روایت شهادت شهید محمدی عراقی در آیینه ی خاطرات مرحوم محمدعلی دریابار، محافظ شهید و جانباز حادثه ی ترور آن روحانی مبارز
خوب بودن، علت شهادتش بود (1)
روایت شهادت شهید محمدی عراقی در آیینه ی خاطرات مرحوم محمدعلی دریابار، محافظ شهید و جانباز حادثه ی ترور آن روحانی مبارز
آنچه در پی می آید، مجموعه ای است از روایات گفتاری و نوشته های مرحوم دریابار درخصوص این شهید بزرگوار، که با تلخیص و ویرایشی اندک تقدیم می شود. آن مرحوم به خوبی کوشیده تا با قلم و بیان خویش، یاد این شهید عزیز را زنده نگاه دارد؛ روحش شاد:
شهید با فضیلت، آیت الله محمدجعفر محمدی عراقی، فرزند آیت الله حاج شیخ محمدباقر محمدی عراقی مشهور به حاج آقا بزرگ کنگاوری (امام جمعه ی فقید شهرستان کنگاور) در هفتم ماه صفر سال 1307 هجری شمسی، در سالروز ولادت هفتمین اختر آسمان امامت و ولایت، حضرت امام موسی کاظم- علیه السلام- در شهرستان کنگاور دیده به جهان گشود. شهید عزیز ما به واقع مولودی مبارک بود که پدر ارجمندش حاج آقا بزرگ، او را «بهاء الدین» نامید و بعدها در میان مردم به «حاج آقا بهاء» مشهور شد.
شیخ شهید تحصیلات خود را در زادگاهش کنگاور و در محضر پدر و عموی پارسایش آغاز نمود، تا چندی بعد، با عزیمت به قم، توفیق تلمذ در محضر اساتید فرهیخته ی حوزه ی علمیه ی آن شهر مقدس را نیز رفیق راه خود ببیند، آن هم در محضر اساتید بزرگی مانند حضرت آیت الله العظمی آقای بروجردی (رحمه الله)، حضرت آیت الله العظمی امام خمینی (رحمه الله)، حضرت آیت الله العظمی آقای اراکی (رحمه الله)، حضرت آیت الله العظمی آقای محقق داماد (رحمه الله) و…
شهید محمدی عراقی در همین ایام تأهل اختیار کرد که ثمره ی آن وصلت فرخنده پسران و دختران شایسته ای از جمله حضرت حجت الاسلام و المسلمین محمود محمدی عراقی بودند.
اقامت حاج آقا بهاء در شهر مقدس قم تا سال 1347 به درازا انجامید و در این سال به دلیل نیاز شدید شهر و استان کرمانشاه به وجود ایشان به جوار چهارمین شهید محراب حضرت آیت الله اشرفی اصفهانی (که به فرمان حضرت آیت الله العظمی بروجردی از دهه ی 1330 ساکن کرمانشاه شده بودند) پیوست. شهید بزرگوار محمدی عراقی در زمان حیات پربارش منشأ خدمات بسیاری به مردم مسلمان و متدین استان کرمانشاه بود و سال های متمادی با اقامه ی نماز و سخنرانی در مسجد اعتمادی این شهر و نیز تدریس اکثر دروس دینی در مدرسه ی آیت الله بروجردی (رضوان الله تعالی علیه) بیش از پیش به اسلام و مسلمین خدمت می نمود.
آن شهید سعید علاوه بر خدمات فوق الذکر نقش برجسته ای را در رهبری مبارزات مردم شریف کرمانشاه علیه رژیم منحوس پهلوی ایفا نمود چنان که می بینیم ساواک پس از قیام خونین 11 مهر 1357 مردم کرمانشاه ضمن دستگیری حضرت آیت الله اشرفی اصفهانی، شهید حاج آقا بهاء را نیز بازداشت می نماید.
با پیروزی انقلاب اسلامی و علیرغم توسعه ی دامنه ی فعالیت های شهید، امامت جماعت ایشان در مسجد اعتمادی کرمانشاه ادامه یافت. به علاوه این که ایشان از طرف حضرت امام خمینی (رحمه الله) به عنوان نخستین دادستان (حاکم شرع) انقلاب اسلامی کرمانشاه انجام وظیفه می کرد.
سرانجام در تاریخ 20 مرداد 1360 شمسی به همراه پدر بزرگوار و فرزندان عزیزش آقایان شمس الدین، شهاب الدین و نجم الدین و نیز دو تن از محافظان پس از اقامه ی نماز مغرب و عشاء و بعد از اطمینان از موفقیت در راه یابی به مرحله ی دوم انتخابات اولین دوره ی مجلس شورای اسلامی، در ابتدای کوچه منتهی به مسجد اعتمادی در خیابان خیام کرمانشاه، در یک اقدام ناجوانمردانه و کور تروریستی، از سه نقطه توسط منافقین کوردل و از خدا بی خبر به شهادت رسید. در این حادثه ناجوانمردانه، ایشان و یکی از محافظان به نام علیرضا یوسف پور جام شهادت سر کشیدند و پدرشان (حاج آقا بزرگ) امام جمعه فقید شهرستان کنگاور، از ناحیه پا مورد اصابت گلوله قرار گرفت و دیگر محافظ آن شهید از ناحیه ی کتف و ریه و سینه مجروح گردید و فرزندان ایشان به لطف و عنایت الهی از این حادثه جان سالم به در بردند.
