زندگينامه امام صادق (علیه السلام) (2)
زندگينامه امام صادق (علیه السلام) (2)
6-با آنكه فقهاي بزرگي در حوزه اسلامي تربيت شدند، غالبا كسي به گفته آنان توجهي نمي كرد و اگر فقيهي حكمي شرعي مي داد كه به زيان حاكمي بود، از تعرض مصون نمي ماند. بدين جهت امر به معروف و نهي از منكر، كه دو فرع مهم اسلامي است، تعطيل گرديد، و كسي جرات نمي كرد خليفه و يا عامل او را از زشتكاري منع كند.
7-حريم حرمت شعائر و مظاهر اسلامي در هم شكست و بدانچه در ديده مسلمانان مقدس مي نمود، اهانت روا داشتند.چنانكه خانه كعبه و مسجدالحرام را ويران كردند و به تربت پيغمبر و منبر و مسجد او توهين نمودند و مردم مدينه را سه روز قتل عام كردند.
8- براي نخستين بار در تاريخ اسلام، فرزندان پيغمبر را به طور دسته جمعي كشته و زنان و دختران خاندان او را به اسيري گرفتند و در شهرها گرداندند.
9-مديحه سرايي كه از شعارهاي دوره جاهلي بود و در عصر پيغمبر مذموم شناخته شد، دوباره متداول گرديد و شاعران عصر اموي چندانكه توانستند خليفه و يا حاكمي را به چيزي كه در او نبود ستودند و از هر آنچه بود، منزه شمردند!
10-دستهاي عالم دنيا طلب و دين فروش بر سر كار آمدند كه براي خشنودي حاكمان، خشم خدا را بر خود خريدند. اينان به ميل خويش ظاهر آيههاي قرآن و حديث پيغمبر راتأويل كردند و بر كردار و گفتار حاكمان صحه گذاشتند.
11-گرايش به تجمل در زندگي ، خوراك،لباس، ساختمان، اثاث البيت روز بروز بيشتر شد و كاخهاي باشكوه در مقر حكومت و حتي در شكارگاه ها ساخته شد.
12-ميگساري ، زن بارگي و خريداري كنيزكان آواز خوان متداول گشت تا آنجا كه گفتار روزانه بعض خليفههاي اموي درباره زن و خوراك و شراب بود.(40)
13- مساوات نژادي ، كه يكي از اركان مهم نظام اسلامي بود، از ميان رفت و جاي خود را به تبعيض نژادي خشن به سود عرب و زيان ملل و اقوام غير عرب داد. در حالي كه قرآن و سنت پيغمبر امتيازها را ملغي كرده ملاك برتري را نزد خدا پرهيزگاري مي داند، اما امويان، نژاد عرب را نژاد برتر شمردند و گفتند:
چون پيغمبر اسلام از عرب برخاسته است، پس عرب بر ديگر مردمان برتري دارد و در ميان عرب نيز قريش از ديگران برتر است. طبق اين سياست، عرب در تمام شئون بر «عجم» ترجيح داده مي شد. نظام حكومت اشرافي بني اميه، موالي (مسلمانان غير عرب) را مانند بندگان زر خريد، از تمام حقوق و شئون اجتماعي محروم مي داشت و اصولا تحقير و استخفاف، هميشه با نام موالي همراه بود. موالي از هر كار و شغل آبرومندي محروم بودند:
حق نداشتند سلاح بسازند، بر اسب سوار شوند، و دختري حتي از بيابان نشينان بي نام و نشان رابه همسري بگيرند، و اگر احياناً چنين كاري مخفيانه انجام مي گرفت، طلاق و جدايي را بر آن زن، و تازيانه و زندان را بر مرد تحميل مي كردند. حكومت و قضاوت و امامت نيز همه جا مخصوص عرب بود و هيچ غير عربي به اين گونه مناصب و مقامات نمي رسيد. اصولاً عرب اموي را اعتقاد بر اين بود كه براي آقايي و فرمانروايي آفريده شده است و كار و زحمت، مخصوص موالي است. اين گونه برخورد نسبت به موالي ،يكي از بزرگترين علل سقوط آنان به دست ايرانيان به شمار مي رود. در جريان انقلاب بر ضد امويان، عباسيان از اين عوامل براي بدنام ساختن آنان و تحريك مردم استفاده مي كردند، ولي در ميان آنها اثر دو عامل از همه بيشتر بود، اين دو عامل عبارت بودند از:
تحقير موالي و مظلوميت خاندان پيامبر.عباسيان از اين دو موضوع حداكثر بهره برداري را كردند و در واقع اين دو، اهرم قدرت و سكوي پرش عباسيان براي نيل به اهدافشان به شمار مي رفت.
چرا امام صادق (علیه السلام) پيشنهاد سران قيام عباسي را رد كرد؟
موضوع ديگري كه در بررسي زندگاني امام صادق (علیه السلام) جلب توحه مي كند، خودداري امام از قبول پيشنهاد بيعت سران قيام عباسي با ايشان است. اگر به مسئله با نظر سطحي بنگريم شايد گمان كنيم كه انگيزههاي مذهبي در اين نهضت اثري قوي داشته است، زيرا شعارهايي كه آنان براي خود انتخاب كرده بودند همه اسلامي بود، سخناني كه بر روي پرچمهايشان نوشته بودند همه آيات قرآن بود، و چنين وانمود مي كردند كه به نفع اهل بيت كار مي كنند و قصدشان اين است كه انتقام خونهاي بناحق ريخته شده اهل بيت پيامبر را از بني اميه و بني مروان بگيرند، آنان سعي مي كردند انقلاب خود را با اهل بيت ارتباط بدهند. اگر چه ابتدا اسم خليفهاي را كه مردم را به سوي او فرا مي خواندند، معلوم نكرده بودند،ولي شعارشان اين بود كه «الرضا من آل محمد (صلی الله علیه واله) يعني براي بيعت با شخص برگزيد اي از خاندان محمد (صلی الله علیه واله) قيام كردهايم.مي گويند:
ابو مسلم،در ميان اعراب نيز همراهان و ياران بسياري داشت. اينان هنگام بيعت با ابو مسلم سوگند مي خوردند كه در پيروي از كتاب خدا و سنت پيامبر و در فرمانبرداري از يك گزيده ناشناس كه از خاندان پيامبر است، استوار باشند و در پيروي از فرماندهان خويش انديشه و درنگ را جايز نشمارند و دستور آنها را بي چون و چرا به جاي آورند.حتي سوگند مي خوردند كه اگر بر دشمن غلبه كنند جز به دستور اسلام و فرماندهان خويش دشمن را به هلاكت نرسانند. شعاري كه نشانه شناخت و حلقه ارتباط آنها بشمار مي آمد لباس سياه و علم سياه بود. اينان رنگ پرچم خود را به اعتبار اينكه پرجم پيامبر سياه بود، و قصد آنان باز گشت به دين پيامبر است، يا به نشانه آنكه قصدشان خونخواهي و سوگواري در عزاي خاندان پيامبر است، سياه قرار دادند. شايد هم مي خواستند خود را مصداق اخبار«ملاحم» معرفي كنند كه طبق آنها پديد آمدن علمهاي سياه از سوي خراسان نشانه زوال دولت جابران و تشكيل دولبت حقه شمرده شده است(41)و(42)به هر حال ظاهر امرنشان مي داد كه قيام عباسيان، يك قيام عظيم با محتواي اسلامي است.
نامههاي سران نهضت به امام صادق (علیه السلام)
ابو مسلم پس از مرگ «ابراهيم امام» به حضرت صادق (علیه السلام) چنين نوشت:
«من مردم را به دوستي اهل بيت دعوت مي كنم، اگر مايل هستيد كسي براي خلافت بهتراز شما نيست».امام درپاسخ نوشت:
«ما انت من رجالي و لا الزمان زماني »:
نه تو از ياران مني و نه زمانه، زمانه من است(43)همچنين «فضل كاتب» مي گويد:
روزي نزد امام صادق (علیه السلام) بودم كه نامهاي از ابو مسلم رسيد، حضرت به پيك فرمود:
«نامه تو را جوابي نيست، از نزد ما بيرون شو» (44) نيز «ابوسلمه خلال»(45) كه بعدها به عنوان «وزير آل محمد (صلی الله علیه واله) معروف شد، چون بعد از مرگ ابراهيم امام اوضاع را به زيان خود مي ديد، بر آن شد كه از آنان رو گردانيده به فرزندان علي (علیه السلام) بپيوند. لذا به سه تن از بزرگان علويين:جعفر بن محمد الصادق (علیه السلام) و عبدالله بن حسن بن حسن بن علي بن ابي طالب (عبدالله محض) عمرالاشرف بن زينالعابدين (علیه السلام) نامه نوشت و آن را به يكي از دوستان ايشان سپرده گفت:
اول نزد جعفر بن محمد الصادق (علیه السلام) برو، اگر وي پذيرفت دو نامه ديگر را از ميان ببر، و اگر او نپذيرفت عبدلله محض را ملاقات كن، اگراو هم قبول نكرد، نزد عمر رهسپار شو. فرستاده ابو سلمه ابتدأاً نزد امام جعفر بن محمد (علیه السلام) آمد و نامه ابوسلمه را بدو تسليم كرد. حضرت صادق(علیه السلام) فرمود:
مرا با ابو سلمه كه شيعه و پيرو ديگران است، چه كار؟
فرستاده ابو سلمه گفت:
نامه را بخوانيد، امام صادق(علیه السلام) به خادم خود گفت چراغ را نزديك وي آورد، آنگاه نامه را در آتش چراغ انداخت و آن را سوزانيد! پيك پرسيد:
جواب آن را نمي دهي ؟
امام فرمود:
جوابش همين بود كه ديدي ! سپس پيك ابو سلمه نزد«عبدلله محض» رفت و نامه وي را به دستش داد. چون عبدالله نامه را خواند آن را بوسيد و فوراً سوار شده نزد حضرت صادق (علیه السلام) آمد و گفت:
اين نامه كه اكنون به وسيله يكي از شيعيان ما در خراسان رسيده از ابو سلمه است كه مرا به خلافت دعوت كرده است. حضرت به عبدالله گفت:
از چه وقت مردم خراسان شيعه تو شدهاند؟
آيا ابو مسلم را تو پيش آنان فرستادهاي ؟
آيا تو احدي از آنان را مي شناسي ؟
در اين صورت كه نه تو آنها را مي شناسي و نه ايشان تو را مي شناسند، چگونه شيعه تو هستند؟
عبدالله گفت:
سخن تو بدان ماند كه خود در اين كار نظر داري ؟
امام فرمود:
خدا مي داند كه من خير انديشي را درباره هر مسلماني بر خود واجب مي دانم، چگونه آن را درباره تو روا ندارم؟
اي عبدالله، اين آرزوهاي باطل را از خود دور كن و بدان كه اين دولت از آن بني عباس خواهد بود،و همين نامه براي من نيز آمده است. عبدلله با ناراحتي از نزد جعفر بن محمد بيرون آمد.«عمر بن زين العابدين» نيز با نامه ابوسلمه برخورد منفي داشت. وي نامه را رد كرد و گفت:
من صاحب نامه را نمي شناسم كه پاسخش را بدهم(46).هنگامي كه پرچمهاي پيروزي به اهتزاز در آمد و نشانههاي فتح نمايان شد، «ابو سلمه» براي بار دوم طي نامهاي به امام صادق (علیه السلام) نوشت:
«هفتاد هزار جنگجو در ركاب ما آماده هستند، اكنون موضع خود را روشن كن.» امام (علیه السلام) باز همان جواب قبلي را داد.(47) ابوبكر حضرمي روايت ميكند كه من و ابان بن تغلب به محضر امام صادق (علیه السلام) رسيديم و اين هنگامي بود كه پرچمهاي سياه در خراسان برافراشته شده بود. عرض كرديم:
اوضاع را چگونه مي بينيد؟
حضرت فرمود:
« در خانههاي خود بنشينيد، هر وقت ديديد ما گرد مردي جمع شدهايم، با سلاح به سوي ما بشتابيد.»(48)اما در بيان ديگري به ياران خود فرمود:
«زبانهاي خود را نگاهداريد و از خانههاي خود بيرون نياييد، زيرا آنچه به شما اختصاص دارد (حكومت راستين اسلامي ) به اين زودي به شما نمي رسد» (49) با توجه به آنچه گفته شد، در نظر بدوي تحليل موضعگيري امام در برابر پيشنهادهاي ابوسلمه و ابومسلم مشكل به نظر مي رسد، ولي اگر اندكي در قضايا دقت كنيم ، پي به علت اصلي اين موضعگيري مي بريم :
امام صادق (علیه السلام) مي دانست كه رهبران قيام هدفي جز رسيدن به قدرت ندارند، و اگر شعار طرفداري از اهل بيت را هم مطرح مي كنند، صرفاً به منظور جلب حمايت تودههاي شيفته اهل بيت است.«روايات تاريخي به روشني گواهي مي دهد كه «ابو سلمه خلال» پس از رسيدن نيروهاي خراساني به كوفه، زمام امور سياسي را در دست گرفته شروع به توزيع مناصب سياسي و نظامي در ميان اطرافيان خود كرده بود. او مي خواست با برگزيدن يك خليفه علوي ، تصميم گيرنده و قدرت اصلي دولت، خود وي بوده، خليفه تنها در حد يك مقام ظاهري و تشريفاتي باشد».(50)امام مي دانست كه ابومسلم و ابوسلمه دنبال چهره روشني از اهل بيت مي گردند كه از وجهه و محبوبيت او در راه رسيدن به اهداف خود بهره برداري كنند، و به امامت آن حضرت اعتقاد ندارند و گرنه معنا نداشت كه سه نامه به يك مضمون به سه شخصيت از خاندان پيامبر بنويسند!امام با نهايت هوشياري مي دانست طراح اصلي قيام، عباسيان هستند وآنان نيز هدفي جز رسيدن به آمال خود در زمينه حكمراني و سلطه جويي ندارند و مي دانست كه آنها بزودي كسي را كه ديگر به دردشان نخورد و يا در سر راهشان قرار گيرد، نابود خواهند كرد؛ همان سرنوشتي كه گريبانگير ابومسلم و ابوسلمه و سليمان بن كثير و ديگران شد. امام (ع) كاملا مي دانست امثال ابوسلمه و ابومسلم فريب خوردهاند و در خط مستقيم اسلام و اهل بيت نيستند و لذا به هيچ عنوان حاضر نبود با آنان همكاري كند و به اقدامات آنان مشروعيت بخشد، زيرا سران انقلاب مردان مكتب او نبودند. آنان در عرصه انتقامجويي ، كسب قدرت، و اعمال خشونت افراط مي كردند و كارهايي انجام مي دادند كه هيچ مسلمان متعهدي نمي تواند آنها را امضا كند.
