جوانان بهشتي (1)
جوانان بهشتي (1)
عبدالله بن عبدالمطلب
نويسنده: معصومه سادات ميرغني
هر کس او را مي ديد، مي ايستاد و به چهره ي زيبايش خيره مي شد. مردان شهر او را براي دختران خود مي خواستند و خيلي ها به چهره اش که نگاه مي کردند، مي گفتند: «در چهره اش نور بشارتي مي بينيم؛ نوري شبيه نور پيامبري! خوشا به حال چنين جوان زيبا و با کمالي». (1)
بوي مشک و عنبرش، از هر کجا که رد مي شد، به مشام مي رسيد. هر گاه يکي از مردم مکه او را براي دخترش خواستگاري مي کرد، عبدالله سر به زير مي انداخت، سکوت مي کرد و از شرم صورتش سرخ مي شد. (2)
مصعب بن عمير، اشراف زاده ي قهرمان
نويسنده: معصومه سادات ميرغني
جواني بود در کمال رفاه و آسايش، زيبا، عفيف و بلند همت! از همان لحظه که شنيد ياران پيامبر، در خانه ي ارقم جمع مي شوند به آن ها پيوست. هر روز با شوق شنيدن صداي پيامبر و گوش سپردن به آيات قرآن، روانه ي خانه ي ارقم مي شد. مخفيانه از خانه اش راه مي افتاد و در تمام کوچه پس کوچه ها مراقب بود کسي او را نبيند، ولي جاسوس ها همه جا بودند و خبر را به مادرش، خناس رساندند. مادر با چهره اي برافرخته منتظر آمدن پسرش بود و در حياط خانه راه مي رفت. معصب در حالي که به آيات خوانده شده فکر مي کرد، روانه ي خانه شد. از پيچ کوچه گذشت و همين که در حياط را باز کرد، صداي فرياد مادرش را شنيد: «واي بر تو! شنيده ام که به ياران محمد پيوسته اي. آه چه مصيبت بزرگي! آخر تو که بهترين لباس ها را مي پوشي و بر بهترين اسب ها سوار مي شوي، تو که همه ي جوانان مکه به حالت غبطه مي خورند، براي چه به جمع فقرا پيوستي؟ آخر به آينده ات بينديش!»
به مادر نگاهي کرد و با مهرباني گفت: «نه مادر جان! ديگر نمي توانم شب و روز در اين همه ثروت غرق باشم و ببينم عده اي به دنبال لقمه اي نان و خرما هستند. همه با هم برابريم. من هم مي خواهم مثل ديگر مردم باشم». صداي فرياد مادر بلندتر شد، آن قدر که به گوش همسايه ها هم رسيد. (3)
آزار مشرکان مکه شديدتر شده بود. پيامبر به مسلمانان فرمود: «از مکه به سمت حبشه هجرت کنيد؛ خبر را که شنيد، شبانه از زندان خانه گريخت و به مهاجران پيوست.
پيامبر عازم حج بود که عده اي از نمايندگان قبيله ي تازه مسلمان اوس و خزرج نزد او رفتند و گفتند: «اي رسول خدا! مي خواهيم براي ما معلمي انتخاب کني تا اسلام را بيشتر به ما بشناساند». حضرت اندکي فکر کرد، سپس او را احضار فرمود و از وي پرسيد: «اي مصعب! دوست داري خدمتي براي مسلمانان انجام دهي؟» لبخند زد و گفت: آري اي رسول خدا! حضرت فرمود: «به مدينه برو و به مردم آنجا قرآن بياموز و مفاهيم دين را به ايشان تعليم بده». (4)
از دور مي آمد. عباي کهنه اي بر دوش داشت و لباسي وصله دار پوشيده بود. کساني که او را مدت ها پيش، در قبيله اش ديده بودند، تعجب کردند. پيامبر او را ديد. به سمتش اشاره کرد و به يارانش فرمود: «به او خوب بنگريد که چگونه قلبش را روشن و نوراني کرده است. او را نزد پدر و مادرش مي ديدم که از بهترين غذا ها و آشاميدني ها و لباس ها استفاده مي کرد، ولي محبت و دوستي خدا و رسولش او را به اين وضع درآورده است». (5)
ا
سامه بن زيد، فرمانده ي جوان
نويسنده: معصومه سادات ميرغني
نگاهم به رسول خداست و مثل بقيه منتظرم تا ببينم چه کسي را فرمانده ي سپاه مي کند. پچ پچ گروهي را مي شنوم: «حتماً يکي از بزرگان را برمي گزيند. تا بزرگان صحابه هستند، کسي ديگر شايسته ي فرمانروايي نيست».
