خانه » همه » مذهبی » جنبش هاي جديد در يهوديت (2)

جنبش هاي جديد در يهوديت (2)

تجديد حيات يهوديت براي زندگي در جهان جديد

جنبش هاي جديد در يهوديت (2)

آگاهي فزاينده نسبت به ضرورت ايراد موعظه به زبان بومي و تبيين يهوديت به شيوه ي جديد و علمي و دفاع از آن بدين شيوه به تأسيس مدارس ديني براي تربيت رهبران مذهبي با تركيبي از شناخت تاريخ يهوديت همراه با تحصيلات دانشگاهي

0049776 - جنبش هاي جديد در يهوديت (2)
0049776 - جنبش هاي جديد در يهوديت (2)

 

نويسنده: ايزيدور اپستاين (1)
مترجم: بهزاد سالكي

 


تجديد حيات يهوديت براي زندگي در جهان جديد
آگاهي فزاينده نسبت به ضرورت ايراد موعظه به زبان بومي و تبيين يهوديت به شيوه ي جديد و علمي و دفاع از آن بدين شيوه به تأسيس مدارس ديني براي تربيت رهبران مذهبي با تركيبي از شناخت تاريخ يهوديت همراه با تحصيلات دانشگاهي مناسب انجاميد. نخستين مدرسه ي جديد براي تربيت رهبران ديني يهود مدرسه ي تربيت طلاب علوم ديني بود كه در سال 1829 در پادوا (2) گشوده شد و سموئيل ديويد لو تساتّو روح حاكم بر آن بود. يك سال بعد مدرسه ي علوم ديني اسرائيلي فرانسه (3) در مس (4) تأسيس شد، و در سال 1859 از آن جا به پاريس انتقال يافت. نخستين مدرسه ي علوم ديني كه در آلمان ايجاد گرديد مدرسه اي در برسلاو بود كه در سال 1854 با مديريت زكريا فرانكل گشوده شد. در سال 1872 مدرسه ي اصلاح در برلين تأسيس شد، كه سرپرست آن گايگر بود. يك سال بعد مدرسه ي علوم ديني ارتدوكس تحت رهبري اسرائيل هيلدسهايمر (5) ( 1820 -1899 ) در همان شهر تأسيس شد، و مدرسه اي كم و بيش نظير مدرسه ي برسلاو در سال 1877 در بوداپست افتتاح گرديد. در انگلستان، در اوايل سال 1855 كالج يهوديان (6) به دست ربي بزرگ ناتان ماركوس آدلر (7) ( 1803- 1890)، سر موسي مونته فيوره (8) ( 1855-1784) و ديگران بنياد نهاده شد.
كالج يهوديان كه در آغاز براي پاسخگويي به نيازهاي منطقه اي 40,000 يهودي، كه در آن زمان جامعه ي انگليسي- يهودي را تشكيل مي دادند، در نظر گرفته شده بود به نهادي بزرگ در حوزه ي مطالعات عبري و سامي وابسته به دانشگاه لندن تبديل شده است. و امروز جايگاه مهمي در حيات ديني و روحاني 750,000 يهودي در كشورهاي مشترك المنافع بريتانيا دارد.
يهوديان آمريكايي به تقليد از الگوي جوامع همتاي خود در اروپا، در سال 1874 شاهد گشايش كالج متحده ي عبري (9)، در سين سيناتي (10)، براي تربيت ربي هاي اصلاح طلب، و در سال 1886 شاهد افتتاح مدرسه ي علوم ديني يهود (11)، در نيويورك، براي تعليم و آموزش ربي هاي محافظه كار بودند. در سال 1896 مدرسه ي (12) ربي اسحاق الحنان (13)، كه يشيوايي (14) نه تنها براي تربيت جديد معلمان و ربي هاي راست دين يا ارتدوكس، بلكه همچنين براي تربيت جديد اشخاص غيرروحاني بود، افتتاح شد.
با وجود تلاش هاي مشترك همه ي اين نيروهاي خلاق و راهگشا در يهوديت، تغيير دين و همگون شدن يهوديان در غرب ادامه يافت و چنان ابعاد وسيعي پيدا كرد كه بنابر شواهد، فروپاشي كامل حيات سازمان يافته ي يهودي را با مرور زمان در اين بخش از جهان رويدادهاي بسيار محتمل الوقوع گرداند. دانش يهوديت بيش از آن انتقادي، عيني، و سرد و بي روح بود كه بتواند گرماي روح حيات يهودي را منتقل سازد. به علاوه، دانش يهوديت بيش از حد تخصصي بود و نمي توانست تأثيري محسوس بر توده ها به جا گذارد. همچنين، راست ديني جديد، علي رغم دستاوردهايش، چندان قادر نبود از رويگرداني توده ي مردم از يهوديت جلوگيري كند. دانش يهوديت با تأكيد بر سنت رايج به جاي توجه به تحصيلات عالي جديد، نتوانست به پرورش روحيه و دانش تلمودي در ميان پير و جوان كمك كند، روحيه اي كه يهوديان همه ي اعصار قوت روحي و شكيبايي اخلاقي خود را از آن گرفته اند و آنان را قادر گردانيده است كه بر همه ي گرايش ها و تأثيرات مخرب پيروز شوند.
آنچه يهوديان اروپاي غربي را از خطر شبه نابودي كه به نظر مي رسيد آنان را تهديد مي كند نجات داد موج گسترده ي مهاجرت يهوديان از روسيه و لهستان و نيز مجارستان طي قرن نوزدهم بود، كه به واسطه ي سطح عالي تر دانش ديني و ديانت سنتي يهودي آنها، نه تنها به تجديد بلكه همچنين به غناي بيشتر حيات يهوديان در سرزمين هاي تازه اي كه در آنها سكني گزيدند كمك كرد.
سطح برتر تربيت ديني يهوديان در روسيه، لهستان و مجارستان ناشي از شبكه ي گسترده ي مدارس تربيت طلاب علوم ديني (‌يشيوت ) (15) در سرزمين هاي بومي آنها بود كه طي نسل هاي متمادي هزاران طلبه ي ديني را پرورش دادند كه شناختي كامل از تورات داشتند و بيم از خداوند مشخصه ي اصلي آنها بود.
