بنياد اخلاق ازنگاه قرآن (2)
بنياد اخلاق ازنگاه قرآن (2)
بنياد اخلاق در قرآن
چنان که در آرا و نظرهاي گوناگون در مورد اخلاق گذشت ،دو مسئله همواره در دانش اخلاق مطرح بوده و هست :يکي اينکه زندگي خوب چيست و ايده آل زندگي چه بايد باشد و ديگر اينکه آدمي براي رسيدن به اين هدف ، چگونه بايد رفتار کند ؟ هر يک از نظام هاي اخلاقي و فلسفه هاي موجود به اين پرسش ها پاسخ داده اند که به برخي آنها اشاره شد . از اين نکته نبايد غفلت کرد که هريک ازنظام هاي اخلاقي ياد شده ، تنها به يک جهت زندگي يا يک نوع از اخلاق و رفتارانسان ،بيشترتوجه کرده اند ؛ بعضي در تعيين ملاک ارزشي اخلاق،معرفت صحيح و علم را و بعضي حد اعتدال را معياردانسته ،گروهي لذت را هدف در اخلاق و جمعي نفع بيشترين و بعضي عدالت و نيل به کمال و بعضي تکليف را مبناي ارزش گذاري دانسته اند .
اهميت اخلاق درقرآن به تبيين و تفصيل نيازي ندارد ،چرا که تعاليم اخلاقي قرآن از مهمترين و مشهورترين مسائل قرآني است ؛ مخاطب قرآن انسان است و اخلاق ، پايه و اساس شخصيت انسان را شکل مي دهد . بحث اخلاق ،بحث درباره ي ارزش هاي انساني است :«چگونه زيستن » و «چگونه رفتار کردن »؛اما آنچه دراين تحقيق مهم دانسته شد ،تبيين ميزان ، ملاک و معيار در ارزش فعل اخلاقي از نگاه قرآن است . پيش ازارائه و بين نظرقرآن ،اشاره به اصول زيرضروري است .
اصل يکم وجود شناسي :
هر نظام اخلاقي پيش ازهرچيز ،برجهان شناختي و اصل تفسيراز هستي استوار است ؛ از اين رو نگاه قرآن به هستي ، به عنوان اصلي در تبيين بنياد اخلاق ، امري بسيار ضروري است .
رويکرد قرآن در جهان شناختي به دليل اينکه همه ي انسان ها مخاطب آن هستند ، از مراتبي تشکيکي برخوردار است ، از اين رو قرآن پس ازاثبات اصل توحيد ، ارتباط موجودات با حقيقت هستي را گاه به نحو اضافه ي قيومي ،زماني اضافه نوري ، گاه اضافه علي ، و … معرفي مي کند ؛اما در نگاه کلي ، جهان شناختي قرآن به توحيد منتهي مي گردد ، از اين رو بالاترين نظر هستي شناختي قرآن اين است که جهان را آينه ي حق و حقيقت هستي مي شناسد ؛ يعني جهان هستي ، تصويري از او ، نمايانگر او و شاهد بر اوست . در چنين شناختي از هستي که بر رابطه ي ظهوري ميان خدا و جهان دلالت دارد ، هر نوع ثنويت از جهان حذف مي شود و مغايريت در بينونت وصفي معنا مي گردد :«الله نور السموات و الارض » (1) ؛ «فاينما تولوا فثم وجه الله » (2) آيت بودن جهان، وصف عارض يا لازم اشيا نيست ،بلکه آيت بودن ، عين ذات يا تمام ذات آنهاست ،ازاين رو موجودات ،تعينات هستي نيستند ،بلکه نشان هاي هستي اند .قرآن وجود آينه را هويت ذات موجودات معرفي مي کند و مي فرمايد : «کل شيء هالک الا وجهه » (3) همراهي واژه ي هالک که به معناي فناي ذاتي است ، با واژه ي شيء که بر دارندگان وجود اطلاق مي شود ،نشان مي دهد که غير خدا ، ذاتاً معدم است و تنها نمود اوست ؛يعني هالک سلب وجود مي کند ؛نه سلب ظهور ، پس جهان درذات خود فاني است و در پرتو وجه الهي ،باقي و پايدار:«کل من عليها فان و يبقي وجه ربک ذوالجلال و الاکرام » (4)؛»ليس کمثله شيء » (5) ؛ « لم يلد و لم يولد » (6) «هو الله الذي لا اله الا هو » (7)؛(فاينما تولوا فثم وجه الله » (8)
درجهان شناختي قرآن ، هر گونه ثنويت گرايي مردود ، و تنها وحدت گرايي مقبول است ،ازاين رو خداشناسي ، نه فقط پايه ي دين است ،بلکه اساس شناخت انسانيت است ، زيرا ازنظرقرآن ،انسانيت بر اصل توحيد بنا شده است.
دل گفت مرا علم لدني هوس است
تعليم کن اگر تو را دسترس است
گفتم که الف ، گفت دگر ، گفتم هيچ
درخانه اگر کس است ، يک حرف بس است
هستي حقيقي است که در قرآن ، به غيب و شهود تفسير مي شود ؛يعني ساحت پنهان و ساحت آشکار ، مقصود ازغيب ،چيزي است که از حوزه ي ادراک و آگاهي حسي خارج باشد ، بر خلاف شهادت که ازنظر حسي قابل درک است . بر اساس اين آموزه ، واقعياتي هستند که حواس آدمي توانايي ادراک آنها را ندارند؛ ذات اقدس الهي ، فرشتگان ، عالم تعينات اسما وصفات ، حقيقت وحي ، نمونه هايي از عالم غيب اند ، پس هستي در عالم طبيعت محدود نمي شود ، بلکه عالم محسوس و جهان طبيعت ، ظهوري از غيب است . قرآن در تاکيد بر وجود عالم غيب ، به هر دو سوگند ياد مي کند : « فلا اقسم بما تبصرون * و ما لا تبصرون » (9) ؛پس نه چنان است که مي پنداريد ،سوگند ياد مي کنم به آنچه مي بينيد و آنچه نمي بينيد .
درقرآن ،نزول به نحو تجلي شناخته شده است ،ازاين رو مبدا نزول ، بر مراتب وجود محيط است و درتمام عوالم حضور دارد ، پس او را نمي توان در يک مجموعه ي هم عرض شمارش کرد :«و هو معکم اينما کنتم » (10)
اصل دوم : انسان شناسي
از آنجا که تجلي به وجود و شخص مربوط است ،همه ي اشيا درآيت بودن براي او يگانه اند ؛يعني هريک که مظهرخداي يگانه است ،خود نيزيک است ،به همين دليل گفته اند ، تجليات مکررنيستند ،بلکه معتقدند ، از اين رو آينه هاي ظهورحق ،کاستي ها و تفاوت هايي نسبت به يکديگر دارند ؛ هم به دليل محدوديت در مظهر بودن و اينکه نمي توانند تمام وجه حق را نشان دهند :« انزل من السماء فسالت اوديه بقدرها » (11) و هم به دليل ظرف وجود و محدود بودن در اصل وجود .دراين ميان ،انسان از شاخص هاي برتري برخوردار است که توان مظهريت تام او را دارد و مي تواند آينه ي تمام نماي حق باشد ،ازاين رو قرآن ، وصف جانشين مظهر و خليفه ي الهي را تنها به انسان اختصاص داده و کرامت ، امانت (12) و ولايت الهي را تنها در او متجلي مي داند .
