عصراسلام: سالهای دانشجویی او مصادف شد با جنبشهای دانشجویی و فعالیت های مسلحانه گروه های مذهبی و مارکسیستی. او هم در این جنبشها شرکت داشت. در همان زمان مقالهای نوشت تحت عنوان “نماز تسلیم انسانی عصیانگر” که بسیار هم مورد توجه قرار دانشجویان و احزاب قرار گرفت. به دنبال فعالیتهای انقلابیاش بازداشت شد و مدت هفت ماه را در بازداشتگاه کمیتهی مشترک تحت شکنجه قرار داشت. در نهایت با مدرک لیسانس از دانشگاه تهران فارغالتحصیل شد و وکیل پایه یک دادگستری شد. ولی دنبال کار وکالت نرفت.
سال ۵۸ وارد روزنامهی کیهان شد و مدتی عضو شورای سردبیری آن بود. سال ۵۹ تا حوالی سال ۶۶ و ۶۷ عضو شورای سردبیری روزنامه اطلاعات هم بود. مدت کوتاهی در کیهان با دکتر ابراهیم یزدی کار کرد ولی به خاطر اختلاف سلیقهها کیهان را ترک کرد.
خروج از روزنامهی کیهان، دعوت دعایی را به روزنامه اطلاعات در پی داشت. رفیع در این روزنامه هم سرمقاله مینوشت و به دنبال آن عضو شورای سردبیری هم شد.
جلال رفیع جدا از کار روزنامه نگاری، از ۶۵ چندسالی عضو شورای فرهنگ عمومی زیرمجموعهی شورای عالی انقلاب فرهنگی هم بود. در سال ۷۰ و ۷۱ هم عضو هیات منصفه دادگاه مطبوعات شد. بعد از آن با چند نفر دیگر از دادگاه استعفا دادند. وی زمانی نیز عضو هیت موسس انجمن موسیقی ایران هم بود. داوری جشنواره فیلم فجر در سال ۶۴ که برای اولین بار به جای یک فیلم، چهار فیلم برگزیده، انتخاب شد. عضویت در هیات داوران تئاتر فجر در سال ۷۰ و عضو هیات داوران جشنواره مطبوعات در چندین نوبت طی در دهه های ۷۰ تا ۷۶ هم از دیگر فعالیتهای او بوده است.
در سالهای ۶۶ و ۶۷ برای ادامه تحصیل در رشتهی حقوق به هلند رفت با بیماری سختی مواجه و مجبور به برگشت شد. بعد از آن در نیمهی دوم سال ۶۷ تا اوایل ۶۸ ستون طنزی با عنوان “با اجازه” و با امضای “آقا جمال” در روزنامه کیهان راه انداخت . در مجلات گل آقا و به تقاضای او در هفتهنامه و ماهنامه و سالنامهی آن، گاهی طنزهایی به شعر و نثر نوشت.
سال ۷۶ وقتی صد روز از ریاست جمهوری خاتمی گذشته بود، جلال رفیع با او مصاحبه تلویزیونی کرد و آن مصاحبه هم جنجالی به پا کرد. در آن تاریخ هنوز مشاور فرهنگی و رسانهای خاتمی نشده بود.
با این همه جلال رفیع مولف کتابهایی از جمله “ارتجاع مدرن” است. این کتاب را انتشارات بعثت چاپ کرد. کتاب ارتجاع مدرن سال ۵۳ به صورت دستنوشته در میان دانشجویان و کتابخانههای دانشگاه تهران توزیع میشد تا اینکه در سال ۵۵ دوستانش آن را به شکل کتاب چاپ کردند. “پژوهشی درباره صبر در قرآن” که در دو جلد منتشر شد جلد اول به نام صبر انسان قرآن جلد دوم صبر بصیر که به شکل دستنوشته برای دانشجویان تهران نوشته بود که دستنوشتهی تکثیرشدهاش در کتابخانههای دانشجویی بدون اسم موجود بود. از ترس ساواک اسمی برای دستنوشتههایش نمیزد.
بعدها دوستانی که میدانستند نویسندهی آن کیست، در دفتر نشر فرهنگ اسلامی منتشر کردند. “نماز، تسلیم انسانی عصیان گر”، عنوان کتاب دیگر جلال رفیع است. «این هم دست نوشته برای دانشجویان دانشگاه تهران بود. افرادی به اشتباه به نام دکتر شریعتی این کتاب را چاپ کردند و او بارها و بارها این نوشته را با عکس و نام دکتر شریعتی دید که با آرم حسینیه ارشاد فروخته میشد. وی این دستنوشته را تکمیل کرد و به نام خود در سال ۵۷ منتشر کرد. کتاب دیگری در سال ۵۶ و ۵۷ برای بعضی از دانشجویان دانشگاه تهران نوشته بود. دستنوشتهی دیگری هم که به صورت کتاب درآمد. اصول حاکم بر روابط اقتصادی در اسلام نام داشت. این کتاب هم توسط انتشارات میلاد در حد فاصل سال های ۵۶ و ۵۷ چاپ شد.
بعد از انقلاب هم مقدمه و توضیحات کتاب اعترافات ژنرال که توسط نشر نی منتشر شد. مقدمه و توضیحات کتاب مثل برف آب خواهیم شد که نشر نی منتشر کرد. مقدمه و توضیحات کتاب خاطرات علم السلطان که در سال ۶۵چاپ شد، اما وزارت ارشاد آن را منتشر نکرد. کتاب در بهشت شداد (خاطرات سفر به آمریکا) و فرهنگ مهاجم؛ فرهنگ مولد، مجموعه مقالات ناتمام رفیع بود که توسط انتشارات اطلاعات منتشر شدند. دیباچه و توضیحات و نام گذاری کتاب فضیلتهای فراموش شده نام دیگری کتاب جلال رفیع است. متن اصلی کتاب توسط دانشمند بزرگ و استاد فلسفه دوره دکترای دانشگاه تهران مرحوم حسینعلی راشد بود که ایشان نتوانسته بود و یا نمیخواست منتشر کند اما رفیع آن را با اجازه خانوادهاش منتشر کرد.
او همچنین مقدمهی طنز آمیز بر کتاب شعر طنز پا تنوری عباس خوشعمل شاعر و طنزپرداز را نوشت. مقالهی پژوهشی مفصلی هم درباره طنز دینی در سالنامه گل آقا در اوایل دهه ۷۰ منتشر کرد. کتاب دیگر جلال رفیع مقدمه و توضیحات کتاب ترجمه شده محمد در اروپا نوشته مینو صمیمی ترجمه عباس مهر پویاست. در دهه ۷۰ و ۸۰ با روزنامه اطلاعات بینالمللی هم همکاری کرد.
