جبر و اختیار (3)
جبر و اختیار (3)
نویسنده : محمد قیصریان
مالكيت مطلقه خداوند
در جمله «و ما يضل به الفاسقين» (71) خدا با قرآن كريم و مثلهايش گمراه نمى كند مگر فاسقان را، و بهمين تعبير، خود، بيانگر چگونگى دخالت خدايتعالى در اعمال بندگان ، و نتائج اعمال آنان است .
توضيح اينكه خدايتعالى در آيات بسيارى از كلام مجيدش ملك عالم را از آن خود دانسته ، از آن جمله فرموده : « لله ما فى السماوات و ما فى الارض » (72) آنچه در آسمانها است و آنچه در زمين است ملك خدا است و نيز فرموده : « له ملك السماوات و الارض» (73) ملك آسمانها و زمين از آن او است ، و نيز فرموده : «له الملك و له الحمد» (74) جنس ملك و حمد از او است.
و خلاصه خود را مالك على الاطلاق همه عالم دانسته ، نه بطوريكه از بعضى جهات مالك باشد، و از بعضى ديگر نباشد، آنطور كه ما انسانها مالكيم ، چون يك انسان اگر مالك برده اى ، و يا چيزى ديگر باشد، معناى مالكيتش اين است كه ميتواند در آن تصرف كند، اما نه از هر جهت ، و بهر جور كه دلش بخواهد، بلكه آن تصرفاتى برايش جائز است كه عقلا آنرا تجويز كنند، اما تصرفات سفيهانه را مالك نيست ، مثلا نميتواند برده خود را بدون هيچ جرمى بكشد، و يا مال خود را بسوزاند.
و لكن خدايتعالى مالك عالم است بتمام معناى مالكيت ، و بطور اطلاق ، و عالم مملوك او است ، باز بطور مطلق ، بخلاف مملوكيت يك گوسفند، و يا برده ، براى ما انسانها، چون ملك ما نسبت بآن مملوك ناقص و مشروط است ، بعضى از تصرفات ما در آن جائز است ، و بعضى ديگر جائز نيست ، مثلا انسانيكه مالك يك الاغ است ، تنها مالك اين تصرف است كه بارش را بدوش آن حيوان بگذارد، و يا سوارش شود، و اما اينكه از گرسنگى و تشنگيش بكشد، و بآتشش بسوزاند، و وقتى عقلاء علت آن را ميپرسند، پاسخ قانع كننده اى ندهد اينگونه تصرفات را مالك نيست .
و خلاصه تمامى مالكيت هائى كه در اجتماع انسانى معتبر شمرده شده ، مالكيت ضعيفى است كه بعضى از تصرفات را جائز مى سازد، نه همه انحاء تصرف ممكن را، بخلاف ملك خدايتعالى نسبت باشياء، كه على الاطلاق است ، و اشياء، غير از خدايتعالى رب و مالكى ديگر ندارند، و حتى مالك خودشان ، و نفع و ضرر، و مرگ و حياه ، و نشور خود نيز نيستند.
هر تصرفى از خداوند در هر مخلوقى ، تصرفى است از مالك حقيقى در مملوك واقعى وحقيقى. پس هر تصرفى در موجودات كه تصور شود، مالك آن تصرف خدا است ، هر نوع تصرفى كه در بندگان و مخلوقات خود بكند، ميتواند، و حق دارد، بدون اينكه قبح و مذمتى و سرزنشى دنبال داشته باشد، چون آن تصرفى از ميان همه تصرفات قبيح و مذموم است ، كه بدون حق باشد، يعنى عقلاء حق چنين تصرفى را به تصرف كننده ندهند، و او تنها آن تصرفاتى را ميتواند بكند، كه عقلاء آنرا جائز بدانند، پس مالكيت او محدود به مواردى است كه عقل تجويز كرده باشد، و اما خدايتعالى هر تصرفى در هر خلقى بكند، تصرفى است از مالك حقيقى ، و در مملوك واقعى ، و حقيقى ، پس نه مذمتى بدنبال دارد، و نه قبحى ، و نه تالى فاسد ديگرى .
و اين مالكيت مطلقه خود را تأييد كرده باينكه خلق را از پاره اى تصرفات منع كند، و تنها در ملك او آن تصرفاتى را بكنند كه خود او اجازه داده باشد، و يا خواسته باشد، و خود را محاسب و بازخواست كننده ، و خلق را مسئول و مؤاخذ دانسته ، فرموده : «من ذا الذى يشفع عنده الا باذنه »(75) ، آن كيست كه بدون اذن او نزد او سخنى از شفاعت كند، و نيز فرموده : «ما من شفيع الا من بعد اذنه »(76) ، هيچ شفيعى نيست ، مگر بعد از اجازه او، و نيز فرموده : «لو يشاء اللّه لهدى الناس جميعا»(77) ، اگر خدا ميخواست همه مردم را هدايت مى كرد و نيز فرموده: «يضل من يشاء و يهدى من يشاء»(78)
و باز فرموده : « و ما تشاون الا ان يشاء اللّه »(79) و در شما خواستى پيدا نميشود، مگر آنكه خدا خواسته باشد، و نيز فرموده: «لا يسال عما يفعل ، و هم يسالون »(80) ، باز خواست نميشود از آنچه مى كند، بلكه ايشان باز خواست ميشوند.
پس بنابراين خدايتعالى متصرفى است كه در ملك خود هر چه بخواهد مى كند، و غير او هيچكس اين چنين مالكيتى ندارد، باز مگر باذن و مشيت او، اين آن معنائى است كه ربوبيت او آنرا اقتضاء دارد.
معيارها و اساس قوانين عقلائى معيار و اساس و قوانين شرعى است .اين معنا وقتى روشن شد، از سوى ديگر مى بينيم كه خدايتعالى خود را در مقام تشريع و قانونگذارى قرار داده ، و در اين قانون گذارى ، خود را عينا مانند يكى از عقلا بحساب آورده ، كه كارهاى نيك را نيك ميداند، و بر آن مدح و شكر مى گذارد، و كارهاى زشت را زشت دانسته ، بر آن مذمت مى كند، مثلا فرموده : «ان تبدوا الصدقات فنعما هى »(81) ، اگر صدقات را آشكارا بدهيد خوب است ، و نيز فرموده : «بئس الاسم الفسوق »(82) ، فسق نام زشتى است ، و نيز فرموده : كه آنچه از قوانين براى بشر تشريع كرده ، بمنظور تاءمين مصالح انسان ، و دورى از مفاسد است ، و در آن رعايت بهترين و مؤ ثرترين راه براى رسيدن انسان بسعادت ، و جبران شدن نواقص شده است ، و در اين باره فرموده : «اذا دعاكم لما يحييكم »(83) ، دعوت خدا را بپذيريد، وقتى شما را بچيزى ميخواند كه زنده تان مى كند، و نيز فرموده : «ذلكم خير لكم ان كنتم تعلمون »(84) ، اين براى شما بهتر است اگر علم داشته باشيد، و نيز فرموده : «ان اللّه يامر بالعدل و الاحسان »(85) ، تا آنجا كه مى فرمايد:« و ينهى عن الفحشاء و المنكر و البغى »(86) ، خدا بعدل و احسان امر مى كند، و از فحشاء و منكر و ظلم نهى مى نمايد، و نيز فرموده : «ان اللّه لا يامر بالفحشاء»(87) ، خدا به كارهاى زشت امر نمى كند، و آيات بسيارى از اين قبيل .
