اخلاقي را نمي توان با معيار حد وسط توجيه کرد .در وفاي به عهد و راستگويي حد وسطي وجود ندارد .
بسياري فضايل اخلاقي ، مانند اين دو را ظاهراً با نظرافلاطون بهتر بتوان تحليل کرد ، زيرا اين گونه فضايل مطلق است و نسبت به احوال گوناگون تفاوتي ندارد ، پس در برخي رفتارها ، غير متوسط بودن ، شايسته و مناسب شناخته مي شود . (9)
افزون بر اينکه معيار و شاخص سعادت را بايد در طبيعت و دنيا جستجو کرد يا در دنيا و آخرت روشن نيست .
پس ازاين دو فيلسوف بزرگ ، نحله ها و فلسفه هاي متفاوتي به وجود آمد که هر يک در تبيين بنياد اخلاق ،نظريه ي خاصي ارائه کردند : کلبيون فلسفه ي خود را در حوزه ي اخلاق ، بر اساس شر نسبي موجودات بنا نهادند و سعادت انسان را در رهايي و استغنا او از متاع دانستند و فضيلت را در غناي نفس معنا کردند . (10)
در اين انديشه عواطف و احساسات لطيف انساني نفي گرديد و استغناي نفس ، در گريز ازجامه تعبير شد و همه ي ثمرات تمدن بشري و لذت حسي و طبيعي ، بي ارزش تلقي گرديد و رستگاري و سعادت در ترک دنيا و جامعه معنا شد که اين خود پايمال کردن يا ناديده گرفتن بخشي از هويت و رفتار آدمي است .
اگر اخلاق را چگونه زيستن بدانيم ،شکاکان معتقدند : خوب و بد يا ارزش و بي ارزش و امثال اين مفاهيم ، تهي يا لااقل در معنا اثبات ناشدني اند . بزرگ ترين نقد براين ديدگاه ،اين است که اين نظر معتقد است : آن چنان بايد زيست که منافع خود را بهتر حفظ کرد .روشن است که اين فلسفه از نظر رفتاري به خودپرستي منجر مي شود ، چنان که يکي ازشکاکان ( کارنياس ) مي گويد :هنگام شکستن کشتي ، ممکن است انسان جان خود را به قيمت جان ضعيف تر از خود نجات دهد و اگر چنين نکند احمق است . (11)
اساس نظر « زنون رواقي » ، موسس مکتب رواقيان ،درحکمت عملي بر اين است که فضيلت ، اراده خوب است و روح فضيلت و رذيلت را بايد در اراده جاي داد ، پس رستگاري به شخصيت انسان بستگي دارد و شخصيت انسان نيزبه اراده ي او وابسته است . اراده ي خوب نيز آن است که اولاً نيرومند و تاثير ناپذير باشد و ثانياً با طبيعت موافق باشد . (12) اين انديشه ، در بي اعتنايي و تاثيرناپذيري از حوادث ، با اخلاق کلبي اشتراک دارد و نقد مذکور براي اخلاق کلبي به نوعي در اينجا نيز وارد است ؛ افزون بر اينکه بي اعتنايي به امور جهان نتايجي دارد که خلاف عرف و خرد جمعي است و تنها در اوضاع و احوال خاصي قابل پيروي است و نمي تواند به عنوان اخلاق کلي و همگاني آن را پذيرفت . (13)
اپيکورس ، طرفدار نظريه ي « لذت انگاري » و « لذت طلبي » بر آن است که تنها چيزي خوب است که لذت آور است . وي معتقد است که اگر لذت هاي چشايي ، بينايي ،شنوايي و لذت عشق را کنار بگذاريم ، ديگرنمي توانيم خوبي را چگونه تصور کنيم . (14) اين مذهب نيزاگرچه از جهاتي جالب توجه و گيرا باشد ؛ اما بر خلاف احساس و ادراک ما درباره ي بنياد رفتار اخلاقي است . اعتراض انسان ها به يک انسان عياش ، تنها به دليل نيست که وي همواره در پي لذت هاي سطحي و مبتذل است ، بلکه ايراد اساسي تر اين است که لذت ، تنها تلاش و کوشش در انسان نيست ، پس اين دريافت که لذت،تنها هدف با ارزش است ، قابل اعتراض است .
طرفداران نظريه ي فايده گرايي در اخلاق ، معيار نهايي و انحصاري خوب و بد را « اصل فايده و منفعت » مي دانند و با تاکيد زياد مي گويند :غايت اخلاقي اي که در همه ي اعمال بايد درپي آن بود ، بيشترين غلبه ي ممکن خير برشراست .اين بيان به صورت ضمني نشان مي دهد که خير و شر ، هر چه باشند ، قابل اندازه گيري اند و يکي از آن دو ، به نحو کمي ، بر ديگري برتري دارد .
