حسن و قبح و بايد و نبايد(3)
حسن و قبح و بايد و نبايد(3)
5 ـ مفاهيم اعتباري محض:
مفاهيمي وجود دارند كه بدون هيچ ملاحظه نفس الامري در جزئيات (حتي آنگونه كه در مورد مفاهيم سابق مطرح شد) مورد فرض و قرارداد قرار ميگيرند. مانند مرفوع بودن كه بفاعل يا مبتدا نسبت داده ميشود يا منصوب بودن كه بمفعول نسبت ميدهند يا جعل الفاظ خاص در قبال معاني خاص و… در مورد ويژگيهاي اين نوع از اعتبارات ميتوان به اجمال چنين گفت:
الف) مفاهيمي كه صرفاً بر اساس پسند و ناپسند انسان اعتبار ميشوند (براي مثال مرفوعيت فاعل صرفاً بر اساس پسند و ناپسند انسانها اعتبار شده است).
ب) اين اعتبارات در مورد امور عيني بكار ميروند. البته بـصورت بالعرض نه بالذات; وقتي كه الفاظ و اصوات و يا نوشتارها، داراي وصف فاعليت يا مبتدا بودن باشند، عنوان مرفوعيت را بر آن حمل ميكنند و تحت عنوان مرفوع بودن قرار ميگيرند. حمل مرفوعيت بر الفاظ و اصوات خارجي بالعرض و بر مبتدا و فاعليت، بالذات صدق ميكند. به بيان ديگر وصف مرفوعيت بيواسطه مربوط بفاعل يا مبتدا و بـواسطه فاعل يا مبتدا بر الفاظ و … حمل ميگردد و به آنها سرايت ميكند.
ج) بنياد كلي اين اعتبارات بر امور تكويني و واقعي است ليكن در مورد جزئياتِ اين اعتبارات، نميتوان گفت كه ريشه واقعي و نفس الامري دارند. براي مثال وضع الفاظ براي معاني بر اساس نياز به برقراري ارتباط با ديگر انسانها تحقق مييابد; يا پس و پيش نمودن الفاظ در جملات و قواعد زبان براساس نياز روحي انسان بـزيبايي كلام و … ميباشد. ليكن در مورد جزئياتِ اين اعتبارات و اينكه دليل واقعي فلان اعتبارِ خاص چيست؟! نميتوان گفت كه چنين اموري جزئي داراي ريشه واقعي و نفس الامري هستند و بـنظر صرفاً مبتني بر خوشايندي انسان ميباشند. بـعبارت ديگر چنين تفننات زباني ريشه عيني ندارند و اگر چنانكه بر فرض در برخي موارد چنين چيزي هم موجود باشد، امري بسيار پيچيده ميباشد.
در باب اوصاف اين گونه از مفاهيم بايد اين نكته را نيز افزود كه آثار مترتب بر اين اعتبارات، قراردادي و فرضي است نه حقيقي و تكويني. اگر در اثر بكار بردن اين اعتبارات آثاري حاصل شود، مانند آنكه وقتي ما برحسب قرارداد «فاعل» را «مرفوع» ميسازيم يا «مبتدا» را و آنگاه مورد تحسين و تكريم جماعتي قرار ميگيريم و… اين آثار قراردادي هستند.
نوع مفهومي بايد و نبايد و واقعيتي كه ناظر به آن است:
پس از مباحث سابق با توجه به مبحث «ضرورت» و بحث «ويژگيهاي انواع مفاهيم» حال ميتوان نوع مفهومي «بايد و نبايد» را تعيين نمود. مفهوم بايد كه ناظر بـضرورت بالقياس الي الغير ميباشد;
اولاً در سايه كندوكاو ذهن و مقايسه بين امور و اشيا (فعل و نتيجه آن) حاصل ميشود.
ثانياً در ازاء مفهومِ بايد و نبايد، ما داراي تصورات حسي يا خيالي نيستيم.
ثالثاً مفهومِ بايد، ناظر بـرابطه واقعي است. يعني رابطه علّي ضروري بين فعل و نتيجه آن در عالم خارج.
رابعاً بايدهاي اخلاقي بر امور عيني قابل حمل هستند يعني بر افعال خارجي از آن جهت كه داراي رابطه عيني و ضروري با غايات و نتايج خود هستند، حمل ميگردند.
پس بنابراين اساس ميتوان گفت كه مفهوم «بايد و نبايد» دو مفهوم فلسفي يا معقول ثاني فلسفي ميباشد و واقعيت ناظر به آن عبارت از رابطه عيني ضروري بين فعل و نتيجه آن (بايد) و يا عدم رابطه عيني ضروري بين فعل و غايت آن (نبايد) است.
با توجه به اين تبيين، پاسخ اين پرسش نيز كه «آيا مطلوبيت و رغبتي كه در «بايد» آشكار است همان مفاد «بايد» را تشكيل نميدهد و «بايد» حكايتگر رغبت و مطلوبيت نيست»؟ داده ميشود. بدين صورت كه مفاد اصلي و حقيقي «بايد» همان رابطه ضروري بين فعل و غايت فعل است و اين معنا بـنحو مطابقت مدلول آن ميباشد. مطلوبيت و رغبتي كه در بايدهاي اخلاقي مطرح ميشود مربوط بـمفاد خود بايد بصورت مطابقت نميباشد بلكه «بايد» بـدلالت التزام، دال بر مطلوبيت بوده و حاكي از رغبت ميباشد. پس «بايد» بـدلالت مطابقت بر ضرورت بين فعل و نتيجه آن دلالت دارد و نيز بـدلالت التزام بر رغبت و مطلوبيت فعل براي شخص.
حُسن و قبح يا خوبي و بدي
در مرحله دوم بـنوع مفهومي و رابطه آنها با واقعيت يعني جنبه معرفت شناختي اين محمولات، پرداخته ميشود. در نهايت نكاتي چند در مورد حُسن و قبح مطرح خواهد شد.
روانشناسي ذهن:
مفهوم حسن و قبح بـواسطه نسبت سنجي و مقايسه هايي كه عقل بين فعل اختياري انسان و اهداف مطلوب ما انجام ميدهد، انتزاع ميگردد. به بيان ديگر هرگاه فعلي داراي رابطه و اثر مثبت در هدف مطلوب ما بود; مثلاً ما را بـهدف خود نزديكتر بسازد، ذهن مفهوم خوبي يا حُسن را از آن انتزاع ميكند و هرگاه فعل در مطلوب ما داراي تأثير منفي بود، ذهن مفهوم بدي يا قبح را انتزاع ميكند.
معرفت شناسي:
در مورد نوع مفهومي مفاهيم حسن و قبح و رابطه آنها با واقعيت چهار نظر را ميتوان بر شمرد:
1- حسن و قبح يك امر عيني حقيقي است و نقش انسان نسبت به آن فقط ادراك محض است و بدون هيچ فعاليت خاص عقلاني در قوه عاقله ما منعكس ميشود. بـعبارت ديگر حسن و قبح از دسته معقولات اول يا مفاهيم ماهوي است. در اين ديدگاه حسن و قبح واقعياتي خارجي هستند كه در ذهن ما منعكس ميگردند و نقش ما در اين مقام فقط همانا عكسبرداري است. ليكن قواي حسّي ما اين امور عيني را درك نميكنند، بلكه اين عقل است كه اين امور را در مييابد. افعال خوب ما مانند عدالت، داراي يك صفت عيني است و ما بـازايي خارجي دارد ليكن اين مابه ازاء ديدني يا شنيدني و يا از اين قبيل نيست، بلكه تعقل كردني است. با ديدن فعل يا افعال عيني انسان و درك حسي آنها عقل به صفات عيني ديگري كه حسي نيستند، پي ميبرد يعني به حسن و قبح افعال واقف ميشود. براي تقريب ذهن ميتوان چنين مثال زد: وجود جوهر در خارج يك امر عيني است ليكن حس ما جوهر را درك نميكند ولي عقل به كمك حس ميفهمد كه در اينجا چيزي هست كه صفات مرئي يا محسوس ديگر را در خود دارد. ما با ديدن سيب، رنگ و بو و مزه و … آن را درك ميكنيم و در عين حال عقل چنين مييابد كه جوهري نيز وجود دارد كه حامل اين اوصاف حسي است. حسن و قبح افعال هم از همين مقوله هستند، يعني از سنخ مفاهيم ماهوي بوده و داراي مابـازاء عيني و متعيني در خارج ميباشند.
2 ـ حسن و قبح يك امر عيني و مربوط بـرابطه بين يك فعل و تمايلات انسان است، از آن جهت كه ميل ما به آن فعل تعلق ميگيرد و مابه ازاء متعيني مانند مابه ازاء مفاهيم ماهوي ندارد. به بيان ديگر انسان بـگونه اي ساخته شده است كه تمايلات خاص دارد. عواطف و احساسات خاصي در وجود انسان است و اين تمايلات بـنوبه خود اقتضاي افعال خاص را دارند. بين خواسته هاي انسان و يك دسته از افعال تناسبي وجود دارد. افعالي كه در تناسب با اميال ماست متصف به حسن ميشوند و اعمالي كه در تناسب با اميال ما نميباشند، متصف به قبح ميگردند. در واقع حسن و قبح محصول نسبت سنجي بين اميال و افعال ماست. در اين حالت بايد گفت حسن و قبح از قبيل مفاهيم فلسفي است و ناظر بـرابطه بين اميال خاص انسان و افعال متناسب با آنها.