روش عقلاء در قانونگذارى
يكى از روشهاى عقلا اين است كه ميگويند: هر عملى بايد معلل باغراض ، و مصالحى عقلائى باشد، و گر نه آن عمل نكوهيده و زشت است ، يكى ديگر از كارهاى عقلا اين است كه براى جامعه خود، و اداره آن ، احكام و قوانينى درست مى كنند، يكى ديگرش اين است كه پاداش و كيفر مقرر ميدارند، كار نيك را با پاداش ، جزا ميدهند، و كار زشت را با كيفر.
و همه اينها معلل بغرض و مصالحى است ، بطوريكه اگر در مورد امرى و يا نهيى از اوامر و نواهى عقلا، خاصيتى كه مايه صلاح اجتماع باشد، رعايت نشده باشد، و اگر هم شده باشد، بر مورد خودش منطبق نباشد، عقلاء اقدام بچنين امر و نهيى نمى كنند، كار ديگرى كه عقلا دارند اين است كه سنخيت و سنجش را ميان عمل و جزاى آن رعايت مى كنند، اگر عمل خير باشد، بهر مقدار كه خير است آنمقدار پاداش ميدهند، و اگر شر باشد، بمقدار شريت آن ، كيفر مقرر ميدارند، كيفريكه از نظر كم و كيف مناسب با آن باشد.
باز از احكام عقلاء، يكى ديگر اين است كه امر و نهى و هر حكم قانونى ديگر را تنها متوجه افراد مختار مى كنند، نه كسانيكه مضطر و مجبور به آن عملند، و هرگز به كسى كه دچار لغوه است ، نميگويند: دستت را تكان بده ، و يا تكان نده ، و همچنين پاداش و كيفر را در مقابل عمل اختيارى ميدهند، و هرگز به كسي كه زيبا است مزد نداده ، و به كسى كه سياه و زشت است كيفر نمى دهند، مگر آنكه عمل اضطراريش ناشى از سوء اختيارش باشد، مثل اينكه كسى در حال مستى عمل زشتى انجام داده باشد، كه عقلاء عقاب او را قبيح نميدانند، چون خودش خود را مست و ديوانه كرده ، ديگر نميگويند آخر او در چنين جرم عاقل و هوشيار نبود.
حال كه اين مقدمه روشن شد، مي¬گوئيم اگر خداى سبحان بندگان خود را مجبور باطاعت يا معصيت كرده بود، بطوري¬كه اولى قادر بر مخالفت ، و دومى قادر بر اطاعت نبود، ديگر معنا نداشت كه براى اطاعت كاران بهشت، و براى معصيت كاران دوزخ مقرر بدارد، و حال كه مقرر داشته ، بايد در مورد اولى پاداشش به جزاف، و در مورد دومى كيفرش ظلم باشد، و جزاف و ظلم نزد عقلاء قبيح ، و مستلزم ترجيح بدون مرجح است ، كه آن نيز نزد عقلا قبيح است ، و كار قبيح كار بدون دليل و حجت است ، و خدايتعالى صريحا آنرا از خود نفى كرده ، و فرموده : «لئلا يكون للناس على اللّه حجه بعد الرسل »(88) ، رسولان گسيل داشت ، تا بعد از آن ديگر مردم حجتى عليه خدا نداشته باشند، و نيز فرموده: «ليهلك من هلك عن بينه ، و يحيى من حى عن بينه »(89) تا در نتيجه هر كس هلاك ميشود، دانسته هلاك شده باشد، و هر كس نجات مى يابد دانسته نجات يافته باشد، پس با اين بيانى كه تا اينجا از نظر خواننده گذشت چند نكته روشن گرديد:
اول اينكه تشريع ، بر اساس اجبار در افعال نيست ، و خدايتعالى كسی را مجبور به هيچ كارى نكرده ، در نتيجه آنچه تكليف كرده ، بر وفق مصالح خود بندگان است ، مصالحى در معاش و معادشان ، اين اولا، و ثانيا اين تكاليف از آن رو متوجه بندگان است ، كه مختار در فعل و ترك هر دو هستند، و مكلف بآن تكاليف از اين رو پاداش و كيفر مى بينند، كه آنچه خير و يا شر انجام ميدهند، باختيار خودشان است .
اضلال منسوب به خدا ، اضلال بعنوان مجازات است
آنچه خدايتعالى از ضلالت ، و خدعه ، و مكر، و امداد، و كمك در طغيان ، و مسلط كردن شيطان ، و يا سرپرستى انسانها، و يا رفيق كردن شيطان را با بعضى از مردم ، و بظاهر اين گونه مطالب كه بخود نسبت داده ، تمامى آنها آن طور منسوب به خدا است ، كه لايق ساحت قدس او باشد، و به نزاهت او از لوث نقص و قبيح و منكر بر نخورد، چون برگشت همه اين معانى بالاخره به اضلال و فروع و انواع آن است ، و تمامى انحاء اضلال منسوب به خدا، و لائق ساحت او نيست ، تا شامل اضلال ابتدائى و بطور اغفال هم بشود.
بلكه آنچه از اضلال باو نسبت داده ميشود، اضلال بعنوان مجازات است ، كه افراد طالب ضلالت را بدان مبتلا مى كند، چون بعضى افراد براستى طالب ضلالتند، و بسوء اختيار به استقبالش مى روند، همچنان كه خدايتعالى نيز اين ضلالت را به خودش نسبت داده و فرموده : «يضل به كثيرا، و يهدى به كثيرا، و ما يضل به الا الفاسقين »(90) ، الخ و نيز فرموده : «فلما زاغوا ازاغ اللّه قلوبهم »(91) ، همين كه منحرف شدند، خدا دلهاشان را منحرف تر و گمراه تر كرد، و نيز فرموده : «كذلك يضل اللّه من هو مسرف مرتاب »(92) ، اين چنين خدا هر اسراف گر شكاك را گمراه مى كند.