شهید و انقلاب اسلامی
شهید حاج آقا بهاء به همراه سایر علمای شهر و به عنوان یک تکلیف الهی در تمامی برنامه ریزی ها و سازماندهی های انقلاب به عنوان یک چهره ی اثرگذار و شاخص، همیشه در صحنه و مراکز تصمیم گیری حضوری فعال داشت و امضاهای ایشان در پایین اعلامیه های موجود که مردم را به راهپیمایی و تظاهرات دعوت می کردند، نشانه ی همراهی آن شهید با انقلاب اسلامی بود.
به یاد دارم که خود ایشان می فرمود: «در همان ایام شکل گیری انقلاب برای کاری شخصی به منزل برادرم در اسدآباد رفته بودم که جامعه ی روحانیت کرمانشاه جلسه ای تشکیل داده بودند و قرار بود درخصوص موضوعی تصمیم بگیرند. نمی توان نقش شهید فقید سید محمد سعید جعفری را در آن زمان در زمینه هماهنگی و خط دهی و اجرای تصمیمات جامعه ی محترم روحانیت کرمانشاه را فراموش کرد». این نقش بسیار پررنگ و به گفته ی خود شهید آیت الله محمدی عراقی و حضرات آیات سیدمرتضی نجومی و مجتبی حاج آخوند و آقایان عبدالخالق عبدالهی و دیگر علمای شهر، نقشی اساسی و کلیدی بود. خداوند ان شاء الله روح این شهید را که سیدی جلیل القدری هم بود با اجداد مطهرش محشور فرماید.
یادم است آیت الله شهید حاج آقا بهاء از ادامه همان ماجرا چنین تعریف می کردند: «شهید سیدمحمد سعید جعفری یک خودرو به رانندگی شهید علیرضا یوسف پور به اسدآباد فرستاد و ایشان از قول علمای شهر به حاج آقا بهاء پیغامی داد که قرار است در مورد کاری تصمیم گیری نمایند و شما نیز حتماً باید حضور داشته باشید و مرا که هنوز مدتی نبود که به خانه برادرم رسیده بودم، سوار ماشین کرده و به کرمانشاه برد و در آن جلسه حضور پیدا کردم».
شهید و پیروزی انقلاب
بعد از پیروزی انقلاب و فرار شاه خائن و عوامل دست نشانده آنان و با توجه به این که شهید حاج آقا بهاء به عنوان یکی از شاگردان حضرت امام (رحمه الله) و به عنوان یکی از علمای مؤثر در سطح استان و نیز حوزه ی علمیه ی قم و تهران مطرح بودند، ایشان با حکم حضرت امام (رحمه الله) به عنوان دادستان انقلاب اسلامی معرفی شدند. البته حاج آقا بهاء در این مسأله احتیاط زیادی داشتند که خدای نکرده در امر قضاوت دچار اشتباه نشوند و به ورطه ی قضاوت غیرعادلانه نیفتند. در واقع علت این که زمان تصدی شهید محمدی عراقی در این کار زیاد نبود، به خاطر احتیاط بیش از حد ایشان بود. از طرفی اگر براساس شواهد و ادله به یک مطلب خاص می رسیدند، نه تنها هیچ کوتاهی از سوی حاج آقا صورت نمی گرفت، بلکه با سرعت و حتی به شکل حضوری آن موضوع را پیگیری می نمودند.
