حکایتی از اهل بیت علیهمالسلام
روزها یکی پس از دیگری می آمدند و می رفتند و خورشید عالم افروز به علت همیشگی اش هر روز از مشرق سر در می آورد و درمغرب غروب می کرد،اما چیزی که او می دید فقط تاریکی سیاه چال بود.سال های سال بود که
آخرین پیام
روزها یکی پس از دیگری می آمدند و می رفتند و خورشید عالم افروز به علت همیشگی اش هر روز از مشرق سر در می آورد و درمغرب غروب می کرد،اما چیزی که او می دید فقط تاریکی سیاه چال بود.سال های سال بود که سهم او از روشنایی روز.فقط نوراندک از روزنه کوچکی بود و بس ،تنها چیزی که او را زنده نگه داشته بود نورایمان بود.
آن جا ازرفاه و آسایش و آزادی خبری نبود ،اما زمزمه های عاشقانه او درخلوت خانه تنهایی و به هنگام رازو نیاز با معبودش روح او رابه عالم ملکوت پبوند زده بود و از این دنیای حقیربه عبادت دلخوش کرده بود .نورایمان او دل کنیززیبا روی-که زندان بان او برای آزار روحی امام به زندان فرستاده بود-را نیز در کنج زندان روشن کرده بود.
برعکس درکاخ هارون نعره های مستانه دیو سیرتان تا آسمان بلند بود و بساط عیش و نوش همیشه به راه ،زندانی آنجا نیز دست از ارشاد برنمی داشت ،می خواست حرف آخرش را بزند و حجت را تمام کند.
زندان بان را صدا کرد و قلم و کاغی از او خواست .آن گاه زیرروزنه کوچکی که کمی نورهمراه داشت و نشست و نامه ای نوشت .یک بارخواند و نامه را به نگهبان داد تا به هارون الرشید برساند .نگهبان وارد کاخ شد.هارون پرسید :چیست؟
-نامه.
-ازچه کسی است؟
از زندانی،موسی بن جعفر ،اما گفته بلند بخوانید تا همه بشنوند .
بده ببینم .حتماً تقاضای آزادی کرده و نامه را گرفت و طوری که حاضران همه بشنوند خواند:
روزگاربرمن در این زندان تاریک با مشکلات و سختی های فراوانی می گذرد ،درحالی که روزگار تو سراسر خوشگذرانی است.من و تو در روز قیامت که پایانی برایش نیست.
به هم خواهیم رسید و به حساب هایمان رسیدگی خواهند کرد.این را بدان که آنجا ستمگران و اهل باطل زیانکارخواهند بود.هارون به اطرافش نگاه کرد. و حاضران چهره ای غمگین به خود گرفته بودند .رگ وسط پیشانی هارون از شدت خشم برآمده بود.نامه را مچاله کرد و به گوشه ای پرتاب کرد و دست هایش را به کمرش زد و مشغول قدم زدن شد.
آن نامه کوتاه ولی پرمعنا مستی را از سرش پرانده بود.دست آخر از شدت عصبانیت نعره ای کشید .به تخت ریاستش تکیه کرد و درحالی که دندان هایش را به هم می فشرد به فکرفرو رفت .با خود اندیشید که این حرف حق را که بسیارتلخ و شکننده بود چگونه پاسخ گوید.
روزبعد جسم نحیف امام کاظم (ع)در گوشه ای از زندان روی زمین بود،اما پرنده روحش به نزد جد بزرگوار و پدر و مادر شهیدش پر کشیده بود.
منبع:کتاب حیات پاکان ،داستانهایی از زندگی ائمه(ع)-جواد محدثی
منبع:نشریه قدر،شماره 20.
روزها یکی پس از دیگری می آمدند و می رفتند و خورشید عالم افروز به علت همیشگی اش هر روز از مشرق سر در می آورد و درمغرب غروب می کرد،اما چیزی که او می دید فقط تاریکی سیاه چال بود.سال های سال بود که سهم او از روشنایی روز.فقط نوراندک از روزنه کوچکی بود و بس ،تنها چیزی که او را زنده نگه داشته بود نورایمان بود.
آن جا ازرفاه و آسایش و آزادی خبری نبود ،اما زمزمه های عاشقانه او درخلوت خانه تنهایی و به هنگام رازو نیاز با معبودش روح او رابه عالم ملکوت پبوند زده بود و از این دنیای حقیربه عبادت دلخوش کرده بود .نورایمان او دل کنیززیبا روی-که زندان بان او برای آزار روحی امام به زندان فرستاده بود-را نیز در کنج زندان روشن کرده بود.
برعکس درکاخ هارون نعره های مستانه دیو سیرتان تا آسمان بلند بود و بساط عیش و نوش همیشه به راه ،زندانی آنجا نیز دست از ارشاد برنمی داشت ،می خواست حرف آخرش را بزند و حجت را تمام کند.
زندان بان را صدا کرد و قلم و کاغی از او خواست .آن گاه زیرروزنه کوچکی که کمی نورهمراه داشت و نشست و نامه ای نوشت .یک بارخواند و نامه را به نگهبان داد تا به هارون الرشید برساند .نگهبان وارد کاخ شد.هارون پرسید :چیست؟
-نامه.
-ازچه کسی است؟
از زندانی،موسی بن جعفر ،اما گفته بلند بخوانید تا همه بشنوند .
بده ببینم .حتماً تقاضای آزادی کرده و نامه را گرفت و طوری که حاضران همه بشنوند خواند:
روزگاربرمن در این زندان تاریک با مشکلات و سختی های فراوانی می گذرد ،درحالی که روزگار تو سراسر خوشگذرانی است.من و تو در روز قیامت که پایانی برایش نیست.
به هم خواهیم رسید و به حساب هایمان رسیدگی خواهند کرد.این را بدان که آنجا ستمگران و اهل باطل زیانکارخواهند بود.هارون به اطرافش نگاه کرد. و حاضران چهره ای غمگین به خود گرفته بودند .رگ وسط پیشانی هارون از شدت خشم برآمده بود.نامه را مچاله کرد و به گوشه ای پرتاب کرد و دست هایش را به کمرش زد و مشغول قدم زدن شد.
آن نامه کوتاه ولی پرمعنا مستی را از سرش پرانده بود.دست آخر از شدت عصبانیت نعره ای کشید .به تخت ریاستش تکیه کرد و درحالی که دندان هایش را به هم می فشرد به فکرفرو رفت .با خود اندیشید که این حرف حق را که بسیارتلخ و شکننده بود چگونه پاسخ گوید.
روزبعد جسم نحیف امام کاظم (ع)در گوشه ای از زندان روی زمین بود،اما پرنده روحش به نزد جد بزرگوار و پدر و مادر شهیدش پر کشیده بود.
منبع:کتاب حیات پاکان ،داستانهایی از زندگی ائمه(ع)-جواد محدثی
منبع:نشریه قدر،شماره 20.