جلال رفیع در سالهای ۵۴ و ۵۵ با زندانیان سیاسی از قبیل آیتالله طالقانی هم بند بود. کتاب “از دانشگاه تهران تا شکنجه گاه ساواک” که حاصل گفتگو با اوست، شرحی از خاطرات آن ایام است:
[در] سال ۵۴ که دستگیر شدید، در چه وضعیتی بودید؟
– فکر می کنم ۱۳ دی ماه ۱۳۵۴ بود. هوا سرد شده بود. آن شب در محل کوی دانشگاه تهران، خیابان امیرآباد شمالی، در یکی از ساختمان های جدیدالاحداث بودم. مریض بودم و تب و سرگیجه داشتم. ضبط را روشن کردم (صدای غلامحسین بنان بود) و دراز کشیدم که استراحت کنم مدتی بود که کنترل ها را در دانشگاه و کوی دانشگاه تشدید کرده بودند و هیچ کس را بدون کارت دانشجویی به دانشگاه و خوابگاه راه نمی دادند. من روی تابلوی نصب شده بر دیوار اتاقم با خط درشت نوشته بودم. «من کارت دارم، پس هستم… دکارت» داشتم این جمله را برای چندمین بار تکرار و به اوضاع جدید فکر می کردم که در زدند و اسم مرا کسی خواند.
در آن روزگار، یک واحد از گارد دانشگاه در داخل کوی دانشگاه هم پایگاه داشت. این گاردی ها هم تحفه هایی بودند! و داستان هایی در موردشان شایع بود. مواردی اتفاق می افتاد که نیمه شب گاردی ها همراه ساواکی ها به داخل اتاق ها می ریختند. شبی در اتاق یک دانشجوی کمونیست، عکس «کارل مارکس» را به دیوار می بینند و بر سرش داد می زنند که لااقل به این پدر پیرت رحم کن و «خرابکار» نباش! در اتاق یک دانشجوی دانشکده فنی، کتاب درسی «مقاومت مسلحانه» را می بینند و او را کتک زنان می برند که مقاومت مسلحانه می کنی؟! (البته در لیست کتاب های ممنوعه که معمولا ساواکی ها داشتند، نام کتاب مقاومت مسلحانه» هم وجود داشت) غالبا گاردی ها و ساواکی ها سوادی نداشتند. به هر حال من آن شب به چنگ اینها افتاده بودم. ساعت بین ۱۱تا۱۲شب بود که اتومبیل ساواک آمدو سه چهار نفر مامورین ساواک ریختند بیرون. رئیس گارد که آدم هیکلمندی بود (و بچه ها به او می گفتند: قوچلی!) اشاره کرد به من و گفت: «همینه».
… حدس می زدم که مرا دارند به سمت کمیته مشترک می برند. از همان لحظه ورود که با نگهبان ها مواجه شدم، وقتی از کنارم رد می شدند، انواع و اقسام فحش ها و حرف هایی را که می توانست در دل زندانی هراس ایجاد کند، بر زبان می آوردند. یادم می آید یکی از آنها همان شب، ساعت حدود ۱۲یا ۳۰/۱۲به من گفت: «می دونی کجا داری راه می ری؟ اینجا زیرش قبرستونه. خیلی ها رو مثل تو آوردیم اینجا و اسکلتاشون الان زیر این ساختمون دفنه».
وضع بهداشتی سلول های «کمیته» در آن ایام چگونه بود؟
این سلول هایی که من امروز (شهریور ۸۲) دیدم با سلول های آن زمان (دی ۵۴) متفاوت است. وضع سلول ها را یک مقداری در اواخر رژیم شاه (به خاطر بازدیدهای صلیب سرخ و عفو بین الملل) تغییر دادند، یک مقداری هم شاید بعد از انقلاب تغییر پیدا کرده باشد؛ در حالی که در سال ۵۴، سلول ها بسیار نمور و کم نور بودند. گاهی به قدری کم نور که موقع ورود، چیزی را نمی دیدیم.
فرش سلول، زیلویی بود که یک لایه اش خود فرش بود و یک لایه هم چرک و خونی که از پاها و بدن زندانی ها، به مرور روی این فرش چکیده بود و زیلو حالت بسیار زبر و خشن و سختی پیدا کرده بود. از همین فرش هایش که اشاره کردم، می توانید وضع بهداشت را در محیط زندان حدس بزنید. دیوارها و سقف سلول از دوده بخاری بزرگ گازوئیلی داخل بند به شدت سیاه بود. در داخل سلول خبری از مسواک و قاشق و چنگال نبود.
مسائل بهداشتی در بندها و سلول های کمیته معنا نداشت. غذایی را که می آوردند داخل یک ظرف مسی می ریختند. شما چه یک نفر بودید، چه چهار پنج نفر، باید با دست، که گاهی کثیف و خونین یا چرکین هم بود، از آن غذا استفاده می کردید. این غذا چون غالبا اولش خیلی داغ بود، دست و دهن را می سوزاند، ولی باید زود می خوردید که ظرفش را پس بدهید. این، تقریبا نمایی مختصر از اوضاع داخلی سلول بود. داخل سلول ها اغلب بر اثر تنگ و کوچک بودن فضا و زیلوهای به شدت کثیف و چرک و خونابه های دست و پا و بدن، بوی تعفن می گرفت.
بعضا رفتن به دستشویی را آن قدر با تاخیر اجاز ه می دادند که زندانی مریض و شکنجه شده، حتی گاه با وجود هم سلولی های دیگرش مجبور می شد از پارچ پلاستیکیای که گاهی ممکن بود در سلول باقی مانده باشد، برای دفع ادرار استفاده کند و این کار، بارها انجام می گرفت. بعضی از زندانی های کمیته به حدی شکنجه می شدند و در همان حال سلولشان به قدری آزاردهنده بود که بعضی وقت ها در تاریکی زندان، بی اختیار به یاد این زیارت نامه که خطاب به امام هفتم(ع) است، می افتادیم و زمزمه می کردیم: «السلام علی المعذب فی قعر السجون و ظلم المطامیر، ذی الساق المرضوض، بحلق القیود و الجنازه المنادی علیها بذل الاستخفاف: هذا امام الرفضه، فاعرفوه».
اوقات زندانیان در چنین سلولهایی چگونه میگذشت؟
سلولها طوری بودند که زندانی در دی و بهمن از شدت سرما به خود میپیچید و در تیر و مرداد از گرما بیتاب میشد. خود من مدتی در یک سلول دیوار به دیوار دستشویی بودم که پنجرهاش شکسته بود و باد مقداری برف و باران را به داخل می آورد و دیوار و کف آن بسیار سرد و مرطوب بود. همان فرش زبر و کثیف هم به قسمتی از سلول نمی رسید و آن قسمت حتی سیمان و موزائیک هم نداشت. شب های سرد و برفی زمستان استخوان های پاهایم از سرمای پنجره و رطوبت زمین، به شدت درد می گرفت و نمی توانستم بخوابم و مجبور بودم به حالت مچاله شده باشم و تن پوش زندان را به اطراف ساق پاهایم ببندم؛ ولی باز هم درد و سرما و رطوبت بیداد می کرد.
در این سلول ها، توکل و ایمان به خدا و دعا و نیایش از یک طرف و گفتگوهای علمی و تخصصی با هم سلولی (در موقعی که هم سلولی داشتیم) از طرف دیگر، همچنین گاه پناه بردن به کارهای دستی مثل ساختن مهره های شطرنج و گل و گلدان از خمیر نان های ساندویچی و چای شیرین و پرداختن به شعر و ادبیات و حتی طنز که می توان آن را «طنز مقاومت» نامید- و در مناسبت های بعدی نمونه ها و خاطره هایی را در این مورد خواهم گفت- موجب کاهش دردها و تلخی ها می شد. البته اخلاق و رفتار نگهبان های «کمیته مشترک» با هم تفاوت داشت.
بعضیها، کاسه های داغ تر از آش و از بازجوها شمرتر بودند. یک بچه نگهبان بود که وقتی در سلول را باز می کرد، با دست و دهان به سبک هیتلر فرمان می داد: «دستشویی!» من به او می گفتم: «سلطان بند!۴» تک و توکی از آنها – از جمله یک جوان لر که خیلی دلم می خواهد ببینم کی بود و حالا کجاست و نیز یک نگهبان خراسانی و یکی دو نفر دیگر ریسک میکردند و گاهی درهای سلول را باز میگذاشتند، سیگار تعارف می کردند، رادیوجیبی می آوردند و با زندانی به صحبت می پرداختند و او را هنگام «تی» کشیدن داخل بند و شستن دستشویی ها، آزاد می گذاشتند؛ در همین مواقع بود که ما موفق می شدیم به سرعت، با بعضی سلول های دیگر ارتباط برقرار کنیم.
معمولا در این مواقع بود که گاهی صدای قرآن خواندن یا آواز یک زندانی، از داخل سلولی به گوش می رسید. در یکی از روزهای بهار ۵۵، تصنیف «کاروان» را که غلامحسین بنان خوانده بود، شنیدم. خیلی دلم می خواست صاحب صدا را ببینم. چند ماه بعد در یک سلول بیست نفره وقتی نوبت به جوانی رسید که شعری بخواند، به محض خواندن، صدایش را شناختم: «همه شب نالم چون نی، که غمی دارم….، تنها ماندم تنها رفتی، با ما بودی بی ما رفتی…».البته هر سحر که صدای اذان پر رمز و راز «صبحدل»، از بلندگوی مسجد امین السلطان خیابان فردوسی (نبش کوچه کیهان)، در سلول انفرادی به گوش من می رسید و مونس خلوت و تنها طریق ارتباطم با دنیای خارج بود، روحم پر می کشید.
در کمیته مشترک، چه شکنجه هایی رایج بود و شما چه شکنجههایی دیدید؟
در آغاز ورود به کمیته، بعد از شاید یک روز مرا به بازجویی بردند و تصورات خودشان را برای من مطرح کردند. هنگامی که در پاسخ به آنها، چیزهائی را گفتم و نوشتم که حاوی هیچ اطلاعات مفیدی نبود، بازجوی من که اسم مستعارش «ریاحی» بود و بعد از انقلاب متوجه شدم اسم اصلی اش «نیکخو» بوده، دست مرا گرفت و گفت: «باید برویم به اتاق پذیرایی.» یادم هست که یک طبقه از پله ها آمدیم پائین و مرا آورد جلوی اتاقی که به قول خودشان اتاق پذیرایی بود. در این اتاق بود که «حسینی» مرا به تخت بست و زیر ضربات کابل گرفت. اینجا اتاق شکنجه بود. واقعا جز به مدد عشق و ایمان عاشقانه، نمی شد شکنجه ها را تحمل کرد.
آنها که ضربات کابل را با پوست و گوشت خود لمس کرده اند، می دانند که تحمل این ضربه ها خصوصا در نوبت های بعدی که تکرار می شد، بالاخص در روزهایی که ورم شدید در کف پاها به چرک تبدیل می شد و اعصاب پاها هم زخم می شدند و چرک می کردند و پاها نسبت به نوبت اول صد برابر حساس تر می شدند و شکنجه، دردآورتر می شد، به طوری که حتی تعویض پماد و پارچه پانسمان هم یک نوع شکنجه بود، چقدر دشوار بود. در این حال و احوال، مرگ موهبتی الهی بود و بی هوش شدن نعمتی بزرگ. شکنجه ها متعدد و متنوع بودند، از دستبند قپانی زدن، سوزن به زیر ناخن فروکردن، بدن را سوزاندن، برق وصل کردن و در آب انداختن، ساعت ها سرپا نگهداشتن، در زیر بارانی از سیل و لگد افکندن؛ اما عمدتا از کابل زدن استفاده می کردند. من خودم گوش راستم و ستون فقراتم آسیب دید و ناخن های چند انگشت دستم چرک کرد و افتاد.در طول شش- هفت ماه با کابل و آویزان شدن و دستبند و از طرق دیگر شکنجه شدم.
ضربات سخت و سنگین مشت و لگد که دیگر در حکم نقل و نبات بود؛ با وجود این، حال و روز کسانی را دیدم و شنیدم که شکنجه من در برابر شکنجه های آنان هیچ بود. آقای «طالبیان» معلم گروه ابوذر را به شدت شکنجه کرده بودند و بر اثر ضربات و صدمات وارده، مهره کمرش شکسته بود و نمی توانست درست بنشیند. آقایان غیوران، عزت شاهی، لاهوتی، ربانی شیرازی و کچوئی، شکنجه های زیادی دیده بودند. یکی از بچه ها می گفت بهار (بازجوی ساواک) را دیدم که پایه صندلی را در حلقوم یک زندانی به نام سیاه کلاه، فرو برده بود و با پایش فشار می داد.
گاه موهای صورت زندانی را می کندند و زمانی فندک را زیر موهاش می گرفتند. خیلی از اوقات نیز سیگار را روی گوشت بدن زندانی خاموش می کردند. چندین زندانی، از جمله جوانی به نام مهرداد، اهل بابل را از فرط شکنجه به بیماری روانی مبتلا کردند. بعضی ها نیمه شب با وحشت و فریاد از خواب می پریدند و همه هم بندی ها را از جا می پراندند.
«ژیان پناه»، افسر زندان قصر، بعد از پیروزی انقلاب تایید کرد که ظرف ادرار را به زور در حلقوم زندانی ریخته بود. برخی، بر اثر شدت شکنجه و همین طور به منظور حفظ اطلاعات از دستبرد شکنجه گران، در کمیته مشترک یا زندان های دیگر مانند اوین و قزل قلعه مجبور به خودکشی می شدند و درد رگ زدن و حلق آویز شدن را بر اسارت در چنگ شکنجه گران ترجیح می دادند. یکی از روزها در «کمیته» صدایی غیرعادی دربند پیچید و نگهبان ها را دیدم که جنازه یک نفر را که می گفتند خودکشی کرده، بیرون می برند. «شکنجه» تاریخچه ای طولانی و قدیمی دارد! بعدها، حاجی عراقی در اوین برای خود من تعریف کرد که در «قزل قلعه»، خلیل طهماسبی را با حالت «دولا شده» در بشکه ای از خرده شیشه فرو بردند. ساقی برای حاجی عراقی تعریف کرده بود!