بعد از پیروزی انقلاب اسلامی و معرفی حاج آقا بهاء به عنوان دادستان انقلاب، یک روز خود ایشان به منزل ما آمدند و به این جانب تأکید کردند که فردی به نام سرگرد ضرغام رئیس کلانتری پنج خیام دستگیر شده و در بازداشتگاه به سر می برد و قرار است وی را محاکمه کنند. ضرغام یک افسر پلیس شهربانی و فردی بسیار قسی القلب بود. مشهور بود که او در برخورد با مبارزین انقلابی با شدت، عمل می کند و به قول خیلی ها ضرغام هیچ رحمی نداشت. یادم است قبل از پیروزی انقلاب یک بار در خیابان خیام، سر کوچه مهر، بنده به همراه پدر و برادر شهیدم حسن دریابار و چند نفر از بچه های انقلابی در خیابان بودیم. آن روز ضرغام اعلام کرده بود که نباید کسی در خیابان ها حضور داشته باشد و تجمع را در آن محل ممنوع کرده بود. او به همراه چند نفر دیگر با خودروی سواری و یک ریوی شهربانی با تعدادی درجه دار و سرباز به سمتمان آمدند و ما را مجبور به ترک آنجا کردند. من چون سن و سال کمتری داشتم، به همراه یک نفر دیگر از آنجا پا به فرار گذاشتیم و تعدادی از نیروهای شهربانی دنبالمان کردند و عاقبت مجبور به ترک آن محل و خیابان شدیم، ولی پدر و برادرم و چند نفر دیگر که بزرگ تر از ما بودند آن جا ماندند و با مأموران گلاویز شدند. در این درگیری برادر شهیدم حسن با مشت به صورت ضرغام کوبید. او آن قدر این مشت را محکم زده بود که انگشترش در صورت ضرغام شکست و صورتش مجروح شد. در ادامه یک نفر دیگر از دوستان برادرم که از نظر سن و سال از ما بزرگ تر بود، به سمت کوچه مهر فرار کرد. ضرغام به افسران و سربازان دستور تیر داد که یک گلوله به پای آن فرد اصابت کرد و او با وجود مجروحیتش موفق به فرار شد و بعد از فرار آن فرد مجروح، مأموران، پدر و برادرم را به کلانتری 5 بردند و در آنجا بعد از کتک کاری فراوان و نگهداشتن آنها بعد از چند روز آزادشان کردند. فرد مجروح نیز با حضور پزشکی متعهد در منزل یکی دیگر از هم محلی ها، مورد مداوا قرار گرفت. حضرت آیت الله شهید محمدی عراقی از کل این ماجرا مطلع بودند. معظمٌ له آن روز در منزل ما با تأکید فراوان تقاضای شکایت شاکیان و حضور آنها در دادگاه علیه ضرغام را داشتند. خوشبختانه بعد از تشکیل آن دادگاه حکم اعدام برای ضرغام صادر شد و او سرانجام به هلاکت رسید.
شهید و جوانان
مسجد اعتمادی مسجدی بود که شهید آیت الله بهاء الدین محمدی عراقی در آن نماز می خواند. ارتباط حاج آقا بهاء با مردم یک ارتباط بسیار راحت و ساده و خیلی دوستانه بود، به طوری که شاید هر وقت که موقع نماز می شد، تمام مردم محله از جاهای مختلف، دور و نزدیک، سعی می کردند خودشان را به مسجد برسانند و در نماز جماعت مسجد شرکت کنند.
با این اوصاف، مسجد اعتمادی یکی از فعال ترین و پرجمعیت ترین و جوان ترین مساجد کرمانشاه بود، البته نه فقط به گفته این حقیر یا دیگر جوانان آن زمان و متدینین و مردم کرمانشاه؛ بلکه حتی ضارب شهید محمدی عراقی نیز به این امر اذعان داشت. اتفاقاً بعد از شهادت شهید، وقتی اینجانب شخصاً در زندان از آن فرد گمراه، علت این مسأله او که دستش را به خون چنین عالم باتقوایی آلوده کرده بود سؤال کردم، در پاسخ، رونق مسجد محل خدمت و تبلیغ این شهید بزرگوار را یکی از مساجد مطرح و فعال به ویژه برای جوانان دانست. شهید بزرگوار حاج آقا بهاء هر سه نوبت نماز را در مسجد اعتمادی حضور پیدا می کردند. مسجد ایشان شاید جزو معدود مساجدی بود که همه نمازهای صبح، ظهر و عصر و مغرب و عشاء را به جماعت اقامه می کرد و حاج آقا بهاء اهالی محل و نمازگزاران را طوری عادت داده بودند که حتی اگر در موقع اقامه نمازهای ظهر و عصر کاری برای شان پیش می آمد یا در اداره ای کاری داشتند که باعث تأخیر حضورشان در مسجد می شد، با وجود این، هیچ کس مسجد را ترک نمی کرد و همه منتظر می شدند تا آقای محمدی عراقی برسند و نماز به امامت ایشان اقامه شود.
یک بار یادم است با جمعیت زیادی از منافقین برخورد کردیم و آنها با توجه به شناختی که از ما و مسجد و محله مان داشتند، شروع کردند با چاقو و زنجیر و چوب ما را زدن و موتورسیکلت بنده آن جا ماند و همه ما مجبور شدیم آن محله را ترک کنیم. وقتی که برگشتیم موتور کاملاً از بین رفته بود. چرخ های آن را از بین برده بودند و چیزی از خود موتور هم باقی نمانده بود. من مجبور شده بودم به بیمارستان بروم و سرم را پانسمان کنم. یادم می آید در همین حیاط مسجد، مرحوم حاج آقا بهاء مشغول وضو گرفتن بودند. ایشان به محض دیدن بنده به شوخی گفت: «فلانی، هنوز به حوزه علمیه نرفته، معمم شده ای!» بعد شروع کرد به دلداری دادن و فرمود: «شنیده ام به موتورت خسارت وارد کرده اند، ناراحت نباش خودم آن را درست می کنم. غصه هیچ چیز را نخور». و این طور به همه ما امید و دلداری می دادند.
شهید حاج آقا بهاء الدین عراقی عموماً دائم الوضو بود ولی عادت داشت هر وقت که وارد مسجد می شود، به خاطر این که وضو «نور» است و تجدید وضو «نور علی نور» وضو تازه کند و عموماً عادت داشت که وضوی ارتماسی بگیرد.
