حسن و قبح و بايد و نبايد(1)
حسن و قبح و بايد و نبايد(1)
بايد و نبايد
برخي از تعابير اخلاقي اي كه ما بكار ميبريم بدين صورت است: «راستگويي بايد كرد»، « عدل بايد ورزيد»، «ايثار بايد كرد»، «دروغگويي نبايد كرد»، «ظلم نبايد كرد» و … حال اين پرسش قابل طرح است كه مفهوم بايد و نبايد كه محمول اين تعابير اخلاقي هستند، چه نوع مفاهيمي ميباشند و اوصاف آنها چيست و …(الخ)
مفاد و مضمون «بايد و نبايد»
واژه «بايد» و «نبايد» كه در موارد امر و نهي بكار ميروند در بعضي از زبانها نقش معناي حرفي را ايفا ميكنند (مانند «لام» امر و «لا» نهي در زبان عربي) و در همه زبانها (تا آنجا كه اطلاع بدست آمده است) جايگزين هيئت و صيغه امر و نهي ميشوند. چنانكه عبارت «بايد بگويي» جانشين «بگويي» و عبارت «نبايد بگويي» جانشين «نگوي» ميشود. ولي گاهي هم بصورت مفهوم مستقل و بمعناي «واجب» و «ممنوع» بكار ميروند. چنانكه بجاي عبارت انشايي «بگوي» جمله اخباري «واجب است بگويي»يا«گفتن تو واجب است» بكار ميرود. اين تفنّنات كمابيش در زبانهاي مختلف، وجود دارد و نميتوان آن راكليدي براي حلّ مسائل فلسفي تلقي كرد و مثلاً نميتوان ويژگي عبارتهاي حقوقي و قضايي را، انشايي بودن آنها قرار داد. زيرا چنانكه ملاحظه شد ميتوان بجاي عبارتهاي انشايي، جمله هاي خبري را بكار برد.
واژه «بايد» چه بـصورت معناي حرفي بكار رود و چه بـصورت معناي اسمي و مستقل و نيز واژه هاي جانشين آن مانند واجب و لازم، گاهي در قضايايي بكار ميرود كه بهيچوجه جنبه ارزشي ندارند. چنانكه معلم در آزمايشگاه بـه دانش آموز ميگويد: «بايد كلروسديم را با هم تركيب كني تا نمك طعام بدست بيايد». يا پزشكي به بيماري ميگويد «بايد از اين دارو استفاده كني تا بهبود يابي» در تمام اين موارد واژه «بايد» بكار برده شده است و در تمام موارد واژه «بايد» بر ضرورت و وجوب دلالت ميكند (و نبايد بر عدم ضرورت و وجوب) به بيان ديگر در تمام گزاره ها و تعابير سابق مفاد «بايد» را چيزي جز ضرورت و وجوب تشكيل نميدهد و «نبايد» نيز مضموني جز عدم ضرورت و وجوب ندارد. از اينرو مفاد و مضمون محمولات اخلاقي بايد و نبايد همانا ضرورت و عدم ضرورت است. حال نخستين گام براي تأمل در اين مفاهيم اين است كه روشن شود اساساً مفهوم ضرورت چگونه براي ذهن حاصل شده است. بدنبال اين مسئله بايد بدين امر نيز پرداخت كه ضرورت بر چند قسم ميباشد و آنگاه در نهايت بايد ديد كه مفهوم «بايدِ» اخلاقي ناظر به كدام قسم از اقسام ضرورت ميباشد.
نحوه انتزاع مفهوم ضرورت يا روانشناسي ذهن
ضرورت مفهومي است كه در آغاز از طريق علم حضوري درك ميشود انسان پس از درك حضوري رابطه «توقف» و نياز بين حالات و عواطف و … با نفس بـرابطه علي و معلولي بين نفس و حالات و اوصاف آن متوجه ميگردد و آنگاه با همين يافت حضوري بـرابطه ضروري بين علت (نفس) و معلول (حالات و …) واقف ميشود و بـه مفهوم ضرورت نائل ميآيد. بدين ترتيب كه هرگاه نفس را مييابد معلولات آن را بطور قطعي و ضروري مييابد و هرگاه معلولات نفس را درك ميكند وجود نفس را نيز بصورت قطعي و حتمي مييابد و آنگاه ذهن او از اين يافت حضوري بمفهوم ضرورت ميرسد. در واقع ذهن از اين فرايند حضوري عكس برداري ميكند و معنا و مفهوم وجوب و ضرورت واصل ميشود.
