تاريخ در بستر حيات بشري، هماره نقش و تأثير مهمّ دين در عرصههاي مختلف فردي و اجتماعي را نشان ميدهد و دلايل عقلي و نقلي گوياي اين حقيقت است كه زندگاني بشر هيچ گاه خالي از دين نبوده است.[1] يكي از اين اديان، آيين مسيحيت است. اين دين در همان ابتدا و بعد از عروج حضرت عيسي(ع) با آفت تحريف مواجه شد و مورد سوء استفاده ارباب كليسا قرار گرفت.[2] با اين وجود اين دين توانست قداست و اعتبار خود را تا حدود سدة پانزده ميلادي حفظ كند. اين آيين با شروع دورة رنسانس در ساحتهاي مختلف رو به افول گذاشت. با تحولات جديد علمي و چالشهايي كه بين علم و دين شروع شده بود، بعضي از روشنفكران غربي دين مسيحيت را مورد بيمهري قرار داده و آن را از عرصههاي اجتماعي و سياسي عزل و در كليسا حصر نمودند و بعضي ديگر دين را يك احساس دروني و روانشناختي تفسير كرده و منكر هرگونه دين و آموزه فراطبيعي شدند و منصفان نيز دين را در عبادات شخصي مانند دعا در كليسا و انجام مراسم عقد و ترحيم بر اساس آموزههاي مسيحيت تفسير نمودند. از اين زمان بود كه بحث قلمرو دين و انديشه جدا انگاري دين از دنيا و سياست مطرح شد. نوشتار زير به بررسي مختصري در مورد سكولاريزم و رابطة آن با دين حداقلي و حداكثري ميپردازد: