طلسمات

خانه » همه » مذهبی » داستان هایی از نگاه

داستان هایی از نگاه

داستان هایی از نگاه

ماجرا از این قرار بود: پادشاه ـ که مردی از بنی اسرائیل بود ـ دو قاضی را برای حل مشکلات مردم تعیین کرده بود. آن دو قاضی با مردی صالح و با تقوا دوستی و ارتباط داشتند. گاه گاهی آن مرد صالح نزد پادشاه می رفت و با یکدیگر

0005132 - داستان هایی از نگاه
0005132 - داستان هایی از نگاه
نویسنده: رضا اخوی

 

اعدام دو قاضی

از حضرت علی (ع) نقل شده است که فرمودند: «در زمان کودکی حضرت دانیال نبی (ع) جریانی برای پادشاه اتفاق افتاد که حکم آن را نمی دانستند تا این که آن حضرت حکم را به اطلاع شاه رسانید.
ماجرا از این قرار بود: پادشاه ـ که مردی از بنی اسرائیل بود ـ دو قاضی را برای حل مشکلات مردم تعیین کرده بود. آن دو قاضی با مردی صالح و با تقوا دوستی و ارتباط داشتند. گاه گاهی آن مرد صالح نزد پادشاه می رفت و با یکدیگر گفت و گو می کردند.
روزی پادشاه برای انجام مأموریتی به فرد مورد اعتمادی احتیاج پیدا کرد. وقتی جریان را با دو قاضی در میان گذاشت، هر دو قاضی آن مرد صالح را برای آن کار معرفی کردند.
پادشاه او را خواست و گفت: تو باید فلان مأموریت را انجام دهی.
مرد صالح عذر آورد و گفت: من همسر عفیفه ای دارم که باید به وضع زندگی او برسم و نمی توانم او را تنها بگذارم.
شاه به هر نحوی بود او را راضی کرد که آن مأموریت را انجام دهد. آن مرد صالح نیز هنگام رفتن نزد آن دو قاضی آمد و گفت: همسر خود را به شما می سپارم و از شما تقاضا دارم که گاه گاهی از او سرکشی کنید و از وضعش مطلع شوید و مایحتیاج و لوازم مورد نیاز او را تهیه نمایید.
چند روز بعد، هر دو قاضی برای سرکشی به خانه ی او رفتند؛ ولی همین که چشم آنها به همسر مرد صالح افتاد و جمال و زیبایی او را مشاهده کردند، بی اختیار فریفته او شدند و به آن زن پیشنهاد عمل حرام دادند؛ اما زن قبول نکرد.
این دو قاضی که در پی نگاه های فتنه گرانه و آلوده خود، شهوت شان به جوشش درآمده بود و خود را برای انجام هر کاری آماده ساخته بودند، وقتی با مخالفت آن زن عفیفه روبه رو شدند، او را تهدید کردند که اگر ما را کامیاب نسازی، نزد پادشاه به زنای تو شهادت خواهیم داد تا تو را سنگسار کنند؛ اما آن زن با عفت حاضر نشد دامن خود را آلوده سازد.
آن دو قاضی بی وجدان هم نزد شاه آمدند و گفتند: همسر آن مرد صالح زنا کرده و ما دو نفر گواه کار او هستیم.
