موجودات عالم افعال خدا هستند و افعال او ظهورات اسماء فعلی اویند و اسماء فعلی او از اسماء ذاتی او نشأت می گیرند و اسماء ذاتی خدا ظهور کمالات او هستند ــ
توجّه : اسماء خدا حقایق وجودیید نه الفاظ یا مفاهیم ــ لذا موجودات عالم ظهور کمالات خدا هستند. خلقت خدا چنین نیست که چیزی را بیرون از وجود خود بسازد مثل ما انسانها که وسایلی را بیرون از وجود خودمان می سازیم. چون بیرون از خدا معنی ندارد ؛ خدا در همه جا وبا همه چیز است . موجودات، جدا از خدا نیستند ولی عین او یا جزئی از او هم نیستند. مثل موجوداتی که ما در ذهن خود می آفرینیم. موجوداتی که ما در ذهنمان می آفرینیم جدا از ما نیستند ولی عین ما یا جزئی از وجود ما هم نیستند. مثلا وقتی ما یک اژدهای هفت سر را در ذهن می آفرینیم این موجود از وجود ما جدا نیست ولی ما نه آن اژدهای هفت سریم و نه ترکیبی از آن اژدها و چیز دیگر. صوری که ما در ذهنمان می آفرینیم ظهور اراده و کمال قوه خیال ما هستند؛ اگر ما قادر به ایجاد این صور نبودیم کمالی به نام قوه خیال را هم نداشتیم. ولی این کمال در ما هست لذا به محض اینکه اراده کنیم این صور را می آفرینیم.اگر به حقیقت این صور ذهنی توجه کنیم می بینیم حقیقت آنها چیزی جز اراده و قوه تخیل ما نیست به طوری که اگر ما اراده خود را از آن صور برگردانیم آن صور نیز برداشته می شوند لذا این صور از عدم نمی آیند و معدوم هم نمی شوند ؛ این صور کمالات و تواناییهای اراده و خیال ما هستند که گاه ظاهر می شوند و گاه مخفی می شوند و هر گاه اراده کنیم باز آنها را عینا می آفرینیم(ظاهر می کنیم). مخلوقات نیز ظهور کمالات خدایند که به یک اراده، آفریده می شوند. خداوند متعال می فرماید: « فرمان او چنین است که هر گاه چیزی را اراده کند تنها به آن می گوید: « موجود شو، پس بی درنگ موجود می شود.»(یس/82)
اما تفاوت خدا با ما این است که اولا برای خدا ذهن معنی ندارد و ثانیا خدا مثل ما نیست که دائما اراده اش تغییر کند؛ خدا یک اراده ازلی بیش نکرده است و با همان یک اراده از ازل تا ابد همه چیز موجود شده است و محال است خدا اراده خویش را تغییر دهد. چرا که تغییر از خصوصیات موجود مادی است که موجود ناقص است و خدا غیرمادی و کمال محض است. ما دائما اراده خود را عوض می کنیم چون محتاج به اموری می شویم و برای رسیدن به آن امور چاره ای جز اراده جدید کردن نداریم؛ اما خدا کمال محض ، علم محض و قدرت محض است و به یک اراده همه کمالاتش را به ظهور رسانده است. لذا عالم هستی ظهورات اسماء خداست. هیچ چیز از عدم آفریده نمی شود و معدوم نمی گردد.«انا لله و انا الیه راجعون»(بقره/156) ( ما از خداییم و به سوی او بازمی گردیم.) همچنین معنی ندارد که بگوییم: خدا ما را چرا آفرید؟ ما ظهور کمالات خداییم. ما هستیم چون کمال ما در خدا هست. ما لازمه ی وجود خدا هستیم. ما هستیم چون خدا هست.