مشهورترين يشيواي قرن نوزدهم يشيواي ولوشين (16)، واقع در ليتواني بود كه در سال 1802 به دست حييم بن اسحاق (17) ‌( 1749 -1822) برجسته ترين شاگرد گائون ويلنا (18) تأسيس شد. در اين مدرسه، كه در آن روش هاي تربيتي گائون كاربرد عملي يافت، عالي ترين استعدادها در ميان يهوديان روسيه از تربيت يهودي و منبع الهام مادام العمر خود برخوردار مي شدند. در حدود همين سال موسي سوفر (19) در پرسبورگ (20) يشيوايي براي پانصد طلبه تأسيس كرد، كه بدون وقفه تا آغاز جنگ جهاني دوم داير بود و علما و رهبران مذهبي بسياري براي جوامع يهودي در سرتاسر جهان تربيت كرد. يشيواي معروف ديگر در ليتواني يشيواي اسلابودكا (21)، نزديك كوونو، بود كه در سال 1882 تأسيس شد، و در برنامه ي آموزشي آن مطالعه ي روزانه ي آثار اخلاقي و ساير آثار مذهبي نظير وظايف قلبي از بحيا بن پاقودا (22) و راه صالحان نوشته ي موسي حييم لوتساتو (23) گنجانده شده بود. هدف اين مطالعات، كه به موسار (24) معروف است، عبارت بود از تربيت شخصيت هاي بزرگ مذهبي كه قادر باشند به ديگران در پيمودن راه تقوا و رفتار عادلانه كمك كنند. الگوي اسلابودكا را به زودي يشيواهاي ديگر در اروپاي شرقي پذيرفتند، و اكثر مدارس تلمودي كه طي سال هاي اخير در غرب به وجود آمده اند از اين سرمشق پيروي مي كنند.
پايه گذار مطالعه ي موسار در يشيوت، اسرائيل سالانتر (25) ( 1810 -1883 ) بود، كه بيمناك از تأثيرات مخرب هسكالاي آلماني در روسيه ي زمانه ي خود، در سال 1842 در ويلنا محفلي مذهبي ( استيبل ) (26) تشكيل داد، كه در آن اعضاي همه ي طبقات اجتماع – دانشجويان، متخصصان، بازرگانان، صنعتگران و كارگران- هر روز در شامگاه، كه فضاي غم انگيز تاريكي شب قادر بود و عواطف و احساسات آنها را برانگيزد، براي مطالعه ي آثار ديني- اخلاقي تحت راهنمايي او، دور هم جمع مي شدند. اين انديشه مورد استقبال قرار گرفت و بدين سان جنبش موسار ( 27) تولد يافت، كه نفوذ چشمگيري در حيات يهوديان ارتدوكس داشته است. شعار اصلي اين جنبش اصلاح منش اخلاقي از طريق فرايند تربيت شخصي بود. اين فرايند شامل سه مرحله بود: (1) به انقياد درآوردن همه ي اميال و گرايش هاي مذموم از طريق تربيت منظم قدرت اراده، (2) شناخت ضعف ها و كمبودهاي خود در نتيجه ي خودكاوي و انتقاد از خود، و (3) كوشش آگاهانه براي اصلاح شخصيت، و بدل ساختن فضايل اخلاقي به طبيعت ثانوي. بر طبق تعاليم موسار، از طريق مطالعه ي آثار اخلاقي- ديني كه بايد با تأمل و مراقبه ي آرام دنبال شود، مي توان به تربيت فردي دست يافت. يكي از رهبران اين جنبش به نام سيمحا زيصل زيو اهل خلم (28) اظهار داشت: « نبايد اجازه داد يك روز بدون خو گرفتن به عمل تأمل و مراقبه بگذرد، زيرا مراقبه كليد دست يافتن به حكمت و دانايي، و محور همه ي قواي است كه منجر به رسيدن به مرتبه ي انسان كامل مي شوند » (29).
در اين زمان، در غرب، نيرويي كه از تلاشي و انهدام حيات يهودي جلوگيري كند وجود نداشت. با بررسي اين وضعيت، موسي هس(30) ( 1812- 1875) به اين نتيجه رسيد كه تنها راه نجات يهوديت ناسيوناليسم يهودي است. او در كتاب رم و اورشليم (1862) خود نوشت: « تنها با تجديد حيات قومي است كه نبوغ ديني يهوديان، مانند غول افسانه كه مام زمين را لمس مي كند، از نيروي تازه اي برخوردار خواهد شد، و دوباره از روح پيامبرانه ملهم خواهد گرديد. هيچ يك از مشتاقان روشنگري، حتي فيلسوفاني مانند مندلسون، تاكنون در شكستن پوسته ي سختي كه تعاليم علماي ديني يهوديت را در درون خود محبوس ساخته است بدون اينكه در همان زمان به ايده آل قومي در گوهر دروني آن آسيب برسانند توفيق نيافته اند » (31). او در ادامه مي گويد « آنچه ما بايد در حال حاضر انجام دهيم اين است كه نخست اميد به تجديد حيات سياسي قوم خود را زنده نگاه داريم و سپس همين اميد را آن جا كه فروخفته است از نو بيدار سازيم . »(32)
مسئله ي آشتي دادن مفهوم شهروندي يهودي در دولت هاي غيريهودي با وفاداري به ملت يهود- مشكلي كه ذهن بسياري از معاصران موسي هس، به خصوص در آلمان، را به خود مشغول مي داشت- براي او مسئله ي دشواري نبود. او اظهار مي كند: « عصر فرهنگيِ يهودي- اسپانيايي در حل اين مسئله، يعني اين كه چگونه امكان دارد به معناي كامل كلمه يهودي ميهن پرست شايسته اي بود، و در عين حال در حيات فرهنگي و سياسي كشور محل اقامت خود مشاركت كرد تا آن جا كه اين كشور به سرزمين پدري دوم ما تبديل شود توفيق يافت. »(33)
هس هيچ توهمي در مورد خصومتي كه ديدگاه هاي او در ميان يهوديان در غرب برمي انگيخت نداشت، يهودياني كه در اوهام رهايي از قيود اجتماعي گرفتار بودند. بنابراين، او براي ايجاد انگيزه اي جهت نوزايي يهودي در سرزمين اجدادي خود، نگاهش را به سوي ميليون ها تن از برادران وفادار خود در شرق كه به اوصاف دينداري و علم دوستي آراسته بودند متوجه ساخت.
ناسيوناليسم هس از ايده آل هاي محال موعودباوري يا مسيح باوري عبري متأثر بود. يهوديان، قومي مسيح باور بودند: وظيفه ي تلاش براي تحقق اصول عدالت اجتماعي، همكاري بشري و صلح و آرامش پايدار در جامعه ي بشري سازمان يافته و متحد به عهده ي آنها گذاشته شده بود، و فقط بازگشت به سرزمين آبا و اجدادي به يهوديان امكان مي داد كه وظيفه ي الهي خود را به نحوي شايسته به انجام رسانند و در حوزه ي اجتماعي به تحقق آنچه هس « سبت تاريخي » نوع انسان توصيف مي كند كمك كنند.
