جوان حقيقت جو
در يكي از روستاهاي اصفهان يا اطراف شيراز فعلي به دنيا آمد. نامش را روزبه نهادند.(1) پدرش كاهن زرتشتيان و كارش هيزم نهادن بر شعله آتش بود، تا آتش كه به گمان زرتشتيان مظهر خدا بود، هميشه روشن باشد، ولي روزبه آيين زرتشتي را نپذيرفت. رئيس كاهنان به همراه پدر، كوشيدند او را از عقيدهاش منصرف كنند.
جوان حقيقت جو
سلمان فارسي
در يكي از روستاهاي اصفهان يا اطراف شيراز فعلي به دنيا آمد. نامش را روزبه نهادند.(1) پدرش كاهن زرتشتيان و كارش هيزم نهادن بر شعله آتش بود، تا آتش كه به گمان زرتشتيان مظهر خدا بود، هميشه روشن باشد، ولي روزبه آيين زرتشتي را نپذيرفت. رئيس كاهنان به همراه پدر، كوشيدند او را از عقيدهاش منصرف كنند.
ـ پسر جان! اين پست عالي در معبد را با حقوق كلان بپذير، همه جوانان آرزوي چنين مقامي را دارند… .
ـ اي پدر! اين تقاضا را از من نكن و بدان هيزمي كه از جنگل براي شعلهور كردن آتش و تبديل آن به خاكستر آورده ميشود، ممكن نيست كه خدا و معبود مردم باشد.
زندانش كردند، ولي او گريخت و به سوي بيابان روانه شد تا راه نجاتي بيابد.
با كارواني به سوي شام حركت كرد؛ چون شنيده بود ريشه دين مسيحيت در شام است. خود را به اسقفي رساند و مدتها با او بود. نزديك مرگ اسقف، از او پرسيد: اكنون، مرا به چه كسي ميسپاري؟ اسقف گفت كه به عموريّه برود و به راهب آنجا بپيوندد.
به عموريه رفت و سالها نزد راهب آنجا بود تا لحظه مرگ راهب نيز فرا رسيد.
ـ بعد از مرگ، مرا به كه ميسپاري؟
ـ امروز كسي را كه عقيده درستي داشته باشد نميشناسم، ولي به زودي پيامبري از كيش ابراهيم(ع) مبعوث ميشود. به سرزميني كه محصولش خرماست هجرت كن تا به او برسي. او نشانههاي بسياري دارد، از جمله آنكه در ميان دو شانهاش مُهر نبوت است و هديه را ميپذيرد، ولي صدقه را نه.
و سلمان به طرف حجاز حركت كرد.
در مسير راه، يك يهودي، او را به بردگي گرفت و به مدينه برد. او ماجراي مسلمان شدنش را اينگونه بيان ميكند: روزي يكي از اقوام اربابم به باغ آمد و گفت: مردم گرد يك نفر جمع شدهاند و او را پيامبر ميدانند. ميگويند از مكه هجرت كرده و به مدينه آمده است.
من بالاي درخت بودم. تا اين سخن را شنيدم، لرزهاي بر اندامم افتاد، با سرعت پايين آمدم و شتابزده پرسيدم: چه خبر است؟
اربابم مشتي بر سينهام كوبيد و گفت: اين كارها به تو مربوط نيست. مشغول كار خود باش! شب فرا رسيد. با اجازه اربابم، مقداري خرما به خدمت حضرت بردم. خرما را نزد او نهادم و گفتم: اين خرما صدقه است، از آن بخوريد.
پيامبر به همراهانش فرمود: شما بخوريد، من نميخورم.
با خود گفتم: اين يك علامت؛ پيامبر صدقه نميپذيرد.
بار بعدي، مقداري خرما نزد حضرت بردم و گفتم: اين هديه است، بخوريد. حضرت از آن خرما خورد! با خود گفتم: اين دومين علامت صدق پيامبري.
بار سوم كه به حضور حضرت رسيدم، پشت سر او ايستادم و با دقت به اطراف شانهاش نگريستم تا مهر نبوت را بنگرم. ايشان عباي خود را از دوش خود كنار زد، ناگاه نشانه نبوت را ديدم و بوسيدم و گريستم. پيامبر مرا نزد خود نشاند و سرگذشتم را از آغاز براي آن حضرت بازگو كردم. ايشان شاد شد و من در محضر وي مسلمان شدم.
