ريشه هاي شهادت آيت الله صدر(3)
ريشه هاي شهادت آيت الله صدر(3)
در دوران حصر، چه كساني اعم از مخالف و موافق، تلاش كردند با شهيد صدر ملاقات كنند؟
از جمله اتفاقات دوران حصر، تلاش حجت الاسلام آقاي سيد محمود دعائي، سفير وقت جمهوري اسلامي در بغداد براي ملاقات با شهيد صدر بود. من هنگامي كه داشتم از گوشه پنجره به كوچه نگاه مي كردم، آقاي دعائي را ديدم كه به طرف خانه مي آمد. با عجله، خودم را پشت در رساندم تا از صحبتهاي او با نيروهاي امنيتي اطلاع پيدا كنم. وقتي آقاي دعائي خواست زنگ در خانه را به صدا در بياورد، يكي از مأمورين به ايشان گفت كه آقاي صدر در خانه نيست. آقاي دعائي با جديت گفت، «خير! من مي دانم كه ايشان در خانه هستند.» مأمور امنيتي گفت كه سيد براي زيارت به كاظمين رفته است و صحبتهايي بين آنها رد و بدل شد كه برخي از آنها را شنيدم. به هر حال آقاي دعائي موفق به ديدار با سيد شهيد نشد. اما از عوامل حزب بعث هم افراد مختلفي مي آمدند. به رغم اينكه اينها با نصب ابزارهاي جاسوسي در درون خانه، سعي مي كردند از آنچه كه در خانه مي گذرد، مطلع باشند، اما چون شايد حدس مي زدند كه ما برخي از نكات ايمني را رعايت مي كنيم، افرادي را مي فرستادند كه از جريانات درون خانه مطلع شوند و عده اي هم از طرف دستگاه، با هدف مذاكره با شهيد صدر مي آمدند. از جمله، يكي از زنان جاسوس مأمور شده بود كه از امور داخل خانه شهيد صدر، اطلاع كسب كند. ما ابداً او را نمي شناختيم و اين گونه تصور مي كرديم كه او هم از جمله كساني است كه به ديدار سيد آمده و از شرايط هم اطلاع نداشته و دستگير شده است، اما چند دقيقه بعد، وقتي كه سئوالاتي را مطرح كرد، ماهيت واقعي خود را نشان داد و تا پايان دوره حصر گهگاهي به منزل شهيد صدر مي آمد. در فاصله اي كه شهيد صدر در حصر بودند، صدام، حسن البكر را کنار گذاشت و زمام امور را به دست گرفت. صدام تمهيداتي را در نظر گرفت و با تماسي كه ابوسعد، رئيس اداره امنيت نجف با شهيده بنت الهدي داشت، از شهيد صدر وقت گرفت و براي صحبت با ايشان آمد. لحنش ملايم بود و سخناني از اين قبيل مي گفت كه هر قدر پول لازم باشد براي شما مي آوريم و آيا خدمتي مي توانيم بكنيم ؟ او سعي كرد خود را متفاوت با حاكم قبلي نشان دهد و چنين وانمود كرد كه اوضاع با دوره حسن البكر فوق كرده است. شهيد صدر در جواب او گفت، «بازداشت شدگان را آزاد كنيد،چون هيچ گناهي ندارند.» بعد از گذشت يك ماه از ملاقات رئيس اداره امنيت نجف، رژيم صدام شيخ عيسي شبير خاقاني از روحاني نماهاي درباري را با مأموريتي نزد شهيد صدر فرستاد. لازم به ذكر است كه اين شيخ، درگذشته به هيچ وجه با شهيد صدر ارتباط نداشت و از دشمنان انقلاب اسلامي هم بود و نقش عمده اي در ايجاد فتنه وآشوب و برانگيختن احساسات ناسيوناليستي در ميان مردم عرب خوزستان داشت. اين شيخ دوبار به ديدن شهيد صدر آمد و هر دوبار سعي كرد با تقسيم بندي هايي مثل فارس و عرب و تعدي اي كه فارسها به عربهاي خوزستان مي كنند، به خيال خام خود، سيد را رقيب امام خميني جلوه دهد و سعي كند از اين جهت وي را تحريك كند كه البته موضع شهيد صدر در اين مورد، كاملا معلوم بود.
از آنچه كه از رفتارها و گفتارهاي شهيد صدر در دوران حصر بيان مي شود و بخش قابل توجهي از آنها توسط شخص جنابعالي نقل شده اند، آشكار است كه ايشان عزم خود را براي شهادت، جزم كرده و به يك محاسبه منطقي به اين نتيجه رسيده بود كه آنچه به فضاي يخزده سياسي عراق مي تواند تحركي بدهد و در مردم، براي مبارزه با رژيم، شور و شوقي برانگيزد، شهادت ايشان است. شواهد نشان مي دهند كه ايشان براي بعد از خودش، طرح يك رهبري جانشين را تهيه كرده بود تا بتواند كار مبارزه را ادامه دهد و مانع از نابودي دستاوردها شود. در اين مورد چه خاطراتي داريد؟
ايشان معتقد بودند كه رهبري مبارزات پس از خودشان بايد توسط يك شورا متشكل از چند تن از علماي طراز اول، انجام شود و فهرستي هم از افراد ديگر كه شايد تعدادشان بيش از ده نفر بود، تهيه كرد تا شوراي چهار نفره در صورت مصلحت با افزايش اعضا بر اساس اساسنامه اي كه ايشان تدوين كرده بود، بتواند عده اي را به عضويت در آورد. به طور مشخص بين شهيد سيد محمدباقر حكيم و شهيد صدر در مورد رهبري مردم عراق، مذاكراتي انجام شد. من به نمايندگي از سوي شهيد صدر و سيد عبدالعزيز حكيم به نمايندگي از طرف شهيد سيد محمد باقر حكيم، اين مذاكرات را اداره مي كرديم، خلاصه مذاكرات اين بود كه شهيد حكيم مي خواست نقش محوري را در مبارزات مردم عراق ايفا كند، ولي شهيد صدر اعتقاد داشت كه رهبري عراق بايد به صورت شورايي اداره شود. من به ياد ندارم كه در اين مورد به توافقي رسيده باشند. البته شايد بعضي از توجيهات شهيد حكيم درست بود. ايشان به هر حال در ميدان مبارزه بود و بيش از ديگران با مسائل عراق آشنايي داشت. از سوي ديگر عقيده داشت كه شايد نتواند با ساير اعضاي شوراي رهبري، هماهنگ شود و اين عدم انسجام و ناهمگوني، مشكلاتي را به بار مي آورد. اما شهيد صدر معتقد بود كه رهبري بايد شورايي باشد و در يك فرد جمع نشود، زيرا با كشته شدن يك فرد، مردم سرگردان مي شوند، البته شهيد صدر اميد زيادي داشت كه يك رهبري در عراق شكل بگيرد تا حداقل از ريخته شدن خون سيد در جهت ادامه مبارزات بسازد. وقتي كه طرح شوراي رهبري با ناكامي مواجه شد، يأس و نااميدي كشنده اي به ايشان دست داد. در همين شرايط بود كه من روزي به ايشان عرض كردم كه شما چرا دچار اندوه و ناراحتي و تشويش خاطر شديد؟ ايشان گفتند تمام فداكاريها و آرزوها بر باد رفت. من بالاخره كشته خواهم شد، اما مايل بودم كه قتل من باعث برانگيختن مردم بشود. آقا فكر مي كني چيزي جز سلاح خون خودم در اختيار دارم؟اين سلاح را هم از دست داده ام.
سئوالي كه ممكن است براي خواننده اين مصاحبه پيش بيايد اين است كه آيا حضور شما در منزل شهيد صدر، آن هم در دوران حصر، حساسيت رژيم را نسبت به شما در پي نداشت؟
چرا، آنها يك بار در همان اوايل حصر به بهانه اي دنبال من آمدند و گفتند كه او بايد به اداره ثبت احوال مراجعه كند. شهيده بنت الهدي صدر به در منزل رفت و گفت او را بيرون از اينجا جستجو كنيد و ايشان اينجا نيست. اما هنوز شك آنها باقي مانده بود كه من داخل منزل هستم يا نه. شهيد صدر به من توصيه كرد كه از راهي مخفي از منزل بيرون بروم و از بيرون با وي تماس بگيرم تا آنها كه تلفن ايشان را كنترل مي كنند، تصور كنند كه من در منزل ايشان نيستم. من همين كار را كردم و با نام و نشاني از بيرون از منزل با ايشان تماس گرفتم و طوري هم صحبت كردم كه انگار نه تنها در خانه ايشان نبوده ام كه حتي خارج از عراق هستم. اين ترفند كارگر افتاد. شهيد صدر در چند روز آخر حصر و قبل از شهادتش، از من خواست كه خانه ايشان را ترك كنم و جان خود را نجات بدهم. ايشان فرمود، «تو را به رنج و زحمت انداختم. تو به من وفادار بوده اي. فايده اي در شهيد شدن تو در كنار خودم نمي بينم. سعي كن جانت را نجات بدهي.» البته ايشان چند بار و به روشهاي مختلف، سعي كرد مرا متقاعد كند كه خانه را ترك كنم و ايشان را تنها بگذارم، اما من زير بار نرفتم. يك بار ايشان به من گفت، «تو به من وفادار بودي و همراه من همه چيز را تحمل كردي. از من چه چيزي مي خواهي؟» گفتم، «به من قول بدهيد وقتي وارد بهشت شديد، مرا هم همراه خود ببريد.» فرمود، «با خدا عهد مي بندم كه به خواست او وارد بهشت نشوم، مگر آنكه تو هم با من باشي.» در زندگيم هيچ چيز به اندازه اين عهدي كه ايشان با من بست، موجب افتخار من و برايم گرانمايه و گرانقدر نيست. در چند روز آخر هم كه ايشان جواب قطعي و قاطع را به فرستادگان صدام داد و مطمئن بود كه به زودي دستگير و اعدام خواهد شد، به من فرمود كه مجددا از خانه خارج شوم و گفت كه اگر اينها تو را بكشند، اين بخش از تاريخ زندگي من ناشناخته خواهد ماند. البته طبيعتا من قبول نكردم، لذا ايشان گفتندكه اگر اتفاقي پيش آمد و اينها براي بازداشت من آمدند، تو همراه من نيا من اين كار را بر تو حرام مي كنم و سپس نامه اي را كه شباهت به وصيتنامه داشت، به من داد و گفت كه اين نامه را در صورت امكان بايد به آقاي سيد محمود هاشمي شاهرودي برساني. انشأالله خداوند، تورا از دست اينها به سلامت نجات دهد. من تسبيحي را كه دست سيد بود، از ايشان خواستم و گفتم مي خواهم اين را نگه دارم. اين تسبيح همچنان نزد من است. اصل اين نامه اي را كه عرض كردم، نزد آقاي سيد عبدالعزيز حكيم گذاشتم و از روي آن نسخه اصلي را با خود نياوردم، چون مي ترسيدم در صورت بازداشت من، آخرين نامه شهيد صدر يا وصيتنامه ايشان از بين برود.وقتي به ايران رسيدم، طبق وصيت شهيد صدر، نامه را به آيت الله هاشمي شاهرودي حفظ الله دادم.
آخرين روزهاي زندگي شهيد صدر چگونه سپري شدند ؟
آقاي صدر در اين روزهاي آخر انقطاع كامل از دنياي توجه مطلق به سوي خدا پيدا كرده بود. او دائما يا قرآن مي خواند و يا ذكر مي گفت. بيشتر هم تسبيحات اربعه مي گفت. آخرين روزهاي حصر را هم با روزه داري سپري كرد و به هيچ چيز جز عبادت خدا فكر نمي كرد. گاهي اوقات كه من درباره مسائل مربوط به فعاليتها و مبارزات اسلامي با او صحبت مي كردم، پاسخي نمي داد و تنها به يك تبسم مليح اكتفا مي كرد، چون فايده و اميدي در آنها نمي ديد. حزن و اندوه چون خوره اي به جسم و جان اوا فتاده بود، طوري كه از شدت ضعف به پيكره اي استخواني تبديل شده بود. فكر مي كنم اگر كسي در آن روزها، ايشان را مي ديد، نمي شناخت ؛ اما خدا را شاهد مي گيرم كه اين غم و اندوه ابداً به خاطر ترس از كشته شدن يا دلبستگي به زندگي و دوست داشتن دنيا نبود.
آخرين دستگيري شهيد صدر، كي و چگونه انجام پذيرفت؟
روز شنبه شانزده فروردين 59 ساعت 2/5 بعد از ظهر بود كه رئيس اداره امنيت نجف همراه معاونينش به ملاقات شهيد صدر آمد و گفت، «مسئولين مايلند شما را در بغداد ببينند.» شهيد صدر گفت : «اگر به تو دستور داده اند كه مرا بازداشت كني، با توجه هر جا كه مي خواهي ببري، خواهم آمد.» آنها هم گفتند، «بله، هدف بازداشت شماست.» سيد گفت، «پس چند دقيقه اي منتظر باشيد تا با خانواده ام خداحافظي كنم.» آنها گفتند، «نيازي نيست، چون همين امروز و فردا برمي گرديد.» شهيد صدر كه مي دانست چه فرجامي در انتظارش است، گفت، «مگر براي شما ضرري دارد كه من با كودكان خودم خداحافظي كنم؟» در جريان بازداشتهاي متعدد، اين اولين باري بود كه مي ديدم ايشان با خانواده وداع مي كند. بعد از وداع، در حالي كه تبسمي بر لب داشت، برگشت به مأمورين گفت كه برويم، وقتي ايشان رفت، اولين نشانه هاي اتفاق شومي را كه در راه بود، به صورت برچيده شدن بساط نيروهاي امنيتي اطراف خانه مشاهده كردم. شهيده بنت الهدي رفت تا پرس و جويي بكند، اما هيچ يك از آنها را در اطراف خانه نديد. ما فهميديم اين بازداشت، مقدمه شهادت سيد بزرگوار است. صبح روز بعد، نيروهاي امنيتي بار ديگر منزل را محاصره كردند و اين بار اين سئوال براي ما پيش آمد كه آيا آمدن اينها نشان آن است كه سيد را آزاد كرده اند و حالا دوباره مي خواهند خانه را محاصره كنند كه البته موجب خوشحالي ما بود، اما بنت الهدي گفت، «نه ! اينها آمده اند مرا بازداشت كنند.» و رفت و لباسهايش را عوض کرد و مچ آستين هايش را محكم بست كه به هنگام شكنجه شدن، كاملا پوشيده باشد، رفتار وي به گونه اي بود كه واقعا صبر و مقاومت حضرت زينب(س) را در دل زنده مي كرد.
بعدها در مورد نحوه شهادت آقاي صدر متوجه چه نكاتي شديد؟
من آنچه را كه از شاهدان عيني دريافتم اين است كه جنايتكار معدوم، صدام تكريتي، شهيد صدر و خواهر گراميش را پس از شكنجه هاي فراوان، با بدترين شيوه ها به قتل رساند. سيد شهيد را با بندهاي آهني بسته بودند و صدام با تازيانه بر سر و روي او مي كوبيد و مي گفت، «تو مزدور ايراني ها هستي و مي خواهي در عراق انقلاب برپا كني.» شهيده بنت الهدي و برادر در يك اتاق بودند. شهيده مظلومه در گوشه اتاق به خاطر شكنجه هاي زياد و جراحتهاي ناشي از بريدن اعضاي بدنش، بي هوش افتاده بود و متوجه آنچه كه در پيرامونش مي گذشت، نبود. در اين مرحله، صدام شخصاً با شليك گلوله به زندگي اين دو انسان والا و بزرگوار خاتمه مي دهد.
خبر شهادت آقاي صدر چگونه منتشر شد و مردم از آن چگونه مطلع شدند؟
در شامگاه روز چهارشنبه بيستم فروردين سال 59، رژيم بعث، برق شهر نجف را به طور كامل قطع كرد. در سياهي شب، مأمورين امنيتي از ديوار منزل مرحوم حجت الاسلام سيد محمد صادق صدر، پسر عمومي شهيد صدر، بالا رفتند و از او خواستند كه به ساختمان استانداري نجف برود.در آنجا، ابوسعد، رئيس اداره امنيت شهر نجف، وقتي محمد صادق صدر را ديد، گفت، «اينها جنازه صدر و خواهرش هستند كه اعدام شده اند. با ما بيا تا آنها را دفن كنيم.» مرحوم سيد محمد صادق گفت،«بايد آنها را غسل بدهم.» اما ابوسعد گفت، «غسل و كفن شده اند.» باز سيد گفت، «بايد بر آنها نماز بخوانم.» ابوسعد گفت، «بخوان.» پس از نماز، ابوسعدگفت، «آيا مي خواهي جنازه را ببيني ؟» سيد گفته بود بله. در تابوت را باز مي كنند. جنازه شهيد صدر غرق به خون و آثار شكنجه در نقاط مختلف صورتش پيدا بوده است. البته بعثي ها اجازه نداده بودند كه سيد صادق تمام جنازه را ببيند. ابوسعد گفته بود، «تو مي تواني خبر اعدام سيد را اعلام كني، اما مراقب باش كه در مورد اعدام بنت الهدي چيزي نگويي كه در آن صورت خودت را اعدام خواهيم كرد.» مرحوم سيد صادق هم از روي واهمه اي كه پيدا كرد، سكوت كرد و سالها بعد، وقتي در آستانه مرگ قرار گرفت، خبر اعدام بنت الهدي را داد.جنازه شهيد صدر و خواهرش در قبرستان وادي السلام در شهر نجف به خاك سپرده شد. رژيم صدام جنايت وحشيانه اي را كه مرتكب شده بود، كاملا مخفي نگه داشت، به طوري كه تا چندي پس از اين جريان، هيچ كس از اين واقعه باخبر نبود. جز تعداد اندكي از مردم نجف كه از طريق گوركنهاي وادي السلام در جريان امر قرار گرفته بودند. ترفندي هم كه رژيم به كار برد اين بود كه هر چند وقت يك بار، وقوع اين جنايت از سوي يكي از اعضاي حزب بعث انكار و سپس توسط فرد ديگري از همان حزب تأييد مي شد و مردم از اين همه تناقض، سردرگمي عجيبي پيدا كرده بودند. عمدا هم اين كار را مي كردند. تا كسي عملا نتواند موضع مشخصي را عليه اين جنايت، اتخاذ كند. در آن شرايط، توجه همه به بخش عربي راديوي جمهوري اسلامي ايران جلب شده بود تا خبر قطعي از ايران برسد. ظاهرا در ايران، چند روز پس از وقوع جنايت، از اين خبر مطلع شدند و با پيام بسيار مهمي كه از سوي امام منتشر شد، صحت خبر براي مردم مسجل شد.
منبع:ماهنامه شاهد یاران، شماره 18
/ج