ضرورت در انحاء ديگر خود، از طريق علم حضوري قابل درك است. مانند ضرورت از ناحيه وجود حالات و… نسبت بـوجود نفس (از جانب معلول بـعلت) و يا ضرورت بين دو معلول نفس مانند ضرورت بين وجود صور ذهني و وجود اراده كه هر دو معلول نفس هستند (ضرورت بين دو معلول علت واحد). انسان از طريق يافت حضوري، مفهوم ضرورت را از جهت ديگري نيز مييابد. در اين يافت حضوري، توجه انسان اساساً بـرابطه ضروري بين ابعاد و جنبه هاي «وجودي» خود نسبت ب خودش نيست. بلكه در اين حالت توجه او بـه مقايسه بين دو صورت ذهني است. هنگامي كه بصورتهايي در ذهن ترسيم ميشوند; ذهن، آنها را با خودشان ميسنجد و در اين نسبت سنجي بمفهوم ضرورت ميرسد. مثلاً مفهوم گرسنگي را ذهن
در مييابد و آنگاه آن را موضوع، قرار داده و با خودش (خود آن موضوع) مقايسه ميكند و قضيه اي به اين ترتيب تشكيل ميدهد كه گرسنگي، گرسنگي است و از اينجا بين محمول وموضوع بـضرورت و حتميت ميرسد و اذعان ميكند كه ضرورتاً و قطعاً محمول همان موضوع است. در اين تحليل اساساً نظر بماهيت و ويژگي مفهومي اين امر ذهني است و نه جهت وجودي و عيني آن. يا براي مثال وقتي كه ميگوييم: سفيدي سفيدي است و…
اقسام ضرورت
ضرورت بر دو قسم است:
1 ـ ضرورت منطقي. 2 ـ ضرورت فلسفي.
ضرورت همه جا چه در منطق و چه در فلسفه در مقابل امكان و امتناع گفته ميشود.
ضرورت منطقي
ـ ضرورت (و امكان و امتناع) در منطق اساساً ناظر بـ رابطه هر محمول با هر موضوع است و اختصاص بمحمول معيني ندارد، بلكه هر محمول با هر موضوعي سنجيده شود، اتصاف موضوع به آن محمول يا ضروري است يا ممكن است و يا ممتنع. بحث ضرورت منطقي در مبحث قضايا صورت ميگيرد (در عين حال كه بحث ضرورت، در باب برهان نيز مورد بحث قرار ميگيرد و با ضرورت باب قضايا متفاوت ميباشد) و منطقيين از نظر كيفيت حكم عقل،به دو قسم ضرورت و در نتيجه به دو قسم قضاياي ضروري اشاره نموده اند. قسم اولِ ضرورت منطقي، ضرورت ذاتي است. ضرورت ذاتي اين است كه محمول براي موضوعي ضرورت داشته باشد، مطلقاً بدون آنكه مشروط بـشرط خارجي خاصي باشد و بدون آنكه حالت معيني در آن دخالت داشته باشد. بلكه ماداميكه ذات موضوع محفوظ است، اين محمول بالضروره براي موضوع ثابت است. يعني تنها در نظر گرفتن ذات موضوع براي حكم عقل بـضرورت اتصاف موضوع بـمحمول كافي است. مثل آنكه ميگوييم «جسم داراي مكان يا مقدار است» يا آنكه ميگوييم «انسان حيوان است» يا «مثلث مجموع زاويه هايش مساوي با دو قائم است». معناي اين جمله ها اين است كه جسم ماداميكه جسم بودنش محفوظ است داراي مكان و مقدار است و انسان ماداميكه انسان بودنش محفوظ است، داراي حيوانيت است و مثلث ماداميكه مثلث بودنش محفوظ است، تساوي زوايا با دو قائم برايش ثابت است. بر اين اساس قضايايي داريم كه تنها در نظر گرفتن ذات موضوع براي حكم عقل بـضرورت، كافي است. در حقيقت در اينگونه قضايا حكم عقل بر ضرورت، فقط مشروط به يك شرط است و آن عبارت است از بقاء ذات موضوع، يعني عقل در فرض بقاء موضوع حكم ميكند بـضرورت ثبوت محمول از براي موضوع. قسم دوم ضرورت منطقي،ضرورت وصفي است. ضرورت وصفي عبارت از اين است كه محمولي براي موضوعي ضرورت داشته باشد ولي نه مطلقاً بلكه در حاليكه موضوع داراي صفت خاصي و حالت خاصي بوده باشد. مثل اينكه ميگوييم «حركت براي جسم ضرورت دارد در حالي كه نيرويي بر او اثر كند و مانعي در كار نباشد» بر اين اساس قضايايي داريم كه درآن در نظر گرفتن حالت معين نيز شرط است. اين بود آن معناازضرورت كه مصطلح وشايع منطقيين است و چنانكه ملاحظه شد بطور كلي بر دو قسم ميباشد و در اين حالت ضرورت ذاتي در مقابل ضرورت وصفي قرار ميگيرد و اين انقسام ازبراي ضرورت از لحاظ مناط حكم عقل است.