رسول الله دستش را بالا مي آورد. به طرف من اشاره مي کند و مي گويد: «اين شخص را به فرمانروايي برگزيدم».
همه ي سر ها به طرفم برمي گردد. با تعجب نگاهم مي کنند. خودم هم باورم نمي شود؛ آخر من جوان ترين فرد سپاهم. همهمه ي مهاجران و انصار بلند مي شود:
– اين محمد! چرا جواني 18 ساله را بر ما بزرگان برتري مي دهي؟
– اين شيوه، خلاف سياست مداري است.
– از او شايسته تر هم در اين جمع هست.
نگاهشان مي کنم و چيزي نمي گويم. چهره ي پيامبر برافروخته مي شود. و با ناراحتي مي گويد: «ياوه نگوييد. به شما توصيه مي کنم با اسامه از در نيکي وارد شويد. او جوان است، ولي به خدا سوگند همانند پدرش شايسته ي امارت و فرماندهي است. او براي بر دوش گرفتن مسئوليت هاي جنگي و اجتماعي آماده است، از زير پرچم او شانه خالي نکنيد تا از رحمت و توجه خاص خداوند برکنار نگرديد». (6)
اشک هايم جاري مي شود. رسول خدا (ص) جلو مي آيد و پرچم را به دستم مي دهد و به چهره ي تب دارش نگاه مي کنم و مي گويم: «پدر و مادرم به فدايت! چند روزي مهلت بدهيد تا خداوند به شما سلامتي دهد. شما در اين حال به سر مي بريد. و من نمي توانم به عزم پيکار بروم، آخر چگونه با دلي پر از درد از شما جدا گردم؟»
با مهرباني و آرامش فرمود: «جهاد و پيکار در راه خدا در همه ي احوال واجب است و به هيچ عنوان ساقط نمي شود». سپس به مهاجران و انصار رو کرد و چنين فرمان داد: «سپاه اسامه را مجهز کنيد. رحمت خدا از مردمي که از اين سپاه جدا مي شوند، دور باد». (7)
زيد بن حارثه
فرمانده ي دوم سريه (8) موته بود. از سال سوم هجرت تا پيش از جنگ موته هم هفت سريه را فرماندهي کرده بود. با وجود اعتراض ها، پيامبر خدا او را براي فرماندهي برگزيد. (9)
وقتي حضرت خديجه، او را به پيامبر بخشيد، پيامبر آزادش کرد و پسر خوانده ي پيامبر شد. زيد بن محمد صدايش مي کردند تا اينکه آيه ي «ادعوهم لابائهم» (10) نازل شد و حکم پسر خواندگي اش باطل گرديد. از آن پس به زيد بن حارثه مشهور شد.
پيامبر او را بسيار دوست داشت. سومين مرد جواني بود که پس از بعثت پيامبر، ايمان آورده بود. هميشه کنار پيامبر بود تا جايي که حضرت به وي گفت: تو برادر و دوست ما هستي. (11)
«مايل هستي تو را به ازدواج زينب، دختر عمه ام در بياورم؟»
از شرم سرش را پايين انداخت و چند روز بعد همسر دختر عمه ي پيامبر شد. (12)
تنها همراه پيامبر در سفر طائف بود. وقتي بزرگان ثقيف، سفيهان و بردگان را وا داشتند تا با دشنام و فرياد، دنبال پيامبر راه بيفتند و ايشان را سنگ باران کنند، زيد بن حارثه از پيامبر دفاع کرد.
