خاطرات تبلیغ
خاطرات تبلیغ
منبع : راسخون
تبليغ در روستايي اطراف ميمه
« هر كجا سخنم خلاف اسلام است ، بلندگو را قطع كنيد.»
دانشجو كه بودم با روش تبليغ آشنايي داشتم. چون قبل از آن در جلسههاي قرآن براي جوانها صحبت ميكردم. درشهركرد كه بوديم نيز در مسجد حاج آقا صفر نوراللّه سخنراني ميكردم. در دوره دانشجويي، همان روزهاي پس از پيروزي انقلاب، براي تبليغ به روستايي در نزديكيهاي ميمه رفتم كه جمعيت زيادي در آنجا جمع شدند. دو سه نفري از دانشجويان نيز با من همراه بودند. از مسئولين مسجد خواستم اجازه دهند صحبت كنم. آنها نميپذيرفتند و ميگفتند: شما بايد از كميته نامه بياوريد تا معلوم شود كه از گروههاي منحرف نيستيد.
به آنها گفتم من دانشجو هستم و براي تبليغ آمدهام. از گروه كمونيستها هم نيستم. براي اينكه زحمتهاي من براي آمدن به اينجا به هدر نرود و شما هم مطمئن شويد كه من جوانان شما را منحرف نميكنم، من اين اجازه را به شما ميدهم كه هر كجا تشخيص داديد سخنم مخالف اسلام بود، شما بلندگو را قطع كنيد.
مطمئن كه شدند از بلندگوي مسجد به مردم اعلام كردند كه از اصفهان سخنران آمده است تا مشكلات شما را بررسي كند. آن زمان هم نداشتن چاه آب، بزرگترين مشكل آن روستا بود.
امام صادق يا تقي اراني؟
سخنراني را آغاز كردم با آيههاي قرآن و احاديث نوراني حضرات معصومين. آنهايي كه در ترديد به سر ميبردند، ديدند من هم مانند روحانيون آيه قرآن و حديث ميخوانم و معنا ميكنم، از اين جهت ترديدشان برطرف شد.
امّا برخي از جوانها كه در جلسه بودند، گوش نميدادند. شايد با خود ميگفتند: اين حرفها همان حرفهايي است كه روحانيون ميگويند. وسط سخنراني، ناگهان شيوه بحث را تغيير دادم و گفتم: تقي اراني در كتاب پيسيكولوژي ميگويد… ديدم همه جوانها با تعجب نگاه ميكنند و سرتا پا گوش هستند. گفتم: خیلی عجیب است! من آيه قرآن و روايت از امام صادق (ع)ميخوانم؛ شما گوش نميدهيد. اما حرفهاي تقي اراني را گوش ميدهيد! مگر تقي اراني چه كسي است؟ مقام و سخن او بالاتر است يا كلام خدا و فرمايش امام صادق (ع)؟
اشنويه
زمستان 1358 من به همراه آقاي حسين ايزدي و شهيد عربپور و چند نفر ديگر كه دوست شهيد عربپور بودند به مهاباد رفتيم. آقاي ايزدي در مهاباد ماند و من به اشنويه رفتم. آنجا هوا به شدت سرد بود حتي شبي راديو اعلام كرد سردترين نقطه است با بيست و شش درجه زير صفر.
مجبور بودم چند جفت جوراب و چند كلاه را با هم بپوشم. روزها كار تبليغي انجام ميدادم و شبها با رزمندهها نگهباني ميدادم و به گشت شناسايي و گشت عملياتي ميرفتم تا وظيفهاي انجام داده باشم.
روزها براي تبليغ به مدارس ميرفتم. دو پاسدار هميشه روزها با من همراه ميشدند و حتي سر كلاس هم ميآمدند. آنان اين كار را وظيفه خود ميدانستند. اما اين كار از تأثير تبليغ ميكاست. سر كلاس به دانشآموزان ميگفتم هر پرسشي داريد آزادانه بپرسيد و اين با حضور دو نيروي مسلح در كلاس نميساخت.
به افراد مسلح گفتم: من كه شبها با شما نگهباني ميدهم و هر لحظه ممكن است در حال نگهباني كشته شوم. معلوم است كه سر كلاس نيازي به محافظ ندارم. پس لطف كنيد و بيرون بمانيد.
ابتدا مقاومت ميكردند و ميگفتند: ميخواهيم امنيت شما را حفظ كنيم اما با اصرار من پذيرفتند. فضا را آماده ساختم تا پرسشها و شبههها مجال بروز يابد. با اين كار دانش آموزان شهامت بيشتري پيدا كردند.
در اشنويه پيرمردي روحاني بود كه در بين اهالي اعتبار ويژهاي داشت. ما براي شركت و حضور مردم در انتخابات اطلاعيهاي نوشتيم و از او خواستيم تا آن را امضا كند. در بين عبارت اطلاعيه نام امام عصر، همراه با دعا براي سلامتي آن حضرت به چشم ميخورد. او گفت: به شرطي كه اين دعا را حذف كنيد امضا ميكنم. چون ما معتقديم امام زمان هنوز متولد نشده است و اين دعا براي ما معنا ندارد.
تبليغات شايستهاي سامان يافت با تمام توان ميكوشيديم از هر فرصت تبليغي استفاده كنيم تا انتخابات خوبي برگزار شود.
مريد زباننفهم
هر روز بعد از نماز جماعت صبح من در مَقَّر سپاه اشنويه صحبت ميكردم. جلسه عمومي بود و همه ميتوانستند در آن شركت كنند. در بين شركت كنندگان پيرمردي بود كه به نظر ميرسيد خوب گوش ميكند و مدام در چشمهايم نگاه ميكرد. يك روز پس از نماز آمد و سؤالي به زبان تركي پرسيد، فهميدم او اصلاً زبان فارسي بلد نيست و تنها براي درك ثواب به جلسه ميآمد. بيشتر سپاهيهاي مستقر در اشنويه از تركهاي اروميه بودند.
دو تابستان در جهاد سازندگي
در 27/3/1358 جهاد سازندگي تشكيل شد و من حدود يك ماه پس از تشكيل شدن آن به جهاد سازندگي استان چهار محال و بختياري رفتم. روز به روزش برايم خاطره بود شدّت محروميّت روستائيان، كمامكاناتي جهاديان، برخوردهاي مردم با جهاد و يكديگر، اخلاص نيروهاي جهادي و…. شوخيها و طنزها و بسياري از اين قبيل كه برخي را بيان ميكنم.
بي امكاناتي جهاد
در ابتداي تشكيل جهاد، اين نهاد از خودش امكاناتي نداشت امّا ادارات دولتي موظف بودند كه با آن همكاري كنند به همين دليل به ادارات زنگ ميزديم يا نامه مينوشتيم تا اگر ماشين از رده خارج شدهاي دارند در اختيار جهاد بگذارند؛ چون استان چهار محال، ادارههاي زيادي داشت طبعاً ماشين اسقاطي زيادي داشتند و در اختيار جهاد قرار ميدادند و معمولاً آن ماشينها لاندرور و جيپهاي قديمي بود كه با تعميري به راه ميافتاد و براي روستاهاي اين استان نيز همين دو نوع ماشين كه داراي شاسيهاي بلند و نيز داراي دنده كمكي بود به كار ميرفت.
تهيه ماشين
در جهاد استان كه بوديم روزانه يكي دو تا جيپ با افراد نيمه زخمي بر مي¬گشتند و ميگفتند در پيچ شلمزار چپ كرديم براي من ديدن اين منطقه يك معما شده بود، البته مقداري از چپ كردنها نيز در اثر ناشيانه رانندگي كردن جوانان و نيز تند رفتن آنان بود.
به مسئولان گفتم مرا نيز از مركز استان به برخي از روستاها و نواحي بفرستيد تا از وضع مردم با اطلاع شوم.
گفتند: خودت بايد ماشين تهيه كني! به ادارات زنگ بزن يا به آنها سري بزن تا ماشين پيدا كني. نگاه به سن و سال و قيافه خودم كردم ديدم جواني بيست ساله، با قيافهاي نيمه روستائي اگر به ادارات بروم كسي مرا تحويل نميگيرد به همين جهت راه تلفن زدن را انتخاب كردم. تلفن به رئيس اداره…: عابديني هستم از جهاد سازندگي استان، لطفاً يك ماشين براي امور جهاد بفرستيد!