ما چنین هستیم چون خدا چنان است. همان طور که صور ذهنی ما هستند چون قوه خیال و اراده ما هست. اگر در ذهن ما هیچ صورتی نبود اساسا قوه خیال هم نبود. خالقیت کمالی از کمالات است و اگر مخلوق نبود، خالقیت هم نبود و اگر خالقیت نبود خدا هم خالق نبود و اگر خدا خالق نبود، فاقد یکی از کمالات بود و فاقد یکی از کمالات ناقص است و موجود ناقص نمی تواند واجب الوجود و خدا باشد.پس ما هستیم چون خدا – که علت ماست – هست؛ انسان و همه موجودات ابدی هستند چون خدا ابدی است کما اینکه همه موجودات همواره بوده اند چون خدا بوده است . اشیاء مادی قبل از آنکه در ظرف زمانی خاص خود ظهور یابند در عالم ملکوت بوده اند و از آنجا به دنیا نازل شده اند و دوباره به موطن ملکوت بازمی گردند. خداوند متعال می فرماید: « و خزائن همه چیز تنها نزد ماست و ما آن را نازل نمی کنیم مگر به اندازه و تقدیر معین و معلوم»(حجر/21) پس هر چیزی در نزد خدا خزائنی دارد و آنچه نزد خداست ازلی و ابدی است. فرمود: « آنچه نزد شماست فانی می شود اما آنچه نزد خداست باقی است …»(نحل/96) بنابراین معنی ندارد که بگوییم: خدا چرا ما را بعد از مرگ در عالم برزخ و قیامت زنده نگه می دارد، ما قبل از تولد و در دنیا و بعد از دنیا بودیم، هستیم و خواهیم بود چون علت ما(خدا) ازلی و ابدی است و تا علت هست، معلول هم خواهد بود. اینکه بگوییم، اگر خدا بخواهد می تواند ما را عدم کند، معنی ندارند. چون اولا تجدد اراده برای خدایی که کمال محض است معنی ندارد و ثانیا معدوم شدن معلول مساوی با معدوم شدن علت تامه آن است. بلی خدا انسان را می میراند ولی مرگ به معنی عدم شدن نیست بلکه به معنی ترقی وجود و به معنی وارد شدن در عالم برزخ است. پس ما همواره بوده ایم و همواره خواهیم بود. چون خدا که علت ماست همواره بوده و خواهد بود. واین همواره بودن مستلزم این نیست که انسان واجب الوجود باشد ، چون واجب الوجود ، وجود مستقل است ولی انسان همواره وابسته به وجود مستقل ( خدا) است.
حال می پردازیم به سوال اول حضرت عالی که فرموده اید: « به سعادت یا شقاوت برسم که چه؟» سوال بسیار مهمی است. به سعادت برسیم که چه؟ اصلا جواب این سوال را بدانیم که چه؟ اصلا جواب دیگر سوالاتمان را هم بدانیم که چه؟ اصلا چه لزومی دارد که بدانیم؟ اصلا ما انسانها برای چه دنبال فهمیدن هستیم؟ اصلا برای چه این همه به خودمان زحمت می دهیم، فکر می کنیم، سوال می کنیم، کتاب می خوانیم، بحث می کنیم؟ مگر آنها که جاهلند و با خرافات و اوهام زندگی می کنند چه کم دارند؟ چرا ما این همه به علم و دانایی خودمان افتخار می کنیم؟ چرا سعی می کنیم خودمان را داناتر نشان دهیم؟ و چرا … .
ما چرا این قدر دنبال زیبایی هستیم؟ چرا وقتی زخمی در صورتمان ایجاد می شود نگران این می شویم که مبادا جای زخم روی صورتمان بماند؟ چرا این قدر به فرم و رنگ لباس اهمیت می دهیم؟ چرا بهار را دوست داریم؟ چرا در مقابل خط نستعلیق سر فرود می آوریم؟ چرا این چنین شیفته دریا و کوه و جنگل می شویم؟ و چرا …
چرا این همه دنبال پول و ثروتیم؟ چرا به داشتن یک ماشین مدل بالا افتخار می کنیم؟ چرا وقتی ماشینمان را دزد می برد، ناراحت می شویم؟ جرا وقتی از بانک تلفن می زنند که برنده یک آپارتمان شده اید در پوستمان نمی گنجیم؟ و چرا … .