یادم می آید که حاج آقا بهاء بعضی وقت ها در محله یا از خیابان های خیام و سعدی عبور می کرد و جوانانی را می دید که احیاناً اهل نماز و مسجد نبودند و ظاهرشان از نظر پوشش و لباس یا فرم موی سر، به اصطلاح چندان «اسلامی» به نظر نمی رسید یا بعضاً گردن بندی از طلا به گردن این پسران جوان بود، حاج آقا با گشاده رویی و مهربانی بسیار نزد این جوانان می رفت و خیلی دوستانه به آنها می گفت: «خب، عزیز من، جان من، بابا جان، چه مشکلی داری؟ اگر پول می خواهی؛ به تو پول می دهم. اگر زن نداری؛ برایت زن می گیرم. اگر کار نداری؛ برایت کار پیدا می کنم، تو به مسجد بیا؛ همه این ها با من …» همچنین یادم می آید که دقیقاً همان افرادی که حاج آقا با آنها ارتباط برقرار می کرد، بلافاصله برای اقامه ی اولین نماز بعدی می آمدند و در مسجد حضور پیدا می کردند، یعنی صحبت های ایشان چنان جذابیت داشت که اینان در همان برخورد و صحبت های نخست شیفته ی اخلاق شهید حاج آقا بهاء می شدند و می آمدند به مسجد و شروع می کردند به یادگیری احکام اولیه ی نماز. شاید مدت زیادی نمی گذشت که بنده وقتی نماز خواندن آنها را می دیدم، به قدری با شور و حال نماز می خواندند که من یکی، خودم هم به نماز خواندن آنها غبطه می خوردم و اگر اغراق نکرده باشم، قدری هم به آنها حسادت می ورزیدم که اینها در یک زمان کوتاهی به آن صورت جذب این عالم روحانی می شدند و می آمدند به مسجد و صراط و مسیر اصلی خودشان را پیدا می کردند.
یادم است تعداد افراد جوان در مسجد به قدری بود که جوانان، اکثر صفوف نماز را پر می کردند. شهید محمدی عراقی خود را مجاب و ملزم ساخته بود که در طول هفته، هر شب با یک برنامه مستمر و خاص، برنامه های خود را بعد از نماز عشاء اجرا کند. مثلاً یک شب به بحث درباره ی احکام و حل و فصل مسائل شرعیه می پرداخت، یک شب بیان یک حدیث و شرح آن را دنبال می کرد و شبی دیگر هم به تفسیر قرآن و بحث در خصوص مباحث قرآنی رسیدگی می کرد. شب های جمعه نیز حتماً دعای پرفیض کمیل را قرائت می فرمود و در طول ماه هم چند شبی را به سخنرانی در موضوعات متفرقه و مباحث سیاسی و ذکر جریانات جبهه و جنگ اختصاص داده بود. با چنین برنامه ریزی دقیق و مشخصی، همیشه مسجد اعتمادی پر از جوانان علاقه مند بود و همگان این مسجد را محلی برای تعلیم و تربیت خود می دانستند. بنده خیلی از دوستان را سراغ دارم که اگر الان به جایی رسیده اند و حرفی برای گرفتن دارند، از نتیجه زحمات آن شهید گرانقدر و انجام برنامه های منظم دینی- و البته مداومت خودشان در اجرای برنامه های معنوی- در آنجا موقعیت خود را به دست آورده اند. به یاد دارم که جلسات سیاسی مسجد را بزرگوارانی همچون شهید سید محمد سعید جعفری و مرحوم فقید جناب آقای سید جلیل سید زاده- استاندار اسبق تهران- و بعضی از دوستان دنبال می کردند و برنامه ذکر و جریانات جبهه را نیز یکی از مؤمنین مسجد که در ارتش خدمت می کرد. بدین ترتیب که فرد اخیر، هر وقت که از منطقه برمی گشت، شهید حاج آقا بهاء بین دو نماز یا کلاً بعد از نمازها فرصتی به او می داد که می آمد و شرایط جنگ و دفاع مقدس را مطرح می کرد. آن فرد به نوبه خود با لحن بسیار پر جذبه ای شور و حالی در بین دیگر مؤمنین به پا می کرد. دامنه ی حضور گرم جوانان و شور و حال خاص این برنامه ها باعث گردید که نظر شهید جعفری به این مسجد بیشتر معطوف شود و ایشان مسجد اعتمادی را به عنوان یکی از پایگاه های حزب الله در کرمانشاه مطرح کند. گفتنی است شهید جعفری نیز در کنار شهید بزرگوار حاج آقا بهاء زمینه دیگری از فعالیت های اجتماعی را برای جوانان مهیا کرده بود.
البته شهید حاج آقا بهاء فقط به انجام این کارها بسنده نمی کرد. در ایامی که اهالی محله های خیام، سعدی و بهار به کارهای روزمره خود مشغول بودند، ایشان به راحتی در بین مردم زندگی و تردد می کرد و شاید تمامی کارهای شخصی خود و خانواده را خودش به تنهایی انجام می داد و حتی از این فرصت های به ظاهر کم اهمیت نیز در تبلیغ دین و جذب مردم به مسجد بهره می برد.
