خانه » همه » مذهبی » حيات طيبه (3)

حيات طيبه (3)

حيات طيبه (3)

* بنده ؛ عزت ممقاني دختر آيه الله شيخ محي الدين ممقاني هستم . پدر بزرگم آيه الله شيخ عبدالله ممقاني فرزند آيه الله حسن ممقاني بود . مادرم نيز دختر شيخ محمد رضا کاشف الغطا – از خانواده ي معروف کاشف الغطا – بود .

aa43c074 b919 4b09 ab9d abd3f81c37c5 - حيات طيبه (3)

0009983 - حيات طيبه (3)
حيات طيبه (3)

 

نويسنده:مرضيه معيني

 

آن گونه رفت که آرزومندش بود
 

گفت وگو با همسر شهيد بزرگوار آيه الله حکيم قدس سره الشریف :
* لطفاً خودتان را معرفي کنيد ؟
* بنده ؛ عزت ممقاني دختر آيه الله شيخ محي الدين ممقاني هستم . پدر بزرگم آيه الله شيخ عبدالله ممقاني فرزند آيه الله حسن ممقاني بود . مادرم نيز دختر شيخ محمد رضا کاشف الغطا – از خانواده ي معروف کاشف الغطا – بود .
* از نحوه ي آشنايي تان با شهيد حکيم قدس سره الشریف برايمان بگوييد.
* شخصاً هيچ آشنايي با شهيد حکيم نداشتم ، اما خواهر شهيد حکيم با مادرم آشنا بود ؛ همچنان که به صورت معمول خانواده ي علما با هم آشنا هستند . بنده چهارده ساله بودم و شهيد حکيم نيز 19 سال داشت که با هم ازدواج کرديم .
* مهريه شما چه قدر بود ؟ و به نظر شما کم و زياد بودن آن به چه ميزان در خوشبختي تأثير دارد ؟
* وقتي خانواده ي شهيد حکيم از پدرم و درباره ي مقدار مهريه پرسيده بودند ، پدرم گفته بودند : من دختر ندارم که بفروشم ، هر جور که صلاح مي دانيد ، خوب است . به نظرم 250 دينار مهريه بود که الان يک شانه تخم مرغ هم نمي شود .
مهريه هيچ تأثيري در خوشبختي يا بدبختي ندارد ، آنچه مهم است ايمان و علاقه ي طرفين است ، به نظر خودم من خوشبخت ترين زن دنيا هستم . با اين همه مصيبتي که ديدم ، باز هر چه سجده ي شکر به جاي آورم ، در برابر لطفي که خدا به من کرده ، کم است و من در مقابل عنايت خدا هنوز نتوانستم شکر واقعي را به جاي آورم . خدا شوهر و آقاي خيلي خوبي را نصيب من نمود .
* از وضع زندگي تان برايمان بگوييد .
مراسم ازدواجمان بسيار ساده برگزار شد . پنج سال در منزل امام حکيم زندگي کرديم . دو اتاق در اختيار ما بود . وقتي صاحب فرزند سوم شدم ، خانه اي اجاره کرديم و به خاطر کمبود جا جدا شديم. زندگي ساده اي داشتيم . نه لباس شويي ، نه خادم ، نه جارو برقي و نه … اسباب و وسايل ما همان بود که پدرم به عنوان جهيزيه داد . شهيد حکيم پولي نداشت که زندگي را از نظر منزل يا وسيله توسعه دهد . وقتي به ايشان مي گفتم فلان چيز را برايم تهيه کن ، ايشان مي گفت : فکر کن چيزي را که قصد داري خريداري کني ، آيا ارزش آن را دارد که در روز قيامت حساب آن را پس دهي يا نه ؟ ! اگر آن قدر ارزش ندارد ، ضرورتي نيست که خودمان را به سختي بيندازيم . ما روحاني هستيم و بايد ساده تر از بقيه ي مردم زندگي کنيم . اين ، هم براي دنياي ما خوب است و هم براي آخرت ما.
* شما چند فرزند داريد ؟
* ما 8 فرزند داريم ؛ 6 دختر و 2 پسر.
* زندگي در کنار يک عالم مجاهد چه گونه است ؟
* مشکلات زياد بود ولي بودن در کنار آن بزرگوار سختي ها را آسان مي کرد ، چند بار ايشان را زنداني کردند. برادر بزرگشان آيه الله سيد مهدي را در سودان به شهادت رساندند ( به دستور صدام ). پس از آن برادر ديگرشان آيه الله سيد کاظم را در کربلا شهيد کردند . برادر ديگرشان دکتر سيد عبدالهادي را که هم تحصيلات حوزوي و هم دکتراي فقه داشت با دو فرزندش اعدام کردند . شهيد سيد عبدالصاحب حکيم نيز که به مرحله ي اجتهاد رسيده بود و سيد محمد حسين را به شهادت رساندند . فقط آيه الله سيد محمد باقر و آيه الله سيد عبدالعزيز و باقي مانده بودند که آيه الله سيد محمد باقر را نيز شهيد کردند …
* آيا شما نيز فعاليت هاي سياسي داشتيد ؟
* بله ، معمولاً بيانيه هاي محرمانه ي ايشان را من انتقال مي دادم و زماني که ايشان در زندان بودند ، اعلاميه ها و اخبار را منتقل مي کردم . آيه الله حکيم در روزهاي اول تشکيل حکومت جمهوري در عراق فعاليت گسترده داشتند و جما عه العلما را تشکيل دادند و نشريه منتشر نمودند . من در پخش نشريه کمک زيادي مي کردم ، روزي که بعثي ها ايشان را گر فتند، من نشريات و اطلاعيه ها را در کيسه گذاشتم و با طناب در چاه آويزان کردم تا وقتي ايشان از زندان خلاص مي شوند در اختيارشان قرار دهم .
براي ملاقات به همراه مادر و خواهر ايشان به زندان رفتيم. بعثي ها ضبط هاي بسيار قوي کار گذاشته بودند تا مبادا زنداني ها مطالبي را منتقل نمايند . ما از بچه ها و زن هايي که براي ملاقات آماده بودند ، مي خواستيم که سر و صدا ايجاد کنند تا وقتي ايشان پيغام مي دهد ، لو نرود . با زحمت زياد موفق مي شديم حرف هاي ايشان را بفهميم و به افرادي که نياز بود ، انتقال دهيم . ايشان وقتي در زندان بودند ، من ختم قرآن مي گرفتم و از خدا مي خواستم که سيد محمد باقر تنها آزاد نشود ، بلکه همه ي کساني که با او بودند ، آزاد شوند . بارها به اتفاق شهيده بنت الهدي صدر و بچه ها ختم قرآن گرفتيم .