چرا وقتی در دبستان مبصر کلاس می شدیم، غرق سرور می شدیم؟ چرا دوست داریم همه گوش به فرمان ما باشند؟ چرا دوست داریم که همه به ما احترام کنند؟ چرا مقام و منزلت این همه جاذبه دارد؟ و چرا … .
چرا وقتی پایمان می شکند به پزشک می رویم؟ چرا راضی نیستیم که تا آخر عمر فلج باشیم؟ چرا از این که پیر و ناتوان شویم، ناراحت می شویم؟ چرا ما این همه دنبال قدرت و توانایی هستیم؟ و چرا
… چرا وقتی گرسنه ایم، غذا می خوریم؟ چرا وقتی جانمان در خطر است از هر راهی شده تلاش می کنیم خود را نجات دهیم؟ چرا وقتی حیوانی وحشی به ما حمله می کند، فرار می کنیم؟ چرا داروی تلخ را علی رغم میلمان می خوریم ؟ و چرا … .
جواب همه این سوالها یک چیز است: سعادت. ما دنبال سعادتیم. سعادت یعنی پایایی بعلاوه دانایی بعلاوه زیبایی بعلاوه دارایی بعلاوه توانایی بعلاوه آقایی بعلاوه … سعادت یعنی حیات ابدی همراه با علم، جمال، غنا، قدرت و سیادت و آقایی و … و همه اینها با هم یعنی ربوبیت یعنی خداوندگاری – نه خدایی- یعنی مظهر بالفعل اسماء خدا شدن. یعنی بر ملک و ملکوت حاکم شدن. یعنی بر بهشت، حکومت کردن لذا امام صادق(ع) فرمودند: « العبودیه جوهرة کنهها الربوبیه»(مصباح الشریعه، ص7)؛( بندگی خدا حقیقتی است که باطن آن ربوبیت است.) ذات ما طالب این حقیقت است. از این رو هیچ گاه از دانستن خسته نمی شویم. از داشتن خسته نمی شویم، از محترم بودن و آقایی و سروری خسته نمی شویم از زیبایی خسته نمی شویم، ازقدرت داشتن خسته نمی شویم و از ابدیت و زندگی خسته نمی شویم مگر آن زمان که حقیقت این امور را وارونه بفهمیم ؛ و این امر زمانی رخ می دهد که انسان گرفتار دست شیطان شود. خداوند متعال می فرماید: « آیا کسی که عمل بدش برای او آراسته شده و آن را خوب می بیند(همانند کسی است که واقع را آن را چنان که هست می یابد؟) …»(فاطر/8) و فرمود: « … و شیطان هر کاری را که می کردند در نظرشان زیبا جلوه می داد.»(انعام/43(
ما سعادت(پایایی+دانایی+توانایی+زیبایی+دارایی+آقایی) را دوست داریم چون اینها حقیقت ماست؛ آن حقیقتی که در نزد خداست وما از آن مرتبه نازل شده ایم . اینها کمالات خداست و ما مظهر اسماء کمالیه او هستیم. دوست داشتن سعادت یعنی دوست داشتن حقیقت و خدا و رسیدن به سعادت یعنی رسیدن به حقیقت خود و رسیدن به فیض دیدار خدا. از این روست که هر کس خود را بشناسد، پروردگار خود را هم می شناسد. « من عرف نفسه فقد عرف ربه» و به همین علت خداوند متعال می فرماید: « و همچون کسانی نباشید که خدا را فراموش کردند و خدا نیز آنها را به خود فراموشی گرفتار کرد، آنها فاسقانند»(حشر/19)
بهشت آخر سیر انسان نیست. بهشت مقصد میانی انسان است. در بهشت اگر چه انسان به قدرت و علم و زیبایی و سیادت و حیات طیبه و دارایی و لذت می رسد ولی ظرفیت انسان بیش از این مقدار است لذا حافظ گفت: « پدرم روضه رضوان به دو گندم بفروخت ناخلف باشم اگر من به جویی نفروشم» یعنی در نظر من(حافظ) بهشت به اندازه یک جو ارزش دارد نه بیشتر . او با حقیقتی آشنا شده است که در برابر آن بهشت را نا چیز می یابد . آنچهاو امثال او یافته اند خارج از فهم انسانهای عادی است لذا آن را در لفّافه شعر بیان می کنند تا فقط طالبان واقعی به آن دست یابند . لذا فرمودند :
هر که را اسرار حق آموختند مهر کردند و لبانش دوختند
و مولوی فرمود :
مجملش گفتم نگفتم زآن بیان ورنه هم اَفهام سوزد هم بیان
یعنی آنچه من گفتم اجمل حقیقت بود اگر حقیقت را بیان کنم هم فهم مرد م می سوزد هم زبان وبیان من .