فراخوان هس خطاب به يهوديان روسيه و لهستان صدايي در برهوت نبود. در آن زمان در روسيه نوعي تجديد حيات ملي جريان داشت كه هر چند ممكن است عجيب به نظر رسد، از آزادي يهوديان در اروپا الهام مي گرفت. حقوق كاملي كه در بسياري از كشورها به يهوديان داده شد و متعاقباً ارتقا شماري از آنها به مناصب عالي در شوراهاي دولتي و جهان بازرگاني و تجارت را عده ي زيادي از يهوديان اروپاي شرقي به عنوان علائم نزديك شدن نجات مسيحايي تفسير كردند. اين امر به تدريج به تغيير اين باور كهن انجاميد كه بازگشت به فلسطين به طور ناگهاني در ميان معجزات و شگفتي ها از طريق دخالت مستقيم خداوند تحقق خواهد يافت، و موجب تقويت اين باور شد كه نجات و رستگاري تدريجاً به كمك منابع و امكانات بشري پديد خواهد آمد، و خداوند نيروهاي نجات بخش خود را در نقطه ي اوج رستگاري پس از اين كه انسان سهم خود را ادا كرد به نمايش مي گذارد. نخستين نماينده ي اين انديشه ربي صبي هيرش كاليشر اهل تورن (34) ( 1875-1877 ) بود، كه در دريشات صهيونِ (35) ( 1862) خود با اشاره به كتاب مقدس و منابع تلمودي اين نظريه را مطرح كرد كه عصر ظهور مسيح موعود بايد مسبوق به تأسيس مهاجرنشين هاي يهودي در فلسطين باشد، و اين امر بايد از طريق همكاري حكومت هاي علاقه مند و كمك يهوديان ثروتمند انجام گيرد. در نتيجه، او طرحي را براي مهاجرنشين هاي يهودي پيشنهاد كرد كه علاقه ي سر موسي مونته فيوره (36) ( 1784-1885) و لارنس اوليفانت (37) (1829-1888) و نيز ارل شفتسبري (38) ( 1801- 1885) را جلب كرد، و به تأسيس مدرسه كشاورزي ميقوه اسرائيل (39)، در نزديكي يافا (40) در سال 1870 و نخستين مهاجرنشين يهودي، پتح تيقوا (41)، در سال 1878 انجاميد.
احساسات قومي يهوديان روسيه از طريق هسكالا تشديد مي شد كه، چنان كه يادآوري كرديم، از غرب به اين كشور راه يافته بود. اگرچه تحت تأثير سياست هاي آزادمنشانه ي الكساندر دوم (1818 -1881 ) هسكالا گرايش هاي همگون سازي را به نمايش مي گذاشت، قدرت عظيم سنت و دانش علماي يهود، كه اين جنبش در روسيه با آن مواجه شد، آن را به ابزار تجديد حيات قومي يهود و نوزايي يهودي تبديل كرد، كه موجب ظهور نوع تازه اي از متون و ادبيات به صورت كتب و نشريات – يعني ادبيات عبري جديد – گرديد.
از ميان نخستين پيشگامان ادبيات عبري جديد در روسيه نام هاي زير بيش از همه درخور اعتنا هستند: اسحاق بائر لوينسون (42) ( 1788 -1860)، كه به سبب حمايت از اصلاحات در روش هاي آموزشي و دفاع از يهوديت، معمولاً به « مندلسون روسيه » شهرت دارد، آبراهام ماپو (43) ( 1808-1867)، پدر رمان عبري، آبراهام لبنسون (44) (1789-1878)، نخستين كسي كه شعر عبري را در ليتواني پايه گذاري كرد، و فرزندش ميخائيل يوزف (45) ( 1838- 1852)، كه بر اساس دو جلد اشعارش، مي توان چنين داوري كرد كه اگر مرگ زودهنگامش نبود، ‌به بزرگترين شاعر غنايي هسكالاي روسي تبديل مي شد، و يهودا ليب گوردون (46) ( 1831- 1892)، بزرگ ترين شاعر يهودي زمان خودش.
با اين حال، اين نخستين نويسندگان هسكالاي يهودي، چنان ايمان زايدالوصفي به آزادي يهوديان داشتند كه نوشداروي همه ي بدبختي هاي يهوديان را در آن مي ديدند، و از اين رو، مجذوب انديشه ي ناسيوناليسم يهودي شدند. تنها با پرتز اسمولنسكي (‌47) ( 1842 -1885)، داستان نويس رمانتيك و سردبير نشريه اي به زبان عبري، بود كه هسكالا رنگ كاملاً قوم گرايانه به خود گرفت. او بود كه انديشه ي ناسيوناليسم يهودي را در ميان روشنفكران يهود بيدار ساخت. اسمولنسكي بي رحمانه اين تصور را به باد انتقاد گرفت كه يهوديان صرفاً جامعه اي ديني هستند، و عقيده داشت كه يهوديان بايد به همه ي جهان اعلام كنند كه قومي واحد و يگانه اند، اگرچه هيچ حكومت، كشور و سرزميني از آن خود ندارند. در عين حال او تأكيد مي كرد كه يهوديان بايد خود را شهروندان كشورهاي متبوعشان بدانند، و وحدت آنها به عنوان يك ملت تنها وحدت در روح است.
از اين رو، ناسيوناليسم اسمولنسكي ناسيوناليسمي بدون فلسطين بود- ناسيوناليسمي روحاني در دوره ي آوارگي قوم يهود. نخستين مبلغ بازگشت به اسرائيل در روسيه اليعازر بن يهودا (48) ( 1858 -1992) بود. او در مقاله اي با عنوان « پرسش سوزان »، كه در سال 1881 براي نشريه ي هشحر (49) نوشت و در وين انتشار يافت، به جنبش هاي ملي در اروپا اشاره كرد، كه در آنها افراد جوان و كم سن و سال در حال دست يافتن به استقلال سياسي بودند، و عقيده داشت آنچه براي ملت هاي ديگر امكان داشت براي قوم يهود نيز امكان پذير بود. در اين مقاله، او همچنين بر ضرورت بازگشت به زبان عبري به عنوان زبان تكلم تأكيد كرد، به گونه اي كه اين زبان بتواند به زبان روزمره قوم يهود تبديل شود. اين درخواست به اشتياق سوزان تمام زندگي او بدل شد. او كه بعداً در فلسطين ساكن گرديد، تشخيص داد كه اين زبان فاقد واژگان لازم است.
