جايگاه ساختارنحوي – بلاغي مفعول به (در ترجمه قرآن کريم)(1
جايگاه ساختارنحوي – بلاغي مفعول به (در ترجمه قرآن کريم)(1
چکيده:
مفعول به از عناصر نحوي به ظاهر سهل، اما به واقع ممتنع عربي است. اين عنصر نحوي از امهات حالات نحوي و داراي بلاغت نحوي و معنايي ويژه اي است که در متون نحوي و زباني کمتر بدان پرداخته اند. مفعول به از نظر بلاغت نحوي – معنايي داراي معاني و مفاهيم خاصي است؛ از جمله تماميت، کليت، جامعيت، شامليت، شدت، اقتراب کامل، تحصيل و تحصل تام و فراگير، اختصاص يا تخصيص، تأکيد و مبالغه، رسايي فزون تر و .. اين بلاغت را به نوعي در زبان فارسي کهن نيز مي توانيم بجوييم. بلاغت مفعول به را از طريق مقايسه با برخي ديگر از حالات نحوي از جمله مفعول فيه و جار و مجرور و نيز از طريق بررسي تأثير حروف جر زايد در کارکرد مفعول به مي توان روشن تر بيان نمود. با اينکه بسياري از منصوبات ريشه در مفعول به دارند، اما کارکرد معنايي و بلاغي مفعول به مستقل از منصوبات ديگر است. از اين رو تحليل بلاغت نحوي – معناي مفعول به مي تواند منظري ديگر از توانايي هاي ترجمه را فراروي مترجمان قرار دهد. پرداختن به جنبه هاي بلاغي در نحو و معناي مفعول به گامي است در رسيدن به ترجمه هاي بلاغي يا وفادار.
کليد واژه ها:
مفعول به/نحو عربي/بلاغت زباني/ترجمه قرآن/زبان شناسي/دستور
پيش گفتار
در حوزه زبان شناسي به ويژه زبان شناسي تطبيقي يا زبان شناسي ترجمه، نقل معاني الفاظ و عناصر نحوي از زبان مبدأ به زبان مقصد آن اندازه دشواري و پيچيدگي ندارد که انتقال بلاغت ها و دقايق معنايي، نحوي، صرفي و آوايي با چنان دشواري ها روبروست. جوهر هر زبان، معنا، پيام و بلاغت هاي آن است و لفظ در مقام کالبد و پوسته زبان جزاينکه در خدمت معنا، پيام و بلاغت هاي زبان باشد وظيفه ديگري ندارد. به سخن ديگر، آنچه حرکت و حيات دارد و در جريان و سريان است، معنا و جوهر کلمه و يا کلام است و لفظ موضوعي بيش براي معنا نيست و اين معناست که لفظ را مي سازد، نه به عکس آن.
مطالعه و پژوهش در حيطه زبان و ترجمه مستلزم طبقه بندي مباحث عمده زباني و زبان شناختي است. اين مطالعات در دو حيطه کلي درون زباني (Intralinguistic) و برون زباني (Extralinguistic) صورت مي گيرد که حيطه درون زباني حائز اهميت افزون تر است. در حيطه درون زباني چهار ساختار زباني را در هر زبان مي توان شناسايي و احصا نمود:
1. ساختار نحوي (Syntactical)
2. ساختار صرفي (Morphological Structure)
3. ساختار لغوي – معنايي (Semantical Structure-Lexico)
4. ساختار آوايي (Phonetical Structure)
در فرايند ترجمه – در حيطه درون زباني – انتقال هرکدام از اين ساختارهاي چهارگانه براساس اصل تعادل ساختاري و نه تشابه ساختاري از متن مبدأ به متن مقصد البته نخستين گام است. گام دوم و حقاً گام با اهميت تر – که اغلب در ترجمه هاي معاصر و کهن قرآن کريم در مقام متني آسماني و حساس (Text Sensitive) کمتر مورد توجه و تحقيق بوده است – انتقال بلاغت يا همان دقايق و ظرايف زبان مبدأ به زبان مقصد است.