…: ببخشيد ما راننده نداريم و ماشينهايمان نيز اسقاطي است.
…: اشكالي ندارد يكي از همان اسقاطيها كه قابل سوار شدن باشد بفرستيد، راننده را خودمان تأمين ميكنيم.
بالاخره يك لاندرور اسقاطي به جهاد آوردند كمي به آن رسيدگي كرديم امّا اولين مشكل ما اين بود كه من رانندگي بلد نبودم هرچه با خودم كلنجار رفتم ديدم صلاح نيست كه بدون راننده در راههاي كوهستاني و ناآشنا به رانندگي بپردازم و مانند ديگر ماشينها خبر از چپ شدن آن بدهم.
روستاي جونقان
با چند تن از دوستان مشورت كردم بنا شد به شهر جونقان از توابع فارسان بروم و در آنجا به كارهاي فرهنگي بپردازم.
سه نفر بوديم كه در مدرسهاي مستقر شديم روزها به روستاهاي اطراف سر ميكشيديم، به كمك روستائيان ميرفتيم، در مسجد هر روستا كُمُدي آهني يا چوبي ميگذاشتيم و با سي، چهل جلد كتاب، يك كتابخانه تشكيل ميداديم و در نوبتهاي مشخص براي دادن كتاب به بچهها در ساعت مشخص حاضر ميشديم، نارسائيهاي مردم، مشكلات و كمبودها را بررسي ميكرديم و به جهاد گزارش ميداديم. راهكارهايي را نيز كه به ذهنمان ميرسيد به مسئولان گزارش ميداديم.
مثلاً روستاي راستا، چشمهاي در بالاي كوه داشت و مردم آب آشاميدني نداشتند گفتيم با ساختن منبع و هدايت آب ميتوان روستا را آباد كرد.
در روستاي ديگري دوستان دوره دبيرستان نظير اكبر فتاح المنان، محمود ايزدي، علي ايمانيان و… مستقر شدند و به تعمير مدرسهاي پرداختند امّا جونقان نسبت به جاهاي ديگر آبادتر بود پس كار عمراني در آن صورت نگرفت بلكه چون از لحاظ فرهنگي بسيار عقب بودند بنا شد كارهاي فرهنگي در آنجا انجام شود، امّا آن مردم در مقابل هيچ كاري عكسالعمل مناسب نشان نميدادند.
كارهاي فرهنگي
براي ماه رمضان دو روحاني آنجا آمدند يكي سنتي بود و در آنجا سابقه تبليغ داشت كه در مسجد اصلي شهر مستقر شد و حدود 100 نفر از مردم شركت ميكردند، روحاني ديگر از جهاد بود و در مسجد محلّه پايين مستقر شد امّا دو سه نفر بيشتر به نمازش نميرفتند.
من خودم به آن محل ميرفتم و جلسه آموزش قرآن براي جوانان تشكيل دادم، در آن زمان با انواع كارهاي هنري بچهها را جذب ميكردم. مطمئن بودم با اين كار كمكم بچهها و بلكه بزرگترها جذب ميشوند و مانند ساير كارهاي گذشتهام در جاهاي ديگر، به رونق مسجد می انجامد.
پس از چند روز كه سرود «خميني اي امام» را تمرين كرديم و آنها خوب آموزش ديدند، بنا شد از مسجد دسته جمعي تا مسافتي آن سرود را بخوانند. از مسجد كه بيرون آمديم بچهها سرود را عوض كردند و مطالب شرم آوري را با صداي بلند تكرار ميكردند كه من از شرمندگي سرم را پايين انداختم و با سرعت از آن محل دور شدم تا به مدرسه محل استقرار رسيدم.
مسجد ديگري داشتند كه به مسجد محلّه بالا معروف بود و به آن مسجد شام غريبان نيز ميگفتند و داستان وحشتناكي از فسادي وحشتناك به آن نسبت ميدادند.
مشكل جونقان اين بود كه دو گروه ترك و لُر با هم بودند و نزاعهاي فرهنگي ترك و لر به مشكلات ديگرشان افزون شده بود و از آنان مردمي ساخته بود كه به هيچ صراطي مستقيم نبودند.
تعداد رأي آقاي درّي نجفآبادي
به ياد دارم كه پس از مدتي انتخابات مجلس شوراي اسلامي بود و آقاي درّي نجفآبادي، يكي از كانديداها بود و خود شهر جونقان نيز يك كانديدا داشت مرا براي تبليغات به نفع آقاي درّي به جونقان فرستادند يكي دو ساعت رفتم و بررسي كردم، با افراد صحبت كردم.
پس از برگشتن گفتم: اين شهر شانزده هزار نفر جمعيت دارد و آقاي درّي در اين شهر تنها 16 رأي دارد پس از انتخابات و شمارش آراء ، دقيقاً آراي ايشان 16 عدد بود.
گرسنگي هر شب
به ياد ميآورم روزهاي زيادي، براي كارهاي گوناگون به روستاها ميرفتيم و تا برميگشتيم شب دير وقت بود و نانوايي باز نبود و چيزي براي خوردن نداشتيم به ناچار درب خانه همسايه مدرسه را مي زديم و يكي دو تا نان خانگي با مقداري ماست ميگرفتيم و ميخورديم.
حقوق كاركنان جهاد
مردم آنجا معمولاً ميپرسيدند ماهي چقدر حقوق ميگيريد؟
وقتي جواب ميداديم كه هيچ گونه حقوقي دريافت نميكنيم ما را به دروغگويي يا بيعقلي متهم ميكردند. و ميگفتند اين همه كار، دلسوزي، از صبح زود تا آخر شب، در محيطي غريب و ناآشنا، كارهاي گوناگون و بدون حقوق! اصلاً نميشود.
سقف مدرسه
بالاخره پس از دو سه ماه كار فرهنگي و كماثر بودن آن، روحيهام كسل شد به ويژه كه برخي دوستان جهادي نيز به شوخي كارهاي كميته فرهنگي جهاد را به باد انتقاد ميگرفتند، تصميم گرفتم يكي دو تا كار عمراني انجام دهم.
در يكي از روستاها در رژيم سابق بناي مدرسهاي گذاشته شده و تنها ديوارهايش تا زير سقف رفته و به همان صورت رها شده بود به آنجا سري زدم و بنا شد آن مدرسه را تمام كنم. مدرسه شش كلاس و يك كريدور بزرگ به شكل زير داشت.
من ديدم با اين شكلي كه هست قسمت زيادي از ساختمان هدر ميرود در حاليكه با تغيير جاي دو درب ميتوان دو انباري در دو انتهاي كريدورها احداث كرد به همين جهت ساختمان را به شكل زير در آوردم.
دو انباري در دو انتهاي كريدورها درست كردم و وسط را نيز به جاي دو درب سه درب گذاشتم تا يك دفتر براي مدرسه درست شود كه به همهجا اشراف داشته باشد. وقتي مهندس ساختماني جهاد طرح مرا ديد، پرسيد در كدام دانشگاه رشته عمران و معماري خواندهاي؟
گفتم: كشاورز زادهاي هستم كه از عقل خودم استفاده كردم. بسيار متعجب و شگفت زده شده بود.
بالاخره سقف مدرسه را زدم تا نشان دهم از كار عمراني نيز بيبهره نيستم، امّا كار فرهنگي اگرچه ديربازده است ولي مهمتر ميباشد.
سقف مدرسه كه تمام شد مجموع فاكتورهايي كه داشتم 9 هزار تومان از مبلغ پولي كه گرفته بودم كمتر بود، يعني در واقع براي 9 هزارتومان از كارهايم فاكتور نگرفته بودم يا فاكتورها گم شده بود مسئول حسابرسي گفت: آن 9 هزار تومان را به عنوان مزد تو مينويسيم تا حسابها درست شود.
گفتم: خدا خودش ميداند كه من حقوق نگرفتهام و براي هزينههاي شخصي نيز چيزي مصرف نكردهام شما هرگونهاي كه كار اصلاح ميشود بنويس.
جهاد سازندگي اردل
تابستان سال 59 را به اردل رفتم. اگرچه در اين تابستان نيز من به كارهاي فرهنگي مشغول بودم، اما دايره فعاليتها وسيعتر بود زيرا از يك سو تا منطقه ميانكوه و از سوي ديگر تا روستاهاي كاج، ممسني و… زير نظر ما بود.