سپس وظيفه ي رفع اين كمبود را به عهده گرفت، و به تأليف يك فرهنگ واژگان ( ميلون ) (50) پرداخت، كه بزرگ ترين و جامع ترين اثر در نوع خود بود، و براي كامل ساختن آن از همه ي منابع عبري- مانند منابع مربوط به كتاب مقدس، تلمود و قرون وسطي – استفاده كرد و واژه هاي جديد خود را به آن افزود و بدين سان به غني ساختن زبان عبري كمك شايان توجهي كرد. او با پافشاري متعصبانه و خودداري اش از تكلم به هيچ زباني مگر زبان عبري، نشان داد كه عبري مي تواند زبان زندگي هر روزه و نيازهاي روزمره باشد، و بدين طريق سخن گفتن به زبان عبري در فلسطين را ممكن ساخت.
در همين زمان همچنين در روسيه يكي از درخشان ترين ستارگان آسمان شعر عبري به نام نحمان بياليك (51) ( 1873-1934) ظهور يافت، كه خلاقيت هنري فوق العاده اش، صور خيال غني و شور و اشتياق پيامبرگونه اش، بيش از هر اثر شاعرانه ي ديگر، به برانگيختن روحيه ي فروخفته ي ناسيوناليسم در ميان توده هاي يهودي كمك كرد. واكنش خشني كه در سال 1881 با جلوس الكساندر سوم به تخت سلطنت آغاز شد، و در قوانين معروف ماه مه 1882 به اوج خود رسيد- قوانيني كه يهوديان را از تحصيل اموال و سكونت در خارج شهر يا انتقال از جايي به جاي ديگر محروم مي ساخت، جدا از محروميت هاي بسيار ديگري كه به آنها تحميل مي گرديد- انگيزه اي فوق العاده براي ناسيوناليسم يهودي در روسيه ايجاد كرد، و آن كشور را سرزمين جنبش ملي يهوديان گردانيد. نخستين فراخوان عمومي براي پيوستن به اين جنبش را در سال 1882 لئو پينسكر (52) ( 1821- 1891) اهل اودسا در كتابچه ي مشهور « آزادسازي خود » (53) اعلام كرد، كه در آن او يهودستيزي را بيماري اجتماعي- آسيب زاي درمان ناپذيري توصيف كرد كه آن را « ترس بيمارگونه از يهوديان » ناميد. به عقيده ي او اين بيماري از بي خانماني يهوديان ريشه مي گرفت كه « براي زندگان مرده اند و براي بوميان، بيگانه؛ براي مقيمان، خانه به دوش اند و براي مستمندان، ميليونر و استثمارگر؛ براي شهروندان، انسان هايي بدون سرزمين اند، و براي همه ي طبقات، رقيبي منفور. بنابراين، يهوديان بايد بار ديگر به يك ملت تبديل شوند، ملتي با سرزميني از آن خود». (54) اين فراخوان به تولد جنبش « عشاق صهيون » (55) انجاميد، كه پينسكر تا زمان مرگش رهبري آن را به عهده داشت. اين جنبش، كه در كنفرانس كاتوويتس (56) در سال 1884 بنيان گذاري شد، به روماني، آلمان، اتريش، آمريكا و نيز انگلستان گسترش يافت. فوري ترين نتيجه ي آن تحرك بخشيدن به ايجاد روستاهاي مبتني بر كشاورزي و اسكان گسترده ي يهوديان در آنها بود. (57) در همان سالي كه كتابچه ي پينسكر منتشر شد، گروهي از جوانان يهودي با نام بيلو (58) كه از حروف اول كلمات عبري « بيت يعقوب لخو ونلخا » (58) ( اي خاندان يعقوب، بيائيد با هم بالا رويم ) (60) تشكيل گرديده، در خاركف (61) سازماندهي شدند. بيلو، كه عمدتاً متشكل از دانش آموزان بود، هدف خود را تبديل شدن به نمونه ي اصلي مستعمره سازي سرزمين كهن اسرائيل مي دانست، و بدين سان پيشتاز اسكان تازه ي يهوديان در فلسطين گرديد.
در سال 1883 بارون ادموند دو روتشيلد پاريسي (62) ( 1845-1934) اين مستعمره نشين هاي در حال تنازع بقا را تحت حمايت خود گرفت و به رشد و آبادي آنها بسيار كمك كرد. ليكن تحت رهبري تئودور هرتسل (63) ( 1860-1904) بود كه ناسيوناليسم يهودي صبغه ي جنبش مذهبي و نوع دوستانه را از دست داد و به جنبشي سازمان يافته و جهاني با آرمان هاي سياسي تغيير يافت. شيوع يهودستيزي (64) خشن در اين زمان در قضيه ي دريفوس (65) در فرانسه، كه در اين زمان متمدن ترين كشور دنيا شناخته مي شد، هرتسل را به اين نتيجه رساند كه تنها راهل حل مسئله ي يهود در تأسيس دولت يهود نهفته است.
افكار هرتسل كم يا بيش مشابه انديشه هاي هس و پينسكر بود، كه تصادفاً هنوز آثار و نوشته هاي آنها را نخوانده بود. اما هرتسل نه تنها نخستين كسي بود كه مسئله ي يهود را به صحنه ي سياست بين الملل كشاند، بلكه همچنين از اعتقادي راسخ برخوردار بود كه آن را به زبان ساده و روشن بيان مي كرد: « يهوديان بايد دولت خود را داشته باشند. » (66) او انديشه هاي خود را در كتاب دولت يهود (67) منتشر شده به سال 1895، بيان كرد، كه به اثر كلاسيك جنبشي كه خود آغازگر آن بود تبديل شد، جنبشي كه به نام صهيونيسم (68) معروف گرديد- نامي كه در سال 1892 ناتان بيرنباوم (69) ( 1864-1937)، يكي از حاميان اوليه ي او، باب كرد. اگرچه هرتسل در جواني خود از يهوديان و يهوديت كناره گرفت، نمي توانست در انديشه هاي خود از سنت مسيح باوري تأثير نپذيرد، و دولتي كه او در ذهن داشت دولتي بود كه نه تنها براي قوم يهود، بلكه براي همه ي ملت هاي دنيا سعادت و بهروزي به ارمغان مي آورد. او نوشت: « جهان به واسطه ي آزادي ما به رهايي دست خواهد يافت، از ثروت ما توانگر مي گردد، و از طريق بزرگي خود ما به بزرگي و عظمت نائل مي شود. هر تلاش و مجاهده اي كه ما در اين جهان به عمل آوريم به همه ي ابناي بشر كمك خواهد كرد. » (70) هرتسل در تعقيب اهداف و برنامه هاي خود، نخستين كنگره ي صهيونيستي را در سال 1897 در بازل (71) تشكيل داد كه در آن برنامه ي صهيونيسم سياسي به اين صورت تنظيم و ارائه گرديد: « هدف صهيونيسم تأسيس سرزميني براي قوم يهود در فلسطين است كه از لحاظ حقوقي و بين المللي داراي پايه هاي مشروع و استوار باشد. »
هنوز اين جنبش رسماً برنامه ي سياسي خود را آغاز نكرده بود كه از سوي ارتدوكس ها و اصلاح گرايان با مخالفت شديد مواجه گرديد. در ميان ارتدوكس ها كساني وجود داشتند كه صهيونيسم را نوعي كوشش براي «‌زير پا گذاشتن سنت ها » تصور مي كردند، در حالي كه ديگراني نيز بودند كه به لحاظ نگرش دنيوي (72) اكثر رهبران صهيونيستي، از تأثيرات اين جنبش بر حيات و عمل ديني يهودي بيم داشتند. در همان حال، بخش بزرگي از يهوديان ارتدوكس، از جمله شخصيت هاي روحاني برجسته اي نظير سموئيل موهيلور (73) ( 1824- 1898 )، با پذيرش ديدگاه كاليشر (74)، از همان ابتدا به اين جنبش پيوستند، و تحت رهبري ربي اسحاق يعقوب راينس (75) (1834-1915) حزبي با نام ميزراحي (76) در درون اين جنبش تشكيل دادند، كه شعار آن اين بود: « سرزمين اسرائيل براي مردم اسرائيل، بر طبق قانون اسرائيل ». از طرف ديگر، در درون اردوي اصلاحات، خصومتي آشتي ناپذير نسبت به صهيونيسم وجود داشت، زيرا اصلاح طلبان اين جنبش را در نزد افكار عمومي جهاني نوعي به چالش طلبيدن جدي نگرش خود درباره ي يهوديان كه بر اساس آن يهوديان صرفاً جامعه اي ديني بودند قلمداد مي كردند. همچنين، به يكسان در ميان ارتدوكس ها و اصلاح طلبان بسياري بودند كه صهيونيسم سياسي را در تعارض با وفاداري به كشوري كه آنان تابعيت آن را پذيرفته بودند مي دانستند.
در ميان مقامات روحاني يهودي كه بيش از هر كس ديگر، در حمايت از صهيونيسم بر يهوديان ارتدوكس تأثير نهادند بايد از آبراهام اسحاق كوك (77) ( 1868-1935)، نخستين ربي بزرگ ارض مقدس، نام برد كه بدون ترديد بزرگ ترين شخصيت مذهبي در نسل خود بود. او اعتقاد راسخ داشت كه اين جنبش ملي، به رغم گرايش هاي دنياگرايانه اش، در تحليل نهايي جنبشي عميقاً مذهبي است و از موهبتي ويژه براي تقوا و دينداري نشئت مي گيرد كه قوم يهود از آن برخوردار است. در نظر او، دو عامل وجود داشت كه به تقدس قوم يهود و تعلق آنها به مفهوم تقوا و پرهيزگاري منجر مي شد. يك عامل ميراث قومي و معنويت دروني يهوديان بود كه به طور موروثي از طريق نياكانشان به آنان انتقال يافت و هرگز به طور كامل محو و ناپديد نشد. عامل دوم اعمال نيك تك تك افراد بود. شور و اشتياق نسبت به ظهور مسيح موعود، كه اين جنبش قومي آكنده از آن بود، و آرمان هاي جهانشمول عدالت و روح دينداري را، كه به آن نيرو و حيات مي بخشيد، تنها مي شد بر اساس روح ميراث قومي كه حاكم بر توده هاي يهود بود تبيين كرد. اين امر اين جنبش ملي را به جنبشي براي نجات و رستگاري بدل مي ساخت، به رغم اين واقعيت كه رفتار ديني افراد به ظاهر آن را تأييد نمي كرد.
دين غالب در ميان حالوتصيم (78) ( پيشگامان ) جوان به طور خاص، ريشه در عقايد و باورهاي آنها داشت، و نمي بايست آن را با پيمان شكني هاي گذشته مقايسه كرد. در اين زمان جوانان كاملاً از همه ي خرافه ها و كيش هاي بت پرستانه، كه دشمنان واقعي تقوا و پارسايي و معنويت هستند، فارغ بودند. ضعف آنان تنها فقدان حساسيت نسبت به احكام الهي به واسطه ي بي بهرگي از درك و شناخت بود. به علاوه، به گفته ي او، بيگانگي آنان با يهوديت، در اغلب موارد ناشي از آرمان هاي عدالت اجتماعي بود، و آنان تصور مي كردند كه به لحاظ عدم مشاركت بزرگ ترهايشان در جنبش هاي انقلابي كه سراسر اروپاي شرقي را فراگرفته بود، هيچ نوع پاسخي در ميان آنان نمي يافتند. اما به نظر آنان، همين تلاش و جستجو در راه عدالت اجتماعي في نفسه « راه روشن پروردگار »‌ بود كه ابراهيم پيشواي قوم يهود وفاداري به آن را به فرزندان و خاندان خود توصيه مي كرد- راه « درستي و عدالت » ( « سفر پيدايش »، باب 18، آيه ي 19 ).
همين باور بود كه بر روابط ربي كوك با يهوديان غيرعامل به احكام دين در فلسطين اثر گذاشت. او همواره به موعظه ي آنها مي پرداخت، با آنها روابط دوستانه برقرار مي ساخت و نسبت به آنها تساهل و بردباري روا مي داشت. همچنين، به جد معتقد بود كه ارض مقدس، به عنوان صحنه ي عالي ترين تجليات تقدس الهي، وظيفه دارد كه نفوذ معنوي خود را حتي بر گنهكاران و خاطيان اعمال كند، زيرا از ميان آنان روزي در اسرائيل جنبشي براي بازگشت به خداوند ظهور خواهد كرد، جنبشي كه مقدر بود سراسر جهان را دربرگيرد. در پرتو اين نتايج عظيم، تجديد حيات اسرائيل براي مردم جهان، و نه فقط براي خود يهوديان، به ضرورتي تبديل شد. او هميشه مي گفت: « اسرائيل به صرف وجود داشتن تأثيرات مقدس خود را اعمال مي كند. بسياري از او تنفر دارند، بسياري به ايذا و اذيت او مي پردازند، اما هيچ كس نمي تواند وجود او را انكار كند، و وجود او همواره فكر و انديشه ي بشري را تحت تأثير قرار خواهد داد و آلودگي هاي نوع انسان را پاك خواهد كرد. » اما اسرائيل اين تأثير را تنها مي تواند از ارض مقدس به مؤثرترين وجه به انجام رساند. در حقيقت، اين واقعيت كه بسياري از مفاهيم يهوديت پيش تر به بخشي از فرهنگ بشري تبديل شده اند، همين كه يهوديان به ارض مقدس بازگردند، اعمال نفوذ معنوي بر ملت هاي ديگر را براي يهوديان بسيار آسان تر خواهد كرد. (79)