بلاغت و ظرايف زباني را در هر چهار ساختار نحوي، صرفي، لغوي – معنايي و آوايي مي توان مطالعه و استنباط نمود. در تحليل زباني، کم توجهي و کم دقتي به پيام
و بلاغت زباني هم در حوزه ساخت (Structure) شامل ساختارهاي چهارگانه و هم در حوزه بافت زبان (Context) از اجزاي پيام مبدأ و ژرفاي زباني آن مي کاهد، زيرا چنان که اشاره شد، جوهر زبان است که لفظ را پديد مي آورد و ترجمه پژوه و مترجم از روي همين لفظ است که به معاني و بلاغت هاي پيام دست مي يابد و اگر بلاغت هاي زباني بر مترجم منکشف نگردد، چگونه مي تواند مدعي کشف تماميت پيام متن مبدأ باشد، به ويژه که در متون حساس از جمله متون آسماني، بلاغت هاي زباني نقش شگرف در نوع پيام دارند. بنابراين هر گونه تحليل زباني به ناچار بايد بر پايه و ميزان معنا و بلاغت صورت پذيرد، در غير اين صورت بعيد نيست که محصول بررسي هاي زباني به ويژه نحوي از استواري و صحت مورد انتظار برخوردار نباشد.
در حوزه متون حساس به ويژه قرآن کريم، ترجمه هايي که مبتني برانتقال بلاغت و ظرايف زباني از متن مبدأ به متن مقصد باشند، ترجمه هايي مطلوب و حتي آرماني خواهند بود و البته نزديک شدن بدان آرمان عقلايي به نظر مي رسد. مترجم مکلف نيست که روش ترجمه ي خود را از نوع ترجمه ي بلاغي يا وفادار برگزيند. وي مي تواند پيشاپيش با تعيين و اعلام روش موردنظرخويش اقدام به ارائه ي ترجمه اي تخصصي با روش ترجمه خاص مانند روش آزاد، محتوايي، لفظ به لفظ و … نمايد، اما او ناچاراست که تمام دقايق و ظرايف زباني متن حساس را از نظر بگذراند، زيرا بسا پيام متن مبدأ با استنباط بلاغي گونه گون، بسيار متعدد و حتي شبهه برانگيز به خواننده انتقال يابد.
بلاغت نحوي – معنايي مفعول به
از تحليل هاي زباني مشهور در زبان عربي تحليل نحوي است که البته بسيار مرتبط است با تحليل هاي معنايي، صرفي، بلاغي و حتي آوايي. نحو نويسان و نحو پردازان – که با ظهور اسلام و تابش انوار قرآن در عرصه دانش زباني پديدار گشتند – بسيار شکفتند و بسيار کاويدند، چنان که اکنون انبان انباشته از تحقيقات و کند و کاوهاي آنان زاد راه بسياري از زبان پژوهان و نحوکاوان است. آنان اغلب به
درستي تحليل هاي نحوي خود را از معنا برمي گرفتند، اما در طول زمان – به ويژه در عصرحاضر – نسبت و رابطه تنگاتنگ نحو با لفظ چنان شدت يافت که گاه لفظ، شأن و جايگاه معنا و بلاغت را از آن خود ساخت. اينجاست که در پاره اي از استنباط هاي نحوي در زنجيره زباني عربي، شاهد خطا، کاستي و سستي هايي هستيم. اما اين نقيصه و نقصان بدين جا پايان نيافت؛ تقليد و نداشتن جرأت و شهامت عالمانه از يک سو و بازگويي و نقل بيش از حد و مستمر آراي گذشتگان – بدون اينکه نقدي از آنها به عمل آيد و رأيي به گزين گردد- از سوي ديگر بر اين نقيصه بيفزود و تا بدان جا رسيد که به علت شيوع و کثرت آن آراي سنتي، اکنون چنان حائل استوار و سرکش بر اطراف آن آرا کشيده اند که کمتر کسي را جرأت و توان عبور از آن وجود دارد.