این گونه انسانها طالب سعادت مطلقند و آن رسیدن به مقام فناء فی الله و بلکه بالاتر از آن است و این مقامی است که از وهم و عقل ما خارج است و تا انسان آن را نچشد نمی فهمد که چیست. حتی خود شما هم طالب سعادتید از این روست که سوال می کنید و می خواهید بدانید . از این روست که نگران آینده اید .
انسان با نعمتها و خوشیهای دنیا ارضا نمی شود لذا دائما دنبال چیزی است ولی نمی داند آنچه دنبالش می گردد چیست وکجاست؛ و انبیا و اولیا می خواهند انسان را به آنچه خواست حقیقی اوست راهنمایی کنند . تصوری که ما از بهشت و اسماء الله و فنا فی الله داریم مانند تصور یک نا بینای مادر زاد است نسبت به خورشید و رنگ و زیبایی چهره انسانها . اگر به آن سعادت حقیقی برسیم آنگاه خواهیم دید که چیزی جز همان نمی خواستیم .
توجّه : اسماء خدا حقایق وجودیید نه الفاظ یا مفاهیم ــ لذا موجودات عالم ظهور کمالات خدا هستند. خلقت خدا چنین نیست که چیزی را بیرون از وجود خود بسازد مثل ما انسانها که وسایلی را بیرون از وجود خودمان می سازیم. چون بیرون از خدا معنی ندارد ؛ خدا در همه جا وبا همه چیز است . موجودات، جدا از خدا نیستند ولی عین او یا جزئی از او هم نیستند. مثل موجوداتی که ما در ذهن خود می آفرینیم. موجوداتی که ما در ذهنمان می آفرینیم جدا از ما نیستند ولی عین ما یا جزئی از وجود ما هم نیستند. مثلا وقتی ما یک اژدهای هفت سر را در ذهن می آفرینیم این موجود از وجود ما جدا نیست ولی ما نه آن اژدهای هفت سریم و نه ترکیبی از آن اژدها و چیز دیگر. صوری که ما در ذهنمان می آفرینیم ظهور اراده و کمال قوه خیال ما هستند؛ اگر ما قادر به ایجاد این صور نبودیم کمالی به نام قوه خیال را هم نداشتیم. ولی این کمال در ما هست لذا به محض اینکه اراده کنیم این صور را می آفرینیم.اگر به حقیقت این صور ذهنی توجه کنیم می بینیم حقیقت آنها چیزی جز اراده و قوه تخیل ما نیست به طوری که اگر ما اراده خود را از آن صور برگردانیم آن صور نیز برداشته می شوند لذا این صور از عدم نمی آیند و معدوم هم نمی شوند ؛ این صور کمالات و تواناییهای اراده و خیال ما هستند که گاه ظاهر می شوند و گاه مخفی می شوند و هر گاه اراده کنیم باز آنها را عینا می آفرینیم(ظاهر می کنیم). مخلوقات نیز ظهور کمالات خدایند که به یک اراده، آفریده می شوند. خداوند متعال می فرماید: « فرمان او چنین است که هر گاه چیزی را اراده کند تنها به آن می گوید: « موجود شو، پس بی درنگ موجود می شود.»(یس/82)