ربي كوك به رغم برجستگي و نفوذ فوق العاده اش، نتوانست همه ي نيروهاي ارتدوكس را با خود همراه سازد. شماري از روحانيون ارتدوكس و رهبران غيرروحاني كه به شدت با صهيونيسم مخالف بودند از آن رو كه اين جنبش قوم يهود را ملتي غيرمذهبي معرفي مي كرد و نه « قوم مسيح باور خداوند»، تحت رياست يعقوب روزنهايم (80) ( متولد 1871) در كاتوويتس گرد آمدند و اگوداس اسرائيل (81) را با هدف متحد ساختن قوم يهود بر اساس تورات و حل همه ي مشكلات در ارض (82) ( سرزمين ) اسرائيل و در يهودي نشين ها بر پايه ي تورات بنيان نهادند.
از سوي ديگر، از مخالفان صهيونيسم سياسي يكي نيز آشر كينزبرگ (83) ( 1886-1927) بود كه كل فلسفه ي او بر اساس ناسيوناليسم يهودي قرار داشت؛ آشر معمولاً به نام مستعار خود احدها – عام (84) ( يكي از مردم ) معروف است و بنيان گذار « صهيونيسم فرهنگي » شناخته مي شود. از نظر او، مسئله ي يهود بيش از آن كه سياسي يا اقتصادي باشد مسئله اي فرهنگي و روحاني بود- يعني تلاش و فروپاشي مستمر حيات روحاني يهوديان به دليل فشار فزاينده ي محيط فرهنگي و اجتماعي غيريهودي. از آن جا كه اكثر يهوديان، به هر صورت، ناگزيرند در پراكندگي باقي بمانند، صرف تأسيس دولت يهود قادر به حل مسئله ي يهود نخواهد بود. بنابراين، ‌به عوضِ تأسيس دولت يهود، كه بنا بود يهوديان فرهنگ ها و تمدن هاي مختلف و نامرتبط از همه ي مناطق جهان به آن جا انتقال يابند- انديشه اي كه هرتسل از آن دفاع مي كرد- او خواستار تأسيس نوعي جامعه ي خودمختار يهودي در فلسطين بود كه به تدريج بر اساس عشق و ايمان نخبگان فكري يهود كه ملهم از فرهنگ تاريخي قوم خود هستند بنا شود، نخبگاني كه چون از اجبار همرنگي با الگوهاي بيگانه آزاد هستند، قادر خواهند بود به نبوغ يهودي با ويژگي پايدار آن در تأكيد بر اولويت اخلاقيات مطلق، كه مبتني است بر تساوي اخلاقي انسان ها و وحدت روحاني نوع بشر، آن گونه كه انبياي يهود اعلام كرده اند، امكان بروز بدهند. چنين جامعه اي واقع در سرزمين كهن اسرائيل به منزله ي « مركز روحاني » براي همه ي يهوديان پراكنده در سراسر دنيا خدمت خواهد كرد، تأثيرات روحاني خود را به آنها منتقل خواهد ساخت، و آنها را در پيوند قومي تازه اي متحد خواهد گرداند. بدين سان قوم يهود از لحاظ فرهنگي و روحاني براي بنا كردن دولت يهودي ايده آل در آينده مجهز خواهد شد.
احد ها- عام انديشه هاي اخلاقي يهوديت را از نظام الهياتي دين يهود جدا ساخت. او گرايش اخلاقي بي مانند ذهنيت يهودي را در نيرويي ناخودآگاه در اعماق روح يهودي كشف كرد. با وجود اين، با وفاداري به سنت خود، از انديشه ي رسالت اسرائيل حمايت مي كرد و حكومت آينده را شرط ضروري براي تحقق اميد قوم اسرائيل به ظهور مسيح موعود جهت رستگاري كل نوع بشر مي دانست.
يكي از مبلغان پرشور صهيونيسم فرهنگي مارتين بوبر (85) ( 1878 -1965) است. با وجود اين، برخلاف رويكرد احد ها – عام، كه اساساً عقل گرايانه و دنياگرايانه بود، رويكرد بوبر ديني و عرفاني است. نگرش او به صهيونيسم با سنت كتاب مقدس همساز است كه بنا بر آن قوم يهود از همان آغاز وظيفه ي بنا كردن حكومت جهانشمول خداوند را از طريق تحقق بخشيدن به حق و عدالت در تمامي وجوه حيات جمعي اين ملت به عهده گرفت. ايمان به انجام دادن اين وظيفه به هر لحظه ي حاضر در حيات فردي و گروهي يهوديان معنا مي بخشد، و موجب خلق نوع تازه اي از شخصيت يهودي مي شود كه در آن ايده آل هاي ملت و مصالح نوع انسان در هم تنيده مي شوند. در پرتو اين نگرش، ژرف ترين انگيزه ي ناسيوناليسم يهود انديشه ي ديني- اجتماعي است كه مستلزم همكاري همه ي انسان ها و ملت ها بر اساس تساوي و برادري است.
ناسيوناليسم بوبر مستقيماً با فلسفه ي معروف من- تو (86) ي او ارتباط دارد كه ذات واقعيت را اساساً اجتماعي مي داند، واقعيتي كه شامل مناسبات بين اشخاص، « ميان انسان و انسان » است، رابطه اي كه در عمل اخلاقي و در اذعان به وجود انسان هاي ديگر به عنوان اشخاص به نمايش درمي آيد. اين خود، احساس رابطه ي « من- تو » با « توي ازلي »، يعني خداوند، را به همراه دارد. بنابراين، هدف صهيونيسم بايد بنا كردن حياتي اجتماعي باشد كه مستقيماً در ارتباط با خداوند و تحقق يافته در كمال متقابل افراد اجتماع است.
اگرچه همه ي اينها صرفاً صورت بندي فلسفي معقول و درست آموزه ي يهودي است، بوبر تعليم تلمودي را ناديده مي گيرد، و در واقع، عمل به شعاير ديني يهود را ذاتي كمال مطلوب جامعه اي كه او از آن حمايت مي كند نمي داند. همچنين، او نمي كوشد برنامه اي ارائه كند و نشان دهد كه چگونه بايد به اين انديشه ها واقعيت بخشيد، نكته اي كه نفوذ محدود بوبر بر حيات عملي يهوديان را توضيح مي دهد.
