رفتار با عائله
خاطره ای از حضرت آیت الله حسن زاده آملی
بنده در گذشته به مدّت بیست و پنج سال در ایام تعطیلات حوزه تهران و قم، به شهرمان آمل می رفتم و روزی چند درس و بحث برای آقایان و سروران خودم داشتم و جلسات پر برکتی بود.
چندی قبل مرحوم آقای الهی مریض شده و در بیمارستان نکویی قم بستری شده بودند، من هم در خدمتشان بودم.
ایشان پس از بهبودی، چند روزی قبل از عزیمت من به آمل به شهر تبریز رفتند. در آمل در مسجد سبزه میدان مشغول درس و بحث و اقامه نماز شدم.
روز دوم پس از نماز به منزل آمدم. پس از ناهار آماده استراحت شدم، ولی بچه ها با سر و صدا و بازی نگذاشتند، من که خسته بودم با بچه ها و مادرشان دعوا کردم، در حالی که نباید دعوا می کردم، بالاخره در محیط خانواده پدر باید با عطوفت رفتار کند. پس از لحظاتی ناراحت شدم، به حدی که اشکم جاری شد. از خانه بیرون رفتم و مقدرای میوه و شیرینی برای بچه ها خریدم تا شاید دلشان را به دست آورم و از ناراحتیم کاسته شود.
جناب رسول الله صلّی الله علیه و آله و سلّم فرمود : دلی را نشکن که اگر شکسته شد قابل التیام نیست، چنانچه اگر ظرف سنگینی شکست، با لحیم اصلاح نمی شد.
زمین و آسمان بر من تنگ شد و احساس کردم که نمیتوانم در آمل بمانم. از آمل بیرون آمده، به قصد عزیمت به تبریز و محضرآقا سید محمّد حسن الهی به تهران آمدم. پاسی از شب گذشته بود، به خیابان باب همایون رفته و پس از تهیه بلیط عازم تبریز شدم.
هنگام اذان صبح به تبریز رسیدم و به مدرسه طالبیه رفتم. پس از خواندن نماز صبر کردم تا مقداری از روز بگذرد.
آنگاه پس از پرس و جو به منزل آقای الهی رفتم.
وقتی در زدم خانمی پشت در آمد. خودم را معرفی کردم و پرسیدم : آقا تشریف دارند ،پس از چند لحظه آقا خودشان آمدند و پس از خوشامدگویی مرا به منزل بردند. پس از لحظاتی احوالپرسی اظهار داشتند : من نمیدانستم شما قم هستید یا آمل؟ لذا می خواستم نامه ای به اخوی (علاّمه طباطبائی) بنویسم تا نامه را به شما برسانند.
با تعجّب عرض کردم : آقا چه اتّفاقی افتاده که می خواستید مرا در جریان بگذارید ؟
فرمودند : من خدمت آقای قاضی مشرّف شدم و سفارش شما را به ایشان کردم. ولی حاج آقای آملی! (استاد خیلی مؤدّب بودند و مرا حاج آقای آملی خطاب می کردند) ایشان از شما راضی نبودند.
با شنیدن این جمله تا لاله گوش سرخ شدم، عرض کردم : آقا چطور؟ چرا راضی نبودند؟
فرمودند: ایشان به من گفتند : آقای آملی چطور هوس این را دارد در حالی که با عائله اش این طور رفتار می کند؟
بعد فرمود: حاج آقای آملی! داستان رفتار با عائله چیست؟
زبانم بند آمد و اشکم جاری شد و بالاخره به ایشان ماجرا را عرض کردم .
فرمود: آقا ! چرا؟ اینها امانت خدا در دست ما هستند.
به قم بازگشتم و کلّ ماجرا را نیز خدمت آقای علاّمه طباطبائی عزیز عرض کردم و ایشان هم تعجّب کرد و پس از سکوت زیادی فرمود: «آقای قاضی بزرگ مردی بود.»
