خانه » همه » مذهبی » جوان باش هميشه

جوان باش هميشه

جوان باش هميشه

اين يک اتفاق نيست که جوان و جواني مورد توجه و اهتمام جدي معصومين(ع)است.روايات متعدد ازايشان،خود مهر تأييدي براين موضوع است؛ چنانچه رفتار و کردار ايشان مورد توجه جوانان قرار مي گرفت.حق جويي جوانان باعث آن شد که تعاليم اسلام پس از تبليغ توسط پيامبر(ص)، در ابتدا مورد توجه آنها قرار بگيرد تا جايي که اولين گروندگان اسلام به سخن پيامبر(ص)، جوانان بودند و اکثريت مهاجرين به حبشه را جوانان تشکيل مي دادند.حتي فرستاده مشرکان که براي بازپس گيري مهاجران سراغ پادشاه حبشه آمد،آنان را جوانان گمراه!قوم خود مي دانست.

47d39962 0d45 4416 b9b8 b164904de822 - جوان باش هميشه

14883 - جوان باش هميشه
جوان باش هميشه

 

نويسنده:يوسف مهدوي

 

جوان و جواني در دل و ديده معصومين(ع)
 

اين يک اتفاق نيست که جوان و جواني مورد توجه و اهتمام جدي معصومين(ع)است.روايات متعدد ازايشان،خود مهر تأييدي براين موضوع است؛ چنانچه رفتار و کردار ايشان مورد توجه جوانان قرار مي گرفت.حق جويي جوانان باعث آن شد که تعاليم اسلام پس از تبليغ توسط پيامبر(ص)، در ابتدا مورد توجه آنها قرار بگيرد تا جايي که اولين گروندگان اسلام به سخن پيامبر(ص)، جوانان بودند و اکثريت مهاجرين به حبشه را جوانان تشکيل مي دادند.حتي فرستاده مشرکان که براي بازپس گيري مهاجران سراغ پادشاه حبشه آمد،آنان را جوانان گمراه!قوم خود مي دانست.همراهي و حمايت جوانان تاجايي بود که پيامبر(ص)مي گويد:«شما را به جوانان سفارش مي کنم.چه آنها مرا پذيرفتند و پا به سن گذاشتگان با من مخالفت کردند.»اين موضوع در انتصابات پيامبر(ص)و ديگر معصومين(ع)هم جاري بود.ايشان جوانان را گروهي نمي دانستند که فقط مي شود از شور و احساساتشان سوء استفاده کرد بلکه انرژي، شجاعت، حق پذيري و …را صفاتي مناسب براي مسووليت پذيري مي دانستند که در جوان و دوران جواني جمع مي شوند.بنابراين بسياري از منتخبين معصومين(ع)براي انجام مسووليت هاي مختلف از ميان جوانان بودند.
سن و سالي از پيامبر(ص)گذشته بود ولي هنوز گهگاهي راجع به آن پيمان حرف مي زد؛ پيمان جوانمردان.مي گفت در جواني در دوران جاهليت در خانه عبدالله پسر جدعان با عده اي قراري گذاشتيم که هر وقت به کسي ظلمي شد، کمکش کنيم.اگر همين حالا هم کساني بخواهند چنين پيماني ببندند شرکت مي کنم.
فاطمه(س)موقع وفات جوان بود.به اسماء گفت:«از حمل جنازه زن ها نگرانم.حجم بدنشان معلوم مي شود».
اسماء گفت:«نگران نباش.درحبشه چيزي ديده ام که الان برايت درست مي کنم».
اسماء چند چوب تر آورد.خمشان کرد و دو طرف آنها را به کنار تختي بست.بعد روي چوبها را چادر کشيد و تابوتي ساخت.فاطمه(س)که آن را ديد خوشحال شد و خنديد.از روزي که پدرش از دنيا رفته بود تا آن لحظه حتي تبسم هم نکرده بود.
فاطمه(س)موقع وفات هنوز جوان بود.اما از مرگ نمي ترسيد، نگران حجاب بعد از مرگش بود.
پيامبر(ص)و اصحابش جايي جمع بودند .مرد مريضي از مقابلشان رد شد.بعضي از اصحاب گفتند:«مرد ديوانه است».
پيامبر(ص)به آنها گفت:مرد مريضي دارد و ديوانه نيست و گفت:«ديوانه آن مرد و زني است که جواني خودش را در غير فرمانبرداري خدا هدر داده باشد».
پيامبر(ص)خوش نداشت براي جنگ احد بيرون از مدينه با دشمن روبه رو شود.نظر خودش را با اصحاب در ميان گذاشت.بزرگان مهاجر و انصار نظر پيامبر(ص)را قبول کردند اما جوانان که خيلي از آنها به دليل کم سن وسالي در جنگ بدر شرکت نکرده بودند به شوق شهادت با اين نظر مخالفت کردند و گفتند:«اي رسول خدا!ما را بر سر دشمن ببر تا فکر نکنند که ترسيده ايم و از ناتواني و زبوني در شهر مانده ايم».
پيامبر(ص)اصرار جوان ها را که ديد، نظر آنها را قبول کرد.
مدتي بعد از فتح مکه، جنگ حنين پيش آمد.پيامبر(ص)که بايد با سربازانش از مکه خارج مي شد، بايستي فرماندار خوبي تعيين مي کرد.هر چند بين مسلمانان و اصحاب، جاافتاده و با تجربه زياد بودند ولي پيامبر(ص)عتاب، پسر اسيد را انتخاب کرد و به او گفت:«تو را امير و حاکم حرم خدا و ساکنان مکه کردم و اگر از تو بهتر مي شناختم حتماً او را انتخاب مي کردم».
بزرگان و پيرمردهاي مکه ناراحت شدند از اين کار پيامبر(ص)و گفتند اين تحقير اهل مکه است.اما پيامبر(ص)جواب داد:«هربزرگي با فضيلت نيست بلکه هر بافضيلتي بزرگ است.شما نبايد کم سني عتاب را مبناي اعتراض خود کنيد».
عتاب 21 سال بيشتر نداشت.
امير المؤمنين(ع)همراه غلامش قنبر براي خريد لباس به بازار بزازها رفته بودند.فروشنده اول او را شناخت.علي(ع)براي اينکه مقام و منزلتش درمعامله اثر نکند به مغازه ديگري رفت.دو لباس خريدند؛يکي دو درهم و يکي به قيمت سه درهم.لباس سه درهمي را داد به قنبر.
قنبر گفت:«شما با مردم حشر و نشر داريد منبر مي رويد.اين لباس براي شما لازم تر است.»
امام(ع)جواب داد:«عوضش تو جوان هستي و به قشنگي و زيبايي علاقه داري.»
خواهر و برادري براي پرسيدن سوال شرعي سراغ پيامبر(ص)آمده بودند.فضل،پسر عباس و پس عموي جوان و خوش چهره پيامبر(ص)هم همراهش بود.مرد سوالش را مي پرسيد و فضل مبهوت زيبايي زن شده بود.پيامبر(ص)چانه فضل را گرفت و صورتش را گرداند و دوباره مشغول جواب دادن شد.
فضل اما از طرف ديگر به زن نگاه کرد.پيامبر(ص)دوباره صورت او را برگرداند.مرد که سوالاتش تمام شد و پيامبر(ص)جوابش، محمد(ص)دست روي شانه فضل گذاشت و گفت:«اگر کسي چشم و زبان خودش را حفظ کند خداوند ثواب حج قبول شده به او مي دهد».
بيمار بود پيامبر(ص)که مسلمين آماده جنگ با روم مي شدند.تمام بزرگان و شيوخ مهاجر و انصار در لشکر حاضر بودند.پيامبر(ص)بايد فرماندهي براي لشکر انتخاب مي کرد.
اسامه پسر زيد را صدا کرد و پرچم را به او داد و گفت:«اسامه دوست داشتني ترين مردم پيش من است.شما را سفارش مي کنم با او خوش رفتار باشيد».
اسامه 18 ساله، امير پيامبر(ص)بود بر تمام بزرگان و پيرمردان و جوانان لشکر.
«دوست ندارم هيچ جوان مسلماني را ببينم مگر اين که روزش را در يکي از اين دوحالت شروع کرده باشد:يا عالم باشد يا متعلم.اگر نه عالم باشد و نه دنبال علم، وظيفه اش را خوب انجام نداده و اگر وظيفه اش را خوب انجام ندهد جواني اش را هدر داده و هدر دادن جواني گناه است و به خدا جاي گناهکار جهنم.»
امام صادق(ع)جوان ها را اين طور دوست مي داشت.
امام علي(ع)در نامه اي به پسرش امام حسن(ع)نوشت:«دل جوان مثل زمين کشت نشده است، هر چه در آن بکارند قبول مي کند.به همين خاطر من به تاديب تو پرداختم قبل از آنکه دلت سخت شود و انديشه ات هواي ديگري بگيرد.»
عکاف، از جوانان اهل مدينه آمده بود پيامبر(ص)را ببيند.
پيامبر پرسيد:«زن داري؟»گفت:«نه!»
پيامبر(ص)پرسيد:«مشکلي داري؟»گفت:«نه!»
پيامبر(ص)گفت:«توکه سالم و دارا هستي!»گفت:«بله شکرخدا!»
پيامبر(ص)گفت:«پس تو از برادران شيطاني!يا بايد از راهبان مسيحي باشي يا اگر مسلماني مثل مسلمانان رفتار کن.زن گرفتن از سنت هاي من است.بدترين شما بي زنان هستيد و بدترين مرده ها مجرد ها.زن بگير که خطا کاري.»