00099831 - حيات طيبه (3)

* از اين که مجبور شديد عراق را ترک کنيد و به سوريه و سپس به ايران بياييد ، برايمان بگوييد ؟
* شهيد حکيم قدس سره الشریف در زمان حيات شهيد آيه الله سيد محمد باقر صدر قدس سره الشریف قصد خروج از عراق را نداشتند . يک سال پس از آزادي از زندان در عراق بوديم . پس ازآن که آيه الله صدر به شهادت رسيدند، شهيد حکيم قدس سره الشریف تصميم گرفتند از عراق خارج شوند، البته ما ممنوع الخروج بوديم ؛ به همين خاطر مخفيانه به سوريه و ايران آمديم تا آيه الله حکيم بتوانند فعاليت هايشان را ادامه دهند . ايشان هرگز من را مجبور به ترک وطن نکردند ، بلکه مي گفتند : من مجبور هستم که بروم ، زندگي من سراسر مبارزه است ، اگر شما مايل هستيد مي توانيد در عراق بمانيد ، ولي من نپذيرفتم . و مي خواستم هر جا که ايشان هست ، در کنارش باشم . ما چهارماه به صورت مخفيانه در سوريه مانديم . و سپس به ايران آمديم .
* به بر خي از خصوصيات و ويژگي هاي بارز روحي و اخلاقي ايشان اشاره نماييد.
* آيه الله حکيم داراي شخصيت والايي بودند. از لحاظ تدين ، ارتباط با خدا ، اخلاق ، خدمت به مردم و گشادگي و سعه ي صدر واقعاً در اوج قرار داشتند .
بسيار مهربان ، مأنوس با قرآن ، بخشنده و آرام بودند . هرگز نسبت به کسي خشم نمي گرفتند و در رعايت احکام و دستورات اسلامي بسيار دقيق بودند.هميشه مي گفتند : « براي خدا کار کنيد ، اگر براي انسان ها کار مي کنيد ، بدانيد که انسان از نسيان خلق شده است و فراموش خواهد کرد . پس براي خدا کار کنيد و هر قدمي برمي داريد براي خدا باشد تا مغبون نشويد » .
گاهي که توقع و انتظار خودم را از ديگران نزد ايشان مطرح مي کردم . با لبخند مي گفتند . : « اگر براي خدا کاري را انجام داديد ، منتي بر کسي نداريد ، اما اگر براي فرد خاصي کاري را انجام داديد ، بدانيد که فراموش مي شود . انسان بايد هميشه تجارتش با خدا باشد ، با خدا معامله کند . » با اين عقيده بود که هستي و زندگي خود را با خدا معامله کرد و بالاخره به فيض رفيع شهادت نايل آمد .
* از برنامه ي روزانه ي معظم له بگوييد .
* تنها چيزي که همواره در زندگي ايشان شاهد بودم ، کار و فعاليت بود . به خصوص در اين اواخر که اصلا استراحت نمي کردند . تمام نامه هايي را که برايشان مي فرستادند ، مطالعه مي کردند و يکي يکي جواب مي دادند . بسيار اهل مطالعه و نگارش بودند . يا مشغول عبادت بودند ، يا کار و مطالعه و نگارش . تأليفات ايشان نشان مي دهد . که چه قدر عاشق قرآن و اهل بيت عليهم السلام بودند . به نافله ي نمازها بسيار اهميت مي دادند و اگر در جلسه اي فرصت نمي يافتند نافله ي نمازي را بخوانند ، قضاي آن را پس از اتمام جلسه ، يا روز بعد به جا مي آوردند . هر روز يک جزء قرآن مي خواندند ، نماز شب ايشان ترک نمي شد . دکتر به ايشان گفته بود که روزي 40 دقيقه قدم بزنيد . به هنگام پياده روي نماز نافله مي خواندند . وقتي در خودرو مي نشستند نيز برنامه داشتند و لحظه اي از وقت ايشان به بطالت نمي گذشت .
* با توجه به تفاهمي که بين شما بود ، حتماً ايشان در طول زندگي از شما رضايت کامل داشتند و در صورت تمايل در اين باره صحبت کنيد .
* ايشان بارها اين مسأله را عنوان کردند . من همواره سعي نمودم تا براي ايشان فراغت و آ سودگي خيال را در منزل فراهم کنم تا ايشان بتوانند با راحتي به فعاليت ها و مبارزات خودشان برسند . تمام امور منزل با من بود . واقعاً دلم نمي خواست که وقت ايشان صرف مسايل کوچک داخل منزل شود . حتي وقت پزشک برايشان مي گرفتم و در ساعت مقرر اطلاع مي دادم که شما به دليل فلان مشکل بايد به بيمارستان و پزشک مورد نظر مراجعه کنيد و از نظر پذيرش هم مشکلي نداريد ، چون من قبلاً برايتان وقت گرفته ام . با دفتر ايشان هم قبلاً هماهنگ مي کردم که در ساعت مقرر برايشان قرار نگذارند . اگر اين توجهات را انجام نمي دادم ، شايد ايشان براي رفع مشکل خودشان ، يا مداوا هرگز فرصت مراجعه به پزشک را پيدا نمي کردند . اگر ايشان به حال خودشان بودند ، نه غذا مي خوردند و نه استراحت مي کردند ، گاهي محافظين ايشان مي گفتند که حاج آقا آن قدر غرق کار مي شوند که غذا را فراموش مي کنند و استراحتشان خيلي اندک است . متعجب بودند که ايشان چه طور خسته نمي شوند . يک بار به ايشان گفتم : مي خواهم به دفتر شما زنگ بزنم و مثل بقيه مردم وقت بگيرم و بيايم شما را ببينم ، ايشان در پاسخ لبخند زدند . زندگي من وقف ايشان بود و خودشان نسبت به علاقه اي که من نسبت به ايشان داشتم ، ايمان داشتند .
* چه جمله اي از همسرتان همواره در ذهن شما است ؟
* بسياري از سخنان ايشان هميشه در گوش من است ، ولي اين جمله که هميشه مي گفتند : « انسان بايد با خدا ارتباط برقرار کند . دعا خواندن صرفاً به لفظ و تحرک لب ها نيست » . خيلي وقت ها که پشت سرشان نماز مي خواندم ، شاهد بودم که فقط دعا را نمي خواند ، بلکه ارتبط قوي تري در کار است . علاقه داشتند که نمازش را در تاريکي بخوانند . هنگام خواندن دعا چنان اشک از ديدگانشان جاري مي شد که من اتاق را ترک مي کردم تا در خلوت خود تنها باشند . هر کس با خدا بود ، عزيز دل ايشان بود . ميزان علاقه ي معظم له به ا فراد ، بر اساس تدين و با خدا بودن آن ها بود ، روابط او با مردم بر اساس دين و ايمان بود نه بر اساس مصلحت و ….
* آيا شما همراه آيه الله حکيم قدس سره الشریف به نجف رفتيد ؟
* خير ، من ماندم تا کارهاي ايشان را دسته بندي و ارسال کنم و کارهاي ناتمام را انجام دهم . ايشان مي گفتند : « استخاره کن ، اگر خوب آمد ، بيا » . هميشه استخاره بد مي آمد ؛ تا اين که چند روز به شهادتشان مانده ، زنگ زدند و فرمودند : « ديگر نياز به استخاره نيست ، صدقه بده و با توکل به خدا به سمت نجف حرکت کن . » من نيز همين کار را کردم .
* ايشان آخرين روز چه گونه منزل را ترک کردند ؟
من سه روز قبل ازشهادت ايشان به عراق رفتم ، البته به خاطر مشغله ي زيادي که داشتند ، نتوانستم ايشان را زياد ببينم . تمام مدت در حال فعاليت و ساماندهي امور در عراق بودند .
صبح جمعه صبحانه را با من و بچه ها ميل کردند ، ولي احساس مي کردم که مثل هميشه نيستند .
به دخترم گفتم : آيا اتفاقي افتاده که من از آن بي خبرم ؟ ! بچه ها نيز همين سؤال در ذهنشان بود . آقاي حکيم خيلي در فکر بودند ، تا اين که طاقت نياوردم و از ايشان سؤال کردم . پاسخ دادند : « امروز اول ماه رجب و روز جمعه است . مي خواهم براي اعمال اين ماه آماده شوم ، و مطالب خطبه اي امروز نماز جمعه را نيز آماده کنم . نگران نباشيد » . بعد گفتند : « قرار بود دفترهاي من را همراه بياوريد ، ولي ظاهراً فراموش شده است . » همان لحظه صندوقي را که همراه آورده بودم ، باز کردم و دفترها را خدمتشان دادم . ايشان دفترها را گرفتند و برايم دعا کردند و در اتاق ديگري مشغول نوشتن شدند . زمان عزيمت به نماز جمعه فرا رسيد . ايشان را بدرقه کردم و گفتم : امروز شما عطر نزديد ، اجازه بدهيد شيشه ي عطر را بياورم . شيشه عطر را خدمتشان دادم . خداحافظي کردند و رفتند . يک لحظه سر جايم ميخکوب شدم . هميشه قبل از رفتن يک بار برمي گشتند و به من لبخند مي زدند و بعد عزيمت مي کردند ، ولي اين بار روي را برنگرداندند .
آيه الله حکيم قدس سره الشریف رفت ؛ آن گونه که آرزو داشت . در حالي به شهادت رسيد که بدن مبارکش تکه تکه شده بود . يادم هست که هميشه در مکه دعا مي کرد : « خدايا ! مي خواهم در راه تو شهيد شوم و بدنم پاره پاره شود. »
روز جمعه اول رجب ، در حالي که چهاردهمين نماز جمعه را پس از سقوط صدام در عراق مي خواندند ، در جوار مرقد مطهر پيشوا و مولايشان حضرت علي عليه السلام همراه با ديگر نمازگزاران به شهادت رسيدند . چه سعادتي براي آقاي حکيم خوش تر از اين مي توانست باشد ؟ ! ايشان به آرزوهايشان رسيدند در حالي که در کنار و مردم و با مردم بودند .1

پی نوشتها:
 

1. حکيم عشق ، ويژه نخستين سالگرد شهادت آيه الله حکيم قدس سره الشریف .

منبع:ماهنامه ی نامه ي جامعه 37-36

 

دیدگاهتان را ثبت کنید

آدرس ایمیل شما منتشر نخواهد شد