سوم اينكه قضاء خدا، اگر بافعال بندگان تعلق گيرد، از اين جهت نيست كه فعلا افعالى است منسوب بفاعلها، بلكه از اين جهت تعلق مى گيرد كه موجودى است از موجودات ، و مخلوقى است از مخلوقات خدا، كه انشاءاللّه تعالى در بحث روايتى ذيل ، و در بحث پيرامون قضاء و قدر توضيح اين نكته خواهد آمد.
تفويض با تشريع سازگار نيست
تشريع همانطور كه با جبر نميسازد، همچنين با تفويض نيز نميسازد، چون در صورت تفويض ، امر و نهى خدا به بندگان ، آنهم امر و نهى مولوى ، امر و نهى كسى است كه حق چنان امر و نهيى را ندارد، براى اينكه در اين صورت اختيار عمل را بخود بندگان واگذار كرده ، علاوه بر اينكه تفويض تصور نميشود، مگر آنكه خدايتعالى را مالك مطلق ندانيم ، و مالكيت او را از بعضى مايملك او سلب كنيم .
بحث روايتى پيرامون روايات قضا و قدر و امر بين الامرين
روايات بسيار زيادى از ائمه اهل بيت عليهم السلام رسيده كه فرموده اند: «لا جبر و لا تفويض بل امر بين امرين »(93) ، نه جبر است ، و نه تفويض ، بلكه امرى است متوسط ميانه دو امر، تا آخر حديث.
و در كتاب عيون به چند طريق روايت كرده كه چون اميرالمؤ منين على بن ابيطالب عليه السلام از صفين برگشت ، پيرمردى از آنان كه با آن جناب در صفين شركت داشت ، برخاست عرض كرد: يا اميرالمؤ منين : بفرما ببينم آيا اين راهى كه ما رفتيم بقضاء خدا و قدر او بود، يا نه ؟ اميرالمؤ منين عليه السلام فرمود: بله اى پيرمرد، بخدا سوگند بر هيچ تلى بالا نرفتيد، و بهيچ زمين پستى فرود نشديد، مگر بقضائى از خدا، و قدرى از او.
پيرمرد عرضه داشت : حال كه چنين است زحماتى را كه تحمل كردم ، به حساب خدا مى گذارم ، يا اميرالمؤ منين ، حضرت فرمود: اى پيرمرد البته اينطور هم نپندار، كه منظورم از اين قضاء و قدر، قضا و قدر حتمى و لازم او باشد، چون اگر چنين باشد كه هر كارى انسان انجام ميدهد و يا نميدهد همه بقضاء حتمى خدا صورت بگيرد، آنوقت ديگر ثواب و عقاب و امر و نهى (و تشويق ) و زجر معناى صحيحى نخواهد داشت ، و وعد و وعيد بى معنا خواهد شد، ديگر هيچ بدكارى را نمى توان ملامت كرد، و هيچ نيكوكارى را نميتوان ستود، بلكه نيكوكار سزاوارتر به ملامت مي شود، از بدكار، و بدكار سزاوارتر مي شود به احسان از آن كس كه نيكوكار است ، و اين همان اعتقادى است كه بت پرستان ، و دشمنان خداى رحمان و نيز قدرى ها و مجوسيان اين امت بدان معتقدند.
اى شيخ همين كه خدا به ما تكليف كرده ، كافى است كه بدانيم او ما را مختار ميداند، و همچنين اينكه نهى كرده ، نهيش از باب زنهار دادن است ، و در برابر عمل كم ثواب زياد ميدهد، و اگر نافرمانى ميشود، چنان نيست كه مغلوب شده باشد، و اگر اطاعت شود مطيع را مجبور باطاعت كرده باشد، خدايتعالى زمين و آسمانها و آنچه را كه بين آندو است به باطل نيافريده ، اين پندار كساني است كه كفر ورزيدند، و واى بحال كساني كه كفر ورزيدند از آتش ، تا آخر حديث.
رابطه قضا و قدر و جبر و تفويض
بايد دانست كه يكى از قديمى ترين مباحثى كه در اسلام مورد نقض و ابرام قرار گرفت ، و منشاء نظريه هاى گوناگونى گرديد، مباحثى بود كه ، پيرامون كلام و نيز مسئله قضا و قدر پيش آمد، علماى كلام اين مسئله را طورى طرح كردند، كه ناگهان نتيجه اش از اينجا سر در آورد كه : اراده الهيه به تمامى اجزاء و آثار عالم تعلق گرفته ، هيچ چيز در عالم با وصف امكان موجود نمي شود، بلكه اگر موجودى موجود شود، با وصف ضرورت و وجوب موجود مي شود، چون اراده الهيه به آن تعلق گرفته ، و محال است اراده او از مرادش تخلف بپذيرد و نيز هر چيزي كه موجود نمي شود، و همچنان در عدم مي ماند، بامتناع مانده است ، چون اراده الهيه به هست شدن آن تعلق نگرفته ، و گر نه موجود مي شد، پس آنچه هست واجب الوجود است ، و آنچه نيست ممتنع الوجود است ، و هيچيك از آندو دسته ممكن الوجود نيستند، بلكه اگر موجودند، بضرورت و وجوب موجودند، چون اراده به آن ها تعلق گرفته ، و اگر معدومند، بامتناع معدومند، چون اراده به آنها تعلق نگرفته .
و ما اگر اين قاعده را كليت داده ، همه موجودات را مشمول آن بدانيم ، آنوقت در خصوص افعال اختيارى ، كه از ما انسانها سر مى زند، اشكال وارد ميشود، چون افعال ما نيز موجوداتى هستند، اگر موجود شوند، بطور وجوب و ضرورت موجود مي شوند، و اگر نشوند بطور امتناع نمي شوند، در نتيجه ما به آنچه مى كنيم و يا نمى كنيم مجبور هستيم.
در حالي كه ما در نظر بدوى و قبل از شروع به هر كار در مى يابيم ، كه نسبت انجام آن كار و تركش بما نسبت تساوى است ، يعنى همان قدر كه در خود قدرت و اختيار نسبت به انجام آن حس مى كنيم ، همان مقدار هم نسبت به تركش احساس مى كنيم ، و اگر از ميان آن دو، يعنى فعل و ترك ، يكى از ما سر مى زند، باختيار، و سپس به اراده ما متعين مي شود، و اين مائيم كه اول آنرا اختيار، و سپس اراده مى كنيم ، و در نتيجه كفه آن كه تاكنون با كفه ديگر مساوى بود، مى چربد.