در حالي كه هم احد ها – عام و هم بوبر بر اين باور بودند كه تحقق ايده آل مسيح باورانه، به هر صورتي كه تصور شود، مستلزم بازگشت بني اسرائيل به سرزمين اسرائيل است، فيلسوف معروف نوكانتي آلماني- يهودي، هرمان كوهن (87) ( 1842-1918) موضعي كاملاً مخالف اتخاذ كرد. كوهن، برخلاف اصلاح گرايان، تشخيص داد كه يهوديان صرفاً جامعه اي ديني نيستند، بلكه قوم و ملتي واحدند، اما او فرق روشني ميان مفهوم « مليت » و « استقلال ملي » مي گذاشت؛ مفهوم نخست به وحدت زيستي و تاريخي اشاره مي كند، در حالي كه مفهوم دوم مبين وحدت و يكپارچگي سياسي است. يهوديان در مقام حاملان ايده آل مسيح باورانه، كه تحقق آن با هستي تاريخي آن پيوند دارد، بايد مليت يكپارچه ي خود را حفظ كنند. اين مليت مي تواند در درون چهارچوب دولت هاي سياسي موجود حفظ شود، كه به خصوص با توسعه ي مفهوم دولت، تنوع قومي را در فرهنگ هاي مردماني كه در آنها زندگي مي كنند امكان پذير مي سازد. اما در عين حال جوهره ي اصلي مليت يهود را بايد در ايده آل مسيح باورانه تشخيص داد كه اسرائيل را نماد و مظهر وحدت نوع انسان مي گرداند. به اين اعتبار، قوم يهود نمي تواند به سرزميني خاص محدود شود يا در دولتي مستقل گرد آيد؛ و صهيونيسم، خواه به صورت هر تسلي آن خواه به شكل احد ها- عامي اش، به نظر كوهن، در نقطه ي مقابل دين مسيح باور يهود قرار دارد.
اين بحث و گفتگوها، كه حول مفهوم دولت يهود دور مي زد، در فضايي آكنده از شور و اشتياق فزاينده در ميان توده هاي ستمديده در اروپاي شرقي ادامه يافت، توده هايي كه تجديد حيات دولت يهود را تنها راه گريز از مصايبشان مي يافتند؛ اين بحث ها تا حد زيادي با بي تفاوتي در ميان برادران مرفه تر آنان در غرب رو به رو شد، كه با كل اين انديشه همچون رؤياي خيالبافان برخورد مي كردند. و اگر در سال 1917 به ابتكار حييم وايزمن (88) ( 1874 -1952) انتشار اعلاميه بالفور (89 ) پيش نمي آمد، اعلاميه اي كه بر اساس آن بريتانياي كبير، با تأييد حقوق تاريخي يهوديان در فلسطين، تعهد كرد كه در ايجاد « وطني » براي يهوديان در سرزمين آبا و اجدادي آنان مساعي خود را به كار گيرد، و سه سال بعد حمايت بين المللي از اين اعلاميه صورت نمي گرفت، هنگامي كه جامعه ي ملل (90) قيمومت فلسطين را به بريتانياي كبير واگذار كرد تا بتواند به تعهد خود عمل كند، اين انديشه تنها در حد رؤيايي باقي مي ماند.
موجي از شور و شوق كه سراسر جهان يهوديت را فراگرفته بود از مفاد اين اعلاميه استقبال كرد. هزاران يهودي به سوي فلسطين شتافتند، و همراه خود براي آن كشور تقريباً ويران رفاه و خوشبختي به ارمغان آوردند. آنان باتلاق ها را خشك كردند، زمين هاي خشك و بي آب و علف را آبياري كردند، خاك بي حاصل را بارور ساختند، صنايعي ايجاد كردند، و فلسطين را به ابزارهاي تمدن جديد مجهز ساختند. همچنين، زبان عبري را احيا كردند، نظام تربيتي جامعي به زبان عبري بنيان نهادند، و سرانجام دانشگاهي بر كوه اسكوپوس (91) تأسيس كردند كه نماد عزم راسخ آنها براي ايجاد وطني بر بنيان هاي روحاني بود. با وجود اين، ‌به رغم اين دستاوردها، مخالفت با انديشه ي تأسيس دولت يهود هنوز در ميان برخي از بخش هاي نه چندان كم نفوذ يهودياني كه در يهودي نشين ها ساكن بودند ادامه داشت. اما شتاب رويدادهاي فاجعه آميزي كه تعقيب و آزار يهوديان به دست هيتلر در پي آورد و در جريان جنگ جهاني دوم، كه او محرك آن بود و متأسفانه به نابودسازي حدود شش ميليون يهودي در اروپا، يعني يك سوم كل جمعيت يهوديان جهان، منتهي شد، به اوج خود رسيد از همه ي بيم و اميدها، نظريه پردازي ها و فلسفه ها نيرومندتر بود، و بسياري از مخالفان سرسخت پيشين انديشه ي دولت يهود اكنون از جمله وفادارترين حاميان آن از آب درآمدند.
جلوگيري بريتانياي كبير از مهاجرت و اسكان بازماندگان اردوگاه هاي مرگ و اتاق هاي گاز در اروپا پس از جنگ، به اختلافي مزمن بين يهوديان فلسطين و دولت قيم منجر شد، كه به صدور قطعنامه ي سازمان ملل متحد در جلسه ي 29 نوامبر 1947 انجاميد. بر اساس اين قطعنامه، قيمومت بريتانيا بر فلسطين خاتمه مي يافت و دو دولت مستقل در فلسطين تشكيل مي گرديد، يكي دولتي عربي و ديگري دولتي يهودي.
اكنون همه چيز به سوي يك نقطه ي اوج در حال تغيير بود. در روز پس از كنگره ي نخست صهيونيستي (92) در سال 1897، هرتسل در دفتر خاطرات خود يادداشتي ثبت كرد كه در آن پيدايش دولت يهود را پنجاه سال پس از آن روز با اطمينان پيش بيني مي كرد (93). در بعدازظهر جمعه 14 مه 1948، تقريباً به طور دقيق پنجاه سال بعد، بن گوريون (94) رهبر صهيونيست ها، يك صد تن از شخصيت هاي برجسته و خبرنگاران را به جلسه اي در موزه ي تل آويو دعوت كرد و اظهار داشت: « ما در اين جا تأسيس دولت يهود در فلسطين را اعلام مي كنيم؛ نام اين دولت اسرائيل خواهد بود. » در ساعت 4 و 38 دقيقه ي بعدازظهر آن روز بود كه دولت يهود تولد يافت.
بدين سان رؤياي هرتسل واقعيت يافت، و اميد دوهزار ساله ي بني اسرائيل به تحقق نهايي خود نزديك مي شود.