3ـ حسن و قبح يك امر قراردادي محض است. در اين مقام حسن يعني آنچه بـصورت قرارداد در جامعه مرسوم شده است و مردم آن را خوب ميشمارند و قبح يعني آنچه مرسوم و مورد قرار نيست. مانند برداشتن كلاه بـه رسم سلام و احترام كه در جامعه اي مرسوم است. در اين معنا حسن و قبح نه داراي مابه ازاء عيني است و نه تمايل تكويني انسان بدان تعلق ميگيرد و نه ناشي از اميال خاص انسان است. پس در اين مقام حسن و قبح يك مفهوم قراردادي محض ميباشد كه ناظر بـهيچ نوع واقعيتي نيست.
4ـ حسن و قبح يك امر عيني و ناظر بـرابطه افعال اختياري انسان با مطلوب خاص ميباشد. مفهوم حسن و قبح همانند مفاهيم ماهوي داراي مابه ازاء عيني نيستند، ليكن امور خارجي يعني افعال خارجي، متصف به آنها ميشوند. هرگاه فعلي صرف نظر از رابطه اي كه با شخص مُدرك و تمايلات او دارد با نتيجه خاصي مقايسه شود و روشن شود كه اين فعل در حصول نتيجه اي داراي تأثير مثبت بوده و با آن رابطه دارد، متصف به حسن ميشود و در غير اين صورت متصف به قبح خواهد بود. تفاوت اين نظر با نظريه دوم از اين جهت است كه در اين نظريه ما رابطه دو شيء حقيقي خارجي را صرف نظر از تمايل انسان مقايسه ميكنيم و رابطه آنها را با هم ميسنجيم يعني از آن جهت كه دو شي واقعي و عيني هستند مورد لحاظ قرار ميگيرند نه از آن جهت كه تمايل ما به آن تعلق ميگيرد يا نميگيرد. در حالي كه در نظريه دوم رابطه بين تمايل خود و شي خارجي (فعل) سنجيده ميشود; بدين معني كه آيا فلان فعل موافق ميل من هست يا نيست؟! بـعبارت ديگر در اين نظريه (شماره چهار)، ما در صدد مقايسه دو شيء هستيم. هر چند كه ممكن است يكي از اين دو شيء فعل انسان باشد; اما نه از آن جهت كه انسان سليقه و ميل و گرايش خاصي دارد بلكه از آن جهت كه كمالي براي انسان وجود دارد و در خارج محقق بوده است. در اينحالت ميگوييم فلان كار اختياري انسان با كمالي كه براي انسان حاصل ميشود داراي رابطه
مثبت است. اين رابطه نيز يك رابطه علّي و معلولي ميباشد و چون اين كار به آن كمال مطلوب منتهي ميگردد، متصف به خوب بودن ميشود يعني جنبه عيني (ابژكتيوObjective) دارد و صرف نظر از شخص مدرك است. ليكن در نظريه دوم نظر بـرابطه بين دو چيز است كه يكي از آنها تمايلات انسان است و جنبه ذاتي (ياسابجكتيوSubjective) دارد. يعني مربوط بـشخص مدرك ميباشد. براساس نظريه چهارم مفاهيم حسن و قبح از جمله معقولات ثاني فلسفي بوده و ناظر بـرابطه عيني مثبت يا منفي بين فعل و غايت مطلوب ميباشد.