آیا گذرتان به اتاق حسینی یا اتاق «تمشیت و پذیرایی» هم افتاد؟
بله، تصویر نخستین روزی که مرا به اتاق شکنجه بردند از جلو ی چشمم محو نمی شود. آنروز، هوا بسیار سرد بود. دی ماه بود و برف سنگینی می آمد. من در فضای باز دور فلکه حیاط زندان در طبقه دوم ایستاده بودم. سر و صورتم را بسته بودند و رو به دیوار ایستاده بودم. نگهبان هایی که عبور می کردند، علاوه بر دشنام دادن؛ غالبا مشت و لگدی هم به زندانی ها می زدند. احساس کردم که اوضاع شلوغ است. در سال ۵۴ ساواک دستگیری های بسیار وسیعی را صورت داد، به همین دلیل در آن جایی که من ایستاده بودم، تقریبا یک صف درست شده بود. سرم را روی دیوار گذاشته بودم و صدای ناله خانمی از داخل اتاق شکنجه می آمد. انتظار شکنجه شاید به اعتباری از خود شکنجه سخت تر باشد. من هم که قبلا تجربه نکرده بودم.
بعد از مدتی دیدم خانمی را بیرون آوردند. البته من فقط پاهایش را دیدم که حالت آش و لاش داشت و بسیار ورم کرده و بر اثر کابل ها و شلاق هایی که زده بودند، متورم و سرخ شده بود. در این لحظه او را مثل جنازه ای روی زمین می کشیدند. پاهایش کشیده می شد و هیچ صدای ناله ای هم دیگر از او به گوش نمی رسید. فکر می کنم از هوش رفته بود. این منظره جلوی چشمم بود و عده ای هم پشت سرم به نوبت ایستاده بودند. احساس می کردم که جلوی در سلاخ خانه به نوبت ایستاده ایم، منتهی این دفعه می خواستند «انسان ها» را سلاخی کنند. شاید آنها در ذهنشان، همان سلاخ خانه واقعی را در نظر داشتند و زندانی را هم به همان کیفیت می دیدند. بالاخره نوبت من شد و مرا به داخل اتاق کشاندند. مدت چند ثانیه فرنچ را از روی سرم کنار زدند و من برای اولین بار چهره خشن و سیاه گونه و واقعا ترسناک «حسینی معروف را که بارها اسمش را از رادیوها و از زبان مبارزین شنیده و یا در اعلامیه ها خوانده بودم، دیدم.
خشن و تند و مستقم و از بالا به پائین در چشمان من نگاه کرد و گفت: «چرا حرف هایت را نزدی؟» و بلافاصله به کمک بازجو مرا روی تخت خواباند و با کمربندهای لاستیکی یا چرمی، دست و پا و سینه ام را بستند. سپس بازجو شروع کرد به صحبت که: «تو عضویت سازمان های چریکی را داری!» هنوز داشت این حرف را می زد و چشم های مرا هم مجددا بسته بود که ناگهان، به طور غافلگیرانه ای، نخستین ضربه کابل را روی پایم احساس کردم. شاید آماده نبودم یا علت دیگری داشت که ابتدا فکر کردم. ضربه ای به سر من خورد. سوزش بسیار شدیدی را در سرم احساس و فکر کردم کسی آب جوش ریخت روی سرم. باز ادامه دادند. نمی دانم چقدر زدند. با همه وجود از روی تخت به هوا می پریدم و با اینکه به تخت بسته شده بودم، ولی درد ناشی از کابل ها واقعا مرا از جا حرکت می داد.
در زیر شکنجه چه احساسی داشتید؟ چگونه می توانستید تحمل کنید؟
این خاطره الان کاملا در ذهنم نقش بسته است و این حس را الان می فهمم که من در آن موقع با وجود دردهاییکه تحمل می کردم، در درون خود یک نوع رضایت از خود را حس می کردم. فکر می کردم دارم تاوان حرف هایی را که قبلا در دانشگاه و در بین دانشجوها و در سخنرانی ها زده و ادعاهائی که در جاهای مختلف به عنوان ضرورت مبارزه و انقلاب کرده بودم، پس می دم. در آن لحظات این احساس به من دست داد که حالا موقع عمل است و باید تاوانش را داد.
با خودم گفتگوئی درونی داشتم و این نوعی رضایت به من می داد. تصاویری را که از مبارزین صدر اسلام همچون عمار یاسر در ذهن خود داشتم و همچنین تعالیم دینی که خوانده و شنیده بودم، دوباره در وجودم زنده شد. فکر می کردم مثلا من هم یک قطره ناچیز در زمره همان ها هستم و این طوری به خودم دلداری می دادم و این بسیار موثر بود. بعد مجددا مرا آوردند دور فلکه کمیته و گفتند که باید راه بروی. مسافت زیادی مرا چرخاندند که البته خود این هم درد بسیار شدیدی داشت. بعد بازجو مرا به داخل اتاق برد و مجددا شروع کرد به بازجویی.
این را هم بگویم که شکنجه ها فقط متوجه پاها نبود و دیگر اعضای بدن را هم شکنجه می دادند. در بازجویی های بعدی عمدتا تکرار کابل زدن بود و نیز ضرباتی که گوش و کمر و همچنین اعصاب من هنوز از آن رنج می برد و هنوز گاهی مرا مجددا بیمار و بستری می کند. ضمنا بر اثر ضربات وارده به دست ها، چند تا از انگشتان زخمی ام به شدت چرک کرده بودند، به حدی که حتی یک بار خود بازجو وقتی انگشت های سبز و زرد و متورم مرا دید، داد زد: «فورا ببرینش بهداری، و گرنه انگشتاش به قطع شدن می کشه.» در بهداری، روی انگشت های چرک کرده و متورم را قیچی و با پودر و پماد پانسمان کردند. تا مدتی چند تا از انگشت هایم به همین صورت بسته بودند.
بازگویی این خاطره ها، هم برای دیگران و هم برای خود آدم خیلی تلخ است. من هنوز ناراحتی های عصبی دارم. پدر و مادرم هم روی این مسائل خیلی حساسیت نشان می دهند و من ملاحظه آنها را هم کرده ام. البته پدرم در سال ۵۷ دستگیر شد و طعم زندان را چشید. این بار هم به من خیلی سخت گذشت. جای ما دو نفر عوض شده بود! البته همین جا بگویم که آنچه از زجر و شکنجه بر سر من آمد، نسبت به زجرها و شکنجه هایی که بر سر بسیاری از زندانی های مؤمن و مبارز آوردند، اساساً هیچ و غیرقابل ذکر است. من فقط می خواهم بگویم آنها – کم و زیاد- بالاخره هیچ کس را محروم از شلاق و شکنجه باقی نمی گذاشتند!
شما پس از ۷ ماه که به زندان اوین منتقل شدید ، با روحانیون و چریک ها هم بند بودید. چه خاطراتی از آن دوران دارید؟
بعد از اینکه مدت حدود ۷ ماه در زندان کمیته مشترک تحت بازجویی بودم، مرا به بند «یک» زندان اوین منتقل کردند که در آنجا عده ای از علما و روحانیون حضور داشتند. جمعی از طلاب و دانشجویان هم بودند. آقایان طالقانی، منتظری، انواری، هاشمی رفسنجانی، گرامی، ربانی شیرازی، مهدوی کنی، کروبی، لاهوتی، دکتر عباس شیبانی، معادیخواه، فاکر، قریشی، حبیب الله عسگراولادی، اسدالله بادامچیان، حیدری، امانی، حاجی تجریشی، حاج مهدی عراقی، لاجوردی، علیخانی، محمد محمدی، کچوئی، طالبیان و بسیاری دیگر. البته این بند دارای دو طبقه بود. در طبقه دوم، هم بعضی از گروه های مبارز سوسیالیستی و کمونیستی بودند و هم برخی چهره های معروف دیگر مانند شکرالله پاک نژاد و محمود دولت آبادی.
اما بند یک در طبقه اول که علما و طلاب و دانشجویان مذهبی در آن بودند، وجه مشترکش این بود که اگر نه همه اش، قدر مسلم، فضای کلی اش فضایی بود در جهت موضع گیری منفی و تند تئوریک علیه ماتریالیسم و مارکسیسم و همچنین موضع گیری انتقادی نسبت به مبانی فکری سازمان مجاهدین…. شاید مرا هم از همین بابت که احساس می کردند یک فرد مذهبی هستم و به افکار سازمان مجاهدین هم انتقاد دارم، به آنجا فرستادند. البته در ابتدای ورود به اوین، سرنگهبان پرسید: «نماز می خوانی؟» گفتم: «بله» خطاب به مامور گفت: «ببرش بند۲ قسمت مارکسیست های اسلامی!» به هر حال، اول مرا به بند۲ بردند، بعد به بند۱ فرستادند و پس از چند ماه مجددا به بند۲ برگشتم.
با رجوی و سران سازمان مجاهدین خلق [دیدار داشتید]؟
[بله] در بند۲ سران سازمان مجاهدین خلق را دیدم که آنجا بودند: مسعود رجوی، موسی خیابانی، پرویز یعقوبی، محمد حیاتی، [ مهدی ] تقوایی، [محمود] عطایی، مشاورزاده و خیلی های دیگر که الان ممکن است در مورد اسامی آنها حضور ذهن نداشته باشم. با رجوی، حیاتی، تقوایی، عطایی، و برخی دیگر از سران سازمان، گاهی گفتگوهایی هم داشتم. مارکسیست شده ها در اتاق جداگانه ای جمع شده بودند. گروه مذهبی «مخالف مجاهدین خلق» هم وقتی از بند یک به این بند آورده شدند، برای خودشان اتاق جداگانه ای خواستند. اما علاوه بر این گروه ها، در جمع عمومی زندان، گروه دیگری هم بودند؛ زندانی هایی که می خواستند به هیچ کدام از این گروه ها وابسته نباشند.
حتی شاید مصلحت زندانی بودنشان هم این گونه اقتضا می کرد. اینها برای اینکه ساواک نتواند بهانه ای بگیرد و اتهامی بزند که اینها دقیقا جزو چه تشکلی هستند، دوست داشتند حالت عادی خودشان را داشته باشند. بنده به خیال خودم جزو این گروه عام بودم. دوستان زندانی بند۱ که حالا به بند۲ منتقل شده بودند! امثال آقایان حاجی عراقی، لاجوردی، عسگراولادی، بادامچیان، حیدری، قریشی، علیخانی، موسوی و کسان دیگری که الان یادم نیست، به صورت گروه مستقلی در این بند۲ قرار گرفته بودند. در بین این تقسیم بندی ها، من از نظر اتاق و مکانی که برایم تعیین شده بود، جزو آن گروه عمومی و عام زندان بودم. صرف نظر از دیدگاه ها و معتقدات، احساس می کردم مسائل مورد اختلاف در حال تبدیل شدن به درگیری های شدید در داخل زندان و ایجاد حصار در حصار است. علاوه بر آن ترجیح می دادند زندانی را به هر بند و هر اتاقی که فرستاده اند، در همان جا بماند.
در این قسمت عام از زندان، تا جایی که حافظه ام یاری می کند، از میان کسانی که امروز شناخته شده هستند می توانم به آقایان بهزاد نبوی، شهید رجایی، شهید حجت الاسلام غلامحسین حقانی، عباس دودوزانی، حجت الاسلام سالاری، دکتر زیبا کلام، عزت شاهی و حاج مهدی غیوران اشاره کنم. افراد بسیاری در این قسمت بودند که باید فکر کنم و تک تک اسامی شان را به یاد بیاورم، از جمله: محمد داودآبادی- مهرآیین-، رستگار، صدیقی، جلال صمصامی، حکیمی، حسین سیاه کلاه، ذوفن، لاله زاری، ملکوتی، وحید افراخته، شفیعی ها، حمصی، منتظر حقیقی، منتظر ظهور، مشهدی، سعادتی، درگوشی، سعید منبری و… البته در تاریخی که من دارم می گویم، یعنی در سال ۵۵ این طور بود. ممکن است آرایش و صف بندی نیروهای زندان در سال های بعد با سال های قبل، تغییراتی داشته و طور دیگری بوده است.
البته در همین قسمت عام و عمومی بند۲ هم که یا اکثریت زندانیان را شامل می شد و یا به هر حال شامل تعداد کثیری از آنها بود، افراد مختلف و دارای گرایش های گوناگون، نسبت به مجاهدین یا منتقدان آنها، حضور داشتند. شاید هم وجه مشترک دیگرشان این بود که در همان اتاقی که ابتدای ورود از طرف زندانبانان برایشان تعیین شده بود، زندگی می کردند. البته چون بند۲ به طور کلی موسوم به بند مذهبی ها بودند؛ غیر از اتاق شماره ۵ که آنها هم سابقا مذهبی بودند و تازه مارکسیست شده بودند. در بند۲ زندان اوین، برخی از زندانیانی که «بیانیه» معروف به سازمان مجاهدین خلق را هنوز نخوانده بودند، با من در ساعات مختلف قرار می گذاشتند تا با تکیه بر حافظه ام، مطالب بیانیه را برای آنها بازگو کنم. یکی از این مستمعان کنجکاو و منتقد، بهزاد نبوی بود. شهید رجایی و عزت شاهی هم همین طور. هر روز جداگانه با نبوی، رجایی، عزت شاهی و دیگران در این مورد صحبت می کردم.
دیدار با آیت الله طالقانی و خاطره ای [که]از موسیقی در زندان [داشتید را توضیح دهید]؟
در بند۱ زندان اوین (طبقه اول) مدتی با مرحوم آیت الله طالقانی هم بند بودم. البته آیت الله منتظری و علمای دیگری هم که قبلا نام بردم، در آنجا بودند. از آقای طالقانی و به طور کلی از این بند زندان هم خاطره هایی دارم که مجال دیگری را می طلبد. البته این بند برای من از جهت کلاس ها و جلسات مباحثه و درس های فلسفی و فقهی و تفسیری و نظائر آن بسیار بابرکت بود. در زمینه موسیقی و آواز و تئاتر نیز در حد مقدورات داخل زندان و از سوی هم بندان، کارهایی برعهده ام قرار می گرفت. خاطره جالبی یادم آمد. همیشه به من و آقایان لاهوتی و معادیخواه تکلیف می کردند که در عید و عزا شعر مناسبی را به آواز بخوانیم. من بارهابه حالت سنگین و سنتی آواز خوانده بودم، اما از تکرار خسته شده بودم و محیط زندان هم مزید برعلت شده بود.
البته در آن روزگار موسیقی مطلقا حرام دانسته می شد، به حدی که بعضی از روزها می دیدم در اثنای آواز خواندن من، آیت الله مهدوی کنی، اتاق را ترک می کنند. از کسی علت را پرسیدم، آیت الله گرامی به من گفتند: «احتیاط می کنند.» گفتم: «مگر آواز خوان، زن است؟!» پاسخ دادند: «گاهی «تحریر صدا» و به اصطلاح فقها «ترجیع» داری و احتمالا ایشان در ترجیع هم شبهه دارد.» حتی بارها می دیدم که آیت الله منتظری اخبار ساعت۲ بعد از ظهر را از رادیوجیبی اش گوش می کند، ولی نوبت به «مارش اخبار» که می رسد، صدا را می بندد. ایشان هم شبهه شرعی داشت. به هر حال روزی از روزها به من گفته شد بخوان. گفتم: «غزلی از حافظ را به صورت «آهنگین» و با آهنگی جدید می خوانم.» غزل «یوسف گمگشته باز آید به کنعان غم مخور» را با همان آهنگی که «غلامحسین بنان»، تصنیف «تا بهار دلنشین آمده سوی چمن» را خوانده است، تصنیف وار خواندم. ناگهان برخلاف انتظار خودم بسیار استقبال کردند. معنای کلمات، که مصداقا در ذهن شنوندگان بر وجود اما م زمان(ع) حمل می شد، با آهنگ تاثیرگذار و احساس برانگیز تصنیف بنان ترکیب شده و همه را تحت تاثیر قرار داده بود.
بیش از همه، آیت الله طالقانی و آیت الله ربانی شیرازی مرا تحسین کردند و بارها در روزهای بعد خواستند که بخوانم. تاکید می کردند که با همان «لحن» که آن روز خواندی، بخوان! به جای آهنگ، از واژه «لحن» استفاده می شد. جرئت نمی کردم بگویم این لحن، آهنگ «تصنیف» و «ترانه» است و خواننده اش هم «بنان» است، چون احتمالا بنان، «مطرب» نامیده می شد و خواننده ای که با «آلات موسیقی» ترانه می خواند و ترانه تصنیف هم از مقوله «لهویات» است. روزها گذشت و خواندن غزل «یوسف گمگشته حافظ» به آهنگ تصنیف «تا بهار دلنشین بنان» تکرار شد و به صورت یک آواز آشنا در ذهن ها جا افتاد و مجوز گرفت.
مدتی بعد، احتمالا نزدیک فصل بهار، وقتی مجددا خواستند که بخوانم، دل به دریا زدم و گفتم: «امروز می خواهم شعر جدیدی را بخوانم که در مورد بهار است، ولی با همان «آهنگ یوسف گمگشته!»
بلافاصله استقبال کردند و گفتند با همان لحن. من هم این بار، اصل تصنیف بنان را با آهنگ خودش خواندم. «تا بهار دلنشین آمده سوی چمن، ای بهار آرزو بر سرم سایه فکن، چون نسیم نوبهار از آشیانم کن گذر، تا که گلباران شود کلبه ویران من» الی آخر. و این شاید اولین بار بود که تصنیف و ترانه بنان، از دنیای تحریم شده و طرد شده موسیقی آن روزگار، به دنیای سنت و مذهب وارد شد و عملا مجوز گرفت!موضوع را به آقایان طالقانی و گرامی گفتم. استقبال کردند و گفتند حدس می زدیم که باید چنین کاری کرده باشی! البته عکس العمل های روشنفکرانه آقای طالقانی قابل انتظار بود. چون قبلا در دانشگاه هم ایشان را مهندس طالقانی می خواندیم! ( و بازرگان را، آیت الله بازرگان!)
این مبادله اطلاعات و پیام رسانی ها هم می توانست خطرساز باشد و زندانی را به شکنجه های جدید و شدیدی گرفتار کند. مثلا اگر معلوم می شد زندانی اطلاعات مهم دیگری داشته و افشا نکرده، این هم به نوبه خودش زمینه دیگری را برای تجدید و تشدید شکنجه، و این بار کینه جویانه و انتقام گیرانه تر را فراهم می کرد؟
به هر حال «کمیته مشترک» واقعا شکنجه خانه عجیب و طاقت فرسایی بود. صدای نعره ها و ضجه های مردان و زنانی که شکنجه می شدند و صدای خرخر کسی که بر اثر شکنجه در حال احتضار بود و یا در یکی دو مورد، دست به خودکشی زده بود، زندانیان را از هر سو احاطه می کرد. یک نمونه از کسانی که در اینجا شکنجه های وحشتناکی شدند، براساس آنچه که در دهه پنجاه شهرت پیدا کرد، «مهدی رضایی» بود. نمونه بارز دیگر مرحوم «شهید رجایی» است که شاید حدود دو سال در سلول انفرادی بود. حتی کسانی از بچه مذهبی ها مثل «رضا تهرانی»، ماه ها در «کمیته مشترک» بوده اند. شکنجه شدن های امثال «خانم دباغ » و «احمد احمد» و آقایان «عزت شاهی» و «غیوران» هم که معروف است.
از گروه های غیر مذهبی هم نمونه هایی هست. در بین این گروه ها بودند افرادی که در همان مسیر و مرام خودشان آدم های صادقی بودند؛ یعنی نسبت به همان نوع عدالت مارکسیستی که معتقد بودند، بعضی هاشان واقعا صداقت داشتند. بعضا خیلی هم شکنجه شده بودند. مثل بیژن جزئی و خسرو گلسرخی و کرامت دانشیان و بهروز دهقانی و برادران احمدزاده و امثال اینها.
بیژن جزئی از سران کمونیست ها که با هشت نفر دیگر از زندانیان از گروه های مختلف، در ارتفاعات اوین به رگبار بسته شد. صفر قهرمانی سی سال از عمرش را در زندان گذراند. از گروه ترور حسن علی منصور، یعنی از گروه شهید بخارایی هم کسانی مانند: آیت الله انواری، شهید حاجی عراقی و آقایان امانی، عسگراولادی و حیدری بودند که وقتی من آنها را دیدم، بیش از دوازده سال از دوران جوانی شان را در زندان گذرانده بودند.
مرحوم محمد دزیانی از دانشجویان دانشکده حقوق، رشته علوم سیاسی، نمونه دیگری است که دانشجوی مذهبی بود. البته مثل اکثر دانشجویان در فضای روشنفکری آن زمان قرار داشت و بعدها هر گروهی سعی می کرد امثال او را مصادره کند. او به قدری شکنجه شده بود که برده بودندش بیمارستان و در آنجا به طوری که شنیدم از قسمت های دیگر بدنش گوشت و پوست جدا کرده و به کف پایش پیوند زده بودند که اگر صلیب سرخ، عفو بین الملل و مراکز دیگر آمدند، پای او ظاهرش تا حدی ترمیم شده باشد. با این حال ترمیم نمی شد و باز آن گوشت و پوست ها ریزش می کرد و سرانجام نیز برای اینکه سندی علیه شان نباشد، گفتندآزاد و در درگیری مسلحانه کشته شده است.
از میان روحانیون، خصوصا مرحوم آقای لاهوتی و همچنین آقایان مهدوی کنی و هاشمی رفسنجانی و ربانی شیرازی و خیلی از مبارزان دیگر بودند که شکنجه های زیادی را متحمل شده بودند و زمان زیادی را در کمیته مشترک و شکنجه گاه های دیگری چون قزل قلعه گذرانده بودند. در مورد آقای هاشمی می گفتند بر اثر نخستین شکنجه هایی که دیده، گوشت پایش ریخته و استخوانش نمودار شده است..
در زندان کمیته، وضعیت زندانی آن چنان سخت بود که گاهی بعضی ها به منظور حفظ اطلاعات مبارزاتی و حراست از جان دیگران و همچنین به تصور راحت شدن خودشان از بازجویی ها و شکنجه های طاقت فرسا، خواسته یا ناخواسته به سمت انتحار احتمالی سوق داده می شدند. خود من یکی دو بار بی اختیار تا مرحله شروع به اقدام پیش رفتم. نگهبان ها همیشه سلول ها را بازرسی می کردند که هیچ وسیله ای برای این کار در دسترس نباشد. یادم می آید که هر روز به محض رفتن به دستشویی تلاش می کردم تا از سیم جارو قطعه ای جدا کنم. یک بار این کار را کردم و سیم را روی سیمان کشیدم تا تیز شود و سپس داخل دستشویی برای موقع خاص پنهان کردم. گاه ساعت ها و روزها و شب ها، زندانی مجروح را در برف و سرما بدون بالاپوش نگه می داشتند و یا در زمستان با ریختن آب و سیلی زدن، به هیچ قیمت نمی گذاشتند بخوابد. اینها فقط به زبان آسان است.
سال ۵۴ که طلاب و دانشجویان را گروه گروه می گرفتند، چون در کمیته مشترک، سلول کم آورده بودند، آنها را در بندهای اوین به تخت شلاق و شکنجه می بستند و من حتی ماه ها بعد که به بند۱و۲ زندان اوین برده شدم، هر روز آثار ضربات کابل ها و قطرات خون پاشیده شده را روی دیوارهای بین بند و حیاط مشاهده می کردم. با این که پاکسازی هم کرده بودند، ولی هنوز آثار خون، روی دیوارها پیدا بود. معلوم بود که آنها بر اثر شلوغی و تراکم و همچنین شدت غیظ و غضب، فقط به زدن و خرد کردن فکر می کرده اند، حالا به هر صورت و به هر قیمت….
با عنایت به سرگذشت پرفراز و نشیب و فعالیت های فرهنگی ضد رژیمی که داشتید و با توجه به اینکه از «موزه عبرت ایران» و در واقع کمیته مشترک ضد خرابکاری زمان شاه بازدید کردید و دیدید که شکنجه گاه رژیم شاه، در جمهوری اسلامی تبدیل به یک مرکز فرهنگی شده، در این مورد و راجع به چگونگی این انتقال، اگر مطلبی دارید بیان بفرمایید؟
خیلی خوشحال شدم وقتی شنیدم که یک شکنجه گاه تبدیل به یک مرکز فرهنگی و یک موزه تاریخی شده، هر چند به نظرم کمی دیر! البته جلوی ضرر را از هر جا که بگیرم، منفعت خواهد بود. باید از همان اوایل انقلاب این طور می شد. من سال ها محل کارم همین نزدیک بوده و هر وقت از اینجا عبور می کردم یا از ساختمان قدیمی روزنامه اطلاعات نگاهی به این ساختمان می انداختم، آرزو می کردم که ای کاش در این محل باز بود و همه می توانستند از اینجا به عنوان یک موزه بازدید کنند. آنچه می دیدم، از اتاق شکنجه حسینی معروف تا بندها و سلول ها و جاهای دیگر، اینها باید خیلی خیلی زودتر از اینها در معرض افکار عمومی و دید نسل جوان قرار می گرفتند تا آنها از نزدیک تا حدی لمس کنند که چه اتفاقاتی در آن زمان افتاد تا خشمی سراسری، کشور را فراگرفت.
این یک فایده اش و فایده دیگرش هم این است که امروز هم مسئولان و مدیران و ماموران در دستگاه های مختلف کشور، آنهایی که دلسوز انقلاب و مردم و کشور هستند، از هر گونه خشونت، ولو اندک و از هر نوع برخورد منفی ای که خدای ناکرده در ذهن جوانان امروز هم بعضی از مشکلات و تلخی های زمان گذشته را، چه در زمینه های اقتصادی، چه در زمینه های سیاسی و چه در زمینه های آزادی های مختلف و حقوق مردم و چه در زمینه های دینی تداعی کند، پرهیز کنند. باید عبرت گرفت و دید که گذشتگان با این شیوه ها و با این شکنجه ها نهایتا نتوانستند موفق شوند. این شیوه ها موجب می شود که افراد شکنجه شده، حتی اگر اعمال و افکارشان باطل باشد، در موضع مظلومیت و حقانیت قرار گیرند، تا چه رسد به کسانی که اعمال و افکارشان واقعا در موضع حق باشد.
این مجسمههایی که من اینجا دیدم، تندیس هایی که ساخته شده، موجب شد تا برای لحظاتی احساس کنم دوباره همان سال ۵۴ است و باز دارند مرا از داخل بندها (البته این بار با چشم باز) عبور می دهند. جلوی یکی از این بندها که رسیدم، ناخودآگاه رفتم عقب، احساس کردم مامور بند ایستاده است آنجا. این احساس ها نشان می دهد که بازسازی زندان چقدر واقعا می تواند در ذهن بازدیدگنندگان تاثیر داشته باشد.