در اين سفر، پا هاي پيامبر و سر زيد زخمي شد. (13)
افتخار بزرگ او اين بود که از ميان صحابه فقط اسم او در قرآن آمده بود. (14)
در جنگ موته پس از شهادت جعفربن ابي طالب، به دستور پيامبر، فرمانده ي سپاه شد.شجاعانه جنگيد تا به شهادت رسيد.
پيامبر با شنيدن خبر شهادتش، بسيار گريست. هرگاه وارد خانه ي جعفر و زيد مي شد مي گفت: «اين دو، برادر و هم سخنم بودند و با آنان انس گرفته بودم». (15)
جعفربن ابي طالب
برادر علي و سرپرست مهاجران مکه به حبشه بود و در مجلس نجاشي، پادشاه مسيحي حبشه، آياتي از سوره ي مريم را خواند و حقيقت اسلام را براي آن ها گفت. حرف هاي جعفر آن قدر در آن ها اثر گذاشت که نجاشي، فرستادگان قريش را برگرداند و از مهاجران به خوبي پذيرايي کرد. (16)
ده سال از علي (ع) بزرگ تر بود و بيست ساله بود که بعد از برادرش، علي مسلمان شد. از جهت قيافه بسيار شبيه پيامبر بود. حضرت رسول درباره ي او فرمود: «خداوند، مردم را از شاخه هاي مختلف آفريد، ولي من و جعفر از يک شاخه و از يک درختيم. (17)
هميشه افتخار مي کرد که در دوران جواني هرگز شراب نخورده، دروغ نگفته و هميشه پاک دامن بوده است. هيچ وقت هم بت نپرستيده بود. (18)
وقتي از حبشه برگشت، پيامبر او را در آغوش گرفت، پيشاني اش را بوسيد و فرمود: «به خاطر کدام خوش حال تر باشم؟ به خاطر فتح خيبر يا به خاطر رسيدن به جعفر؟ (19)
هميشه به فکر فقيران و درماندگان بود. به همين دليل به او مي گفتند «ابا المساکين»؛ يعني پدر بيچارگان. (20)
در جنگ موته، فرمانده ي اول بود. پرچم به دست راستش بود، رجز مي خواند و مي جنگيد.
وقتي دست راستش را قطع کردند، پرچم را با دست چپ گرفت. وقتي دست چپش را نيز قطع کردند، پرچم را با بازو هايش نگه داشت، تا اينکه شهيد شد.
وقتي پيامبر خبر شهادتش را شنيد فرمود: «خدا به جاي دو دست جعفر، دو بال به او داده تا در بهشت پرواز کند». (21)
بعد از شهادتش شاعري درباره ي او چنين سرود: آن روز فقيران و مستمندان در سوگ فرو رفتند؛ زيرا «پدر بيچارگان» را از دست داده بودند. مرگ جعفر به قدري تلخ و دردناک بود که ماه درخشان در سوگ او تيره شد و آفتاب پر نور کسوف کرد و نزديک بود براي ابد، چهره از جهانيان بپوشاند. (22)
حنظله بن ابي عامر
مراسم عروسي اش با جنگ احد هم زمان شد. نزد پيامبر رفت و اجازه گرفت تا شب عروسي کنار همسرش باشد. آن شب به همسرش گفت فردا همراه پيامبر به ميدان جنگ مي رود! صبح روز بعد به ميدان جنگ رفت. همه با حيرت گفتند: حنظله بن ابي عامر آمد! حنظله مشغول جنگ شد. سپاهيان کفر، محاصره اش کردند و او را به شهادت رساندند.
پيامبر درباره ي او فرمود: «ديدم که فرشتگان خدا، خنظله را ميان زمين و آسمان با آب باران غسل مي دهند». به همين دليل، لقب «حنظله غسيل الملائکه» را گرفت. (23)
عتاب بن اسيد
بيست و چند ساله بود که والي مکه شد. نامش عتاب بن اسيد بود؛ جواني رشيد و با تدبير. نخستين اميري بود که پس از فتح مکه، نماز جماعت برپا کرد.