در طول مدتی که از این شهید استفاده بی حد و اندازه می بردم، به یاد ندارم که روزی ایشان به عنوان نفر اول وارد مسجد نشود و در نهایت هم خودش آخرین نفری نباشد که از خانه خدا خارج می گردد. او همیشه زودتر از همه می آمد و دیرتر از همه از مسجد خارج می شد. علت این زود آمدن و دیر رفتن، چیزی نبود مگر این که فرصتی برای مردم مهیا باشد که مشکلات دینی، اجتماعی و سیاسی خود را با ایشان مطرح نمایند و از ایشان ارائه طریق بگیرند. شب ها بعد از نماز عشاء به قدری در مسجد می ماند که دیگر کسی نبود که سؤالی داشته باشد. ایشان اوقاتی را برای فروش و عرضه ی مجلات دینی از جمله مجله ی وزین «مکتب اسلام» گذاشته بود و این مجلات را یکی از متدینین که در بازار اسلامی کتاب فروشی داشت می گرفت و به مسجد می آورد و در اختیار مؤمنین قرار می داد. تازه امروز است که ما متوجه شده ایم نقش چنین عملیاتی، با چنین رویکردی به جوانان، در ایجاد بصیرت و آگاهی در قشر جوان و تحصیلکرده، چقدر ارزشمند و مؤثر است. امید است دیگر عزیزان روحانی و بزرگواران طلبه، شهید محمدی عراقی را به عنوان الگو و راه ایشان را سرلوحه امور تبلیغی و معنوی خود قرار دهند.
شهید و جریانات سیاسی
الف: گروه های التقاطی
شهید حاج آقا بهاء بی اطلاع از اوضاع و احوال محله و شهر و حتی کشور نبود و مسائل را با دقت و تیزبینی دنبال می کرد و بسیار سریع حساسیت به خرج می داد. یادم است یکی از مهندسین و دانشگاهیان بود که به واسطه ارتباط با اقوامش و نیز به خاطر این که تعدادی از آنها که همگی از جمله متدینین محله و مسجد بودند، به مسجد تردد داشت و در ساعاتی برای تعدادی از جوانان، جلسه قرآن و تفسیر قرآن گذاشته بود اما در واقع تفسیری از قرآن ارائه می داد که بسیار «روشنفکرانه» و حتی غلط بود و بعضاً بین آنها تفسیر به رأی در خصوص بعضی از آیات وجود داشت. روزی حاج آقا بهاء در مسجد حضور پیدا کرده و صحبت های او را از نزدیک استماع می کرد و بعد از متوجه شدن این نکته که آن فرد طرز تفکر التقاطی دارد و ممکن است باعث انحراف تعدادی از جوانان شود، به من فرمودند فلانی به سید محمدسعید جعفری بگویید که بیاید و با این جوانان در موقعی که فلانی- همان فردی که تفسیر التقاطی داشت- صحبت نماید و ذهن جوانان را روشن کند. بنده نیز پیرو فرمایش حاج آقا به شهید جعفری موضوع را عرض کردم و ایشان در جلسه بعد آمدند و سر کلاس آن آقای مهندس نشستند. از قضا بحث آن روز خداشناسی بود و آن آقا چون شهید جعفری را می شناخت و قدرت ایشان را در بحث و مباحث دینی می دانست، بسیار دستپاچه شد و به سختی حرف های خود را دنبال می کرد. شهید جعفری بلند شد و جلو رفت و در کنار او قرار گرفت و شروع به خواندن آیاتی از قرآن کرد. از سوره ی بینه شروع کرد و وارد بحث آیات (افرایتم ما تحرثون) در سوره ی واقعه شد و بعد به سوره ی بقره رفت و بحث معادش را از آیات عزیز پیامبر (صلی الله علیه و آله وسلم) و داستان شراب و الاغ او گرفت و با چنان جذبه سرشاری این مباحث را حلاجی می کرد که تمام رشته های آن آقا را پنبه کرد و دیگر هیچ وقت من ندیدم که آن مهندس جرأت کند در مسجد چنین صحبت هایی را عنوان کند.
ب: مسأله ی آقای منتظری
در آن زمان بحث جانشینی آقای منتظری مطرح بود و نامبرده را به عنوان جانشین و یار و یاور امام (رحمه الله) مطرح کرده بودند. با توجه به روشنگری هایی که شهید سیدمحمد سعید جعفری در کرمانشاه کرده بود و در جزوه ای نزدیک به دویست صفحه، مطالبی فراوان از بیت و دفتر منتظری و باند مهدی هاشمی و شهادت مظلومانه شهید شمس آبادی تهیه کرده و این اطلاعات برای خیلی از مسئولین مملکتی هم ارسال شده بود، جوانان آگاه کرمانشاه با بیت و دفتر منتظری و باند مهدی هاشمی، انس و الفتی نداشتند و هر از چند گاهی هم با افراد منتسب به این فکر و ایده در شهر درگیر می شدند. شهید حاج آقا بهاء روزی به جهت انجام کاری به تهران و قم رفته بود و چند روزی نمازهای یومیه مسجد به امامت آشیخ محمد مسأله گو اقامه می شد. بعد از آمدن شهید از سفر، خدمت ایشان رسیدم و بحث رخدادهای سفر اخیرشان مطرح شد. ایشان که ظاهراً در طول سفر با تعدادی از مسئولین مملکتی و از جمله با آقای منتظری هم ملاقاتی کرده بودند، بعد از این که اشاره فرمودند با آقای منتظری ملاقات داشتم، بنده به دلیل اطلاع از اوضاع و احوال دفتر و بیت ایشان و مسائل مهدی هاشمی و به خاطر تطبیق این حرفها با این موضوعات، از ایشان سؤال کردم که این حرف هایی که پشت سر ایشان می گویند درست است؟ بعد هم پرسیدم که شما آقای منتظری را چگونه دیدید؟
می دانید که شهید حاج آقا بهاء جنبه های احتیاطی را که وظیفه دینی تک تک همه ماست خیلی مراعات می کردند و اصلاً در جو غیبت یا تهمت قرار نمی گرفتند و می دانستند که من به نمایندگی از جمع کثیری در مسجد و محله و شهر این سؤال را دارم و می خواستند یک روشنگری برای ما باشد و در واقع ما را از جریان سیاسی خطرناک آگاه سازند و از خطر آنها و افتادن به دام آنها آگاه کنند. بنابراین، شهید عملاً جوابی دادند که بنده و دیگر دوستانی که از آن مطلع شدند، هیچ وقت به دنبال حرف ها و صحبت های آقای منتظری نرفته و همیشه این باند در این شهر در حالت ضعف و ناتوانی به سر می بردند که الان که ما بعد از گذشت حدود 25 سال می توانیم حرف های این آقا و باند منتسب به ایشان را بهتر فهمیده و مورد تجزیه و تحلیل قرار دهیم، نشانه تیزبینی شهید از جریانات سیاسی در آن زمان است.
ج: بنی صدر
جریان بنی صدر یکی از مباحثی است که شهید حاج آقا بهاء در مسجد خیلی به آن می پرداخت و زمان زیادی را صرف آن می کرد. موقع تبلیغات ریاست جمهوری بنی صدر بود، خدمت ایشان رسیدم و عرض کردم حاج آقا به نظر شما به چه کسی رأی دهیم؟ ایشان- البته با این کار یک شاه کلید به ما هدیه کردند و در واقع ما را به یک صراط راهنمایی کردند که تا به حال هیچ وقت از آن پشیمان نگشته ام- فرمودند: «باید ببینیم که جامعه ی مدرسین حوزه ی علمیه ی قم به چه کسی نظر دارند و آنها چه کسی را انتخاب می کنند؟» بعد نظر خود را با فرمول دیگری که همیشه استفاده از این فرمول دوم هم باعث نجات ما گردیده، ادامه دادند و فرمودند: «رئیس حکومت اسلامی ای که محاسن خود را با تیغ بتراشد، که رئیس حکومت اسلامی نیست و این خود یک فسق آشکار است و من به چنین آدمی رأی نمی دهم» و همچنان ثابت قدم ماندند تا حوزه ی علمیه و جامعه ی محترم مدرسین دیگران را مطرح کرد و ما و خیلی از بچه های محل و شهر براساس همین ارائه طریقی که ایشان فرمودند عمل کرده و تا به حال از حوزه و روحانیت و جامعه، الحمدلله دوری نجسته ایم.
بعد از این که بنی صدر انتخاب شد و رأی آورد نیز ایشان دست از روشنگری برنداشتند و با دعوت از سخنرانان سیاسی، جلسات سخنرانی ای در مسجد گذاشتند و مردم و جوانان را آگاه می کردند. مثلاً در یکی از شب ها شهید جعفری آمده بود مسجد و با یک لحن بسیار محترمانه با اقتباس از یک داستان، بحث بنی صدر را برای مردم مورد تجزیه و تحلیل قرار می داد. و در پایان از آن داستان نتیجه می گرفت که این رئیس جمهور به دستورات اسلامی بی اعتناست و خود ضمن افشاگری و روشنگری اعلام می کرد که آماده است در راه اصلاح وضع موجود و مبارزه با بنی صدر، حتی جانش را فدا و تقدیم انقلاب و اسلام و امام نماید.
د: منافقین و گروه های دیگر
در بحث مربوط به دیگر جریانات سیاسی، از جمله گروهک های منافقین خلق و کمونیست ها، شهید محمدی عراقی با دقت و توجه زیاد مسائل آنها را دنبال می کرد و در جلسات شب های شنبه که در مسجد معتضدی بحث های امر به معروف و نهی از منکر و مراتب آن و روشنگری در زمینه مسائل سیاسی مطرح می شد، ایشان به اتفاق تمامی آقایان و علمای شهر حضوری فعال و چشمگیر داشتند. در واقع هم حاج آقا بهاء و هم دیگر علماء در این جلسه جنبه نظارت بر مسائل شهر و حرکت های خودجوش هسته های حزب الله را که شهید جعفری پی ریزی کرده بود دنبال می کردند. سخنرانی یکی از شب ها منجر به تصرف فرمانداری کرمانشاه بعد از پایان جلسه توسط افراد حزب اللهی گردید و علت تصرف هم راه یابی دو نفر از منافقین خلق به مرحله دوم انتخابات مجلس شورای اسلامی کرمانشاه بود. روز بعد شهید محمدی عراقی و تعدادی از علماء شهر در محل فرمانداری حضور پیدا نموده و با این حضور، هم بستگی خود را با جمعی که در همراهی و همگامی با شهید جعفری به فرمانداری آمده بودند اعلام کردند. در واقع شهید محمدی عراقی نه تنها با فکر و زبان خود، بلکه با عمل و حضور خود نیز در چنین مسائلی در شهر انزجار خود را نسبت به این منحرفان از اسلام به همگان نشان می داد.
با بصیرت و آگاهی ای که حاج آقا بهاء داشت، امثال ما را به یک طریق و صراطی هدایت می کرد که من به یاد ندارم در این جریانات سیاسی، بچه های مرتبط با شهید حاج آقا بهاء الدین محمدی عراقی، به دنبال خط و خطوطی که احیاناً بوی انحراف از آنها به مشام بخورد باشند. برنامه های تربیتی و تعلیمی ای که ایشان در مسجد برگزار می کرد دقیقاً باعث می شد که مردم محله و شهر ما نسبت به چند و چون جریانات مختلف آگاه شوند، حالا چه در مسائل دینی و چه در مسائل سیاسی. مجموعه این دلایل باعث شده بود که منافقین از این میزان کار و فعالیت حاج آقا بهاء الدین محمدی عراقی ناخشنود باشند و به شرحی که خواهد آمد، آن گونه کمر به قتل ننگین و ناجوانمردانه آن دردانه اسلام و انقلاب ببندند.
شهید و پدرشان حاج آقا بزرگ
مرحوم آیت الله حاج آقا بزرگ کنگاوری هر از چند گاهی به کرمانشاه می آمد و آمدن ایشان به کرمانشاه توفیقی برای مردم محله و مسجد بود که از فیض شرکت در جماعت به امامت ایشان استفاده برند. حاج آقا بزرگ روحی بسیار آرام و سیمایی نورانی داشت. وقار و آرامش ایشان باعث آرامش و نشاط قلبی برای بیننده بود. با کمی دقت متوجه می شدی که دائم الذکر و زیر لب، مشغول گفتن چیزی است. خیلی حرف نمی زد و وقتی شروع به ایراد کلام می کرد، سخنانش بسیار پرمغز و عمیق بود. همیشه موقع خروج از مسجد در گوشه ای از حیاط آن می ایستاد و رو به قبله سلامی به اربابش حضرت سید الشهداء (علیه السلام) می داد. چشمانی نمناک داشت و همیشه در گوشه ی چشم ایشان حالتی به مانند قطرات اشک مشاهده می شد. دیدن پدر شهید برای هر بیننده ای فقط و فقط یاد خدا را تداعی می کرد و انسان در مقابل چنین بزرگانی اجازه گناه به خود نمی داد. قبل از نماز به مستحبات می پرداخت و شروع به نوافل نماز می کرد. در قبل و بعد از نمازها محاسن خود را شانه می کرد با تسبیح تربتی که داشت مشغول ذکر می شد. خلاصه هر وقت که ایشان تشریف می آوردند، شور و شوقی در جوانان شهر به چشم می خورد، چرا که حضور در کنار عالم بزرگواری همچون ایشان، با محاسنی که در راه خدمت به اسلام و مسلمین سفید شده بود و با درجات علمی ای که داشتند، فرصتی بود برای حل مسائل و مشکلات و از همه مهمتر افتخار هم نفس شدن با چنین بزرگانی، باعث صفای باطن مستمعین و مؤمنین و مردم محله و مسجد می شد. با ورود ایشان به مسجد و شبستان جمع کثیری جلو می رفتند و دستان ایشان را به عنوان عالم دینی و دوستدار اهل بیت (علیهم السلام) می بوسیدند و در طی آن روزهای حضور، سجاده همیشگی حاج آقا بهاء برای پدر آماده می شد. عموماً نمازها را طوری اقامه می فرمودند که بعد از اتمام نماز حاج آقا بزرگ و در تشهد آخر که ایشان مشغول به سلام می شدند، حاج آقا بهاء در حین بلند شدن کمی جلو می رفتند و ادامه نماز را به امامت حاج آقا بهاء مردم به جماعت سپری می کردند و این نشانگر اهمیت این پدر و پسر برای ثواب نماز جماعت بود. بعضی از اوقات نیز تقاضا می شد و حاج آقا بزرگ برای مردم سخنرانی می کردند. بعد از نماز و اتمام کار در مسجد، پدر و پسر و نوه ها همه با هم به سمت منزل حرکت می کردند. مسیر یک مسیر مشخص بود. آنها از مسجد به سمت خیابان خیام و از کوچه روبه رویی به سمت کوی سعادت و بعد وارد خیابان سعدی و وارد کوچه و منزل می شدند. طی کردن این راه شاید 15 الی 20 دقیقه طول می کشید و حاج آقا بهاء در کنار پدر دائماً مشغول مواظبت و مراقبت از ایشان بود و مدام عرض می کرد: «حاج آقا پله، جوی آب، حاج آقا دستتان را به من بدهید». و تا منزل، تمامی حواسش به پدر گرامی شان بود که خدای ناکرده، اتفاقی نیفتد. بروز این حالات، خود یک درس علمی به ما بود که معنی خدمت فرزند به پدر را به ما تعلیم می داد و درسی بود که انجام آن، یقیناً باعث عاقبت به خیری هر بیننده و عمل کننده ای می تواند باشد.