منطق امر بين الامرين
اگر ما درست با منطق قرآن آشنا بشويم،مىبينيم كه هم بايدمعتقد بشويم كه همه چيز به مشيتخداست و هم بايد معتقد بشويم كهكار دنيا و آخرت،كار عالم هستى بىحساب نيست كه هيچ چيزىشرط هيچ چيزى نباشد.خير،هر چيزى شرايط معينى دارد،با شرايط خودش به وجود مىآيد،و بدون آن شرايط محال است به وجود بيايد.
توضيح اينكه همه چيز به مشيتخداست ولى مشيتخدا بر نظام تعلقگرفته است،يعنى مشيت الهى است كه اين حسابها و نظامها را در عالم به وجود آورده.همه چيز به مشيت الهى است ولى اين مشيت الهى استكه براى هر چيزى شرايط و نظامى قرار داده،و براى هر مقصدى راهمعينى قرار داده كه بدون رفتن آن راه محال است انسان به آن مقصدبرسد.اين است معنى«امر بين الامرين».
منطقى كه مىگفت «در عالم هيچ چيزى شرط هيچ چيزىنيست» همان منطق «جبر» است. آن منطق كه مىگفت «بعضى چيزها به مشيت خداست و بعضى ديگر به مشيت خدا نيست» منطق تفويض است، يعنى بعضى چيزها را خدا گفته به من مربوط نيست، هر چه مىخواهد بشود، تفويض كرده، واگذاشته. و اينمنطق كه هم قبول مىكند «همه چيز به مشيت خداست» و هم قبول مىكند كه «در عالم هر چيزى شرايطى دارد» همان منطق امر بينالامرين است.
در قرآن، بعضى از آيات آن، بعضى ديگر را تفسير مىكند يا به تعبير خود قرآن بعضى آيات، آيات مادر است، ام الكتاب است، محكم است. بايد آياتى را كه متشابه است يعنى چند گونه مىشود آنها را تفسير كرد با آياتى كه يك طور بيشتر نمىشود تفسير كرد توضيح داد.مثلا ما از يك طرف در قرآن مىخوانيم« قل اللهم مالك الملك»(94) بگو اى پروردگارى كه مالك همه ملكها وصاحب همه قدرتها تو هستى« تؤتى الملك من تشاء و تنزع الملكممن تشاء»(95) تو به هر كس كه بخواهى ملك و قدرت بدهى مىدهى،و از هر كس كه بخواهى بگيرى و انتزاع بكنى مىگيرى و انتزاعمىكنى.« تعز من تشاء و تذل من تشاء»(96) هر كس را كه تو بخواهى به او عزت مىدهى و هر كس را كه تو بخواهى به ذلت مىنشانى.اين آيه، متشابه استيعنى آن را چند گونه مىشود پياده كرد.حالا اگر ما بوديمو همين يك آيه قرآن، امكان اينكه آن را به گونهاى كه جبرى مذهبانپياده مىكنند پياده نماييم وجود داشت. مىگويد ملك را به هر كهبخواهى مىدهى و از هر كه بخواهى مىگيرى؛عزت را به هر كهبخواهى مىدهى و از هر كه بخواهى مىگيرى.جبرى مذهب همهمين مطلب را مىگويد، منتها از اين مطلب نتيجهگيرى مىكند كه هيچچيزى شرط هيچ چيزى نيست.ديگرى مىگويد:نه،اين اصل مخصوص همه اشياء نيست،يك مواردى هم هست كه به مشيتخدامربوط نيست.يعنى مىگويد اين اصل يك عامى است تخصيصبردار يعنى استثناپذير.ما خيلى كليات در قرآن داريم كه استثنامىپذيرند.
اما اگر ما آيه مورد بحث را محكم اين آيه قرار بدهيم،مادر اينآيه قرار بدهيم،يعنى اين آيه را با آن آيه تفسير بكنيم،مىبينيم هر دوصحيح و كامل است بدون اينكه هيچ ايرادى وارد باشد. آيه مورد بحثمىگويد:« ذلك بان الله لم يك مغيرا نعمة انعمها على قوم حتىيغيروا ما بانفسهم »(97) آن بدين جهت است كه خدا هرگز چنين نبودهاست،يعنى خدائيش ايجاب نمىكند و بر خلاف خدائيش مىباشد كهنعمتى را به گزاف از مردمى بگيرد،مگر آنكه آن مردم قبلا آنچه را كهمربوط به خودشان است تغيير داده باشند.در آن آيه ديگر،از يك نظر،به طور اعم بيان مىكند:« ان الله لا يغير ما بقوم حتى يغيروا مابانفسهم»(98) .اسم نعمت هم در ميان نيست. اعم از نعمت و نقمت است.معنايش اين است:خداوند نعمتى را از مردمى نمىگيرد و به آنهانقمت نمىدهد مگر وضع خودشان را از آنچه كه بودهاند تغيير دادهباشند،و نيز نقمتى را از مردمى نمىگيرد و نعمت به آنها نمىدهد مگرآنكه آنها خودشان را تغيير داده باشند.
اين نعمت و نقمت،همان عزت و ذلتى است كه در آن آيهگفت: «تعز من تشاء و تذل من تشاء»(99) به هر كس بخواهى عزتمىدهى و به هر كس بخواهى ذلت مىدهى.اما آن دو آيه قانون عزتدادن و ذلت دادن را بيان مىكند:بله،عزتها را خدا مىدهد،غير ازخدا قدرتى نيست كه عزت بدهد؛ذلتها را هم خدا مىدهد و غير از خداقدرتى نيست كه ذلت بدهد.منبع تمام قدرتها خداست، غير از او كسىنيست.اما اين را بدانيد كه كار خدا بر عبث نيست،بر اين اساسنيست كه هيچ چيزى شرط هيچ چيزى نباشد و بىجهت به مردمىعزت يا ذلت بدهد مثل كسانى كه چشمهاشان را مىبندند وقرعهكشىمىكنند.« ذلك بان الله لم يك مغيرا نعمة انعمها على قوم حتىيغيروا ما بانفسهم»(100) ،يا آن آيه ديگر:« ان الله لا يغير ما بقوم حتىيغيروا ما بانفسهم»(101) ،يعنى اين را بدانيد كه ذلتگرفتن و عزت دادن، و متقابلا عزت گرفتن و ذلت دادن خدا،همه بهمشيت اوست اما حساب و قانون دارد.تا مردم صالحى خودشان بهسوى فساد نگرايند خدا لطفش را از آنها نمىگيرد و تا مردم فاسدى بهسوى خدا باز نگردند خداوند لطفش را به سوى آنها باز نمىگرداند.