وصاياي وحشتناك ابراهيم امام به ابومسلم :
با مراجعه به تاريخ، به متن دستور و وصيتي بر مي خوريم كه از طرف «ابراهيم امام» خطاب به ابومسلم خراساني در آغاز قيام صادر شده است. ابومسلم، قهرمان مشهور كه ملقب به لقب «امير آل محمد» گرديد، در سفر به مكه ابراهيم امام را ملاقات نمود. ابراهيم امام وصاياي خود را با پرچمي سياه كه بعدها شعار عباسيان شد، به وي تفويض نمود و او را مامور خراسان و قيام علني كرد. اين وصيت را، از لحاظ اينكه براي نشان دادن چهرههاي ابراهيم و ابومسلم و ديگر رهبران قيام عباسي سند مهمي است، در اينجا عيناً نقل مي كنيم:
ابراهيم در اول اين فرمان براي اينكه ابومسلم، آن جوان كم تجربه را بيشتر فريب دهد، مي گويد:
«تو مردي از اهل بيت ما هستي ، به آنچه سفارش مي كنم عمل كن… (در وفاداري به ما) نسبت به هر كس كه شك كردي و در كار هر كس كه شبهه نمودي ، او را به قتل برسان، و اگر توانستي كه در خراسان يك نفر عربي زبان هم باقي نگذاري ، چنين كن (تمام اعراب مقيم خراسان را به قتل برسان) و هر كجا يك بچه را هم ديدي كه طول قدش پنج وجب مي باشد و مورد سؤظن تو قرار دارد، او را به قتل برسان»!(51) بدين ترتيب ابراهيم امام در وصيت خود صريحا به ابو مسلم دستور قتل و خونريزي مي دهد.« مقريزي » مي گويد:
اگر ابراهيم امام مي خواست ابومسلم را به ديار شرك بفرستد كه آنان را به اسلام دعوت كند هرگز جايز نبود چنين وصيتي به او بنمايد، در صورتي كه با اين حكم او را به ديار اسلامي فرستاد و اين چنين دستور كشتن مسلمانان را به او داد!(52)
جنايات ابومسلم
متاسفانه ابومسلم هم به اين دستور ظالمانه و وحشيانه مو بمو عمل كرد تا آنجا كه به تعيير «يافعي » حجاج زمان خود گرديد و در راه استقرار حكومت عباسيان مردم بيشماري را كشت.(53) مورخان مي نويسند:
تعداد كساني كه ابومسلم در دوران حكومت خود به قتل رساند، بالغ بر ششصد هزار نفر بود!(54) او خود به اين جنايات اقرار مي كرد:
هنگامي كه از ناحيه منصور بيمناك شد، طي نامهاي به وي نوشت:
«برادرت (سفاح) به من دستور داد كه شمشير بكشم، به مجرد سؤ ظن دستگير كنم، به بهانه كوچكترين اتهامي به قتل برسانم ، هيچ گونه عذري را نپذيرم. من نيز به دستور وي بسياري از حرمتها را كه خدا حفظ آنها را لازم كرده بود هتك كردم، بسياري از خونها را كه خدا حرمتشان را واجب كرد. بر زمين ريختم، حكومت را از اهل آن ستاندم و در جاي ديگر نهادم ».(55) منصور نيز به اين مطلب اعتراف كرد. وي هنگامي كه مي خواست ابومسلم را به قتل برساند، ضمن برشمردن جنايات او، گفت:
«چرا 600 هزار تن را با زجر و شكنجه به قتل رساندي ؟» ابو مسلم بي آنكه اين قضيه هولناك شود، پاسخ داد:
اينها همه به منظور استحكام پايههاي حكومت شما بود.(56)در جاي ديگر ابو مسلم تعداد قربانيان خود را در غير از جنگها صد هزار نفر ياد كرده است.(57) ابومسلم حتي از ياران ديرين خود نيز نگذشت، چنانكه « ابوسلمه خلال» همكار و دوست خود را نيز كه به «وزير آل محمد» ملقب شده بود، و در پيروزي عباسيان سهم بزرگي داشت و در حقيقت بازوي اقتصادي انقلاب بود، به قتل رسانيد.(58) بنابراين جاي شگفت نيست اگر در تواريخ بخوانيم:
هنگام رفتن ابومسلم به حج، باديه نشينها از گذرگاه ها مي گريختند، زيرا درباره خون آشام بودن او سخنهاي بسيار شنيده بودند!(59)
انتخاب و برنامه ريزي
آنچه در مورد رد پيشنهاد سران قيام عباسي از طرف امام صادق (علیه السلام) گفتيم در اين خلاصه مي شود كه پيشنهاد دهندگان فاقد صلاحيت لازم براي يك قيام اصيل مكتبي بودند. آنان نيروهاي اصلي نبودند كه بتوان به كمك آنها يك نهضت اسلامي خالص را رهبري كرد و اگر نيروهاي اصيل و مكتبي به قدر كافي در اختيار امام بود، حتماً نهضت را در اختيار مي گرفت.به تعبير ديگر، امام كه وضع و حال امت را از لحاظ فكري و علمي مي دانست و از شرائط سياسي و اجتماعي آگاه بود و محدوديت قدرت و امكانان خويش را كه مي توانست در پرتو آن مبارزه سياسي را آغاز كند مي شناخت، قيام به شمشير و پيروزي مسلحانه و فوري را براي برپا داشتن حكومت اسلامي كافي نمي ديد، چه، براي تشكيل حكومت خالص اسلامي ، تنها آماده كردن قوا براي حمله نظامي كافي نبود، بلكه پيش از آن بايستي سپاهي عقيدتي تهيه مي شد كه به امام و عصمت او ايمان و معرفت كامل داشته باشد و هدفهاي بزرگ او را ادارك كند و در زمينه حكومت از برنامه او پشتيباني كرده از دستاوردهايي كه براي امت حاصل مي گرديد، پاسداري نمايد.گفتگوي امام صادق (علیه السلام) با يكي از اصحاب خود، مضمون گفته فوق را آشكار مي سازد:
از «سدير صيرفي » روايت است كه گفت:
بر امام وارد شدم و گفتم:
چرا نشستهايد؟
گفت:
اي سدير چه اتفاقي افتاده است؟
گفتم:
از فراواني دوستان و شيعيان و ياران سخن مي گويم.گفت:
فكر مي كني چند تن باشند؟
گفتم:
يكصد هزار.گفت:
يكصد هزار؟
گفتم:
آري و شايد دويست هزار. گفت:
دويست هزار؟
گفتم:
آري و شايد نيمي از جهان.به دنبال اين گفتگو، امام همراه سدير به «ينبع» رفت و در آنجا گله بزغالهاي را ديد و فرمود:
اي سدير، اگر شمار ياران و پيروان ما به تعداد اين بزغالهها رسيده بود ما بر جاي نمي نشستيم. (60)از اين حديث چنين نتيجه مي گيريم كه نظر امام بدرستي اين بود كه تنها در دست گرفتن حكومت كافي نيست و مادام كه حكومت از طرف نيروها و عناصر آگاه مردمي پشتيباني نشود، برنامه دگرگونسازي و اصلاح اسلامي محقق نمي گردد؛نيروها و عناصري كه هدفهاي آن حكومت را بدانند، به نظريههاي آن ايمان داشته باشند، در راه پشتيباني آن گام، بردارند، مواضع حكومت را براي تودههاي مردم تفسير كنند و در مقابل گردبادهاي حوادث پايداري و ايستادگي به خرج بدهند.از گفتگوي امام صادق (ع) در مي يابيم كه اگر امام مي توانست به ياران و نيروهايي تكيه كند كه پس از پيروزي مسلحانه بر خصم هدفهاي اسلام را تحقق مي بخشند، پيوسته آمادگي داشت كه به قيام مسلحانه دست زند، اما اوضاع و احوال و شرائط زمان اجازه اين كار را نمي داد، زيرا اين كار امري بود كه اگر هم قطعا با شكست روبرو نمي شد، باز هم نتايج آن تضمين شده نبود، به عبارت ديگر، با آن شرائط موجود اگر قيام شكست نمي خورد، پيروزي آن نيز مسلم نبود.(61)
امام صادق (علیه السلام) ؛ رويارويي عباسيان
چنانكه ديديم، بني عباس در آغاز كشمكش با بني اميه، شعار خود را طرفداري از خاندان پيامبر (بني هاشم) و تحقق قسط و عدل قرار دادند. در واقع، از آنجا كه مظلوميت خاندان پيامبر در زمان حكومت امويان دلهاي مسلمانان را جريحه دار ساخته بود، و از طرف ديگر امويان بنام خلافت اسلامي از هيچ ظلم و ستمي فروگذاري نمي كردند، بني عباس با استفاده از تنفر شديد مردم از بني اميه و به عنوان طرفداري از خاندان پيامبر توانستند در ابتداي امر پشتيباني مردم را جلب كنند.ولي نه تنها وعدههاي آنان در مورد رفع مظلوميت از خاندان پيامبر و اجراي عدالت عملي نشد، بلكه طولي نكشيد كه برنامههاي ضد اسلامي بني اميه، اين بار با شدت و وسعتي بيشتر اجرا گرديد، به طوري كه مردم، باز گشت حكومت اموي را آرزو نمودند! از آنجا كه حكومت سفاح، نخستين خليفه عباسي ، كوتاه مدت بود و در زمان وي هنوز پايههاي حكومت عباسيان محكم نشده بود، در دوران خلافت او فشار كمتري متوجه مردم شد و خاندان پيامبر نيز زياد در تنگنا نبودند، اما با روي كار آمدن منصور دوانيقي ، فشارها شدت يافت. از آنجا كه منصور مدت نسبتاً طولاني ، يعني حدود بيست و يك سال، با امام صادق (علیه السلام) معاصر بود، لذا بيمناسبت نيست كه قدري پيرامون فشارها و جنايتهاي او در اين مدت طولاني به بحث و بررسي پردازيم:
سياست فشار اقتصادي
ابوجعفر منصور (دومين خليفه عباسي) مردي ستمگر و خونريز و سنگدل بود. او جامعه اسلامي را به بدبختي كشيده جان مردم را به لب رسانده بود و پاسخ كوچكترين انتقاد را با شمشير مي داد.منصور علاوه بر ستمگري ، فوق العاده پول پرست، بخيل، و تنگ نظر بود و در ميان خلفاي عباسي در بخل و پولپرستي زبانزد خاص و عام بود، به طوري كه در كتب تاريخ درباره بخل و مالدوستي افراطي او داستانها نقل كردهاند. ولي سختگيريها و فشارهاي مالي و تضييقات طاقت فرساي اقتصادي او، تنها با عامل بخل و دنيا پرستي قابل توجيه نيست، زيرا او در زمان خلافت خود، اقتصاد جامعه اسلامي را فلج كرد و مردم را از هستي ساقط نمود. او نه تنها اموال عمومي مسلمانان را در خزانه دربار خلافت گنج گردآورد و از صرف آن در راه عمران و آبادي و رفاه و آسايش مردم خودداري كرد، بلكه آنچه هم در دست مردم بود، بزور از آنها گرفت و براي احدي مال و ثروتي باقي نگذاشت، به طوري كه طبق نوشته برخي از مورخان، مجموع اموالي كه وي از اين طريق جمع كرد، بالغ بر هشتصد ميليون درهم مي شد.(62) آري ، اين برنامه وسيع و گسترده كه در سطح مملكت اجرا مي شد، برنامهاي نبود كه بتوان آن را صرفاً به بخل ذاتي و پول پرستي افراطي منصور مستند دانست، بلكه قرائن و شواهدي در دست است كه نشان مي دهد برنامه گرسنگي و فلج سازي اقتصادي ، يك برنامه حساب شده و فراگير بود كه منصور روي مقاصد خاصي آن را دنبال مي كرد.هدف منصور از اين سياست شوم اين بود كه مردم، همواره نيازمند و گرسنه و متكي به او باشند و در نتيجه هميشه در فكر سير كردن شكم خود بوده مجال انديشه در مسائل بزرگ اجتماعي را نداشته باشند.او روزي در حضور جمعي از خواص درباريان خود، با لحن زنندهاي ، انگيزه خود را از گرسنه نگهداشتن مردم چنين بيان كرد:
« اعراب چادرنشين در ضرب المثل خود خوب گفتهاند كه سگ خود را گرسنه نگهدار تا به طمع نان دنبال تو بيايد»!!(63)در اين هنگام يكي از حضار كه از اين تعبير زننده سخت ناراحت شده بود، گفت:
« مي ترسم شخص ديگري ، قرص ناني به اين سگ نشان بدهد و سگ به طمع نان دنبال او برود و تو را رها كند»!(64)منصور نه تنها در دوران زمامداري خود، برنامه سياه تحميل گرسنگي را اجرا مي كرد، بلكه اين برنامه ضد انساني را به فرزندش « مهدي » نيز تعليم مي داد. او ضمن يكي از وصيتها خود به پسرش «مهدي » گفت:
« من مردم را به طريق مختلف، رام و مطيع ساختهام. اينك مردم سه دستهاند:
گروهي فقير و بيچارهاند و هميشه دست نياز به سوي تو دراز خواهند كرد:
گروهي متواري هستند و هميشه بر جان خود مي ترسند، و گروه سوم در گوشه زندانها به سر مي برند و آزادي خود را فقط از رهگذر عفو و بخشش تو آرزو مي كنند. وقتي كه به حكومت رسيدي ، خيلي به مردم در طلب رفاه و آسايش ميدان نده»!(65) اين حقايق نشان مي دهد كه اين برنامه، به منظور تثبيت پايههاي حكومت منصور طرح شده و هدف آن جلوگيري از جنبش و مخالفت مردم از طريق تضعيف و محو نيروهاي مبارز بود و تنها حساب صرفه جويي و سختگيري در مصرف اموال دولتي در ميان نبود.