همين جريان است که نحوپردازان را از ديرباز به سنت گرايي واداشته است. سخن بر سر اين نيست که سنت و سنت پردازي را انکار و نفي کنيم که البته چنين انديشه اي نه معقول است و نه ممکن، بلکه هدف اين است که وابستگي و دلبستگي بي دليل به نحو سنتي و نحو بلاغت گريز را مورد ترديد و تشکيک قرار دهيم. اين وابستگي تا بدان حد است که گاه در کتب نحوي، به ويژه اعراب القرآن ها، براي يک عنصر نحوي سه يا چهار نقش (=کارکرد) ذکر – و در واقع نقل – مي کنند و از علت يا علل و يا روش هاي استنباط خويش سخن به ميان نمي آورند. اين امر حاکي از سلطه سايه وار بلاغت و ظرايف زباني در پس کارکردهاي نحوي و معنايي عناصر لفظي و زباني است؛ بلاغت و ظرافتي که نحويان از پرداختن بدان و دخالت دادن آن در نحو غافل بوده اند، زيرا آنان بر اين باور بوده اند که بزرگان گذشته و درگذشته بسي بيشتر عمق مطلب را کاويده اند. گويي نحونويسان و استادان فن بر اين آمده اند تا اقوال رفتگان را محفوظ بدارند و به آيندگان باز بسپارند. از همين جهت است که در يک نکته نحوي، آرا و اقوالي تکراري و کليشه اي مي توان ديد که يکي از ديگري برگرفته و به پسينيان منتقل نموده است.
بازنگري در روش هاي استنباط و تحليل نحوي امري است محتوم و مورد انتظار، اما دست يافتن بر روشي معقول و مطلوب بسي واجب تر مي نمايد. نظر مورد انتظار آن است که گرايش به معنا و بلاغت در تحليل هاي زباني به ويژه تحليل نحوي اطمينان بخش تر بوده، نحوپژوهان و ترجمه پردازان را آسان تر و سريع تر به نتايج علمي و تحقيقات نحوي نايل خواهد ساخت؛ از اين رو مي توان معناگرايي را به جهت جامعيت، بر سنت گرايي رجحان داد؛ چون که صد آمد نود هم پيش ماست. اين گونه نگرش به معناگرايي و بلاغت گرايي در نحو نظريه ترجمه به ويژه در حوزه ترجمه ي قرآن را متحول سازد.
هر زباني از ديدگاه نحوي داراي پنج عنصر مادر (امهات عناصر نحوي) است. اين عناصر عبارت است از:
1. مسند اليه (شامل اغلب مرفوعات)
2. مفعول به (شامل اغلب منصوبات)
3. فعل (شامل همه انواع فعل جز فعل ربطي)
4. ادات ربط (شامل همه حروف، کلمات و افعال ربطي پيوند دهنده عناصر نحوي)
5. قيود يا متمم هاي اسم و فعل و قيد
يکي از مهم ترين موارد تأثير معنا و بلاغت در استنباط نحوي و در پي آن در روش و کيفيت ترجمه، بازشناسي معنايي – بلاغي نقش نحوي مفعول به است. مفعول به را شايد بتوان مهم ترين نقش نحوي در زبان عربي گفت. اصل و ريشه بسياري از منصوبات در نحو عربي را شايد بتوان در مفعول به يافت و در واقع اغلب منصوبات شاخه هاي مفعول به اند. اين منصوبات از آنجا که گويي نوع خاصي از مفعول به بوده اند، در علم نحو موسوم به اسامي خاص شده اند، در حالي که اصل آنها از نظر شکل و ترکيب و هيأت نحوي يکسان و همسان بوده است؛ همچنان که پاره اي از حروف که نام هاي خاص دارند، در اصل يک حرف بيش نبوده اند؛ مانند واو عطف، واو حاليه، واو معيه، واو استيناف و … که همگي در
اصل واو عطف بوده اند و تنها به دليل در برداشتن معنا و نوعي خاص، به اسامي مختلف خوانده شده اند.