پي‌نوشت‌ها:

1. نويسنده از علماي يهود بوده و مطالب فوق را براساس نوع نگاه خود به دين يهود نوشته است؛ لذا سايت راسخون، در خصوص صدق و كذبِ اين نوشته مسئوليتي ندارد.
2. Padva
3. Seminaire Israelite de France
4. Metz
5. Israel Hildesheimer
6. Jews College
7. Chief Rabbi Nathan Marcus Adler
8. Sir Moses Montefiore
9. Heberw Union College
10. Cincinnatti
11. Jewish Theological Seminary
12. اين مدرسه به ياد ربي اسحاق الحنان (1817-1896)، اسپكتور اهل كوونو ( Kovno ) يكي از مهم ترين شخصيت هاي روحاني نسل خود و مرجعي با شهرت جهاني، نام گذاري شد كه به خاطر فتاوي اش، كه در آنها اصولي تازه براي تفسير تورات ابداع كرد مشهور است.
13. Rabbi Issac Elchanan
14. Yeshivah
15. Yeshivoth
16. Voloshin
17. Hayyim ben Isaac
18. Gaon of Vilna
19. بنگريد به فصل 19.
20. Presburg
21. Slabodka
22. بنگريد به فصل18.
23. بنگريد به فصل 20.
24. Musar
25. Isreal Salanter
26. Stiebel
27. Mosar Movement
28. Simcha Zissel Ziv of Khelm
29. به نقل از Jacob B. Agus,Guideposts in Modern Judaism(New York,1954),p. 26
30. Moses Hess
31. Rome and Jerusalem(Engl. trans. by M. Waxman,New York,1943),p. 77
32. op. cit,p. 146
33. op. cit,p. 108.
34. Rabbi Zvi Hirsch Kalisher of Thorn
35. Derishath Zion
36. Sir Moses Montefiore
37. Lawrence Oliphant
38. Earl of Shaftesbury
39. Mikweh Israel
40. Jaffa
41. Petah Tikwah
42. Isaac Baer Levinson
43. Abraham Mapu
44. Abraham Lebenson
45. Michael Joseph
46. Yudah Leib Gordon
47. Peretz Smolenski
48. Eliezer ben Yehuda
49. Hashahar
50. lexicon (Millon)
51. Nachman Bialik
52. Leo Pinsker
53. Auto-Emancipation
54. به نقل از Sh. Spiegel,op. cit,p. 216
55. Choveve Zion
56. Conference of Kattowitz
57. و از همين زمان ( ‌يا حتي پيش تر از آن ) يهوديان درصدد برآمدند كه با كمك دوستان مسيحي شان، كشورهاي اسلامي به ويژه عثماني را به تصرف درآورند تا بتوانند دولت يهودي را در ارض مقدس ( در فلسطين ) ايجاد نمايند، فلذا تمام همت خود را براي از بين بردن معارضان به كار بستند، تا جايي كه توانستند امپراتوري 900 ساله ي عثماني را به چند كشور تقسيم نمايند و از آن ميان، فلسطين را براي خود انتخاب كنند! ( راسخون ).
58. Bilu
59. Beth Jacob Lechu Wenelechah
60. بنگريد به « كتاب اشعياي نبي»، باب 2، آيه ي 5.
61. Kharkov
62. Baron Edmunde Rothschild of Paris
63. Theodore Herzel
64. anti-Semetism
65. Dreyfus: افسر فرانسوي ( 1859-1935) كه به اتهام خيانت زنداني شد ولي بعدها معلوم گرديد كه قرباني يهودستيزي و دسيسه شده است. – م.
66. به نقل ازJ. Fraenkel,Theodore Herzel,London,1946,p. 602
67. The Jewish State
68. Zionism
69. Nathan Birnbaum
70. op. cit
71. Basel
72. secular
73. Samuel Mohilever
74. Kalisher
75. Rabbi Isaac Jacob Reines
76. Mizrachi كوتاه نوشت Merkaz Ruchani ( مركز روحاني ) است، انديشه اي كه در بطن هدف ديني و روحاني صهيونيسم مذهبي قرار دارد، و در همان حال از Mizrad (شرق ) مشتق مي شود، كه نماد خاستگاه سنت يهودي و عشق وفادارانه به سرزمين مقدس است.
77. Abraham Isaac Cook
78. Chalutzim
79. بنگريد به I. Epstein,Abraham Yitzhak Hocohen Kook(1951),p. 19
80. Jacob Rosenheim
81. Agudas Israel
82. Eretz
83. Asher Kinzberg
84. Ahad Ha-am
85. Martin Buber
86. I-Thou
87. Hermann Cohen
88. Chain Weizmann
89. Balfour Declaration
90. League of Nations
91. Mount Scopus
92. First Zionist Congress
93. « اگر بخواهيم مذاكرات كنگره بازل را در يك جمله خلاصه كنم- چيزي كه جرئت علني ساختن آن را ندارم- خواهم گفت: در بازل دولت يهود را ايجاد كردم. اگر قرار بود اين را با صداي بلند اعلام كنم، همه با قهقهه از من استقبال مي كردند. اما شايد پنجاه سال بعد از اين، و قطعاً پنجاه سال پس از اين تاريخ، درستي اين پيشگويي را درك خواهند كرد. » به نقل از A. Bein,Theodore Herzel ( Eng. trans. by Maurice Samuel,Phildelphia 1945),p. 243
94. Ben Gurion

منبع مقاله :
اپستاين، ايزيدور، (1388)، يهوديت: بررسي تاريخي، ترجمه: بهزاد سالكي، تهران، مؤسسه پژوهشي حكمت و فلسفه ايران، چاپ دوم.

 

 

دیدگاهتان را ثبت کنید

آدرس ایمیل شما منتشر نخواهد شد