ضرورت فلسفي
ضرورت (و نيز امكان و امتناع) در فلسفه اساساً ناظر بـواقع و نفس الامر است. ضرورتي كه مورد توجه فلاسفه است از لحاظ مناط حكم عقل و كيفيت انعقاد قضاياي ذهني و لفظي نيست، بلكه صرفاً از لحاظ واقع و نفس الامر است. ضرورت فلسفي نسبت بـهمه محمولات عموميت ندارد; بلكه اختصاص دارد بـمحمول معيني كه همانا موجوديت است و از اين نظر هرگاه واجب يا ممكن و ممتنع گفته شود، واجب الوجود، ممكن الوجود و ممتنع الوجود قصد ميشود. در حالي كه نظر منطقي در اين باب شامل هر محمولي نسبت بـهر موضوعي است.بحث ضرورت فلسفي در مبحث وجوب و امكان و امتناع در فلسفه صورت ميگيرد و فلاسفه در اين مبحث ضرورت فلسفي را به سه قسم تقسيم ميكنند كه عبارتند از ضرورت ذاتي يا ازلي، ضرورت بالغير و ضرورت بالقياس الي الغير.
ضرورت ذاتي يا ازلي فلسفي
ضرورت ذاتي يا ازلي فلسفي عبارت از اين است كه ضرورت براي شيئي حاصل ميشود و در آن ضرورت هيچگونه علت خارجي بـهيچ نحو دخالت ندارد. به بيان ديگر ضرورت ذاتي فلسفي عبارت است از اينكه موجودي داراي صفت موجوديت بـنحو ضرورت باشد واين ضرورت مديون هيچ علت خارجي نبوده باشد; يعني موجودي مستقل و قائم به نفس و غير معلول بوده باشد.
لازمه ضرورت ذاتي فلسفي، ازلي و ابدي بودن است و صفت موجوديت براي چنين موجودي ازلاً و ابداً ثابت خواهد بود ولي لازمه ضرورت منطقي، ازلي و ابدي بودن نيست; زيرا حكم عقل در ضرورت ذاتي منطقي، مشروط به بقاء موضوع است و اگر موضوع امري زايل شدني باشد خواه ناخواه اتصاف موضوع بـمحمولات خويش نيز منتفي است و اساساً در ضرورت ذاتي فلسفي موجود ضروري، داراي هيچ شرط حتي شرط بقاء و استمرار وجود نيست. چرا كه وجود بـصورت في نفسه براي او حاصل بوده و آنگاه ازلي و ابدي است; مانند وقتي كه ميگوييم واجب الوجود، موجود است.
به بيان ديگر فيلسوف، ضرورت يا وجوب را در قضاياي هليه بسيطه كه محمول آنها را وجود تشكيل ميدهد، ملاحظه ميكند، بدون آنكه براي موضوع حيثيّت تعليليه را اعتبار كند.