به نظر مي رسد عناصرنحوي همچون مفعول فيه، مفعول مطلق، مفعول له ، مفعول معه، متمم(=منصوب به نزع خافض ) و حتي تميز، حال، منادا، ندبه و استثنا، ازنظر « ساخت بروني و قالبي»ريشه در يک نقش يعني مفعول به داشته اند.(1) همچنان که تعدادي از منصوبات و متمم ها در زبان فارسي نيز به صورت مفعول صريح به کار رفته است؛ چنانکه در کتاب هاي دستور فارسي براي انواع«را»، «را»ي بدل ازحرف اضافه ( از، براي ، به، در و …) و بدل از کسره و به تبع آن براي مفعول، انواع مفعول با واسطه ( غيرصريح) و بي واسطه (صريح) را ذکر نموده اند؛ حتي در زبان فارسي باستان مفعول عنه را نيزگاه در قالب نحوي مفعول به به کار مي برده اند؛ “aitat adamyanam jadyami ahuramazdam” برگردان لفظ به لفظ: اين بخشش را من خواهم اهورامزدا را(:از اهورامزدا).(2)
تناسب و نسبت تنگاتنگ ميان مفعول به و مفعول مطلق به ويژه در مصادر معرفه و نکره به روشني مشهود است، چنانکه در اين مثال ها مصدرهاي نکره «مي تواند» مفعول مطلق باشد، اما مصدرهاي معرفه مفعول به اند:«قل لهما القول الکريم . قل لهما قولاً کريماً»؛ « فالصح الصفح الجميل، فاصفح صفحاً جميلاً»؛ «نحن نقص عليک احسن القصص . نحن نقص عليک احسن قصص».
معناي حاکم يمان مفعول مطلق و مفعول به-به ويژه در چنين مثال هايي- در اصل همان معنايي است که در مفعول به هست، چنان که در برگردان لفظي جمله « قل لهما قولاً کريماً»مي گوييم: « بگو براي آن دو گفتني کريم( را).»که اگر مفعول مطلق بگيريم، مراد اين خواهد بود : « بگو نحوه گفتني را که کريم باشد. »پس مي بينيم که در بطن هر مفعول مطلقي، مفعول بهي مقدر است.
در خصوص مفعول له نيز چنين است. اين عنصر نحوي منصوب به خويشتن خويش عنصري مستقل نيست، بلکه شاخه اي از عنصر مادر يعني مفعول به است. در زبان فارسي کهن، مفعول له(= قيد علت و سبب) را گاه با ساختار مفعول صريح و با نشانه مفعولي « را » بيان مي کرده اند: کاين باد بهار مي رساند
رقصاني شاخ را صلايي
(غزليات مولانا/2765)
گفت تدبير آن بود کآن مرد را
حاضر آريم از پي اين درد را
(مثنوي مولانا، 183/1)
در ترجمه ي آيه ( لا تقتلو أولادکم خشيه املاق) اسراء /31)نيز اين ساختار را مي توانيم ببينيم:«و مکشيت فرزندان خويش را از بيم فقر و عنا را.»( ترجمه تفسير نسفي)
متمم و جار و مجرور يا همان مفعول بي واسطه و با واسطه که در نحو عربي گاه بدان منصوب به نزع خافض نيز گفته اند، نسبت و مناسبت ساختاري نزديک با مفعول به دارد. عده اي گاه به غلط برخي مفعول به ها را « منصوب به نزع خافض» مي خوانند، در حالي که اطلاق اين عنوان بدين عنصر نحوي قابل توجيه نيست. دليل آنان اين است که در اين گونه مفعول به ها، حرف جر يا حرف اضافه اي در تقدير است و لذا کلمه را با آن حرف جر مقدر منصوب به نزع خافض مي خوانند.