در جنگ حنين، سپاه بايد از شهر خارج مي شد. براي اداره ي شهر، فرمانداري لايق و مدبر لازم بود.
پيامبر، عتاب را صدا زد و فرمود: «آيا مي داني تو را بر چه مقامي گمارده ام؟ تو را بر حرم خدا و ساکنان مکه معظمه امير و حاکم کردم که اگر بهتر از تو را مي شناختم، او را برمي گزيدم». (24)
معاذبن جبل
جواني زيبا و از بهترين هاي قوم خود بود. پس از فتح مکه، مردم يمن از پيامبر، معلم قرآن خواستند. پيامبر هم او را براي آموزش قرآن برگزيد. نامش معاذبن جبل بود و پيامبر او را امير يمن کرد. (25)
در 18 سالگي ايمان آورد. در 20 سالگي در جنگ بدر شرکت کرد و وقتي به يمن مي رفت، 28 سال داشت. (26)
وقتي به يمن مي رفت، پيامبر از او پرسيد: ملاک داوري تو در حل اختلاف چه خواهد بود؟
گفت: کتاب خدا، قرآن.
حضرت پرسيد: اگر در آن موضوع، در کتاب خدا چيزي نباشد؟
گفت: بر اساس قضاوت هاي رسول خدا (ص).
پيامر پرسيد: اگر اتفاقي بيفتد و درباره ي آن در قضاوت رسول خدا (ص) چيزي نباشد؟
گفت: تلاش مي کنم بر اساس عدل و انصاف قضاوت کنم.
پيامبر سر به آسمان کرد و خدا را شکر گفت. (27)
پي نوشت:
1. جعفر سبحاني، فروغ ابديت، ج 1، ص 123.
2. احمد صدر حاج سيد جوادي، بهاءالدين خرمشاهي و کامران فاني، دايرة المعارف تشيع ، ج 11، ص 73.
3. محمود حکيمي، اشراف زاده ي قهرمان. (برداشت آزاد)
4. سيد محمد بحرالعلوم، اصحاب رسول اکرم (ص) (همگام با پيامبر)، ترجمه: محمد علي اميني، ص 122.
5. حلواني، نزهة الناظر و تنبيه الخاطر، ج 1، ص 154.
6. مهدي واحديان درگاهي، سپاه اسامه، ص 33.
7. محمد محمدي اشتهاردي، سيماي دو مرد، ص 43.
8. سريه: به جنگ هاي زمان رسول خدا مي گفتند که حضرت در آن شرکت نمي کرد.
9. نک: محمد ابراهيم آيتي، تاريخ پيامبر اسلام، صص 241-244.
10. احزاب: 5.
11. صحيح بخاري، ص 736.
12. نک: محمد حسين طباطبايي، الميزان في تفسير القرآن، ج 16، ص 322.
13. نک: احمد بن ابي يعقوب، تاريخ يعقوبي، ج 2، ص 394.
14. احزاب: 37.
15. نک: عباس قمي، سفينة البحار، ج 1، ص 575.
16. ابن اثير، اسدالغابة في معرفة الصحابه، ج 4، ص 143.
17. همان، ص 158.
18. همان.
19. نک: صدوق، الخصال، ص 77. هم زمان با بازگشت مهاجران از حبشه، مسلمانان قلعه خيبر را فتح کرده بودند.
20. نک: اسد الغابة في معرفة الصحابه، ج 4، ص 328.
21. همان، ص 329.
22. محسن امين عاملي، اعيان الشيعه، ج 4، ص 126.
23. نک: علي بن ابراهيم قمي، ج 1، ص 117.
24. نک: اسد الغابة في معرفة الصحابه، ج 3، ص 556.
25. ابن عبدالبر، الستيعاب في معرفة الاصحاب، ج 3، صص 2 و 14.
26. ابن هاشم، سيرة النبويه، ج 4، ص 143.
27. ابن عساکر، تاريخ مدينه دمشق، ج 58، ص 412.
منبع: گلبرگ جوان، شماره ي 113