ضرورت بالغير
قسم دوم ضرورت فلسفي (ضرورت بالغير) مربوط باعتبار دوم در متن نفس الامر است. در اين اعتبار موضوع هليه بسيطه نسبت بـوجود ملاحظه ميشود در حاليكه مقيد بـحيثيت تعليليه است و معلولِ يك علت خارجي است. در اين حالت عنوان ضرورت و وجوب و نيز امكان و امتناع مقيد بـقيدبالغير ميشود و اين ضرورت را براي موضوع، ضرورت يا وجوب بالغير مينامند. ضرورت غيري عبارت از ضرورتي است كه براي شيء (موضوع) بـواسطه يك علت خارجي حاصل شده است. مقتضاي اين اعتبار اين است كه موضوع در حدّ ذات خود و صرف نظر از حيث تعليلي و علتش فاقد عنوان وجودي است تا آنكه وجود بـواسطه علت، براي او حاصل شود و از همين جا است كه واجب بالذات (آنچه داراي ضرورت ازلي است) نميتواند وجوب و ضرورت غيري داشته باشد; چرا كه آن داراي جهت تعليلي نيست. وجوب غيري تنها مختص بمعلول است. يعني اين وجود معلول است كه پس از آنكه علت تامه آن موجود شد از ناحيه علت خود وجوب وجود غيري يا وجوب بالغير پيدا ميكند.
ضرورت بالقياس الي الغير
قسم سوم ضرورت فلسفي ناشي از اعتبار سوم در نفس الامر است كه آن را ضرورت بالقياس مينامند. در اين اعتبار، موضوع نسبت بـوجود ملاحظه ميشود. در حاليكه وجود آن با چيز ديگري مقايسه ميگردد و از اين جهت ضرورت و وجوب خاصي بدست ميآيد (همچنين امكان و امتناع خاصي حاصل ميشود). در اين حالت چنين اعتباري در قالب قضيه شرطيه بيان ميشود بدين صورت كه: اگر «الف» موجود است وجود آن در مقايسه با «ج» ضروري (يا ممكن و يا ممتنع) است. پس در گزاره هايي مانند «الف» موجود است، موجوديت براي «الف» در صورتي ضرورت بالقياس دارد كه «الف» با موجودي بـنام «ج» مقايسه گردد. مثلاً وقتي ميگوييم «پدري موجود است» موجوديت «پدر» هنگامي ضرورت دارد كه در مقايسه با «فرزندي» لحاظ شود و ضرورتي كه وجود براي «پدر» دارد از نوع ضرورت بالقياس است. در چنين حالتي عناوين و موضوعات ما مقيد به «بالقياس الي الغير» ميگردند. ضرورت و وجوبي كه از اين ناحيه حاصل ميگردد همان وجوب بالقياس ميباشد كه ناظر بـتحقق علاقه لزوميه بين مقيس (مقايسه شده) و مقيس اليه (آنچه با آن مقايسه ميشود) است. حال هرگاه دو چيز با همديگر مقايسه شوند و داراي علاقه لزوميه باشند; يااين لزوم از هر دو جهت است; بدين صورت كه هريك از آن دو، مستلزم ديگري است; بـگونه اي كه هر يك ديگري را اقتضا كرده و استدعاي آن را دارد. مانند علت تامه و معلول كه علت تامه اقتضاي وجود معلول را دارد و وجود معلول استدعاي وجود علت تامه را (تلازم); يا اينكه اين لزوم از جانب يكي نسبت بـديگري است و يكي مستلزم ديگري است، بدون آنكه جانب ديگر، اقتضاي آن را داشته باشد.در اين حالت واژه استلزام را بكار ميبرند كه ناظر بـرابطه لزوم از يك طرف و نه بالعكس است. مثلاً روشن بودن بخاري در اتاق مستلزم گرم بودن اتاق ميباشد، اما گرم بودن اتاق مستلزم آن نيست; چرا كه ممكن است گرما ناشي از خورشيد باشد. اين تلازم گاهي اساساً در عالم خارج تحقق دارد و آنگاه در ذهن منعكس ميگردد و گاهي اصالتاً چنين عناوين ذهني حاصل شده، و آنگاه بـصورت بالعرض بامور خارجي از آن جهت كه مصاديق آن عناوين هستند، نسبت داده ميشود. مثال براي تلازم بين دو وجود خارجي مانند علاقه متقابل بين علت تامه و معلول آن از آن جهت كه در نفس الامر انفكاك آن دو از همديگر محال است و مانند تلازم دو معلول علت تامه واحد كه در اين حالت هم، تلازم آن دو حاصل علاقه هر يك از آن دو با علت واحد است، بايد گفت همين علاقه و لزوم عيني علت و معلول است كه در ذهن بصورت تضايف بين دو مفهوم علت و معلول منعكس ميشود. مثال براي تلازمي كه اساساً و بالذات بين دو عنوان ذهنيند مانند تلازم دو امر متضايف، مثل پدر و پسر يا دو برادر، كه امور خارجي و مصاديق خارجي بـصورت بالعرض و بالتبع متصف به اين تلازم ميگردند. (در اين مقام بايد گفت كه حق آن است كه اضافه امري اعتباري است كه قوام آن باعتبار و لحاظ عقل است و اگر چه عروض آن در ذهن است، ليكن اتصاف آن در خارج ميباشد). در تمام موارد بالا هر دو طرف، متصف بـوجوب بالقياس ميباشند.