چنين تحليل نحوي در خصوص مفعول به به دو دليل موجه نيست:
1. منصوب به نزع خافض را نمي توان از حالات و نقش هاي نحوي دانست، بلکه اين عنوان، توضيح نحوي مفعول به است(3) که اين اصطلاح بيشتر ميان نحويان کوفي و بصري رايج بود . در غالب کتب نحوي متقدم و متأخر نيز در مبحث منصوبات يا حتي مفعول به ، «منصوب به نزع خافض» به عنوان يک حالت نحوي مورد بحث نبوده است؛ چرا که آن را يک حالت نحوي در کنار ساير حالات تلقي نمي نموده اند.
2. منصوب به نزع خافض معنايي جز اين ندارد که کلمه منصوب همان مجرور به حرف جر است، اما حرف جر آن حذف شده است. حال بايد پرسيد اگر براي مثال کلمه «الشام» در «ذهبت الشام» منصوب به نزع خافض است، چرا و به چه سبب اساسا حرف جر (=خفض) حذف شده است و چرا کلمه «الشام» در ازاي حرف جر منصوب شده است؟ آيا جز براي آن است که مجرور به حرف جر
(=حالت متممي) نسبت به مفعول به تفاوت معنايي – بلاغي دارد؟ اگر چنين بلاغتي نبود، مي گفت: «ذهبت الي الشام».
اينجاست که بايد به دنبال کشف معاني و بلاغت مفعول به بود. با درک بلاغت و معناي ژرف ساختي مفعول به مي توان به ترجمه هايي آرماني و وفادار (Equivalent) در حوزه يکي از مهم ترين عناصر در زنجيره نحوي جمله دست يافت. نقش نحوي مفعول به عکس نقش مجروري يا همان نقش متممي (=منصوب به نزع خافض)، داراي معاني و مفاهيمي منحصر به خود مانند معاني و مفاهيم «تماميت، کليت، جامعيت، شامليت، شدت، اقتراب کامل، تحصيل و تحصل تام و فراگير، اختصاص يا تخصيص، تأکيد و مبالغه، رسايي فزون تر و …»است، چنان که در جمله مذکور، مفعول به بودن «الشام» اشاره دارد به اينکه رفتن من اختصاص به خود شام دارد و اين رفتن ناچار بايد به اقتراب کامل به درون شام منتهي گردد و نه به محلي پيش از شام و يا اطراف شام. چنين بلاغت معنايي در جار و مجرور (مثلاً الي الشام) قابل ادراک و استنباط نيست. اين صورت و موضوع نحوي را در متون کهن تر فارسي نيز تا اندازه اي مي توان ديد که با «را»ي نشانه مفعولي بيان شده است.
البته به سبب کثرت کاربرد و سير و تحول طبيعي و تاريخي زبان در بسياري از اين موارد، بلاغت مفعول تضعيف شده و يا از ميان رفته است و حتي در بسياري از موارد نيز اساساً مفعول ها را به صورت متمم (حرف اضافه و متمم) به کار مي برند. ايرانيان معاصر فارسي زبان امروزه به دشواري به تفاوت بلاغي «را»ي نشانه مفعولي و متمم پي مي برند و به همين جهت به سادگي براي «را»ي نشانه مفعولي (از نوع مفعول با واسطه) انواعي پديد مي آورند و آن را «را»ي نشانه مفعولي (از نوع مفعول با واسطه) انواعي پديد مي آورند و آن را «را»ي بدل از حرف اضافه، «را»ي بدل از کسره و «را»ي زايد و … مي نامند، همچنان که عده اي نيز در نحو عربي، مفعول به را منصوب به نزع خافض خوانده اند؛ زيرا به ژرفاي بلاغت و معناي مفعول به در اين گونه موارد التفات ننموده اند.
بديهي است که مراد نگارنده آن نيست که به اجبار بايد متون معاصر را نيز بر اساس آن بلاغت کهن تحليل نحوي کنيم، زيرا براساس تحول زباني، در متون
معاصر، آن بلاغت ژرف زبان يا از بين رفته و يا دست کم کم رنگ شده است؛ بلکه مراد آن است که به جهت استنباط و درک بلاغت هاي زباني متون کهن و معرفي و شناسايي بلاغت زباني در ادبيات کهن (به ويژه قرآن کريم)، بايد از گوناگوني نحوي زبان به آساني نگذريم و در تفاوت دستوري، تفاوت بلاغي را نيز نيک بنگريم، به طوري که در جمله هاي دوگانه ي «او را درود گفتند./به او درود گفتند.»«بهشت را داخل شويد./به بهشت داخل شويد.» «آتش را در افکنيدشان./به آتش درافکنيدشان.» مي توانيم تا حدودي بلاغت مربوط به مفعول بي واسطه و باواسطه (متمم) را دريابيم. «را» در زبان فارسي علاوه بر معاني مذکور، بيشتر بيانگر معناي اختصاص و مالکيت (دارندگي) است؛ يعني هنگامي که مي گوييم: «حمد و سپاس خداي را»، مراد اين است که حمد و سپاس اختصاص دارد به خداوند. در حالي که «حمد و سپاس براي خدا» اين معناي را افاده نمي کند. يا وقتي که شاعر مي گويد:
شيخ الحق مجلسي بس تازه ديد
ميزبان را حسن بي اندازه ديد
(عطار، منطق الطير،/1358)
مراد اين نيست که حسن را «در» ميزبان ديده است، بلکه منظور آن است که ميزبان را «در» حسن ديده است؛ بدين معني که همه ي وجود ميزبان را حسن در بر گرفته است. نتيجه اين سخن آن است که «را» پس از «ميزبان» معناي تمامت و تحصل کامل را به جمله مي افزايد. پس «ميزبان را حسن»؛ يعني حسني که تمامت ميزبان را فراگرفته است، نه حسني که در ميزبان است. زيرا در معناي دوم ميزبان ظرف حسن است، نه صاحب صفت حسن و چنان که مي دانيم، همواره ظرف از مظروف بزرگ تر و مظروف از ظرف محدودتر است. «را» در چنين مواردي اين معنا را ابلاغ مي کند. البته «را» در زبان فارسي گاه مفهوم مالکيت و دارندگي را نيز به جمله مي افزايد؛ مانند اين جمله:
يا رب امشب را نخواهد بود روز
شمع گردون را نخواهد بود سوز؟
(همان،/1261)
يعني آيا امشب روز نخواهد داشت و شمع گردون سوز نخواهد داشت؟ اين نشانه «را» چنان در بلاغت واژه تأثيرگذار بوده است که گاهي حتي پس از حرف اضافه و متمم نيزازنشانه ي مفعولي «را» بهره مي گرفتند؛
از قضا را بود عالي منظري
بر سر منظر نشسته دختري
(همان، /1213)
بلاغت هاي معنايي-نحوي مفعول به(مفعول صريح) را از اين ابيات فارسي نيز مي توان استنباط نمود:
همنشيني گفتش اي شيخ کبار
خيز اين وسواس را غسلي برآر
(همان،/1276)
ترک روز، آخر چو با زرين سپر
هندو شب را به تيغ افکند سر
(همان،/1308)
گفت کابين را کنون اي ناتمام
خوکواني کن مرا سالي مدام
(همان،/1425)
نقش نحوي حال نيز نيست معناداري با نقش مفعول به دارد. در افعال دو مفعولي (غير افعال قلوب) معمولاً مفعول به دوم نقش حال دارد. چنان که در آيه (…رأيتهم لي ساجدين) (يوسف/4) و (و تري الناس سکاري و ما هم بسکاري) (حج/2). «ساجدين» و «سکاري» نقش حال دارند، در حالي که اگر «رأيت» و «تري» به معناي «علم و و ظن» بود، نه به معناي «شهد و نظر»، در آن صورت نقش مفعول به مي داشتند.