در اين زمينه مخصوصا در نهج البلاغه مطالب زيادى است. خطبهاى هست به نام خطبه قاصعه.وجود مقدس امير المؤمنين على عليه السلام درباره همين مسئله كه قرآن بيان كرده است راجع به عزتو ذلت امم،يك فصل مشبعى بحث مىكند يعنى مطلبى كه مىگويدتوضيح همين آيه قرآن است.
دو حديث از امام صادق علیه السلام
حديث اول در كافى است كه از امام صادق عليه السلامروايت مىكند:«ان الله بعث نبيا من انبيائه الى قومه و اوحى اليه : ان قل لقومك انه ليس مناهل قرية و لا ناس كانواعلى طاعتى فاصابهم فيها سراء فتحولوا عما احب الى ما اكره الاتحولت لهم عما يحبون الى ما يكرهون و انه ليس من اهل قرية و لا اهل بيت كانوا علىمعصيتى فاصابهم فيها ضراء»(102) خدا به يكى از پيغمبرانش كه او را به سوى قومش فرستاده بود چنينوحى كرد به مردمت اطلاع بده كه مردم يك محلى،دهى،شهرى،و به طور كلى مردمى نيستند كه كه بر راه من و اطاعت من باشند يعنى صالح باشند و به همين جهت براى آنها خوشى و نعمت وسعادت بيايد و بعد اينها از ايننعمتها سوء استفاده بكنند يعنى بيافتند در عيش و فساد اخلاق،و فاسدبشوند(به عبارت ديگر مردمى نيستند كه صالح باشند و پشتسر اينصلاح،من برايشان سعادت بياورم ولى بعد اين سعادت و خوشى،آنهارا به سوى فساد بكشاند يعنى از اين نعمتسوء استفاده كنند) مگر اينكه من هم نظرم رادرباره آنها تغيير بدهم و آنچه را كه آنها دوست مىدارند از ايشانبگيرم و چيزى به آنها بدهم كه از آن بدشان مىآيد،يعنى بجاى نعمت،نقمت بدهم. و مردم جايى يا حتى مردم خانوادهاى نيستند كه بر معصيت منو در راه فساد باشند و در نتيجه به ايشان سختىبرسد و برگردند از آنچه من مكروه مىدارم به سوى آنچه محبوب من است مگر آنكه من دو مرتبه نظرم را درباره آنها تغييربدهم و آنچه را كه بر آنها سختى بود عوض كنم و به ايشان خوشى بدهمكه آنها هم راضى بشوند و آن را دوست داشته باشند.
حديث ديگرى را از تفسير«صافى»نقل مىكنند كه امام صادق(ع)فرمود:«كان ابىيقول پدرم امام باقر عليه السلام مىفرمود:ان الله عز و جل قضىقضاء حتما خدا تقدير و حكم حتمى و تخلفناپذير كرده است كه لاينعم على العبد بنعمة فيسلبها اياه حتى يحدث العبد ذنبا يستحقبذلك النقمة خداوند نعمتى را به بندهاش نمىدهد كه آن نعمت را ازاو سلب كند مگر آنكه قبلا آن بنده گناهى مرتكب شده است، يعنىقبلا آن بنده،خودش،خودش را تغيير داده است. »(103)
ممكن است در اينجا ذهنتان برود دنبال اين مطلب كه آيا اگرخداوند به انسان نعمتى داد و انسان گناهى مرتكب شد،آن گناه هرچه مىخواهد باشد،خدا آن نعمت را از انسان مىگيرد،يا ميانگناهان و نعمتهايى كه سلب مىشود رابطه خاصى استيعنى هرگناهى تاثير دارد در سلب نعمت معينى،و در سلب نعمت ديگر اثرندارد كما اينكه هر طاعتى تاثير دارد در جلب يك نعمت معين نه همهنعمتها.مثلا ما به طور كلى مىدانيم كه هم بايد رعايتحق الله رابكنيم و هم رعايتحق الناس.حق الله وظايفى است بين ما و خدا مثلنماز و روزه.حق الناس وظايف مستقيمى است كه ما در برابر مردمداريم از عدالت،انصاف و غيره;تكاليفى است كه نسبت به مردمداريم،حقوقى است كه ديگران بر عهده ما دارند.يكوقت گناه ما ايناست كه حق الله را ادا نمىكنيم، و يك وقت گناه ما اين است كه حقالناس را ادا نمىكنيم. حق الله هم فرق مىكند; يك¬وقت نماز نمىخوانيم، يك¬وقت روزه نمىگيريم، يك¬وقت العياذ بالله شراب مىخوريم، يك¬وقت دروغ مىگوييم، يك¬وقت حج خانه خدا را نمىرويم. همين طور است حقالناس. آيا اينها ديگر فرق نمىكند؟
ارتباط هر گناه با سلب يك نعمتخاص
همين قدر كه انسان يك گناه مرتكب شد خدا هر نعمتى را كه شد از او مىگيرد يا هر گناهى با يك نعمت خاصى ارتباط دارد؟ دومى درست است. حالا يك دليل ذكر مىكنم.
شاهدى از دعاى كميل
در دعاى كميل، اينطور مىخوانيم: اللهم اغفر لى الذنوب التى تنزلالنقم.اللهم اغفر لى الذنوب التى تغير النعم. اللهم اغفر لىالذنوب التى تنزل البلاء. اللهم اغفر لى الذنوب التى تحبسالدعاء گناهان را دسته دسته مىكند: خدايا آن گناهانى را كه نقمترا بر بنده نازل مىكند ببخش، آن گناهانى را كه نعمت را مىگيرد ببخش،گناهانى را كه بلاها را نازل مىكند بيامرز، گناهانى را كهسبب مىشود دعاهاى ما حبس بشود (يعنى حال دعا از ما گرفته بشود كه دعا نكنيم كه اين بدترينش است، يا دعا بكنيم و مستجاب نشود) ببخش. معلوم مىشود هر دستهاى از گناهان يك خاصيت مخصوصبه خود دارد.