پيامبر سلمان را از اربابش خريد و آزاد كرد. همچنين او را سلمان ناميد، به نشانه سلامت و پاكي روح وي.(2)
در يكي از روستاهاي اصفهان يا اطراف شيراز فعلي به دنيا آمد. نامش را روزبه نهادند.(1) پدرش كاهن زرتشتيان و كارش هيزم نهادن بر شعله آتش بود، تا آتش كه به گمان زرتشتيان مظهر خدا بود، هميشه روشن باشد، ولي روزبه آيين زرتشتي را نپذيرفت. رئيس كاهنان به همراه پدر، كوشيدند او را از عقيدهاش منصرف كنند.
ـ پسر جان! اين پست عالي در معبد را با حقوق كلان بپذير، همه جوانان آرزوي چنين مقامي را دارند… .
ـ اي پدر! اين تقاضا را از من نكن و بدان هيزمي كه از جنگل براي شعلهور كردن آتش و تبديل آن به خاكستر آورده ميشود، ممكن نيست كه خدا و معبود مردم باشد.
زندانش كردند، ولي او گريخت و به سوي بيابان روانه شد تا راه نجاتي بيابد.
با كارواني به سوي شام حركت كرد؛ چون شنيده بود ريشه دين مسيحيت در شام است. خود را به اسقفي رساند و مدتها با او بود. نزديك مرگ اسقف، از او پرسيد: اكنون، مرا به چه كسي ميسپاري؟ اسقف گفت كه به عموريّه برود و به راهب آنجا بپيوندد.
به عموريه رفت و سالها نزد راهب آنجا بود تا لحظه مرگ راهب نيز فرا رسيد.
ـ بعد از مرگ، مرا به كه ميسپاري؟
ـ امروز كسي را كه عقيده درستي داشته باشد نميشناسم، ولي به زودي پيامبري از كيش ابراهيم(ع) مبعوث ميشود. به سرزميني كه محصولش خرماست هجرت كن تا به او برسي. او نشانههاي بسياري دارد، از جمله آنكه در ميان دو شانهاش مُهر نبوت است و هديه را ميپذيرد، ولي صدقه را نه.
و سلمان به طرف حجاز حركت كرد.
در مسير راه، يك يهودي، او را به بردگي گرفت و به مدينه برد. او ماجراي مسلمان شدنش را اينگونه بيان ميكند: روزي يكي از اقوام اربابم به باغ آمد و گفت: مردم گرد يك نفر جمع شدهاند و او را پيامبر ميدانند. ميگويند از مكه هجرت كرده و به مدينه آمده است.
من بالاي درخت بودم. تا اين سخن را شنيدم، لرزهاي بر اندامم افتاد، با سرعت پايين آمدم و شتابزده پرسيدم: چه خبر است؟
اربابم مشتي بر سينهام كوبيد و گفت: اين كارها به تو مربوط نيست. مشغول كار خود باش! شب فرا رسيد. با اجازه اربابم، مقداري خرما به خدمت حضرت بردم. خرما را نزد او نهادم و گفتم: اين خرما صدقه است، از آن بخوريد.
پيامبر به همراهانش فرمود: شما بخوريد، من نميخورم.
با خود گفتم: اين يك علامت؛ پيامبر صدقه نميپذيرد.
بار بعدي، مقداري خرما نزد حضرت بردم و گفتم: اين هديه است، بخوريد. حضرت از آن خرما خورد! با خود گفتم: اين دومين علامت صدق پيامبري.
بار سوم كه به حضور حضرت رسيدم، پشت سر او ايستادم و با دقت به اطراف شانهاش نگريستم تا مهر نبوت را بنگرم. ايشان عباي خود را از دوش خود كنار زد، ناگاه نشانه نبوت را ديدم و بوسيدم و گريستم. پيامبر مرا نزد خود نشاند و سرگذشتم را از آغاز براي آن حضرت بازگو كردم. ايشان شاد شد و من در محضر وي مسلمان شدم.
پيامبر سلمان را از اربابش خريد و آزاد كرد. همچنين او را سلمان ناميد، به نشانه سلامت و پاكي روح وي.(2)
پی نوشت ها :
1. درباره نام اصلي سلمان، نامهاي ديگري نيز در تاريخ آمده است.
2. محمد محمدي اشتهاردي، زندگي پرافتخار سلمان فارسي، صص 22 ـ 36 (با کمي تلخيص).
منبع: