روضه خوان عاشورا
روضه خوان عاشورا
گفت وگو با سيدمحسن حسيني شاگرد استاد حق شناس
يك روز گرم تابستان در كوچهپسكوچه هاي قديمي شهر تهران با سيدمحسن حسيني، يكي از شاگردان نزديك مرحوم آيت ا… حقشناس قرار ملاقات دارم. مكان ملاقات حسينيه اي است كه مانند تمامي تكايا و حسينيه هاي قديمي تهران چند وجه مشترك دارد: سماور بزرگ در گوشه حسينيه، سيني هاي بزرگ پر از استكان و نعلبكي و منبر كوچك سبزپوش كنج ديوار؛ اما آنچه كه بيش از وسايل ديگر خودنمايي مي كند، سه قاب عكس بزرگ بر روي ديوار حسينيه است كه در آن تصاوير تمامي مراجع، علما و عرفا به چشم مي خورد.
سيدمحسن حسيني از جمله افراد نزديك به آيت ا… حقشناس است كه ناگفته هاي زيادي درباره اين استاد اخلاق دارد.
نحوه آشنايي تان با حاج آقاي حق شناس چگونه بود؟
منزل ما در دوران كودكي، نزديك مسجد امين الدوله بود. شايد هم بتوان اين گونه ادعا كرد كه حاج آقا يكي از كساني بود كه در گوش من اذان گفت. قبل از اين كه به مدرسه بروم در همين مسجد، مكبر حاج آقا بودم. رفت وآمد به منزل حاج آقا و حتي بعضا خريد لوازم مورد نياز حاج آقا براي منزل ايشان را هم انجام مي دادم.
اين روند و رفت وآمدها وجود داشت تا سال 1354 كه به دبيرستان مي رفتم. يك روز داشتم با ديگر دوستانم فوتبال بازي مي كردم. زمين بازي، مقابل مسجد بود. در همين حين حاج آقا داشت از آن مكان عبور مي كرد كه متوجه حضور من شد. من هم از اين صحنه به نوعي خجالتزده شدم و خودم را از بازي كنار كشيدم. به حاج آقا سلام كردم و ايشان جواب سلام من را دادند و فرمودند: بيا كارت دارم. رفتم جلوتر و ايشان گفت: مي آيي بريم مسجد با هم صحبت كنيم؟ قبول كردم و رفتيم داخل مسجد. مقداري كه نشستيم، ايشان فرمودند: خدا ما را كه براي بازي نيافريده. اين مضمون حرف هاي ايشان است كه فرمودند: «اين استعداد كه خدا به ما داده بايد در راه درستش خرج بشود. مثل اين مي ماند كه اگر يك اتومبيل به ما دادند چنان چه از آن استفاده نشود و در پاركينگ خاك بخورد، نوعي اسراف است. اگر اين هوش، استعداد و قوه شناختي كه به ما داده شده را رها كنيم و به دنبال بازي برويم، اسراف كرده ايم. مي آيي با هم درس بخوانيم؟»
خيلي جالب است كه من از سواد ايشان اطلاع داشتم اما از سطح آن آگاه نبودم. بعدها فهميدم كه ايشان اجازه اجتهاد از بزرگاني مانند مرحوم آيت ا… خوئي و … دارند و حتي در شأن مرجعيت بودند. يك چنين فردي با آن سواد به من گفتند مي آيي با هم درس بخوانيم؟ من هم قبول كردم. به من گفتند فردا با يك كتاب جامع المقدمات بيا.
زمان كلاس هم يك ساعت قبل از مغرب بود؛ ايشان خيلي به وقت مقيد بودند. بعدها در يك جلسه اي در مورد همين وقت و رعايت آن، خاطره جالبي از حضرت امام خميني(ره) برايم تعريف كردند كه بد نيست آن هم گفته شود.
براي خواندن درسي به آيت ا… شاه آبادي مراجعه كردند. آقا شاه آبادي در جواب مي گويند: من وقت ندارم. امام هم مي گويند: هر زماني كه شما تعيين بكنيد من مي پذيرم. آقاي شاه آبادي بعد از كمي فكر كردن مي گويند تنها وقت من يك ساعت قبل از اذان صبح است. امام قبول مي كنند و قرار مي شود از همان فردا صبح درس را شروع كنند؛ فردا يك ساعت قبل از اذان صبح، امام درب خانه آقاي شاه آبادي را مي زنند كه آقا مي آيند جلوي درب و به امام مي گويند: امروز حال خوشي براي درس ندارم. امام برمي گردند منزلشان. مرتبه دوم فرداي آن روز، درست يك ساعت قبل از اذان صبح، امام به منزل آقاي شاه آبادي مراجعه مي كنند. اين بار آقا مي گويند امروز كسالت دارم. امام باز به منزلشان برمي گردند. اين حركت تا ٤٠ روز ادامه پيدا مي كند. اين جريان را مرحوم شاه آبادي براي آقاي حق شناس نقل كردند كه در اين 40 روز هيچ زماني يك ساعت به اذان صبح كه قرارمان با آقاي خميني بود به 59 دقيقه نرسيده و ايشان هميشه سرزمان مقرر مراجعه مي كردند.
بعد از گذشت ٤٠ روز آقاي شاه آبادي به امام مي گويند: متوجه اشتياق شما براي خواندن درس شديم، به همين دليل با هم درس را آغاز مي كنيم.
منظور از اين صحبت، دقت براي رعايت زمان و وقت شناسي اين بزرگان است. به هر صورت، درس خواندن را با آقاي حق شناس در مسجد امين الدوله آغاز كرديم.
روز اول ايشان جامع المقدمات را باز كردند و شروع به خواندن كردند: «بسم ا… الرحمن الرحيم، اول العلم معرفه الجبار و آخره تفويض الامر اليه» آقا تا اين عبارت را خواندند، شروع به گريه كردند. روز اول، آقا راجع به توحيد و اعتقادات صحبت كردند و در حين صحبت اشك مي ريختند. من هم در خودم يك حالت عجيبي را احساس مي كردم. خب آن زمان بازي فوتبالم خوب بود، دوستان هرچه اصرار مي كنند تا با آن ها بازي كنم، اما نمي رفتم. اشتياقم ديگر همه معطوف به خواندن درس با حاج آقا شده بود. حتي روز دوم يك ساعت زودتر به مسجد رفتم.
چه چيزي باعث به وجود آمدن اين اشتياق شده بود؟
وجود خود حاج آقا، حرف زدن و رفتار ايشان. حتي در حال حاضر هم كه سه سال از فوت شان مي گذرد، حاج آقا بر من احاطه دارند. ماه رمضان سال گذشته در همين حسينيه، شب بيست و سوم، مراسم شب قدر داشتيم. ساعت ١٢ شب بود و هنوز يك ساعت به شروع مراسم وقت داشتم، داخل حسينيه شدم تا كمي مطالعه كنم و خودم را براي جلسه آماده سازم. در همين ميان از خستگي خوابم برد. در عالم رؤيا، ديدم آقاي حق شناس وارد حسينيه شدند و رو به من كردند گفتند چرا خوابيدي؟ امشب مگر وقت خواب است؟ يك دفعه از خواب پريدم و هرچه دوروبرم را نگاه كردم، كسي آن جا نبود.
درس خواندن من در محضر حاج آقا ادامه داشت و حتي خارج هم درس مي دادند. حاج آقا توليت مدرسه سپهسالار قديم (شهيد بهشتي) را به عهده داشتند. واقف آن مدرسه وصيت كرده بود كه مسئول مدرسه بايد مجتهد كامل و جامع شرايط فيلسوف و عارف و… باشد و حاج آقا حق شناس اين موارد را داشتند و در عين حال ايشان به من «امثله» مي آموختند (كتابي كه در سال اول حوزه آموزش داده مي شود). يادم مي آيد حتي بعضي از آقايان كه به ايشان در حين درس مراجعه مي كردند، آقا مي گفتند: ما با آقا محسن مباحثه داريم.
همين الان شما اگر برويد حوزه و به يك طلبه بگوييد بيايد و يك درس پايين تر از تخصص خود را تدريس كند، از شما دلخور مي شود. آن وقت، آقا، بالاتر از خارج، سواد داشتند اما به من امثله درس مي دادند.
ايشان يك شخص تكبعدي نبودند. اين گونه نبود كه تنها در يك رشته تخصص داشته باشند. اگر فلسفه مي خواندند، عارف هم بودند و حتي با ايشان مشاعره مي كرديم. يادم هست سفري به همراه حاج آقا و يكي از دوستان به قم داشتيم. شروع كرديم با ايشان مشاعره. من يك كتاب شعر همراه خود داشتم. هرچه شعر مي خواندم، حاج آقا جواب من را با شعر مي دادند. يعني مهارت خيلي زيادي در به كار بردن اشعار داشتند. ايشان عادت نداشتند زهدشان را به ما نشان دهند. جبري براي ما نمي گذاشتند كه اعمال مستحب را انجام دهيم. در سفري كه با ايشان به مشهد داشتم، يك شب از من پرسيدند: شما را براي نماز شب بيدار كنم؟ گفتم: نه آقا خيلي خسته ام، مي خواهم استراحت كنم. ايشان هيچ اعتراضي يا صحبتي نكردند. البته از بعد تربيتي، مسير را به ما كاملا نشان مي دادند ولي جبري در اجراي آن براي ما قائل نبودند. ايشان منكر را تحمل نمي كردند و با آن برخورد مي كردند ولي براي انجام مستحبات، در ديگران شوق ايجاد مي كردند.
يادم هست يك درسي ايشان گذاشته بود كه زمان برپايي آن بعد از نماز صبح بود. حاج آقا مقيد به نماز جماعت بودند. همسر ايشان آن زمان بيمار شده و به منزل دخترشان رفته بودند. به همين دليل آقاي حق شناس فرمودند براي برپايي نماز جماعت صبح به منزل ما بياييد. اين جريان در تابستان اتفاق افتاد. اذان صبح نزديك ساعت ٤ بعد از نيمه شب بود. منزل ما هم تا منزل حاج آقا نيم ساعت فاصله زماني داشت. به دليل كار و زندگي، ساعت ١٢ شب مي خوابيدم و اين بيدار شدن و كم خوابي اذيتم مي كرد. مشكل را با ايشان مطرح كردم. فرمودند: خب از ساعت براي بيدار شدن استفاده كنيد. گفتم با ساعت هم نمي توانم بيدار شوم. آقا در جواب گفتند: من بيدارت مي كنم.
پيش خودم گفتم حاج آقا حتما در ساعت مقرر به منزل ما تلفن مي زنند. شب موقع خواب، گوشي تلفن را بالا سرم گذاشتم وخوابيدم. نيمساعت مانده به اذان صبح از صداي زنگ درب منزل از خواب پريدم. با عجله رفتم جلوي درب حياط و آن را بازكردم. ديدم هيچ كس جلوي درب نيست. اصلا ياد صحبت هاي آقاي حق شناس نبودم، وضو گرفتم و رفتم منزل حاج آقا. شب دوم، مجدد همان اتفاق افتاد و چند شب اين جريان تكرار شد. يك روز به مادرم گفتم: شما هم متوجه مي شويد نزديك اذان صبح زنگ حياط به صدا در مي آيد؟ مادر گفتند: نه ما هيچ صدايي نمي شنويم فقط چند شب است مي بينيم تو نزديك اذان، جلوي درب حياط مي روي. هر زمان هم كه مي خواستم موضوع را با آقا درميان بگذارم يادم مي رفت.
بزرگترين شاخصه حاج آقا حق شناس از منظر شما چيست؟
ايشان واقعا يك «موحد» بودند. يعني تمام «نصاب توحيد» را در حد خودشان داشتند. نه تنها به وحدانيت خدا بلكه به ربوبيت خدا قائل بودند. توحيد در ربوبيت، توحيد به الوهيت و رازقيت و… توكل عجيبي به خدا داشتند و اغلب مي فرمودند: ما چگونه رزق پرندگان را به اندازه شان قرار داده ايم.
شايد گفتن اين قضيه هم خالي از لطف نباشد. ايشان تعريف مي كردند كه براي تحصيل به قم رفته بودند. عيال آقاي حق شناس از يك خانواده ثروتمندي بودند و حتي در خانه آن ها كلفت و نوكر هم وجود داشته.
در آمد يك طلبه آن زمان ٣٠ تومان بود، درست تمام اين مبلغ را براي اجارهخانه بايد به صاحب خانه پرداخت مي كردند و ديگر هيچ پولي براي گذران زندگي نمي ماند. آقا خيلي دنبال خانه مي گشتند. در اين بين، شخصي به آقا مراجعه مي كند و مي گويد ما منزلي داريم كه اجاره بهاي آن نيم بهاي منزل ديگر است اما به جاي بقيه پول، همسر شما بايد كمك عيال ما كنند و كارهاي خانه ما را انجام دهند.
آقا مانده بودند چگونه قضيه را براي همسرشان بيان كنند؛ خيلي از اين جريان دلگرفته مي شوند. به همين دليل به حرم حضرت معصومه(س) مي روند و موضوع را با خانم مطرح مي كنند. آقا مي گفتند در حرم خوابم برد؛ در عالم رؤيا، حضرت معصومه به من فرمودند: ميرزا چرا براي اين موضوعات كوچك به ما مراجعه مي كني، از ما كارهاي بزرگ بخواه. براي پيدا كردن خانه برو سر قبر «ميرزا قمي». آقا مي گفت رفتم سر قبر ميرزا و شروع كردم به خواندن سوره ياسين ؛ آخر سوره بود كه يكي از دوستان به من مراجعه كرد و گفت براي يكي از آقايان مساله اي پيش آمده كه بايد براي انجام كاري به تهران برود و مدت طولاني در آن جا بماند. او دنبال شخصي مي گردد تا به او اعتماد داشته باشد و خانه اش در قم را به صورت رايگان به او بسپارد. آن وقت چه خانه اي كه داراي اندروني و بيروني بود!
ايشان هميشه مي گفتند كه خداوند فرمودند: اي دنيا خادم كسي شو كه خادم خدا باشد. (اگر كسي خودش را در اختيار ما گذاشت، ما هم دنيا را در اختيار او مي گذاريم) و واقعا هم همين گونه بود. ايشان بر همه امور تسلط داشتند. شايد بعضي از اين صحبت ها را مردم باور نكنند.
من نسبت به آقا، جسور بودم؛ چون معرفتم نسبت به ايشان پايين بود. فكر مي كرديم آقا مقداري از ما بالاتر هستند. حتي در بعضي از مباحث فكري به ايشان مي گفتم من نظر شما را قبول ندارم، آقا مي گفتند من اجتهاد دارم. من در جواب مي گفتم: خب من هم اجتهاد كردم. آقا هم تنها در جواب من مي خنديدند. حتي بعضي وقت ها هم حرف من را قبول مي كردند.
فرض كنيد آقا حتي شأني هم براي خودشان قائل نبودند و مي گفتند: «انا هيچ بن هيچ ابن هيچ» اين جملات و اين رفتارها نه اين كه از روي تعارف باشد، خير. واقعا اين گونه بودند. يعني اعتقاد داشتند و از روي اعتقاد اين گونه صحبت مي كردند.
دعاي صبح را هر روز مي خواندند. يك روز كه به منزلشان رفتم، ديدم كه نگران هستند. گفتم: آقا چه شده؟ اتفاقي افتاده؟ فرمودند: چند لحظه پيش در زدند و رفتم جلوي درب، ديدم «شب» آمده است. به من گفتند اجازه بدهيد برويم در بدن شما.
بعد من مي گفتم اين صحبت ها را نمي فهمم و آقا تنها در جواب من لبخند مي زدند. اين كه مؤمن به ولايت تكويني برسد، مي تواند بر همه چيز تسلط پيدا كند، اين است.
ظارادت هاي آقاي حق شناس به اباعبدالله الحسين خيلي زياد بود؟
ارادت ايشان قابل وصف نيست. وقتي براي آقا روضه مي خواندم ايشان غرق در گريه مي شدند؛ به گونه اي كه من براي شان احساس خطر مي كردم. روزهاي عاشورا هم خود آقا روضه مي خواندند.
آخرين ديداري كه با آقاي حق شناس داشتيد را به خاطر داريد؟
در اين اواخر عيدي بود كه به منزل ايشان رفتيم آقا در ظاهر حال خيلي بدي داشتند اما من را شناختند. فرمودند: روضه حضرت علي اصغر بخوانم. ايشان هميشه به ما نصيحت مي كردند كه مراقبه كنيد. مي گفتند انسان هميشه در خطر است.
يكي از فرزندان من در عاشورا به دنيا آمده است. شب عاشورا مجبور شدم كه همسرم را به بيمارستان برسانم. دكترها گفتند فردا (روز عاشورا) مي توانيد براي بردن همسرتان بياييد. خب روز عاشورا بود و من هم درگير مراسم ها و هيئت هاي مختلف بودم تا اين كه ظهر شد. هر سال ظهر عاشورا من خدمت ايشان مي رسيدم و نماز را در كنارشان مي خواندم.
بعد از نماز هم روضه و سينه زني و دعا بود. موقع رفتن، آقا از زير فرشي كه روي آن نشسته بودند، مقداري پول به من دادند و گفتند در بيمارستان منتظر شما هستند. تعجب كردم آقا از كجا جريان مرا مي دانند. بيرون آمدم و رفتم بيمارستان. در راه پولي كه آقا داده بودند را شمردم؛ مبلغ آن 15430 تومان بود. خيلي تعجب كردم كه چرا آقا اين پول را به صورت خرد به من داده است. رسيدم بيمارستان و براي مرخص كردن همسرم مراجعه كردم به حسابداري؛ وقتي فاكتور هزينه را جلويم گذاشتند، با كمال تعجب ديدم مبلغ آن 15430 تومان است.
منبع: هفته نامه پنجره
/ن