آيهى عجيبى است: « و ماكان ربك ليهلك القرى بظلم و اهلها مصلحون»(104) . پروردگار توهرگز چنين نيست كه مردمى را به موجب ظلمى هلاك كند در حالىكه آنها مصلح و اصلاح كنندهاند. اينكه هم ظالمند و هم اصلاح كنندهيعنى چه؟ مقصود از ظلم در اينجا آن ظلم عظيم است كه شرك است،و مقصود از اينكه مصلح هستند يعنى در ميان خودشان مصلحند.پسظلمشان در حق الله است،اصلاحشان در حق الناس. بنابراين قرآناينطور مىگويد كه اگر مردمى خودشان براى خودشان در دنيا خوبباشند اما كافر و مشرك باشند، به عبارت ديگرعدالت در ميانشانبرقرار باشد ولى مشرك باشند،در اين دنيا خدا آنها را معذب نمىكند.
پس معلوم مىشود هر گناهى يك خاصيتى دارد.اين است كه پيغمبراكرم(ص)فرمود:«الملك يبقى مع الكفر و لا يبقى مع الظلم.»(105)
جمله عجيبى است: يك ملك، يك دولت،يك نظام با كفر قابل بقاهست ولى با ظلم قابل بقا نيست. هم كفر گناه است و هم ظلم، اماهر گناهى در يك جهت تاثير دارد. تاثير كفر در اينكه نظام يكزندگى را از هم بپاشد به اندازه ظلم نيست. پس ما اگر دو جمعيتداشته باشيم، يك جمعيت مسلمان باشند ولى در ميان خودشان ظالم باشند، خودشان به يكديگر ظلم بكنند،و جمعيت ديگر كافر باشند امانسبت به خودشان عدالت و انصاف داشته باشند،از نظر اخروى آنمسلمانها مسلما بهتر بودهاند…(106)
جلوهاى از لطف الهى
فردى از امام صادق عليهالسلام پرسيد: آيا خداوند بندگان را بر انجام گناهان مجبور نموده است؟
امام عليهالسلام فرمود: خير. سائل پرسيد: پس حقيقت چيست؟ امام عليهالسلام فرمود: «لطف من ربّك بين ذلك»(107)
كلمهى لطف و لطافت در لغت به معناى ظرافت است و بر شىء نامريى و امر دقيق گفته مىشود، و لطف يكى از صفات جمال الهى و لطيف از اسماى حسناى خداوند است. گاهى صفت ذات الهى بوده و ناظر به علم خداوند به دقايق امور مىباشد، و گاهى صفت فعل خداوند بوده و ناظر به تدبير ويژه و حكيمانهى مبتنى بر رحمت الهى مىباشد.(108) از دو معناى ياد شده، معناى دوم مناسب با مقام است و در نتيجه مقصود از لطف خداوند، كه حدّ وسط ميان جبر تفويض است اين است كه هر يك از جبر و تفويض، با عدل، حكمت و رحمت الهى، كه مبانى لطف فعلى خداوند به شمار مىروند، منافات دارد. بنابر اين ميان آن دو، راه سومى وجود دارد كه مبتنى بر لطف الهى بوده و بيانگر تدبير حكيمانه، عادلانه و رحيمانهى خداوند است، و اين راه كه مظهر لطف الهى است، در عين حال حقيقتى است لطيف و دقيق كه درك آن، فراتر از انديشههاى معمولى است، بدين جهت امام عليهالسلام از تفسير آن براى سائل امتناع ورزيده است.
جز عالمان حقيقت آن را نمىدانند
شخصى از امام صادق عليهالسلام در بارهى جبر و قدر سؤال كرد. امام عليهالسلام فرمود:
«لا جبر و لا قدر و لكن منزلة بينهما، فيما الحق التى لايعلمها الاّ العالم او من علمها ايّاه العالم».(109)
بيان مطلب در قالب مثال
در روايتى ديگر كه از امام صادق عليهالسلام در بارهى حقيقت «امربين الأمرين» سؤال شد، فرمود: «مثل ذلك رجلٌ رأيته على معصية، فنهيته فلم يَنْتَهِ، فتركته ففعل تلك المعصية، فليس حيث لم يقبل منك فتركته كنت انت الذي امرته بالمعصية».(110)
صدر المتألّهين رحمهالله در شرح اين حديث بيان جالبى دارد، مىگويد:
«انديشه و عقل بسيارى از حكما و دانشمندان از فهم و درك حقيقت «امربين الأمرين» فرو مانده است چه رسد به افراد معمولى و افكار سطحى، و مثالى كه امام عليهالسلام انتخاب كرده است براى راهنمايى اين گونه افراد و افكار و حفظ اعتقاد آنان از انحراف به سوى جبر يا تفويض، روشنگر و گوياست، زيرا در اين مثال دو مطلب مورد توجه واقع شده است :
1ـ نهى گنهكار
2ـ باز نداشتن جبرى او از گناه.
مطلب نخست بيانگر اين مطلب است كه او به كلّى به خود واگذار نشده است و در نتيجه انديشهى تفويض باطل است، چنان كه مطلب دوّم بيانگر مجبور نبودن او در مورد گناهى است كه انجام مىدهد».(111)
تفسير امام هادى عليهالسلام :
از امام هادى عليهالسلام در زمينهى جبر و تفويض و امربين الأمرين، رسالهاى نقل شده است، اين رساله را علىبن الحسين بن شعبه حرانى (از علماى شيعه در قرن چهارم هجرى) در تحف العقول و احمد بن على بن ابىطالب طبرسى (از علماى شيعه در قرن ششم هجرى) در احتجاج، نقل كردهاند كه جز در پارهاى تعابير، با يكديگر تفاوتى ندارند. بنا به نقل طبرسى اين رساله پاسخى است كه امام عليهالسلام به نامهى مردم اهواز داده است .