اما تفاوت خدا با ما این است که اولا برای خدا ذهن معنی ندارد و ثانیا خدا مثل ما نیست که دائما اراده اش تغییر کند؛ خدا یک اراده ازلی بیش نکرده است و با همان یک اراده از ازل تا ابد همه چیز موجود شده است و محال است خدا اراده خویش را تغییر دهد. چرا که تغییر از خصوصیات موجود مادی است که موجود ناقص است و خدا غیرمادی و کمال محض است. ما دائما اراده خود را عوض می کنیم چون محتاج به اموری می شویم و برای رسیدن به آن امور چاره ای جز اراده جدید کردن نداریم؛ اما خدا کمال محض ، علم محض و قدرت محض است و به یک اراده همه کمالاتش را به ظهور رسانده است. لذا عالم هستی ظهورات اسماء خداست. هیچ چیز از عدم آفریده نمی شود و معدوم نمی گردد.«انا لله و انا الیه راجعون»(بقره/156) ( ما از خداییم و به سوی او بازمی گردیم.) همچنین معنی ندارد که بگوییم: خدا ما را چرا آفرید؟ ما ظهور کمالات خداییم. ما هستیم چون کمال ما در خدا هست. ما لازمه ی وجود خدا هستیم. ما هستیم چون خدا هست.ما چنین هستیم چون خدا چنان است. همان طور که صور ذهنی ما هستند چون قوه خیال و اراده ما هست. اگر در ذهن ما هیچ صورتی نبود اساسا قوه خیال هم نبود. خالقیت کمالی از کمالات است و اگر مخلوق نبود، خالقیت هم نبود و اگر خالقیت نبود خدا هم خالق نبود و اگر خدا خالق نبود، فاقد یکی از کمالات بود و فاقد یکی از کمالات ناقص است و موجود ناقص نمی تواند واجب الوجود و خدا باشد.پس ما هستیم چون خدا – که علت ماست – هست؛ انسان و همه موجودات ابدی هستند چون خدا ابدی است کما اینکه همه موجودات همواره بوده اند چون خدا بوده است . اشیاء مادی قبل از آنکه در ظرف زمانی خاص خود ظهور یابند در عالم ملکوت بوده اند و از آنجا به دنیا نازل شده اند و دوباره به موطن ملکوت بازمی گردند. خداوند متعال می فرماید: « و خزائن همه چیز تنها نزد ماست و ما آن را نازل نمی کنیم مگر به اندازه و تقدیر معین و معلوم»(حجر/21) پس هر چیزی در نزد خدا خزائنی دارد و آنچه نزد خداست ازلی و ابدی است. فرمود: « آنچه نزد شماست فانی می شود اما آنچه نزد خداست باقی است …»(نحل/96) بنابراین معنی ندارد که بگوییم: خدا چرا ما را بعد از مرگ در عالم برزخ و قیامت زنده نگه می دارد، ما قبل از تولد و در دنیا و بعد از دنیا بودیم، هستیم و خواهیم بود چون علت ما(خدا) ازلی و ابدی است و تا علت هست، معلول هم خواهد بود. اینکه بگوییم، اگر خدا بخواهد می تواند ما را عدم کند، معنی ندارند. چون اولا تجدد اراده برای خدایی که کمال محض است معنی ندارد و ثانیا معدوم شدن معلول مساوی با معدوم شدن علت تامه آن است. بلی خدا انسان را می میراند ولی مرگ به معنی عدم شدن نیست بلکه به معنی ترقی وجود و به معنی وارد شدن در عالم برزخ است. پس ما همواره بوده ایم و همواره خواهیم بود. چون خدا که علت ماست همواره بوده و خواهد بود. واین همواره بودن مستلزم این نیست که انسان واجب الوجود باشد ، چون واجب الوجود ، وجود مستقل است ولی انسان همواره وابسته به وجود مستقل ( خدا) است.