از امور جالبي كه به يادم هست اين بود كه پسران و دختران آنجا با هم عروسي ميكردند و پس از چندين سال وقتي به شهر ميرفتند و روحاني پيدا ميكردند او عقدشان را ميخواند.
البته به نظر من اين كار براي آنان اشكالي نداشت چون فكر ميكنم آنان عقد فارسي را در همان قالب خواستگاري و تعيين مهريه جاري ميكنند ولي خواندن عقد عربي و ثبت آن در دفاتر رسمي را پس از چندين سال انجام ميدادند.
در آن تابستان تلاش كرديم تا چند تن از دانشآموزان اردل و روستاهاي اطراف را براي خواندن درس طلبگي روانه حوزه علميه كنيم.
از خاطرات جالب كه در ضمن، عنايتهاي خداوند را ميرساند چند حادثه رانندگي است.
عنايتهاي غيبي
يك روز با شهيد علي ايمانيان با لاندرور در حركت بوديم كه ناگهان ماشين صدايي كرد و خاموش شد از ماشين پياده شديم و كاپوت آن را بالا زديم از چيزي سر در نميآورديم، علي دمپاييش را از پايش درآورد و چندين بار به اين طرف و آن طرف روي شمعها، سيمها و… زد و گفت: خدايا به اميد تو؛ ما كه از اين ماشين چيزي سر در نياورديم. بعد پشت ماشين نشستيم استارت زد و اتومبيل روشن شد و به مسير خود ادامه داديم.
يك روز دیگر با شهيد حميد امير كاوه با يك جيپ از روستاهاي كاج برميگشتيم من راننده بودم و او در كنارم نشسته بود در مسير كاج اردل سراشيبي تندي بود، سرعت ماشين زياد شد هرچه ترمز ميگرفتم فايده نداشت دودستي به فرمان چسبيده بودم اما كنترل ماشين در پيچها و سرعت زياد با مشكل مواجهه ميشد، يك مرتبه گفتم: من كلاج ميگيرم شما بزن دنده سنگين. همين كه پا روي كلاج كوبيدم ماشين مقداري روي زمين كشيده شد و ايستاد واقعاً متعجب شدم كه ترمز نميگرفت اما همين كه كلاج را گرفتم بدل از اين كه در سرازيري سرعت زياد شود ماشين روي زمين ميخكوب شد.
شايد كسي توهم كند كه حتماً كلاج را با ترمز اشتباه كردهام اما با توجه به اينكه ترمز با پاي راست گرفته مي شود و كلاج با پاي چپ، اين توهم بطلانش روشن ميگردد.
معمولاً عصر 5 شنبه از اردل حركت ميكرديم و به شهركرد و بعد به نجف آباد ميآمديم و دوباره صبح شنبه برميگشتيم در مسير گاهي مسافر هم سوار ميكرديم زيرا واقعاً روستائيان براي رفتن از جايي به جايي مشكل داشتند و ماشين چنداني وجود نداشت يك بار چهار نفر از لُرهاي اردل و نوغان را در عقب لاندرور سوار كرده بودم و آقاي پيرمراديان و فردي ديگر در جلو لاندرور كنار خودم نشسته بودند و با سرعت حركت ميكرديم. در راه يك ماشين كمپرسي از ما سبقت گرفت و طبعاً ما پشت سر او حركت ميكرديم، ناگهان او بدون چراغ راهنما و بدون داشتن چراغ ترمز، تصميم گرفته بود كه به راهي فرعي در دست راست برود و به همين جهت ترمز كرد. من ناگهان ديدم كه الان لاندرور به زير كاميون ميرود، كمي فرمان را به چپ گردانيدم تا از كنارش رد شوم، ديدم يك مينيبوس ميآيد، چارهاي نديدم جز اينكه ماشين را به دست راست داخل خاكها ببرم كه حدود سي سانت تا نيم متر از سطح جاده پايينتر بود. اما چارهاي نبود؛ چون لاندرور پايين افتاد ولي چپ نشد، داشت به تخته سنگ عظيمي برميخورد فوراً كمي فرمان را به سمت چپ پيچانيدم، دوباره ماشين جلوي كاميون و روي اسفالت قرارگرفت، اما هنوز آنقدر سرعت داشت كه با دنده 3 به راحتي حركت ميكرد.