رسالهى مذكور از يك مقدّمه و سه بخش كلّى تشكيل گرديده است، كه يكى از اين بخشهاى سه گانه به شرح و تفسير امربين الأمرين اختصاص يافته و محور بحث نيز روايت امام صادق عليهالسلام است كه فرمودند: «لا جبر و لا تفويض بل امربين الامرين»؛(112) رساله ياد شده حاوى نكات دقيق تفسيرى و كلامى است كه بررسى آنها رساله جداگانهاى نياز دارد و از گنجايش اين بحث بيرون است و ما تنها به نقل قسمتى از آن بخش كه مربوط به امربين الأمرين است، بسنده مىكنيم :
«و لسنا ندين بجبر و لا تفويض، لكنّا نقول بمنزلة بين المنزلتين و هو الامتحان و الاختبار بالاستطاعة التي ملَّكنا اللّه و تعبّدنا بها على ما شهد به الكتاب و دان به الائمّة الأبرار من آل الرسول صلوات اللّه عليهم»
امام هادى عليهالسلام در عبارت فوق با ياد آورى اصل امتحان و تكليف الهى به نادرستى نظريهى جبر اشاره نموده، و با يادآورى اينكه قدرتى كه انسان دارد موهبتى الهى است كه لحظه به لحظه از جانب خداوند به او اعطا مىگردد، به نادرستى نظريهى تفويض پرداخته است. آن گاه براى توضيح اين حقيقت دقيق، مثالى را يادآور شدهاند كه حاصل آن اين است :
هر گاه فردى مالك عبدى باشد و با اينكه از وضعيّت روحى و فكرى او آگاه است بخواهد او را آزمايش كند، در اين صورت قسمتى از اموال خود را به او تمليك مىكند و مواردى را كه صرف آن مال را در آنها مىپسندد و مواردى را كه نمىپسندد به او متذكّر مىگردد و به او ياد آور مىشود كه اين مالكيّت، موقتى بوده و در پى آن زندگى طولانىترى است، و اگر او اموال را در مواردى كه او مىپسندد مصرف كند، در نتيجه در آن زندگى طولانى از پاداش بسيار بهرهمند خواهد بود، ولى اگر برخلاف آن عمل كند، مستوجب عقاب خواهد گرديد، و در طول مدتى كه عبد، مالك آن اموال است پيوسته او را نصيحت نموده، اندرز مىدهد، آنگاه پس از پايان يافتن آن مدت، عبد و اموال را به مالكيّت خالص خود برمىگرداند (با اين كه در طول مدّت مزبور نيز مالكيّت خود را به كلّى قطع نكرده بود) و به وعدهها و وعيدهاى خود جامهى عمل مىپوشد، چنين عبد و مملوكى نه از جانب مولاى خود مجبور بوده و نه به كلّى به حال خود واگذار گرديده است، و نه جبر در مورد او صادق است و نه تفويض.
تطبيق اين مثال در مورد بحث چنين است كه بگوييم: مولى، خداوند بزرگ است و مملوك، فرزندان آدم، و مال، قدرت واسعهى الهى است و فلسفهى آزمايش، اظهار حكمت و قدرت پروردگار، و زندگانى موقّت، سراى دنياست و بخشى از مال كه تمليك عبد گرديده، قدرتى است كه خداوند به بندگان اعطا كرده است، و موارد صرف مال، دستورهاى پيامبران الهى، و مواردى كه از آن نهى گرديده، راههاى شيطان مىباشد و زندگانى ابدى و وعدههاى الهى، سراى آخرت و نعمتهاى ابدى آن است.(113)
تفسير فلسفى امربين الأمرين
تفسير فلسفى امربين الأمرين بر پايه دو اصل فلسفى استوار است:
1. به مقتضاى اصالت و وحدت حقيقت وجود، هستى در همهى مصاديق و مراتب خود آثار ويژهاى دارد و استناد افعال و آثار موجودات ـ اعم از مجرد و مادى، جاندار و بىجان ـ به آنها استناد حقيقى است. چنان كه رابطهى عليّت و معلوليّت ميان موجودات نيز بر پايهى همين اصل قابل تفسير است، يعنى وجود رابطهى تكوينى و ملازمهى وجودى ميان فعل و فاعل و اثر و مؤثّر.
2. هستى امكانى، هويّتى وابسته و نيازمند است، و اين وابستگى و فقر، عين ذات و هويّت اوست، نه زائد و عارض بر آن، زيرا در غير اينصورت، نوعى استقلال و غنا يافته و رقيب و همانند واجب الوجود بالذّات خواهد بود كه با اصل توحيد ذاتى خداوند منافات دارد، و از آن جا كه ايجاد، متفرّع بر وجود است، بنابراين، هستىهاى امكانى، همان گونه كه در وجود خود استقلال ندارند، در ايجاد و فعل نيز مستقل نخواهند بود.
نتيجهى روشن دو اصل مزبور اين است كه افعال انسان، ارتباط تكوينى و حقيقى با قدرت و ارادهى او داشته و او حقيقتا فاعل كارهاى خود مىباشد ـ بنابراين، نظريهى جبر باطل است ـ ولى از آن جا كه هستى او، آفريدهى خداوند و مخلوق اوست، فعل او نيز ـ در عين اينكه استناد تكوينى و حقيقى به او دارد ـ مستند به خداوند مىباشد، پس نظريهى تفويض نيز باطل است. و چون اين دو استناد در طول يكديگرند نه در عرض، هيچ گونه تعارضى رخ نخواهد داد. اين تفسير از نوآورىهاى صدرالمتألّهين است، و پس از وى مورد قبول پيروان حكمت متعاليه صدرايى قرار گرفته است.(114) حكيم سبزوارى برهان مذكور را اينگونه به نظم آورده است:« لكن كما الوجود منسوب لنا فالفعل فعل اللّه و هو فعلنا»(115)
از كسانى كه نظريهى امربين الأمرين را بر همين اساس تفسير نموده، امامخمينى قدسسره است ذيلاً قسمتى از عبارتهاى معظم له را در اين باره از نظر مىگذرانيم:
«بعد ما علم انّ التفويض و هو استقلال الممكن في الايجاد و الفاعلية، و الجبر و هو سلب التأثير عن الموجود و مزاولته تعالى الافعال و الاثار مباشرة و بلا وسط مستحيلان، اتّضح سبيل الأمر بينالأمرين و هو كون الموجودات الامكانية مؤثّرات لكن لا بالاستقلال، فمن عرف حقيقة كون الممكن ربطا محضا، عرف انّ فعله مع كونه فعله فعل اللّه … و هذا عين المنزلة بين المنزلتين و الأمر بين الأمرين …». (116)
مطالعهى كتاب نفس
بهترين راهنما براى درك اين مطلب عميق و چگونگى انتساب افعال انسان به خدادر عين انتساب به خود او، كتاب نفس است كه نسخهى فشردهاى از عالم آفرينش است، چنان كه در قرآن كريم و روايات به مطالعه و تدبر در آن تاكيد شده است :
«وَ فى اَنْفُسِكُمْ، اَفَلا تُبْصِروُن»؛(117) «مَنْ عَرف نَفْسَه فقد عرف ربّه»(118)
افعالى كه از هر يك از اعضا و قواى مختلف انسان سر مىزند، در عين اينكه انتساب حقيقى و تكوينى با آن عضو و قوّه دارد و حقيقتا فعل آن به شمار مىرود، فعل نفس نيز مىباشد. مثلا «ديدن و شنيدن» بدون شك فعل قوّهى باصره و سامعه، و در عين حال فعل نفس مىباشد. بنابراين، نفس در عين اين كه يك واقعيّت است، ولى چون از سنخ مادّه و مادّيات نيست، محدود به مكان و جهت خاصى نبوده و بر همهى اعضا و قواى انسانى، احاطهى تدبيرى دارد، و هيچ يك از قواى بدنى بدون تدبير نفس كارى را صورت نمىدهد.