شاه که از شنیدن این جریان ناراحت شده بود، گفت: شهادت شما پذیرفته است؛ ولی سه روز برای اجرای حکم مهلت دهید و بعد حکم را اجرا کنید، سپس دستور داد در شهر اعلام کنند که فلان روز این زن به جرم زنا سنگسار خواهد شد و به این ترتیب همه مردم از این جریان اطلاع پیدا کردند.
پادشاه که زن مرد صالح را پاک دامن می دانست، پنهانی به وزیر خود گفت: تو در این باره چه فکر می کنی؟ من که فکر نمی کنم این زن گناهی داشته باشد. وزیر هم گفته ی شاه را تأیید کرد.
وزیر روز سوم از منزل خارج شد و در کوچه و بازار می گشت. دانیال پیامبر (ع) که در آن زمان کودکی خردسال بود میان کودکان بازی می کرد؛ همین که چشم دانیال به وزیر افتاد بچه ها را جمع کرد و گفت: ای بچه ها! من پادشاه هستم و بعد هم یکی از بچه ها را زن آن مرد صالح قرار داد و دو نفر را هم به عنوان قاضی تعیین کرد، سپس مقداری خاک روی هم جمع کرد و به عنوان تخت پادشاهی بالای آن نشست و شمشیری از نی به دست گرفت.
دانیال (ع) ابتدا قاضی ها را از یکدیگر جدا کرد. بعد یکی از آنها را خواست و گفت: تو شهادت بده و بگو در کدام روز و کدام ساعت و در چه مکانی و با کدام شخص دیدی که این زن زنا کرد؟
قاضی اول شهادت خود را داد و گفت: در فلان روز، فلان ساعت، فلان محل و با فلان شخص این زن را دیدم که مشغول زنا بود.
بعد قاضی دوم را خواست و گفت: مبادا که به دروغ سخن بگویی که با این شمشیر سرت را از بدنت جدا می کنم.
اما هرچه از قاضی دوم پرسید، او بر خلاف گفته های قاضی اول پاسخ داد.
در این هنگام رو کرد به بچه ها و با صدای بلند الله اکبر گفت و ادامه داد: این دو قاضی دروغ می گویند و هر دو را باید به قتل رساند.
وزیر که گرم تماشای این صحنه بود همین که جریان کودکان را دید با شتاب خود را نزد شاه رساند و تمام داستانی که از بچه ها دیده بود برای او تعریف کرد. پادشاه هم فوراً دو قاضی را حاضر کرد و به همان روش دانیال (ع) میان شان جدایی انداخت و هر کدام را جداگانه به حضور طلبید و سؤالاتی از آنان پرسید. وقتی گفته های دو قاضی مخالف یکدیگر از آب درآمد، حقیقت ماجرا آشکار شد و پادشاه دستور داد به مردم اعلام کنند که در فلان محل جمع شوند. وقتی مردم اجتماع کردند آن دو را میان جمعیت اعدام کردند و به سزای عمل شان ـ که از در اختیار نداشتن عنان چشم و نگاه شهوانی و هوس آلود به ناموس دیگران سرچشمه می گرفت ـ رساندند. (1)