ناتمام بودن اين نظريه نيز در اين است که اگر مشکلاتي حل ناشدني در نحوه ي اندازه گيري ، سنجش و موازنه ي خيرها و شرها وجود داشته باشد که يقيناً وجود دارد ، اشکالي جدي برفايده گرايي خواهد بود . (15)
محبت گرايي يا اخلاق بر اساس محبت ، از ديگر نظريه ها در بنياد اخلاق است که در مسيحيت به گونه اي گسترده مقبول افتاده است . اين نظريه معتقد است که تنها يک فرمان اخلاقي بنيادين ، يعني « محبت بورز » وجود دارد و تمام فرامين ديگر بايد از آن استنتاج شود . در انجيل مي خوانيم : تو بايد با تمام قلبت ،با تمام نفست و با تمام روحت ، به پروردگارت محبت ورزي . اين نخستين و بزرگ ترين فريضه است . فريضه ي دوم نيزشبيه همين است که تو بايد همسايه ات را همان گونه دوست داشته باشي که خود را دوست داري . همه ي قوانين الهي و وجود انبياء در اين دو فرضيه آويخته اند . (16)
متاسفانه مفسران الهياتي طرفدار اين ديدگاه ، نه تفسيري واضح ازاين نظريه به دست داده اند و نه درباره ي آن اتفاق نظر دارند . بر اساس هيچ يک از قرائت هاي مرتبط با محبت گرايي ، مشخص نشده است که چگونه دستور محبت ورزيدن ،رهنمود يا راهي براي بيان اين است که چه فعلي را بايد انجام داد يا از چه قاعده اي بايد تبعيت کرد ؛ مگر اينکه به اصل فايده يا نوعي وحي متوسل شويم . از طرفي نمي توان دانست که چگونه بايد همه ي تکاليف را از محبت استنباط کرد ؛ براي مثال استنتاج تکليف عادل بودن از قانون محبت ،بسيار دشوار است .
به نظر مي رسد ،آنچه تاکنون گذشت ، پاسخ مناسب به پرسش اصلي نباشد . پرسش اين است که آيا حکم در مورد درستي يا نادرستي يک فعل ، به نتايج آن مربوط است يا به دليل اصلي که فعل مظهر آن يا دليل اخلاقاً خوب يا بد بودن انگيزه ، نيت يا خصلت مرتبط با آن ؟ البته تبيين ، تحليل و نقد هر يک از نظريه هاي ياد شده به پژوهشي ديگر نياز دارد و از هدف و حوصله ي اين پژوهش بيرون است .
آنچه همه ي ديدگاه ها يا بيشترشان را در آن گرفتار کرده ، اين نکته ي بسيار مهم است که اساس انديشه و پايه معرفت ، بر محورانسان تمرکز کرده و ملاک ارزش رفتار را در محوريت انسان جستجو مي کند ( تصوير شماره يک ) و اين نقطه ي اصلي جدايي معرفت و حياتي از ساير معرفت هاست . فردي که از شناخت و معرفت حسي بهره مند است و آگاهي و علم را ، تنها مختص حس و تجربه مي داند . جهان محسوس و مادي را مي شناسد ، بر اين اساس انسان شناسي چنين فردي ، چهره ي علمي و تجربي مي يابد .کسي که تنها به شناخت مفهومي ـ عقلي اعتماد ، و با رويکرد عقل گرايي، معرفت مفهومي ـ عقلي را تنها راه شناخت معرفي کند ، مي کوشد تا آدمي را نيز از راه انديشه و تعقل اثبات و معرفي کند . در اين انديشه ، انسان يا حيوان ناطق يا حيوان فرهنگ ساز يا حيوان ابزار ساز يا موجود اساطيري معرفي مي شود .
نخست اينکه معرفت وحياني و نگاه قرآن عقل ستيزنيست ؛دوم اينکه اين نگاه ،چشم برمعرفت حسي و تجربي فرو نمي بندد ، بلکه عقل گرايي را به لحاظ اينکه معرفت فراترازخود را انکارکند يا اينکه معرفت را به افق يافته هاي خود تقليل مي دهد ،ناقص و ناتوان مي داند و مي کوشد ،بندهايي را که پيرامون معرفت شناسي بشرکشيده شده ،بگسلاند و هستي شناسي و انسان شناسي اي توحيدي ارائه کند که انسان به لحاظ وجودي «کلمه الله »و ازجهت علمي و ارزشي،ظهراسم جامع الهي ،يعني «خليفه الله »خوانده مي شود . (17)
اکنون به محوراصلي پژوهش خواهيم پرداخت و نظرقرآن را براساس واژه ها و اصول انسان شناسي آن ،با توجه به هستي شناختي قرآني ارائه خواهيم داد .
پي نوشتها :
* استاديارگروه الهيات دانشگاه اصفهان
1 ـ 14 /ج 22 /ص 38 .
2 ـ 10 / ص 184.
3 ـ 7 / ص 64 .
4 ـ 14 / ج 22 / ص 41 .
5 ـ 11 / ص 24 .
6 ـ 5 / ص 12 ـ 10 .
7 ـ 5 / ص 14 ـ 12 .
8 ـ 5 / ص 15 به بعد و 11 / ص 43 به بعد .
9 ـ 8 / ص 370 به بعد .
10 ـ 11 / ص 55 .
11 ـ 14 / ج 22 ، ص 50 .
12 ـ 4 / ص 128 .
13 ـ 5 / ص 32.
14 ـ 5 / ص 20 .
15 ـ 10 / ص 89 ـ 87.
16 ـ 12 / انجيل متي 22 / ص 37 به بعد .
17 ـ 6 / ص 23 به بعد.
منبع:نشريه پايگاه نور ،شماره 8
/ن