هويّت و وحدت نفس، پرتوى از هويّت و وحدت خداست، و نحوهى انتساب و استناد همهى هويتهاى امكانى و افعال و آثار آنها به آفريدگار يكتا از سنخ انتساب و استناد افعال و آثار اعضا و قواى انسان به نفس او مىباشد(119)
ذرّهاي استقلال در اختيار انسان ديدن ، عين شرك است
ما اگر بخواهيم به قدر سرسوزني بنده را مستقلاّ در كارهايش مؤثّر بدانيم و مستقلاّ براي او اختياري قائل شويم، به همان قدر خدا را از كار خود معزول كردهايم؛ و شرك غير از اين چيزي نيست.
شرك به معناي نفي الوهيّت و تأثير ذات اقدس او نيست، بلكه شرك عبارت از مشترك قرار دادن كارها به دست خدا و به دست غير اوست؛ و إشراك يعني چنين عملي را انجام دادن. و بنابراين شرك غلط است، و هيچ تفاوت ندارد كه در امور مهمّه باشد و يا در امور غير مهمّه، چيزي را كه براي خدا شريك قرار دهند و آنرا مستقلاّ مؤثّر بدانند اختيار انسان باشد و يا فرشتة آسماني و يا ديو زميني.
و اگر اختيار انسان مستقلاّ مؤثّر نباشد، بلكه در تحت اختيار خدا بوده باشد، اين عين توحيد است و غير از اين چيزي نيست. بلكه اختيار بندگان، عين اختيار حضرت حقّ است سبحانه و تعالي.
و ما نبايد خداي ناكرده اين معني را مستلزم جَبر بدانيم، و لذا براي فرار از جَبر قائل شويم كه اختيار مستقلاّ از ماست، و چون خداوند به علم غيب خود ميدانسته است كه اينچنين بندهاي در وقت آفرينش چنين اختياري را مستقلاّ ميكند، بنابراين به دنبال اين اختيار استقلالي دل او را مُهر ميزند. اين كلام واژگون است.
خداوند ضعيف و بيچاره نيست كه ما چنين وكيل مدافعي از او باشيم، و بخواهيم معارف الهيّه را كه به غلط فهميدهايم، به خورد او داده و بدين توجيهات واهي و تعبيرات بياساس تصحيح كنيم، و به عقيدة خود دفاع از دين بنمائيم، و عياذاً بالله خرابيهاي معارف متقن و أصيل و مبرهن را كه ناشي از خرابيهاي فهم ماست، براي آنكه خوشايند افكار عامّه و طبقة جهّال از مردم باشد بدين آب و رنگها سرو صورتي دهيم؛ و بالاخره و غاية الامر طبق خواست عامّه كه پيوسته ميكوشند تا بتي بتراشند و چون قوم حضرت موسي در غيبت او اشتهاي عبادت عِجل كنند، ما نيز يك قدم در شرك جلوآورده و با اين افكار هماهنگ گرديم . خداوند عزيز است، و معارف الهيّه متين و استوار، و توحيد ذات اقدس او پيوسته چون خورشيد درخشان تابان.
ما در اينجا چند روايت از «اصول كافي« ميآوريم و سپس به بحث مختصري براي روشن شدن مطلب ميپردازيم.
ادامه دارد …
پی نوشت ها :
71ـ سوره بقره آیه 26
72ـ سوره آل عمران آیه109
73ـ سوره مائده آیه 40
74ـ سوره تغابن آیه 1
75ـ سوره بقره آیه 255.
76ـ سوره یونس آیه3.
77ـ سوره رعد آیه 31.
78ـ سوره نحل آیه 93.
79ـ سوره تکویر آیه 29.
80ـ سوره انبیاء آیه 23.
81ـ سوره بقره آیه 271.
82ـ سوره حجرات آیه 11.
83ـ سوره انفال آیه 24.
84ـ سوره توبه آیه 41 .
85ـ سوره نحل آیه 90.
86ـ سوره نحل آیه 90.
87ـ سوره اعراف آیه 28.
88ـ سوره نساء آیه 165.
89ـ سوره انفال آیه 42.
90ـ سوره بقره آیه 26.
91ـ سوره صف آیه 5.
92ـ سوره غافر آیه 34.
93ـ اصول کافی ، ج1 ، ص159.
94ـ سوره آل عمران آیه 26.
95ـ همان.
96ـ همان.
97-سوره انفال آیه 53.
98ـ سوره رعد آیه 11.
99-سوره آل عمران آیه 26.
100ـ سوره انفال آیه 53.
101ـ سوره رعد آیه 11.
102ـ الكافي ج 2 ص 274 ، باب الذنوب ….. ص : 268.
103ـ تفسير«الميزان»ج 9،ص 110.
104ـ سوره هود،آيه 117.
105ـ بحار الأنوار الجامعة لدرر أخبار الأئمة الأطهار، ج72 ص331 ، باب 79 الظلم و أنواعه و مظالم العباد .
106ـ آشنايي با قرآن 3.
107ـ اصول كافى، ج1، باب الجبر و القدر، روايت 8.
108ـ يعبّر باللطافة و اللطف عن الحركة الخفيّة و عن تعاطى الأمور الدقيقة، و قد يعبِّر باللطائف عمّا لا تدركه الحاسة و يصح أن يكون وصف اللّه تعالى به على هذا الوجه و ان يكون لمعرفته بدقائق الامور و ان يكون لرفقه بالعباد في هدايتهم… (المفردات، راغب، مادّهى لطف)
109ـ اصول كافى، ج 1، باب الجبر و القدر، روايت 10.
110ـ البحار الانوارج5ص17و27.
111ـ شرح اصول كافى، ص 416.
112ـ در تحف العقول به جاى «بل امربين الامرين»، «ولكن منزلة بين المنزلين» آمده است.
113ـ تحف العقول، ص 241 ـ 356، ط بصيرتى، قم؛ احتجاج طبرسى، ص 449 ـ 453، ط نشر المرتضى، مشهد.
114ـ اسفارج6، ص 378 ـ 373.
115ـ شرح منظومه، مقصد3، فريده 2، غرر فى عموم قدرته تعالى.
116ـ طلب و اراده، ص 72 و 73.
117ـ سوره زاريات آیه21.
118ـ حديث نبوى معروف.
119ـ ر.ك: اسفار: 6 / 379 ـ 377؛ طلب و اراده، ص 82؛ جبر او اختيار ص 288.
/ن