گفت:«يا رسول الله قبل از اينکه از جايم بلند شوم مرا زن بده!»
پيامبر گفت:«کريمه دختر کلثوم حميدي را به ازدواج تو در مي آورم».
جواني وارد مدينه شد.دنبال خانه اي گشت براي اجاره کردن.زني گفت خانه اجاره اي دارد.خانه دو اتاق داشت که دري بينشان بود.
مرد جوان گفت:«بين اتاقها در است و من جوانم.»
زن گفت:«در را مي بندم».
مرد اثاثش را به خانه آورد.به زن گفت:«در را ببندد.»
زن گفت:«از بستن در ترس برم مي دارد.بگذار باز باشد.»
مرد جوان گفت:«نه!هم من جوانم، هم تو.کاري به تو ندارم.پيشت هم نمي آيم.»
مرد جوان رفت پيش امام صادق(ع)و ماجرا را گفت.امام صادق گفت:«از آن خانه بيرون برو چون هر وقت زن و مرد در خانه اي خلوت کنند، سومين نفر شيطان است.»
جواني را ديد رشيد و نيرومند؛در اوج شکوفايي و نشاط.پرسيد:«او چه کاره است؟»
گفتند:«يا رسول الله !بيکار.»
پيامبر(ص)ناراحت شد و گفت :«از چشمم افتاد.»
پيرزني از پيامبر خواست دعا کند تا برود به بهشت.پيامبر(ص)گفت:«پيرزنها به بهشت نمي روند.»
پير زن به گريه افتاد و پيامبر(ص)به خنده و گفت:«مگر نشنيدي که خدا در قرآن گفته ما آنها را آفرينش نويني بخشيديم ؛ يعني پيرزن جوان مي شود وبعد به بهشت مي رود.بهشت جاي جوان هاست.»
پيامبر(ص)دست جواني را گرفت و نشان داد و گفت:«آتش جهنم هيچ وقت اين دست را نمي سوزاند.اين دستي است که خدا و پيامبرش آن را دوست مي دارند.»
دست جوان از کارگري پينه بسته بود.
جواني پيش پيامبر آمد و گفت:«دوست دارم در راه خدا بجنگم.»
پيامبر(ص)گفت:«در راه خدا جهاد کن.اگر بميري، ابدي مي شوي و بهشتي و اگر زنده برگردي گناه هايت بخشيده مي شوند و مي شوي مثل روزي که به دنيا آمده اي.»
جوان گفت:«پدر و مادرم پير شده اند و به من احتياج دارند.راضي نيستند به جهاد بروم.»
پيامبر(ص)گفت:در خدمت پدر و مادرت باش.به خدا يک روز کمک به آنها از يک سال جنگيدن بهتر است.»
ابي جعفر احول ، از ياران و دوستان امام صادق(ع)مدتي در بصره مشغول تبليغ معارف دين و انديشه هاي اهل بيت(ع)بود.روزي امام(ع)او را ديد و پرسيد:«مردم بصره چطورند؟ روش اهل بيت را قبول مي کنند؟»
ابي جعفر احول گفت:«تعداد کمي قبول مي کنند.»
امام(ع)گفت:«تبليغت را روي جوانان متمرکز کن.آنان زودتر حق را قبول کرده وسريع تر به خير و صلاح گرايش پيدا مي کنند.
امام(ع)کليد روش تبليغ اهل بيت(ع)را به دست ابي جعفر داده بود.
مردي از امام صادق(ع)پرسيد:چرا حضرت يعقوب در خواست بخشش پسرهايش را عقب انداخت ولي يوسف فوراً آنها را بخشيد و برايشان دعا کرد؟»
امام صادق گفت:«چون قلب جوانان زودتر از پيران حق را قبول مي کند.»
روزي جوان نورسي که هنوز موهاي صورتش کامل درنيامده بود، در منا سراغ امام صادق(ع)رفت.امام(ع)احترام زيادي به او گذاشت و در حالي که بزرگان و پيرمردهاي شيعه آنجا بودند، او را کنار خودش نشاند.اين کار امام براي بعضي از آنها سنگين بود.
امام(ع)گفت:«هشام جواني دانشمند است که با دانش و انديشه خودش با تمام قدرت به ما کمک مي کند.»
پيرمرد ناراحت بود.پرسيدند:«چرا دمغي؟».گفت:«مگر نشنيده اي که ياران مهدي(عج)همه جوان هستند و بينشان پير نيست مگر به مقدار نمک درغذا و سرمه در چشم؟»
پيرمرد حق داشت ناراحت باشد.
منبع:نشريه آيه، ويژه نامه دين و فرهنگ.

 

دیدگاهتان را ثبت کنید

آدرس ایمیل شما منتشر نخواهد شد