حال می پردازیم به سوال اول حضرت عالی که فرموده اید: « به سعادت یا شقاوت برسم که چه؟» سوال بسیار مهمی است. به سعادت برسیم که چه؟ اصلا جواب این سوال را بدانیم که چه؟ اصلا جواب دیگر سوالاتمان را هم بدانیم که چه؟ اصلا چه لزومی دارد که بدانیم؟ اصلا ما انسانها برای چه دنبال فهمیدن هستیم؟ اصلا برای چه این همه به خودمان زحمت می دهیم، فکر می کنیم، سوال می کنیم، کتاب می خوانیم، بحث می کنیم؟ مگر آنها که جاهلند و با خرافات و اوهام زندگی می کنند چه کم دارند؟ چرا ما این همه به علم و دانایی خودمان افتخار می کنیم؟ چرا سعی می کنیم خودمان را داناتر نشان دهیم؟ و چرا … .
ما چرا این قدر دنبال زیبایی هستیم؟ چرا وقتی زخمی در صورتمان ایجاد می شود نگران این می شویم که مبادا جای زخم روی صورتمان بماند؟ چرا این قدر به فرم و رنگ لباس اهمیت می دهیم؟ چرا بهار را دوست داریم؟ چرا در مقابل خط نستعلیق سر فرود می آوریم؟ چرا این چنین شیفته دریا و کوه و جنگل می شویم؟ و چرا …
چرا این همه دنبال پول و ثروتیم؟ چرا به داشتن یک ماشین مدل بالا افتخار می کنیم؟ چرا وقتی ماشینمان را دزد می برد، ناراحت می شویم؟ جرا وقتی از بانک تلفن می زنند که برنده یک آپارتمان شده اید در پوستمان نمی گنجیم؟ و چرا … .
چرا وقتی در دبستان مبصر کلاس می شدیم، غرق سرور می شدیم؟ چرا دوست داریم همه گوش به فرمان ما باشند؟ چرا دوست داریم که همه به ما احترام کنند؟ چرا مقام و منزلت این همه جاذبه دارد؟ و چرا … .
چرا وقتی پایمان می شکند به پزشک می رویم؟ چرا راضی نیستیم که تا آخر عمر فلج باشیم؟ چرا از این که پیر و ناتوان شویم، ناراحت می شویم؟ چرا ما این همه دنبال قدرت و توانایی هستیم؟ و چرا
… چرا وقتی گرسنه ایم، غذا می خوریم؟ چرا وقتی جانمان در خطر است از هر راهی شده تلاش می کنیم خود را نجات دهیم؟ چرا وقتی حیوانی وحشی به ما حمله می کند، فرار می کنیم؟ چرا داروی تلخ را علی رغم میلمان می خوریم ؟ و چرا … .