سید علی و جوان متدیّن

نقل شده است که شخصی به نام سید علی در سامرا زندگی می کرد. او از شیعیان عجم (غیر عرب) که می خواستند وارد حرم امام هادی (ع) و امام حسن عسگری (ع) شوند، یک ریال می گرفت و برای این که بفهمد کدام یک از زائران پول داده است، ساق پای کسانی را که پول می دادند مهر می کرد.
روزی سید علی جلوی صحن مقدس نشسته بود و سه نفر از ملازمان او هم ایستاده بودند، او هم چوب بزرگی را جلوی خود گذاشته بود.
از قضا قافله ای از زائران غیر عرب برای زیارت آمده بودند و او پای آنها را مهر می کرد و پول می گرفت.
جوان متدینی با همسرش در آن قافله حضور داشتند. جوان دو ریال به سید علی داد و او هم ساق پای او را مهر کرد و گفت: باید ساق پای زن را مهر کنم.
آن جوان با غیرت گفت: این خانم هر دفعه که بخواهد وارد حرم شود، یک ریال می دهد و لازم نیست پای او را مهر کنی.
سید علی ناراحت شد و گفت: ای رافضی بی دین! درباره زنت غیرت می کنی که پای او را نبینم؟
جوان با عصبانیت گفت: اگر میان این جمع درباره زنم غیرت به خرج ندهم هیچ غلطی نکرده ام و حاضر نیستم چشم نامحرمی به پای زنم بیفتد.
سید علی گفت: ممکن نیست این زن داخل حرم شود مگر این که ساق پای او را مهر کنم.
جوان با غیرت دست زنش را گرفت و گفت: اگر زیارت است همین بس است و خواست به سوی منزل برگردد که ناگهان سید علی پست فطرت و بی دین گفت: ای رافضی! حرف من بر تو گران آمد که از زیارت منصرف شدی و هنگامی که زن آن جوان می خواست رد شود با چوب به شکم او زد، به گونه ای که زن بر زمین افتاد و لباسش عقب رفت و بدنش نمایان شد.
جوان دست زن خود را گرفت و از زمین بلند کرد، بعد رو به حرم عرض کرد: ای بزرگواران! اگر شما بپسندید که یک ظالم با زائر شما چنین کند، من هم راضی هستم. بعد به سوی منزل خود برگشت.
حاجی جواد صباغ ـ که از تعمیر کنندگان روضه مقدس و حرم بود ـ می گوید: من در خانه خود نشسته بودم که بعد از چند ساعت، شخصی با عجله به خانه آمد و گفت: مادر سید علی با تو کار دارد.
وقتی روانه شدم دیدم چند نفر دیگر با عجله دنبال یکدیگر می آیند و می گویند: ای صباغ! خود را زودتر برسان که مادر سید علی با تو کار ضروری دارد.
با عجله خود را به منزل او رساندم، فوراً مرا درون خانه برد، دیدم سید علی مانند مارگزیده بر زمین می غلتد و از درد دل فریاد می کشد و زن و فرزند او هم دور او جمع شده اند.
وقتی نگاه آنها به من افتاد خود را روی پای من انداختند و با گریه و زاری گفتند: برو آن جوان را پیدا کن و رضایتش را به دست آور.
سید علی هم فریاد می کشید و می گفت: خدایا! بد کردم، غلط کردم، مرا ببخش.
حاجی صباغ می گوید: فوراً از خانه بیرون آمدم و به جست و جوی آن جوان پرداختم تا او را پیدا کردم، سپس از او خواهش کردم که از سید علی راضی شود و برای شفای او دعا کند، شاید خداوند از تقصیرش درگذرد.
جوان گفت: من از تقصیر او گذشتم؛ اما آن حالتی که در آن وقت داشتم و آن دل شکستن اول دیگر پیدا نمی شود.
حاجی صباغ می گوید: نزدیک مغرب بود که از منزل آن جوان متدین بیرون آمدم و برای نماز مغرب و عشا به سوی حرم عسکریین (ع) حرکت کردم. وقتی به حرم رسیدم دیدم مادر، زن، خواهران و دختران سید علی سرهای خود را برهنه کرده، گیسوان خود را به حرم بسته و به آن بزرگواران متوسل شده اند، در حالی که فریاد سید علی از داخل خانه به روضه مقدسه می رسید.
صباغ می گوید: مشغول نماز مغرب شدم، بین نماز صدای شیون از خانه سید علی بلند شد به طوری که همه را منقلب کرد. وقتی مادر و دخترانش به خانه برگشتند، دیدند آن شخص دنیا را وداع کرده و به جهنم واصل شده است.
او می گوید: در آن وقت کلید حرم و رواق، برای تعمیر در دست من بود. بازماندگان سید علی بعد از غسل و کفن پیش من آمدند و خواهش کردند که تابوت او را در رواق حرم بگذارند و صبح او را دفن کنند.
وقتی تابوت او را در رواق گذاشتند، من طبق برنامه هر شب، تمام حرم و رواق ها را گشتم تا مبادا کسی مخفی نشده باشد که چیزی از اموال حرم را غارت کند.
بعد از برگشتن و اطمینان پیدا کردن، در حرم را بستم و کلید آن را برداشتم و به سوی منزل رفتم.
هنگام سحر برخاستم و به سوی حرم آمدم و به خادم ها گفتم که شمع ها را روشن کنند.
وقتی در رواق را باز کردم، دیدم سگ سیاهی از رواق بیرون آمد. با عصبانیت به خدام گفتم: چرا متوجه نشدید که این حیوان داخل شده است؟
گفتند: ما به طور کامل همه جا را گشتیم و چیزی در رواق نبود، نمی دانیم این سگ از کجا داخل حرم شده است.
اول صبح بازماندگان سید علی آمدند که جنازه او را دفن کنند، دیدند کفن بدون جسد در تابوت است و اثری از جنازه نیست. (2)