به نظر شما موزه عبرت توانسته است با بازسازی این زندان، تصویر درستی از آن فضا و آن شکنجه ها را در ذهن بازدیدکنندگان زنده کند؟
بله، ولی موزه های زنده، همان زندانی هایی هستند که در اینجا شکنجه شده اند. هر کدام از زندانی ها ارث و میراثی تلخ از این قبیل قتلگاه ها و شکنجه گاه ها، با خودشان بیرون بردند. خیلی ها بینایی شان را از دست دادند، خیلی ها پا و دستشان را از دست داند، خیلی ها هم سلامتی شان را به نحوی از انحاء از دست دادند که البته ممکن است ظاهرا بروزی هم نداشته باشد. این میان آنچه بر سر امثال من آمد، نسبت به آنچه برسر مبارزین بزرگ آمده، بسیار ناچیز است و چنانچه قبلا هم اشاره کردم، قابل ذکر نیست. منتهی از باب مقایسه عرض می کنم. وقتی بر سر بنده ای که کارهای نبودم و آنچه کشیدم قابل ذکر نیست، ماجراهایی آمده باشد که حتی پس از سال ها به شکل دردها و ناراحتی های ستون فقرات و دیسک کمر و پارگی گوش راست و بیماری اعصاب، همچنان آثارش با من همراه است، آن وقت ببینید بر سر کسانی که واقعا از بزرگان عرصه مبارزه و مقاومت بودند، در شکنجه گاه ها چه آمده است؟ کسانی بودند که کارشان از همین جا به بیمارستان های بیرون می کشید و مدام از گوش هایشان چرک می آمد و یا به طور مدام به شکل خیلی ناراحت کننده ای خون ادرار می کردند. صحنه ای را من خودم در جلوی یکی از بندها شاهد بودم فکر می کنم بند یک بود. یک نفر را در هوای سرد به در بند بسته بودند و او را به داخل بند سلول راه نمی دادند. یک روز که مرا می بردند بازجویی، پاهای این شخص را از زیر آن فرنچی که روی سرم بود نگاه کردم و دیدم به شدت چرکین است. سبز و زرد و گاهی سفید به نظر می رسید. احتمالا آقای «عزت شاهی» و یا مبارز دیگری بود. به هر حال این قبیل نمونه ها زیاد بودند.
چند خاطره دیگر:
تئاتر مذهبی در زندان اوین
یکبار در بند عمومی اوین (بند یک) در داخل یکی از اتاقها و با همان امکانات اندک داخل بند، نمایش «هجرت به حبشه) را اجرا کردیم که نمایشی بود از وضع مسلمانان صدر اسلام در مکه و شکنجه شدن آنان به دست سران قریش و سپس مهاجرتشان به حبشه و پناه بردن به نجاشی امپراتور مسیحی آن کشور. با نقش آفرینی آقایان فاکر (به عنوان نجاشی، معادیخواه (جعفربن ابی طالب)، کچویی و طالبیان (مسلمانان شکنجه شده) و لاجوردی به عنوان یکی از بزرگان قریش)
خود من هم به عنوان وزیر نجاشی، ایفای نقش می کردم که در حاشیه، نوعی گفتار و رفتارطنز آمیز را هم باید نشان می دادم. برای انجام گریم و فضاسازی صحنه، با رنگ قرص های بهداری صورتمان را سیاه کرده و با پتو و ملافه و لباس و لوازم خودمان ، شولا و شنل و تخت و تاج درست کرده بودیم. موقعی که آقایان کچویی و طالبیان به عنوان یاسر و عمار شلاق می خوردند و داد می زدند، صدایشان به خارج بند نفوذ کرده و نگهبان زندان را هراسان به داخل بند کشانده بود. مرتبا می پرسید چه خبر است و چه کار می کنید؟! نمی دانم به او چه گفتند. یا به او گفته شد که جنایات دولتهای کمونیستی را به نمایش در آورده اند (!) یا او تصور کرد که نوعی شبیه خوانی و تعزیه سنتی است؟
در هر صورت ، من از محضر همه آقایانی که در زندان اوین بودند، از حیث علمی و درسی و تجربی بهره مند شدم و سعی کردم از هر کسی مطلبی بیاموزم. گاه روزهای خاص و اعیاد دینی دور هم جمع می شدیم و برنامه شعر و آواز و قصه داشتیم. از این جلسات هم خاطره دارم . صبح ها هم مرحوم حاجی عراقی برنامه ورزش را اجرا می کرد. البته بعضی وقت ها (که به دلیل ابتلا به درد شدید ستون فقرات) نمی توانستم حرکات ورزشی را انجام دهم، با آقای طالبیان معلم گروه ابوذر که ناراحتی کمرش بسیار شدیدتر از بنده بود دراز کشیده، عضلات کمر را به گونه ای حرکت می دادیم که در ظاهر معلوم نمی شد.
هرکس می پرسید این چه حرکتی است که می کنید، با اشاره به بحث روز در جلسات تدریس فلسفه ملاصدرا می گفتم : «حرکت جوهری» است! ضمنا در این جمع، دو نفر خیلی اهل مزاح بودند، یکی آقای هاشمی رفسنجانی و دیگری آیت الله منتظری. و چون من به آقای کروبی درس انگلیسی می دادم، آقای منتظری اسم مرا به انگلیسی ترجمه کرده و هر روز صبح به شوخی از من می پرسید: «هاو آریو، مستر های بورن؟»! ( چطوری آقای رفیع زاده ؟! ) من هم می گفتم :
«تنکیو مستر ویتری»! ( متشکرم آقای منتظری ! ) …(صفحه ۱۰۴-۱۰۶
ــ «من و همسلولم(احمد لاریجانی) در زندان کمیته مشترک با هم شطرنج بازی می کردیم. با خمیری که از ترکیب مغر نان و چایی شیرین درست کرده و روی پتوی سیاه چسبانده بودیم، صفحه شطرنج درست شده بود. مهره های سفید و سیاه را هم از همان خمیر ساخته بودیم. نیمی از خمیر را با دوده های سقف سلول سیاه می کردیم. همسلولی من، احتراماً از آقای هاشمی رفسنجانی استفتاء کرد(در مورد بازی شطرنج) که هاشمی با خنده پاسخ داد: در اینجا اشکال ندارد، بازی کنید!…»(صفحه ۱۱۵).
ــ «صمد علیپور، همسلولی مارکسیست من، معمولاً از من می خواست که آواز بخوانم تا رنج شکنجه و سلول کاهش یابد. من هم تصنیف معروف مرغ سحر را برایش می خواندم. یک روز خبر فوت “چوئن لای” نخست وزیر چین کمونیست و مدتی بعد خبر مرگ “مائو” رهبر چین رسید. یک حالت اندوه در فضای سلول احساس می شد. صمد گفت مرغ سحر را بخوان. من برای این که از اندوه بیرون بیارمش، این گونه خواندم:
«مرغ پکن!
ناله سرکن،
داغ مرا تازه تر کن،
مرغ مسلّح(!) ز درون قفس درآ،
نغمه پیکار پرولتاریا سرا،
وز نفسی عرصه این حزب توده(!) را پرشرر کن،
ما رو خرکن!….»(صفحه ۱۲۴)
منبع: کانون زندانیان سیاسی قبل از انقلاب