جواب همه این سوالها یک چیز است: سعادت. ما دنبال سعادتیم. سعادت یعنی پایایی بعلاوه دانایی بعلاوه زیبایی بعلاوه دارایی بعلاوه توانایی بعلاوه آقایی بعلاوه … سعادت یعنی حیات ابدی همراه با علم، جمال، غنا، قدرت و سیادت و آقایی و … و همه اینها با هم یعنی ربوبیت یعنی خداوندگاری – نه خدایی- یعنی مظهر بالفعل اسماء خدا شدن. یعنی بر ملک و ملکوت حاکم شدن. یعنی بر بهشت، حکومت کردن لذا امام صادق(ع) فرمودند: « العبودیه جوهرة کنهها الربوبیه»(مصباح الشریعه، ص7)؛( بندگی خدا حقیقتی است که باطن آن ربوبیت است.) ذات ما طالب این حقیقت است. از این رو هیچ گاه از دانستن خسته نمی شویم. از داشتن خسته نمی شویم، از محترم بودن و آقایی و سروری خسته نمی شویم از زیبایی خسته نمی شویم، ازقدرت داشتن خسته نمی شویم و از ابدیت و زندگی خسته نمی شویم مگر آن زمان که حقیقت این امور را وارونه بفهمیم ؛ و این امر زمانی رخ می دهد که انسان گرفتار دست شیطان شود. خداوند متعال می فرماید: « آیا کسی که عمل بدش برای او آراسته شده و آن را خوب می بیند(همانند کسی است که واقع را آن را چنان که هست می یابد؟) …»(فاطر/8) و فرمود: « … و شیطان هر کاری را که می کردند در نظرشان زیبا جلوه می داد.»(انعام/43(
ما سعادت(پایایی+دانایی+توانایی+زیبایی+دارایی+آقایی) را دوست داریم چون اینها حقیقت ماست؛ آن حقیقتی که در نزد خداست وما از آن مرتبه نازل شده ایم . اینها کمالات خداست و ما مظهر اسماء کمالیه او هستیم. دوست داشتن سعادت یعنی دوست داشتن حقیقت و خدا و رسیدن به سعادت یعنی رسیدن به حقیقت خود و رسیدن به فیض دیدار خدا. از این روست که هر کس خود را بشناسد، پروردگار خود را هم می شناسد. « من عرف نفسه فقد عرف ربه» و به همین علت خداوند متعال می فرماید: « و همچون کسانی نباشید که خدا را فراموش کردند و خدا نیز آنها را به خود فراموشی گرفتار کرد، آنها فاسقانند»(حشر/19)
بهشت آخر سیر انسان نیست. بهشت مقصد میانی انسان است. در بهشت اگر چه انسان به قدرت و علم و زیبایی و سیادت و حیات طیبه و دارایی و لذت می رسد ولی ظرفیت انسان بیش از این مقدار است لذا حافظ گفت: « پدرم روضه رضوان به دو گندم بفروخت ناخلف باشم اگر من به جویی نفروشم» یعنی در نظر من(حافظ) بهشت به اندازه یک جو ارزش دارد نه بیشتر . او با حقیقتی آشنا شده است که در برابر آن بهشت را نا چیز می یابد . آنچهاو امثال او یافته اند خارج از فهم انسانهای عادی است لذا آن را در لفّافه شعر بیان می کنند تا فقط طالبان واقعی به آن دست یابند . لذا فرمودند :
هر که را اسرار حق آموختند مهر کردند و لبانش دوختند
و مولوی فرمود :
مجملش گفتم نگفتم زآن بیان ورنه هم اَفهام سوزد هم بیان
یعنی آنچه من گفتم اجمل حقیقت بود اگر حقیقت را بیان کنم هم فهم مرد م می سوزد هم زبان وبیان من .
این گونه انسانها طالب سعادت مطلقند و آن رسیدن به مقام فناء فی الله و بلکه بالاتر از آن است و این مقامی است که از وهم و عقل ما خارج است و تا انسان آن را نچشد نمی فهمد که چیست. حتی خود شما هم طالب سعادتید از این روست که سوال می کنید و می خواهید بدانید . از این روست که نگران آینده اید .
انسان با نعمتها و خوشیهای دنیا ارضا نمی شود لذا دائما دنبال چیزی است ولی نمی داند آنچه دنبالش می گردد چیست وکجاست؛ و انبیا و اولیا می خواهند انسان را به آنچه خواست حقیقی اوست راهنمایی کنند . تصوری که ما از بهشت و اسماء الله و فنا فی الله داریم مانند تصور یک نا بینای مادر زاد است نسبت به خورشید و رنگ و زیبایی چهره انسانها . اگر به آن سعادت حقیقی برسیم آنگاه خواهیم دید که چیزی جز همان نمی خواستیم .