گوش دادن به سخنان عشاقی که در اوج احساساتشان به همدیگرند، چه طرف مرد باشد و چه زن، حال آدم را به هم میزند. برعکس، همین مرد یا زن، وقتی در عشق شکست میخورد، وقتی طرف مقابل به او خیانت میکند، رهایش میکند، زندگیاش را سیاه میکند یا به مرز انهدام میرساندش، به نهایت درجه برای ما خوشایند است.
آنکه لذت میبرد، بیرحم میشود. تحقیر میکند. خشونت میورزد. بیدقت و بیظرافت و کولی است. اصلاً زشت است. در مقابل، آنکه رنج میکشد، مظلوم است، زیباست، ترحمبرانگیز است و خیالانگیز. عاشقِ شکستخورده، با نگاه تهی، آه بیپایان و قلب شکستهاش، مرزعۀ آمادۀ دلسوزیها و محبتها و نجاتبخشیهای ماست. بر عکس، آنکه در اوج لذت است، بیقواره و تحملناپذیر است. رنجکشیده به ما نزدیک است، و آنکه لذت میبرد، دور و دستنایافتنی. امیدی نداریم که حرف ما فرقی در احوال او ایجاد کند. از بودن ما خوشحال یا ناراحت نمیشود، ارزشِ ما نزد او، مثلِ ارزش هرچیز دیگر، وسیلۀ تمتع اوست. آدمهای خیلی کمی پیدا میشوند که بتوانند رابطهای مداوم، طولانیمدت و محبتآمیز با کسی برقرار کنند که هیچ نیازی به آنها ندارد. رنجهایشان برایش خندهآور است، و لذتهایشان مسخره و بچگانه.
آنکه لذت میبرد، شبیهِ خداست. ساکت. بیتوجه. سرد و ناپیدا. توجهش به چیزی جلب نمیشود، واکنشی نشان نمیدهد و همه چیز برایش عادی است. چه بسا دلخوریِ همیشگی مؤمنان و ملحدان از خدا، ناشی از همین است. آنکه در آن بالا نشسته و به ریش ما میخندد. همهچیز را در چنگ گرفته و برای کوچکترین مسئلهای باید التماسش کرد. بدتر از همه، کسی است که هر کاری از دستش برمیآید و تقریباً هیچکاری برای ما نمیکند.
به هر رو، هیچکس از لذتهایش برای دیگری تعریف نمیکند. آنچه گفته میشود –و نوشته و سروده- یا جستجویی برای لذتی دیگر است: لذتِ اقناع دیگری، لذتِ تأثیرگذاری بر او، لذتِ همراهی یا لذتِ شکست دادنِ او. لذتِ رسیدن به مقصودی دیگر، هر چه. یا ناله و شکوهای است از لذتی از دست رفته، یا هنوز به کف نیامده: نالۀ عشاق از دورههای فراق، یا چسنالههایشان بعد از جدایی. نالۀ محرومان، فقیران، فرودستان، زنان و امثال آنها.
به هر رو، هر چه لذت خالصتر، بیپیرایهتر و شدیدتر میشود، دیگر نمیتوان از آن سخن گفت. لذت، خودآیینترین تجربۀ ماست. ساکت، در خود و تکان دهنده. خشن، بیپروا، بیتوجه، بیعاطفه، زمخت و قاتل.
حالا بیشتر از دو سال است که هر روز، چند ساعت را کنار آدمی میگذرانم که چنین مهیب است. رو به ما میکند و با پوزخند همیشگیاش میگوید شما اصلاً در زندگیتان محبت نچشیدهاید. بوی محبت هم به مشامتان نخورده است. دماغش را بالا میکشد، سینهاش را صاف میکند و میگوید همهتان روی هم، نه به اندازۀ من خندیدهاید، نه به اندازۀ من گریستهاید. چشم در چشممان میگوید دلم برای هیچکدامتان تنگ نمیشود. روی صندلی جا به جا میشود و میگوید اگر از امروز به بعد، دیگر هیچوقت نبینمتان، ذرهای برایم اهمیت ندارد… و من به یقین میدانم که راست میگوید.
بعد صاعقهها میآید، آتشفشانی که هر روز عصر روشن میشود و لایه لایه روحم را میسوزاند و در خود غرق میکند و لذتها، لذتها، لذتهای دستنیافتنی، تمامنشدنی و ناشناخته. لذتهایی که در هر عصر، به تمام لذتهای زندگیِ بیست و چند سالۀ قبلم میچربد. لذتِ آن جملهها، آن شعرها، آن لحن، آن نگاه.
محمد ملاعباسی