شهید و فرزندانش
حاج آقا بهاء هر وقت که بحث فرزندش حاج آقا محمود پیش می آمد، از ایشان به عنوان یک شخصیت علمی و معنوی یاد می کرد و طوری درباره ی ایشان صحبت می فرمود که خیالشان از بابت آن عزیز راحت است و ایشان به ثمر نشسته اند. برای مردم محله و مسجد در بعضی از ایام توفیقاتی حاصل می شد که حاج آقا محمود با ایشان به مسجد می آمد و از حضور ایشان بهره می بردند. ولی حضور شمس الدین و شهاب الدین و نجم الدین آخرین فرزندان حاج آقا بهاء تقریباً یک حضور دائمی بود و اینان عمدتاً یا همیشه خصوصاً در نمازهای مغرب و عشاء با حاج آقا بهاء همراه بودند. آقا شمس الدین از آن دو نفر بزرگ تر بود و مسئولیت سرپرستی آنها را به عهده داشت. در مورد شهاب الدین هم از کوچکی به نظر می آمد که بچه عمیقی است و خیلی وقت ها خودش مشغول کاری می شد و با خودش بیشتر سرگرم بود. نجم الدین خونگرم تر بود و به اقتضای سن کمش کارهای عجیب تری می کرد و دائماً مشغول بازی بود. حاج آقا بهاء وقتی وارد مسجد می شد، عادت داشت که وضوی خود را ارتماسی بگیرد و در کنار حوض، هم به رتق و فتق کارهای مردم می رسید و هم مشغول وضو بود؛ فرزندان ایشان هم همین کار را می کردند. یادم است مدتی نجم الدین عادت کرده بود که می آمد و با دقت و ظرافتی بیش از حد و اندازه، یک وضوی دقیق و درست می گرفت و بعد از اتمام وضو تازه می رفت دستشویی(!) و سپس می آمد مسجد، نماز می خواند. حاج آقا بهاء می گفتند: «نجم الدین، جای این دو کار را با هم عوض کن!» ولی ایشان به خاطر سن و سال کمی که داشت، می خندید و کار خودش را می کرد. نجم الدین تلفظ بعضی از کلمات را به خوبی بلد نبود. پیش من می آمد و به اقتضاء کوچک بودنش علاقه زیادی به سلاح داشت و می گفت که حاجی «کیو، کلکک» – اسلحه- را بده تماشا کنم.
یک روز از حاج آقا بهاء سؤال کردم که حاج آقا، بین سه پسر آخرتان به کدام یک از آنها علاقه بیشتری دارید؟ ایشان اسم یکی از آنها را آورد ولی علتش را نفرمود. البته تمامی پدر و مادرها بچه های خود را به یقین به یک اندازه دوست دارند ولی به خاطر حرکات و اعمالی که از آنها سر می زند، بعضاً یک مقداری یکی از آنها را نسبت به سایرین بیشتر دوست دارند. مدتی کارهای هر سه نفر آنها را زیر نظر قرار دادم که به علت آن چیزی که حاج آقا بهاء فرموده بود برسم، تا این که بعد از مدتی متوجه شدم موقعی که از منزل به مسجد می رویم یا از مسجد به منزل برمی گردیم، می بینیم یکی از بچه ها به سبک خود حاج آقا بهاء جلوی پدرشان راه می افتد و با صدای بلند عرض می کند: «بابا پله، بابا جوی آب، بابا بلندی، بابا حواست باشه، بابا دقت کن…..» و بعضاً دست حاج آقا بهاء را می گیرد و به خوبی تقلید رفتار مشفقانه حاج آقا بهاء نسبت به حاج آقا بزرگ را می کند و با همان دقتی که حاج آقا بهاء نسبت به حاج آقا بزرگ دارد، این بچه نیز همان وسواس را نسبت به پدر بزرگوار خویش دارد.
منبع مقاله :
ماهنامه ی فرهنگی تاریخی شاهد یاران، دوره ی جدید، شماره ی 69، مردادماه 1390