چشم چرانی امیر فیل

در کنار منزل احمد بن طولون (والی مصر) مرد فقیری با زن خود و دخترش زندگی می کردند و از راه چرخ ریسی امرار معاش می نمودند و می خواستند به این وسیله برای دخترشان اثاثیه زندگی تهیه کنند. آن دختر هیچ گاه از منزل بیرون نرفته بود. روزی به پدر و مادر خود گفت: وقتی می خواهید برای فروختن نخ ها به بازار بروید مرا هم با خود ببرید.
وقتی آنها به سوی بازار رفتند دخترشان را هم با خود بردند تا این که به خانه امیری از امرای احمد بن طولون که «فیل» نام داشت، رسیدند.
دختر کمی توقف کرد و به تماشا پرداخت؛ در حالی که پدر و مادرش متوجه نشدند و به راه خود ادامه دادند. در این هنگام امیر فیل از منزل بیرون آمد و چشمش به آن دختر افتاد و فریفته او شد و او را به داخل خانه کشاند و به کنیزان دستور داد او را به حمام برده، پس از پوشاندن لباس های زیبا نزد او بیاورند.
وقتی پدر و مادر دیدند دخترشان نیست ناراحت و مضطرب شده، به جست و جوی او پرداختند؛ اما اثری از او نیافتند. به ناچار به سوی منزل بازگشتند و به فکر پیدا کردن دختر بودند. نیمه های شب صدای در را شنیدند، فوراً در را باز کردند. مردی به آنان گفت: دختر شما اکنون در اختیار امیر فیل است و با او ارتباط زناشویی برقرار کرده است.
آنها وقتی این سخن را شنیدند نزدیک بود دیوانه شوند، نمی دانستند چه کنند و به چه کسی شکایت ببرند.
احمد بن طولون دستور داده بود هرگاه برای شخصی امر منکری واقع شد و نتوانست شکایت خود را نزد او بیاورد، به غیر وقت اذان بگوید و به این وسیله او را از جریان مطلع کند.
از قضا بین پدر دختر و مؤذن، دوستی و ارتباط نزدیک بود. وقتی پدر دختر ماجرا را برای مؤذن تعریف کرد، او نیز بالای مأذنه رفت و به غیر وقت، اذان گفت.
احمد بن طولون صدای او را شنید و دستور داد او را احضار کردند و مؤذن هم تمام قضیه را برای او شرح داد.
احمد دستور داد پدر و مادر دختر را حاضر کردند، سپس آنها را در گوشه ای مخفی کرد و دستور داد امیر فیل را هم به دربار احضار کنند. وقتی امیر فیل وارد شد، احمد بن طولون به او گفت: ای امیر! عروسی تازه ات مبارک!
امیر فیل گفت: چه کسی گفته است که من عروسی کرده ام؟ این حرف دروغ است.
احمد گفت: آیا منکر می شوی در حالی که پدر و مادر دختر در اینجا حاضر هستند؟
بعد دستور داد پدر و مادر دختر را آوردند. وقتی چشم امیر فیل به ایشان افتاد سر خود را از خجالت پایین انداخت.
احمد گفت: سر خود را بلند کن و به پدر و مادر دختر گفت: دخترتان را به مهریه هزار دینار نقد و پانصد دینار در ذمه عقد امیر درآورید، آنها هم قبول کردند.
آن گاه قاضی و شهود را آوردند و عقد را اجرا کردند. بعد احمد بن طولون به میر غضب خود گفت: گردن امیر فیل را بزن، سپس به پدر و مادر دختر گفت: دختر شما از شوهرش ارث می برد، پس دستور داد تمام سرمایه امیر را در اختیار آنها قرار دادند. (3)

کشته شدن چشم چران

در زمان خلافت معتصم عباسی یکی از وزیران او، کاخِ سر به فلک کشیده ای داشت که بر خانه های اطراف مشرف بود. او بیشتر اوقات در کاخ خود می نشست و به تماشای زنان و دختران همسایگان می پرداخت.
روزی هنگام تماشا چشمش به دختری زیبا و با جمال افتاد و زیبایی اش نظر او را جلب کرد.
وزیر از پدر و کسب و کار او پرسید. در جواب گفتند: پدرش از تجار بازار است.
وزیر کسی را به خواستگاری دختر فرستاد؛ اما پدر دختر قبول نکرد و گفت: دختر من باید با یکی از تجار که در شأن من است ازدواج کند و شأن وزیر از شأن یک تاجر بالاتر است.
وزیر از حرف پدر دختر مأیوس شد و راز خود را به یکی از نزدیکان خود گفت و از او راه چاره ای خواست.
آن شخص گفت: علاج آن، هزار دینار است. با این مبلغ می توانی به وصال دختر مورد علاقه ات برسی.
وزیر با تعجب پرسید: چگونه ممکن است با هزار دینار به خواسته خود برسیم در حالی که حاضرم در این راه دویست هزار دینار خرج کنم!
آن شخص گفت: هزار دینار را به ده نفر از کسانی که عدالت شان نزد قاضی ثابت است می دهی تا آنها در دادگاه شهادت دهند که وزیر آن دختر را عقد کرده و مهر زیادی هم برای آن تعیین کرده است. هنگامی که پدر دختر چنین مهریه سنگینی را مشاهده کند حتماً به ازدواج او راضی می شود.
وزیر هزار دینار آماده کرد و به ده نفر داد که در دادگاه شهادت دهند وزیر با دختر ازدواج کرده است، آن گاه کسی را نزد پدر دختر فرستاد که زن من باید به منزلم بیاید و دیگر نمی خواهم در خانه پدر باشد.
وقتی پدر دختر از ماجرا آگاه شد، ناراحت شد و در دادگاه از وزیر شکایت کرد، قاضی هم دستور داد هر دو نفر در دادگاه حاضر شوند و شهود هم آمدند و به نفع وزیر شهادت دادند.
قاضی حکم کرد که وزیر نقداً تمام مهریه را در دادگاه به پدر دختر تسلیم کند و همسرش را به خانه خود ببرد و حکم هم اجرا شد.
پدر دختر که از شهادت دروغ آن ده نفر و حکم قاضی ناراحت بود، هر چه تلاش کرد که خود را نزد خلیفه برساند و داستان خود را برای او نقل کند، ممکن نشد تا اینکه روزی به یکی از دوستانش که از مشاوران خلیفه بود، نقشه وزیر را بازگو کرد و گفت: من چگونه می توانم خود را به خلیفه برسانم و عرض حال کنم؟
مشاور خلیفه گفت: خود را به لباس خدمت گزاران خلیفه درآور و با آنان داخل کاخ شو و مطلب خود را به گوش خلیفه برسان.
تاجر به دستور دوستش عمل کرد و خود را به خلیفه رسانید و در خلوت، قضیه خود را برای او شرح داد. معتصم دستور داد وزیر را حاضر کنند. وقتی او حاضر شد از هیبت خلیفه خود را باخت و چاره ای جز راستی ندید، فکر کرد اگر راست بگوید خلیفه هم او را مورد عفو خود قرار می دهد.
بعد از اقرار وزیر، خلیفه دستور داد آن ده نفر شاهد را هم احضار کنند. وقتی آنان حاضر شدند، واقعیت ماجرا را برای خلیفه تعریف کردند.
معتصم دستور داد هر یک از شهود را بر یکی از دروازه های قصر، دار بزنند و وزیر خائن را هم میان پوست گاوی که تازه کنده اند، قرار دهند و مأموران آنقدر با چوب بر آن بزنند تا گوشت و استخوان و پوست وزیر با یکدیگر مخلوط شود، سپس امر کرد که تاجر دختر خود را به خانه ببرد و در عوض مهریه او، کاخ و اموال وزیر را در اختیار پدر دختر قرار دهند. (4)

ناکامی و انتقام

در زمان قبل از اسلام، زد و خوردی خونین بین قبیله بنی عامر و بنی کنانه در بازار عکاظ اتفاق افتاد که تاریخ، آن را به نام (حرب الفجّار) ثبت کرده است.
زنی از بنی عامر در بازار عکاظ نشسته بود، جوانی از بنی کنانه به وی نزدیک شد و چند قدمی گرد او چرخید و به چشم چرانی پرداخت. بعد هم از زن درخواست کرد که خود را به وی بنمایاند تا از تماشای او لذت ببرد.
زن از انجام تمنّای جوان خودداری کرد. جوان که در ارضای شهوت جنسی خود شکست خورده بود، بدون آنکه زن متوجه شود پشت سر او نشست و با تیغ تیزی درز پیراهن زن را شکافت. وقتی زن از جای خود حرکت کرد، قسمتی از بدنش ظاهر شد.
کسانی که از نزدیک ناظر این ماجرا بودند، خندیدند. زن که از این اهانت سخت خشمگین شده بود، با صدای بلند فریاد کشید و بنی عامر را به یاری خود طلبید. افراد قبیله با شمشیرهای برهنه به یاری زن شتافتند و به جوان متجاوز حمله کردند. جوان نیز قبیله بنی کنانه را به کمک خود خواست. آنان هم آمدند و دو قبیله به جان هم افتادند و عده ای نیز در این واقعه کشته شدند. (5)

پی نوشت ها :

1. بحار الانوار، ج 14، ص 375.
2. خزینه الجواهر، ص 604.
3. همان، ص 626.
4. همان، ص 624.
5. داستان ها و حکایت های پند آموز، ص 190.

منبع: اخوی، رضا؛ (1356)، مدیریت نگاه: بررسی رابطه نگاه از دیدگاه معارف دینی، قم: بهار دلها، چاپ دوم.

 

 

دیدگاهتان را ثبت کنید

آدرس ایمیل شما منتشر نخواهد شد