منبع:کتاب جمع پراکنده برگرفته از سایت صالحین
خاطره ای از حضرت آیت الله حسن زاده آملی
بنده در گذشته به مدّت بیست و پنج سال در ایام تعطیلات حوزه تهران و قم، به شهرمان آمل می رفتم و روزی چند درس و بحث برای آقایان و سروران خودم داشتم و جلسات پر برکتی بود.
چندی قبل مرحوم آقای الهی مریض شده و در بیمارستان نکویی قم بستری شده بودند، من هم در خدمتشان بودم.
ایشان پس از بهبودی، چند روزی قبل از عزیمت من به آمل به شهر تبریز رفتند. در آمل در مسجد سبزه میدان مشغول درس و بحث و اقامه نماز شدم.
روز دوم پس از نماز به منزل آمدم. پس از ناهار آماده استراحت شدم، ولی بچه ها با سر و صدا و بازی نگذاشتند، من که خسته بودم با بچه ها و مادرشان دعوا کردم، در حالی که نباید دعوا می کردم، بالاخره در محیط خانواده پدر باید با عطوفت رفتار کند. پس از لحظاتی ناراحت شدم، به حدی که اشکم جاری شد. از خانه بیرون رفتم و مقدرای میوه و شیرینی برای بچه ها خریدم تا شاید دلشان را به دست آورم و از ناراحتیم کاسته شود.
جناب رسول الله صلّی الله علیه و آله و سلّم فرمود : دلی را نشکن که اگر شکسته شد قابل التیام نیست، چنانچه اگر ظرف سنگینی شکست، با لحیم اصلاح نمی شد.
زمین و آسمان بر من تنگ شد و احساس کردم که نمیتوانم در آمل بمانم. از آمل بیرون آمده، به قصد عزیمت به تبریز و محضرآقا سید محمّد حسن الهی به تهران آمدم. پاسی از شب گذشته بود، به خیابان باب همایون رفته و پس از تهیه بلیط عازم تبریز شدم.
هنگام اذان صبح به تبریز رسیدم و به مدرسه طالبیه رفتم. پس از خواندن نماز صبر کردم تا مقداری از روز بگذرد.
آنگاه پس از پرس و جو به منزل آقای الهی رفتم.
وقتی در زدم خانمی پشت در آمد. خودم را معرفی کردم و پرسیدم : آقا تشریف دارند ،پس از چند لحظه آقا خودشان آمدند و پس از خوشامدگویی مرا به منزل بردند. پس از لحظاتی احوالپرسی اظهار داشتند : من نمیدانستم شما قم هستید یا آمل؟ لذا می خواستم نامه ای به اخوی (علاّمه طباطبائی) بنویسم تا نامه را به شما برسانند.
با تعجّب عرض کردم : آقا چه اتّفاقی افتاده که می خواستید مرا در جریان بگذارید ؟
فرمودند : من خدمت آقای قاضی مشرّف شدم و سفارش شما را به ایشان کردم. ولی حاج آقای آملی! (استاد خیلی مؤدّب بودند و مرا حاج آقای آملی خطاب می کردند) ایشان از شما راضی نبودند.
با شنیدن این جمله تا لاله گوش سرخ شدم، عرض کردم : آقا چطور؟ چرا راضی نبودند؟
فرمودند: ایشان به من گفتند : آقای آملی چطور هوس این را دارد در حالی که با عائله اش این طور رفتار می کند؟
بعد فرمود: حاج آقای آملی! داستان رفتار با عائله چیست؟
زبانم بند آمد و اشکم جاری شد و بالاخره به ایشان ماجرا را عرض کردم .
فرمود: آقا ! چرا؟ اینها امانت خدا در دست ما هستند.
به قم بازگشتم و کلّ ماجرا را نیز خدمت آقای علاّمه طباطبائی عزیز عرض کردم و ایشان هم تعجّب کرد و پس از سکوت زیادی فرمود: «آقای قاضی بزرگ مردی بود.»
منبع:کتاب جمع پراکنده برگرفته از سایت صالحین