«بايد اخلاقي»، ضرورت منطقي يا فلسفي؟
پس از بيان اقسام ضرورت پاسخ به اين پرسش نيز لازم است كه مفهوم «بايد» كه در گزاره هاي اخلاقي بكار ميرود، مربوط بـكدام قسم از ضرورتهاي منطقي يا فلسفي است؟ براي پاسخگويي به اين پرسش لازم است تا نخست تأملي در مفهوم «بايد» كه در گزاره هاي اخلاقي بكار برده ميشود، داشته باشيم. گزاره اي مانند اين گزاره را در نظر ميگيريم: «راستگويي بايد كرد». در اين تعبير اخلاقي، محمول و وصف «بايد» در مورد موضوعي بكار برده شده است كه آن موضوع بر واقعيت خارجي، يعني فعلي خاص، اطلاق ميشود. بـعبارت ديگر «بايد» در صدد توصيف امور عيني و واقعي است كه در مقام مصاديق موضوع آن يعني «راستگويي» هستند. پس «بايد» مفهومي است كه بر امور عيني و واقعي اطلاق ميشود و حمل ميگردد. لازم بـذكر است كه گزاره هاي اخلاقي از قبيل «راستگويي بايد كرد» را بدين صورت تكميل ميكنند كه: «راستگويي بايد كرد تا بكمال يا سعادت رسيد»، يعني هر گزاره اخلاقي حاوي اشاره بغايت و هدف فعل نيز ميباشد و اين همواره يا در ذهن يا در لفظ بـصورت آشكار يا پنهان مطرح ميباشد.
در اين حالت بايد گفت مفاد «بايد» در گزاره هاي اخلاقي ناظر بـضرورت بين دو امر و دو واقعيت در عالم خارج از ذهن است. يعني ناظر بـرابطه ضروري بين فعل خاص و غايت آن. در مثال مذكور«بايد» ناظر بـرابطه ضروري بين فعل عيني راستگويي با غايت آن، يعني كمال يا سعادت است. با توجه به اين تحليل از «بايد» اخلاقي، در پاسخ اين پرسش كه «بايد» اخلاقي ضرورتي منطقي است يا فلسفي، ميتوان چنين گفت كه از آنجا كه ضرورت منطقي صرفاً ناظر بنسبت و رابطه بين مفاهيم ميباشد و موطني جز ذهن ندارد، پس ضرورت اخلاقي و بايد اخلاقي از نوع ضرورت منطقي نخواهد بود. بلكه از نوع ضرورت فلسفي خواهد بود و واقعيات خارجي را توصيف ميكند. مثلا وقتي كه ميگوييم حرارت نسبتآتش ضرورت بالغير دارد. يا انسان نسبت بـواجب الوجود، ضرورت و وجوب بالغير دارد، در اين مثالها از ضرورت و وجوب فلسفي استفاده شده است و ناظر بـرابطه بين دو موجود خارجي يعني آتش و حرارت يا واجب الوجود و انسان است. پس ضرورت فلسفي برخلاف ضرورت منطقي، در مورد اشياء خارجي بكار برده ميشود و از اينرو «بايد اخلاقي» هم مربوط بـهمين نوع ضرورت خواهد بود.
منبع: www.mullasadra.org