افراد كه شايد خواب بودند يا مثل خوابزدهها شده بودند گفتند: چه خبر شده؟! كمي آرام. گفتم: چشم. آمدم پايين، پايي به لاستيكها زدم، ديدم سالم است. سوار شديم و به سلامت حركت كرديم.
آن حادثه، هنوز پس از نزديك سي سال در ذهنم مانده است كه مرگ شش، هفت نفر را جلوي چشمم مجسم كردم ولي بحمد الله خون از بيني كسي نريخت.
كميته وام
روزي از جهادِ مركز گروهي آمدند و بودجهاي در اختيار جهاد اردل گذاشتند كه به روستائيان وام توليدي داده شود.
يك گروه سه نفري تشكيل دادم كه با امضاي دو نفر وام قابل پرداخت بود با دونفر ديگر صحبت كردم و گفتم: اين روستائيان همه بيبضاعت هستند و ناوارد، اگر كساني باشند كه بتوانند از وام بهتر از ديگران استفاده كنند و پولي به دست بياورند و متمول شوند آن افراد كدخداها و نظائر آنها ميباشند و وام دادن به كدخداها نه با عدالت سازگار است و نه با اهداف جمهوري اسلامي ميسازد، بقيّه افراد نيز همه متساوي هستند و همه با فقر دست و پنجه نرم ميكنند، بنابراين خوب است كه وام ريز شود تا به همه خانوادهها يا به اكثريت قريب به اتفاق آنان برسد اين كار دو خاصيت دارد يا اين كه افراد با آن يكي دو تا گوسفند ميخرند و كمي از فقر خود را برطرف ميكنند و يا يك سفر زيارت به مشهد ميروند كه از جمهوري اسلامي و از پول نفت سهم كمي به همه اينان رسيده باشد.
خاصيت دوّمش اين است كه چون وام بسيار خرد ميشود دولت نميتواند آن را پس بگيرد و كمي از حقّ طبيعي مردم به آنان رسيده است.
دوستان موافقت كردند و بنا شد همين رويه عمل شود؛ چقدر روستاهايي كه راه عبور و مرور نداشتند و با قاطر رفتيم و به آنان وام پرداخت كرديم و چقدر جهالتها و دروغ گوييها كه از اين مردم ساده ديديم كه براي گرفتن وام به آنها متمسك ميشدند.
از جمله به فردي در روستاي شليل وام داديم گفتند او پولدار است و در خانهاش حمام خصوصي دارد نبايد به او وام ميداديد به خانه او رفتيم و ديديم يك تانكر صد ليتري از جنس حلبي روي چهارپايهاي گذاشته است و از پايين آن لولهاي به طول يك متر برده و به سر آن شيري بسته است و در زير صد ليتري هيزم مي ريزد و با شعله آتش آب را گرم ميكند و با آن آب استحمام ميكند از اين كه در شليل(1) كسي به اين فكر افتاده خود را شستشو دهد خوشحال شدم و گفتم اصلاً به همين بايد وام داد كه لااقل كمي از امور نظافتي اسلام را رعايت ميكند.
توليد سگها!!
در اين گير و دارها چون گفته بوديم وام توليدي ميدهيم هركسي ميآمد و ميگفت من دارم توليد ميكنم، به من وام بدهيد. با يك شوخي معنادار به آنان گفتم كه خير مراد هر توليدي نيست، دو سگ نر و ماده داشتند با هم آميزش ميكردند، خنديدم و گفتم مثل اينكه بايد به اينها هم وام داد! آنان هم خندیدند چون توليدهايي نظير دام و كشاورزي مقصود بود.
به هر حال مسئوليت كميته وام باعث شد كه بنده به زيادي از روستاهاي بخش اردل سر بزنم و با بسياري از افراد رو در رو ملاقات كنم.
طهارت و نجاست در روستا
در شهرستان نوغان يك متر آسفالت وجود نداشت كوچهها همه خاكي و شهر نيز به صورت شيبدار بود، در زمستان سال 59 سه روز براي تبليغ به همراه دوستم آقاي زمانيان(2) به آنجا رفتيم من با اوركت و شلوار بودم و ايشان با لباس روحاني. محل اسكانمان نيز خانههاي كنار يكي از دبيرستانها بود كه چند تن از دوستان ديگرمان كه آنجا تدريس ميكردند در آنجا ساكن بودند.
به مجرد ورودمان برف نسبتاً خوبي باريد و سپس هوا آفتابي شد و برفها آب شد سگها در كوچهها ميدويدند همه جا از ديد يك طلبه نجس بود زيرا برف با باران تفاوت دارد و آب برفهاي گل آلود آب جاري نيست، همه جا آب و گل با هم بود و راه رفتن بسيار مشكل شده بود آقاي زمانيان تلاش داشت قبا و عبا را بالا بگيرد اما با راه رفتن، از پشت كفشها گل به بالا ميپاشيد و گاهي با گذاشتن پا بر روي گلها، گل از جايي به جاي ديگر ميپاشيد و به بدن و لباس اصابت ميكرد نوع راه رفتنمان تعجب مردم را برميانگيخت، بله مردمي كه تا حال كمتر روحاني ديده بودند اكنون با ديدن اين روحاني كه اينگونه لباسهاي خود را بالا ميگيرد متعجب شده بودند.
ناگهان فكري به ذهنم رسيد و گفتم: آيا در صدر اسلام در مكه و مدينه گل و شُل ايجاد نميشد؟ آيا در آنجا اصلاً سگي وجود نداشت؟ و آيا پيامبر اكرم صليالله عليه و آله و ائمّه معصومين صلوات الله عليهم اجمعين خود را مضحكه مردم قرار ميدادند؟
با اين افكار و انديشهها به آقاي زمانيان گفتم: شما مانند مردم راه برو و به خودت سخت نگير، مسئوليتش با من. او نيز كه از آن وضع خسته شده بود و دنبال راه چارهاي ميگشت قبول كرد و چند روزي گذشت و تبليغ تمام شد به نجف آباد برگشتيم موضوع را با آيت الله ايزدي در ميان گذاشتم و او فرمود: ببينيد مردم چكار ميكنند همانگونه عمل كنيد به خودتان سخت نگيريد.
به نظرم رسيد يا متنجس نجس نيست يا سگ جاي پايش نجس نيست و يا بين انواع سگها بايد تفصيل داد و يا اين كه اضطرار و حرج در طهارت و نجاست نيز جاري ميشود و يك فرد تا زماني كه در آن محيطها زندگي ميكند حكمي برايش نيست زيرا كه حكم به نجاست حرجي خواهد بود. مسأله منحصر به نوغان نيست اكثر مناطق آذربايجان به ويژه روستاهاي آن اين مشكل را داشته و دارد.
كشورهاي اروپائي كه غير مسلمانان معمولاً سگ پرورش ميدهند و همراه خود آن را به همه جا ميبرند نيز همين مشكل وجود دارد.
شهيد نعيميپور
او اهل تهران بود. در حوزه علميه قم با او آشنا شدم. باهوش، بانشاط و متدين بود. سر كلاس درس نكات علمي را سريع ياد ميگرفت و منتظر تطبيق استاد نمينشست. با فضلايي چون آقايان هادوي و قاضيزاده دوست بود. هم در حوزه و هم در جنگ همه او را دوست ميداشتند. اگر براي يك ماه او را نميديدم دلم تنگ ميشد قطعاً اگر او و كساني مانند او كه در جبهه شهيد شدند درحوزه علميه بودند وضع حوزه بهتر از اين بود.
در جبهه با سربازي آشنا شد كمكم با آن صميمي گشت و آن سرباز تحت تأثير روحيات شهيد نعيميپور قرار گرفت و طلبه شد. در جلسهاي نشسته بودم كه او با دوستش مشاعره ميكرد و شعرهاي مثنوي ميخواند و با همه با صفا و صميميت برخورد ميكرد.
پي نوشت ها:
1. توضيح پيرامون روستاي شليل و اينكه در آنجا حتي دستشويي نبود مردم حمام نميرفتند و… را در بخش تبليغ در روستاي شليل بخوانيد.
2. حجت الاسلام آقاي حاج محمدرضا زمانيان از دوستان خوبي بود كه بنده مقداري از منطق مظفر را نزدش خواندم و شرح اين قسمت در بحث طلبه شدنم آمده است.
/ن