البته اين شاخص ها ، با توجه به توانايي و شانيت وجود حقيقي و گوهر روحي انسان به فعليت مي رسد .به همين دليل انسان در قرآن از طرفي ستايش بسيار و از طرفي نکوهش شده است ،زيرا آن ستايش و نکوهش به فعليت امتيازات و عدم فعليت آنها در انسان مربوط است ،پس سر عظمت انسان در قياس با ديگر موجودات ، به ساختار تکويني او مربوط است که فعل جامع خداست ؛ اما شرافت و با ارزش بودن او ، به فعليت يافتن اخلاق الهي در اوست . بر همين اساس ، قرآن غايت انسان را فعليت يافتن اوصاف کمالي الهي در او مي داند و خدا را هدف او مي شمرد: « الا الي الله تصير الامور » (13) ؛«و ما خلقت الجن و الانس الا ليعبدون » (14) در نتيجه شناخت موقعيت انسان در هستي ، اصلي مبنايي در بنيادهاي اخلاقي است و اين اصل را نمي توان از اصل نخست جدا دانست .
اصل سوم : اخلاق در دين
نظام اخلاقي قرآن ،ازنظام ديني جدا نيست ؛ يعني مفاهيم اخلاقي درقرآن ،تابع مفاهيم ديني است . از نظر قرآن ، اخلاق در درون دين نهفته است ، از اين رو تقابل اصلي در ارزش ميان رفتارها را نبايد ،ميان واژه هاي خوب و بد يا خير و شر جستجو کرد ، بلکه تقابل در مفاهيم اخلاقي زماني معنا دارد که از متن واژه هاي دين ،يعني ايمان و کفر استنتاج شود ، پس خوب و بد ، بي توجه به ايمان و کفر بي معناست ؛ از اين رو تفکيک مفاهيم اخلاقي از واژه هاي اصلي در دين امکان ناپذيراست ؛ واژه ي کفر در قرآن ، يک واژه اصيل توصيفي ، با محتوايي کاملاً غيبي و واقعي است . با اين همه روشن است که هاله اي ارزشي اين واژه را در ميان گرفته که آن را از محدوده ي توصيفي و الطاف الهي ، بنياد معنا بخشي مفاهيم اخلاقي را شکل مي دهد . (15)
توضيح اينکه در بافت غير ديني عصر جاهليت ،«تواضع » و « تسليم » ، صفاتي موهن و نکوهيده و نشانه ي زبوني و منش پست بود و در مقابل « تکبر » و « گردنکشي » نشانه ي شرافت و بزرگي به شمار مي آمد . با ظهور اسلام اين معيار در ارزش مفاهيم اخلاقي به کلي دگرگون شد و در بافت و اوضاع ديني و احوال توحيدي اسلام ، « تواضع » در برابرخدا و « تسليم » کامل و محض در پيشگاه او ،برترين فضيلت ها به حساب مي آمد و « تکبر » ، عصيان و « گردنکشي » ، نشانه ي بي ديني و از مفاهيم بد و بي ارزش در اخلاق شناخته شد . اين تغيير در ارزش ،گواه اين است که مفاهيم اخلاقي در قرآن ، برپايه ي مفاهيم اصيل ديني ،ارزش يا ضد ارزش شمرده مي شود ،ازاين رو تفکيک ميان مفاهيم اخلاقي و مفاهيم اصيل دين ، از نظر قرآن ناصواب است و نمي توانيم خوب و بد ، و خير و شر را جدا از مفاهيم اصيل ديني معنا کنيم ، زيرا معنا و مفهوم در واژه هاي اخلاقي بر خواسته ازلايه ي زيرين مفاهيم اصيل در دين است .
پي نوشتها :
1 ـ رعد / 16.
2 ـ بقره / 115 .
3 ـ قصص / 88 .
4 ـ رحمن / 26 و 27 .
5 ـ شوري / 11 .
6 ـ توحيد / 4 .
7 ـ حشر / 23 ـ 22 .
8 ـ بقره / 115 .
9 ـ حاقه / 38 و 39 .
10 ـ حديد / 4 .
11 ـ رعد / 17 .
12 ـ احزاب / 72 .
13 ـ شوري / 53 .
14 ـ ذاريات / 56 .
15 ـ 3 / ص 44 .
منبع:نشريه پايگاه نور ،شماره 8
/ن