از نظر ساختاري، برخي از مضاف اليه ها نيزريشه در مفعول به دارد. در عبارات «ملاقوا ربهم» و «عالم الغيب» هر دو کلمه «رب» و «الغيب» به جهت ساختاري نحوي مضاف اليه اند، اما از نظر ساختار معنايي مفعول به اند براي مضاف خود (ملاقوا و عالم). اين بحث زباني هنگام انتقال ساختار مفعول به از زبان عربي به فارسي نيز قابل بررسي و تأمل است، چنان که جمله «ادخلوا الباب» را به «وارد دروازه گرديد»؛ جمله (فتمنوا الموت ان کنتم صادقين) (بقره/94) را به «آرزوي مرگ کنيد…» و
جمله (فمن تبع هداي…) (بقره/38) را به «تابع هدايت من شد=از هدايت من پيروي کرد» ترجمه نموده اند.
مفعول معه خود نوعي منصوب به نزع خافض است؛ زيرا گويي حرف جري از ابتداي آن نزع گشته و کلمه مجرور به حالت نصب بدل يافته است؛ «اياک و الکذب – احذر اياک من الکذب» اين منصوب ها چنان که از نام «مفعول»معه نيز به روشني قابل استنباط است، در اصل جز مفعول به نيست و مي توان گفت که مفعول معه بيانگر نوعي از انواع مفعول به است. اين قرابت نحوي را در آنجا آشکارتر مي بينيم که مفعول معه به ويژه در جمله هاي تحذيري به کار رفته باشد؛ براي جمله هايي نظير «اياک و الکذب»، «اياکم و مشاورة النساء»، «اياکم و مشاورة النساء» ، «قلبک و الحقد».
اغلب نحويان دو عامل محذوف را با هم ذکر نموده اند؛ يک عامل براي کلمه پيش از «واو» و يک عامل براي کلمه پس از «واو».آنان کلمه پيش از واو را مفعول به براي فعل محذوف مانند «احذر» و کلمه پس از «واو» را مفعول به براي فعل محذوف ديگر مانند «احذر» و کلمه پس از «واو» را مفعول به براي فعل محذوف ديگر مانند «احذر» دانسته اند. به سخن ديگر در ديدگاه آنان عبارتي مانند «اياک و الکذب» دو جمله است بدين معني: «تو را بر حذر مي دارم و از دروغ بر حذر باش.» اما به نظر مي رسد گوينده اين گونه جمله ها تنها پيام و معناي «يک» جمله را در ذهن خود پرورده و با چنان عبارتي بيان کرده است. گويي معناي جمله او اين است: «تو را از دروغ بازمي دارم». اگر «واو» را عطف ساده بگيريم، «اياک و الکذب» دو جمله خواهد بود که با «واو» عطف به يکديگر معطوف گشته است. در اين صورت، جمله نخست (تو را بر حذر مي دارم) جمله کاملي نخواهد بود؛ زيرا شنونده با اين جمله اقناع نشده، منتظر ادامه جمله خواهد بود که از چه چيز مرا بر حذر مي دارد. جمله دوم نيز در اين صورت شأن معطوف بودن را نخواهد داشت، زيرا جمله نخست جمله اي نيست که از نظر معنايي با اين جمله همپايه باشد و اين گونه عطف جمله از منظر زباني، همايش يا همنشيني متني (collocation Contextual) نخواهد داشت. بنابراين ممکن است بگويند «واو» نتيجه بدانيم، در اين صورت اين دو جمله، دو جمله کامل و تام و هر کدام، متن (text) محسوب خواهد شد و در واقع هر کدام از آن دو جمله را نخواهيم توانست جمله
واره (Clause) بدانيم. با اين توصيف بايد نگريست که آيا واقعاً گوينده او دو جمله ي تام چنين قصد و خواستي داشته است؟! روشن است که چنين قصدي را نمي توان به گوينده ي جمله «اياک و الکذب» نسبت داد.
بنابراين براساس نظريه معناگرايي و نه سنت گرايي و براساس مفهومي که ازاين جمله بر مي آيد و به اصل پيام گوينده نزديک تر است، ضرورت مي يابد که اين جمله را اولاً متشکل از يک جمله واحد و تام بدانيم و دوم اينکه ترکيب نحوي جمله را با پيام و معناي اصلي جمله مطابق و منطبق سازيم. با صرف نظر از اينکه اين جمله را يک جمله يا دو جمله بدانيم، بدين نکته آگاهيم که در اين ترجمه ها کسي را از چيزي بر حذر مي دارند و در غالب ترجمه ها، کلمه پس از «واو» را با حرف اضافه «از» به فارسي برگردانده اند. گويي مي خواهند کسي را از «مقارنت و معيت» چيزي برحذر دارند؛ تو را از «معيت» با دروغ برحذر مي دارم. بر اين اساس، مطلوب تر و معقول تر آن است که «واو» در اين جمله را «واو معيه» و کلمه پس از «واو» را مفعول معه و عامل اين جمله را تنها يک عامل مانند فعل «احذر» بدانيم؛ «احذر اياک و الکذب» يا جمله «احذر اياکم و مشاورة النساء» يا جمله ي «حذر قلبک و الحقد».
تميز نيزعنصري مشابه مفعول به است. اين عنصر نحوي نيز گويي به نزع خافض منصوب گشته است، چنان که در فارسي نيز معادل آن از حروف «به» و «در» استفاده مي کنند، حروفي که مي توان به جاي آن از «را» بهره گرفت؛ «علي اکثر منک علما» (=علي فزون تر از توست علم را…) «انما نملي لهم ليزدادوا اثماً» (=…تا افزون شوند گناه را)»
منادا که خود اسم مفعول از باب مفاعله و به معناي «ندا داده شده» است، در حکم مفعول به است براي عاملي محذوف. گويي با حرف ندا کسي يا چيزي را مورد ندا قرار مي دهيم. انطاکي در تعريف منادا مي نويسد:
پس وقتي مي گوييم: «يا عالم الغيب»، «يا کريم»، «اللهم» و … منادا چه لفظاً منصوب باشد و چه محلاً، در اصل مفعول به است براي عامل محذوف.
بقيه ي عناصر نحوي نيز هر کدام به نوعي ريشه در حالت مفعول به دارند، چنان که نايب فاعل را بايد همان مفعول به منطقي دانست. در آيه ي (الر کتاب أحکمت آياته ثم فصلت من لدن حکيم خبير) (هود/1)، «أحکمت آياته ثم فصلت» صورت ديگر «أحکم حکيم خبيرآياته ثم فصلها» است. يا در استثنا نقش مستثناي غير مفرغ به واقع همان مفعول به است براي عاملي با مفهوم استثنا کننده. براي مثال در آيه (فسجدوا الا ابليس) (بقره/34) گويي مي فرمايد: «فسجدوا استثني ابليس».(4)
با وجود اين همه شرح و تحليلي که درباره ي اشتقاق بسياري از منصوبات از مفعول به بيان گشت، بايد گفت مفعول به، مفعول به است و از نظر معنا و بلاغت هرگز مساوي و عين مشتقات خود نيست. به فرض اينکه حتي از نظر معنا و پيام نيز بسيار به هم نزديک باشند، اما از نظر بلاغي هر کدام از مفعول به و نقش هاي ديگر چون مفعول مطلق، مفعول له و … کاملا متفاوت اند. همين مطلب است که ترجمه پرداز را بر آن مي دارد تا جهت انتقال کامل بلاغت و فصاحت زبان مبدأ (قرآن کريم) به زبان مقصد ميان همه حالات نحوي را بر پايه جايگاه آن حالت در زنجيره نحوي زبان مبدأ و سپس مقصد استنباط و به زبان مقصد منتقل سازد.***
پي نوشت ها :
*استاديار گروه زبان و ادبيات فارسي
منبع:نشريه پژوهش هاي قرآني ،شماره60-59
ادامه دارد …
/م