تأملي در ديدگاهها:
براي گزينش و پذيرش يكي از اين نظريات بايد به تحليل مفاد خوب و بد بدانگونه كه در تعابير اخلاقي نمودار ميشوند تمسك جست. بطور خلاصه بايد گفتوقتي كه ما ميگوييم «راستگويي خوب است» يا «عدالت خوب است» و … ما در صدد بيان اين معنا هستيم كه چون راستگويي و عدالت و… واسطه وصول ما به كمال و هدف نهايي ماست، پس خوبند. در واقع مفاد اصلي چنين تعابير اخلاقي اين است كه «راستگويي خوب است» چون ما را بـكمال ميرساند يا عدالت خوب است چون ما را بـكمال و سعادت ميرساند و …
پس ما در چنين تعابيري بـفعل، في نفسه جداي از غايت آن نظر نداريم; بلكه دقيقاً بـرابطه فعل با تأمين كمال و سعادت نظرداريم. اگر فعلي غايت و سعادت ما را تأمين كرد متصف بـخوبي ميشود و اگر چنانكه غايت واقعي را تأمين نكند متصف به بدي خواهد شد. بر اين اساس خوبي و بدي حاصل مقايسه و نسبت سنجي بين فعل و غايت است. بـعلاوه ما به نقد و بررسي افعال انسانها ميپردازيم و حسن و قبحهاي آنها را مورد بررسي قرار ميدهيم و اذعان ميكنيم كه فلان فعل فرد يا جامعه اي في الواقع امر خوب يا بدي بوده است و در مواردي اين نقد و بررسيها جنبه جهاني و بين المللي بـخود ميگيرد. در اين حالت نقد و بررسي ما متوجه مقايسه افعال افراد يا جوامع با غايات و كمال بشري است. هرگاه رابطه مثبتي بين افعال افراد يا جوامع با غايت نهايي و كمال واقعي بشري ملاحظه شود، حكم به حسن و در غيراين صورت حكم به قبح داده ميشود با توجه به تحليل اجمالي فوق درباره نظريات مختلفي كه درباره معرفت شناسي و نوع مفهومي حسن و قبح عرضه شده است ميتوان چنين بيان داشت كه مفهوم حسن و قبح از آنجا كه ناظر بـواقعيت خارج از ذهن بوده و قابل حمل بر امور عيني (افعال خارجي) ميباشد و متوجه رابطه نفس الامري بين فعل و غايت است، پس در دسته مفاهيم منطقي قرار نميگيرد. نيز بايد افزود كه حسن و قبح مفاهيم قراردادي محض نيز نميباشند; چرا كه روشن شد كه در تعابير اخلاقي نظر بـرابطه عيني و واقعي بين فعل و كمال است و همين امر موجبات نقد و بررسي اعمال انسانها و جوامع را فراهم ميآورد. هيچگاه حسن و قبحها بـصورت خرافي و بدون نظر بـروابط نفس الامري و عيني بكار برده نميشوند. اين نكته نيز قابل تأمل است كه آيا واقعاً ذهن ميتواند بدون نظر بـامور نفس الامري و روابط عيني، مفهوم قراردادي محضي را اختراع نموده و آنگاه آن را در مورد افعال خود بكار برده و انسان حيات و زندگي خود را براساس اين امور شكل دهد؟ پاسخ اين پرسش منفي است.
با پذيرش نفس الامري بودن مفاهيم حسن و قبح و ناظر بودن آن بـواقعيت، دو حالت در پيش خواهيم داشت، يا اين مفاهيم حاصل مقايسه و نسبت سنجي نيست و از سنخ مفاهيم ماهوي است و يا آنكه حاصل نسبت سنجي و مقايسه بوده و از جمله مفاهيم فلسفي است. با توجه به تحليلي كه در مورد حسن و قبح انجام گرفت، روشن شد كه حسن و قبح متضمن مقايسه و نسبت سنجي بين فعل و غايت است.
وجود علت در مقايسه با موجود معلول معلوم ميگردد. در مورد حسن و قبح هم همين قاعده جاري است. اگر دهها بار بفعلي به صورت في نفسه نظر شود متصف به حسن و قبح نخواهد شد مگر آنكه آن را با غايت و كمالي بسنجيم. همانگونه كه اگر دهها بار به آتش نظر كنيم هيچگاه مفهوم علت را در نمييابيم، مگر آنكه آتش را با حرارت بسنجيم و مورد مقايسه قرار دهيم و بـرابطه توقف و وابستگي حرارت به آتش و رفع وابستگي آتش نسبت به حرارت واقف گرديم و در اين صورت است كه علت را بر آتش و معلول را بر حرارت حمل ميكنيم.
پس از اينجا روشن ميشود كه مفاهيم حسن و قبح در زمره مفاهيم فلسفي ميباشند. براي آنكه بررسي تمام آراء مطرح شده به انجام برسد ذكر اين نكته نيز در نهايت لازم است كه: حال كه اين مفاهيم حاصل مقايسه و نسبت سنجي ميباشند از دو حالت خارج نيستند يا اين امور ذاتي و دروني و قائم به اميال و عواطف و گرايشهاي شخصي هستند; يعني مفاهيمي فلسفي هستند كه ناظر بـروابط عيني بين اميال شخص و افعال او ميباشند و يا آنكه اين مفاهيم فلسفي ناظر بـرابطه بين افعال و كمال عيني ميباشند، بدون آنكه ميل و سليقه و عواطف و گرايشهاي شخصي در آن دخيل باشند. با تحليل حسن و قبح چنين آشكار ميشود كه در حسن و قبح ما درصدد مقايسه و نسبت سنجي بين دو واقعيت عيني هستيم بطوري كه روابط آنها را نه در شعاع اميال خود بلكه در پرتو خود واقعيت ميسنجيم. وقتي ميگوييم فعلي خوب است يعني في الواقع و جداي از ميل و سليقه و عاطفه من بين اين فعل و غايت و كمال ، رابطه مثبت وجود دارد و اين فعل سبب و واسطه وصول بـهدف نهايي و غايت است. در نهايت ميتوان گفت كه نظريه چهارم در مورد حسن و قبح قابل پذيرش است.
منبع: www.mullasadra.org