موج كشتار و خون :
سياست ضد اسلامي منصور، منحصر به ايجاد گرسنگي و قطع عوايد مردم نبود، بلكه گذشته از فشار اقتصادي و فقر و پريشاني ، رعب و وحشت و اختناق عجيبي در جامعه حكمفرما بود و موجي از كشتار و شكنجه به وسيله عمال و دژخيمان منصور به راه افتاده بود و هر روز گروهي قرباني اين موج خون مي شدند.روزي عموي ابو جعفر منصور به وي گفت:
تو چنان با عقوبت و خشونت به مردم هجوم آوردهاي كه انگار كلمه «عفو» به گوش تو نخورده است! وي پاسخ داد:
هنوز استخوانهاي بني مروان نپوسيده و شمشيرهاي آل ابي طالب در غلاف نرفته است، و ما، در ميان مردمي به سر مي بريم كه ديروز ما را اشخاصي عادي مي ديدند و امروز خليفه، بنابر اين هيبت ما جز با فراموشي عفو و به كارگيري عقوبت، در دلها جا نمي گيرد.(66) البته اين اختناق، در تمام قلمرو حكومت منصور بيداد مي كرد، ولي در اين ميان شهر «مدينه» بيش از هر نقطه ديگر زير فشار و كنترل بود، زيرا مردم مدينه به حكم آنكه از روز نخست، از نزديك با تعاليم اسلام و سيستم حكومت اسلامي آشنايي داشتند، هرگز حاضر نبودند زير بار حكومتهاي فاسدي مثل حكومت منصور بروند و هر حكمي را بنام دستور اسلام نمي پذيرفتند. بعلاوه، پس از رحلت پيامبر شهر مدينه اغلب، جايگاه وعظ و ارشاد پيشوايان بزرگ اسلام بود و رجال بزرگ خاندان وحي ، كه هر كدام در عصر خود رسالت حفظ اسلام و ارشاد جامعه اسلامي را عهده دار بودند، تا زمان پيشواي هشتم، در مدينه اقامت داشتند و وجود آنها همواره نيرو بخش جنبشهاي اسلامي مسلمانان مدينه به شمار مي رفت. در زمان خلافت منصور، پيشواي ششم و بعد از رحلت آن حضرت، فرزند ارجمندش موسي بن جعفر (ع) مركز ثقل مبارزات اسلامي به شمار مي رفتند و مدينه كانون گرم جنبشها و نهضتهاي اصيل اسلامي بر ضد استبداد و خودكامگي زمامداران ظالم محسوب مي شد.
مدينه در محاصره اقتصادي !:
پس از قيام «محمد بن عبدالله بن الحسن» مشهور به «نفس زكيه» (نواده امام حسن مجتبي )، در اواخر حيات امام صادق (علیه السلام) ، منصور براي درهم شكستن نهضت شهر مدينه، شخص بسيار بيرحم و خشن و سنگدلي بنام «رياح بن عثمان» را به فرمانداري مدينه منصوب كرد. رياح پس از ورود به مدينه، مردم را جمع كرد و ضمن خطبهاي چنين گفت:
«اي اهل مدينه! من افعي و زاده افعي هستم! من پسر عموي «مسلم بن عقبه» (67) هستم كه شهر شما را به ويراني كشيد رجال شما را نابود كرد. به خدا سوگند اگر تسليم نشويد شهر شما را در هم خواهم كوبيد، به طوري كه اثري از حيات در آن باقي نماند»! در اين هنگام گروهي از مسلمانان از جا برخاستند و به عنوان اعتراض فرياد زدند:
«شخصي مثل تو كه سابقهاي ننگين در اسلام داري و پدرت دوبار به واسطه ارتكاب جرم، تازيانه (كيفر اسلامي ) خورده، كوجكتر از آن هستي كه اين كار را انجام دهي ، ما هرگز اجازه نخواهيم داد با ما چنين رفتار كني .»«رياح» به منصور گزارش داد كه مردم مدينه شورش نموده از اوامر خليفه اطاعت نمي كنند. منصور نامه تندي به وسيله وي به اهل مدينه نوشت و طي آن تهديد كرد كه اگر به روش مخالفت جويانه خود ادامه دهند، راه هاي بازرگاني را از خشكي و دريا به روي آنها بسته و آنها را در محاصره اقتصادي قرار خواهد داد و با اعزام قواي نظامي دمار از روزگار آنها در خواهد آورد!«رياح» مردم را در مسجد گرد آورد و بر فراز منبر رفت و شروع به قرائت نامه خيلفه كرد. هنوز نامه را تا آخر نخوانده بود كه فرياد اعتراض مرم از هر طرف بلند شد و آتش خشم و ناراحتي آنان شعله ور گرديد، به طوري كه وي را بالاي منبر سنگباران كردند و او براي حفظ جان خود، از مجلس فرار كرد و پنهان گرديد…(68) منصور به دنبال اين جريان تهديد خود را عملي كرد و با قطع حمل و نقل كالا، مدينه را در محاصره اقتصادي قرار داد و اين محاصره تا زمان خلافت پسر وي «مهدي عباسي » ادامه داشت. (69)
امام صادق (علیه السلام) و منصور:
ابوجعفر منصور از تحرك و فعاليت سياسي امام صادق (علیه السلام) سخت نگران بود. محبوبيت عمومي و عظمت علمي امام بر بيم و نگراني او مي افزود. به همين جهت هر از چندي به بهانهاي امام را به عراق احضار مي كرد و نقشه قتل او را مي كشيد، ولي هر بار به نحوي خطر از وجود مقدس امام بر طرف مي گرديد.(70) منصور شيعيان را در مدينه بشدت تحت كنترل و مراقبت قرار داده بود، به طوري كه در مدينه جاسوساني داشت كه كساني را كه با شيعيان امام صادق (علیه السلام) رفت و آمد داشتند، گردن مي زدند.(71) امام ياران خود را از نزديكي و همكاري با دربار خلافت باز مي داشت. روزي يكي از ياران امام پرسيد:
برخي از ما شيعيان گاهي دچار تنگدستي و سختي معيشت مي گردد و به او پيشنهاد مي شود كه براي اينها (بني عباس) خانه بسازد، نهر بكند(و اجرت بگيرد)، اين كار از نظر شما چگونه است؟
امام فرمود:
من دوست ندارم كه براي آنها (بني عباس) گرهي بزنم يا در مشكي را ببندم، هر چند در برابر آن پول بسياري بدهند، زيرا كساني كه به ستمگران كمك كنند در روز قيامت در سراپردهاي از آتش قرار داده مي شوند تا خدا ميان بندگان حكم كند.(72)امام، شيعيان را از ارجاع مرافعه به قضات دستگاه بني عباس نهي مي كرد و احكام صادر شده از محكمه آنها را شرعاً لازم الاجرا نمي شمرد. امام همچنين به فقيهان و محدثان هشدار مي داد كه به دستگاه حكومت وابسته نشوند و مي فرمود:
فقيهان امناي پيامبرانند، اگر ديديد به سلاطين روي آوردند (و با ستمكاران دمساز و همكار شدند) به آنان بدگمان شويد و اطمينان نداشته باشيد.(73)روزي ابوجعفر منصور به امام صادق (علیه السلام) نوشت:
چرا مانند ديگران نزد ما نمي آيي ؟
امام در پاسخ نوشت:
ما (از لحاظ دنيوي ) چيزي نداريم كه براي آن از تو بيمناك باشيم و تو نيز از جهات اخروي چيزي نداري كه به خاطر آن به تو اميدوار گرديم. تو نه داراي نعمتي هستي كه بياييم به خاطر آن به تو تبريك بگوييم و نه خود را در بلا و مصيبت مي بيني كه بياييم به تو تسليت دهيم، پس چرا نزد تو بياييم؟!منصور نوشت:
بياييد ما را نصيحت كنيد.امام پاسخ داد:
اگر كسي اهل دنيا باشد تو را نصيحت نمي كند و اگر هم اهل اخرت باشد، نزد تو نمي آيد!(74)
مفتي تراشي
زمامداران بني اميه مي كوشيدند با وسائل مختلف، مردم را از مكتب ائمه دور نگهداشته ميان آنان و پيشوايان بزرگ اسلام فاصله ايجاد كنند و به اين منظور مردم را به مفتيان وابسته به حكومت وقت – يا حداقل فقيهان سازشكار و بي ضرر- رجوع مي دادند.زمامداران عباسي نيز با آنكه در آغاز كار، شعار طرفداري و حمايت از بني هاشم را دستاويز رسيدن به اهداف خويش قرار داده بودند، پس از آنكه جاي پاي خود را محكم كردند، همين برنامه را در پيش گرفتند. خلفاي عباسي هم مانند امويان، پيشوايان بزرگ خاندان نبوت را كه جاذبه معنوي و مكتب حيات بخش آنان مردم را شيفته و مجذوب خود ساخته و به آنان بيداري و تحرك مي بخشيد، براي حكومت خود كانون خطري تلقي مي كردند و از اينرو كوشش مي كردند به هر وسيلهاي كه ممكن است، آنان را در انزوا قرار دهند. اين موضوع، در زمان امام صادق (علیه السلام) بيش از هر زمان ديگر به چشم مي خورد. در عصر امام ششم حكومتهاي وقت به طور آشكار مي كوشيدند افرادي را كه خود مدتي شاگرد مكتب آن حضرت بودند، در برابر مكتب امام بر مسند فتوا و فقاهت نشانده مرجع خلقت معرفي نمايند، چنانچه «ابوحنيفه» و «مالك بن انس» را نشاندند!
تأليف اجباري
منصور دوانيقي به همين منظور « مالك بن انس» را فوقالعاده مورد تكريم قرار مي داد و او را مفتي و فقيه رسمي معرفي مي كرد. سخنگوي بني عباس در شهر مدينه اعلام مي كرد كه:
جز مالك بن انس و ابن ابي ذئب كسي حق ندارد در مسائل اسلامي فتوا بدهد!(75). نيز منصور دستور داد مالك كتاب حديثي تأليف كرده در اختيار محدثان قرار دهد. مالك از اين كار خودداري مي كرد، ولي منصور در اين موضوع اصرار مي ورزيد. روزي منصور به وي گفت:
بايد اين كتاب را بنويسي ، زيرا امروز كسي داناتر از تو وجود ندارد! مالك بر اثر پافشاري و اجبار منصور، كتاب «موطّأ» را تأليف نمود(76). به دنبال اين جريان، حكومت وقت با تمام امكانات خود به طرفداري از مالك و ترويج تبليغ وي و نشر فتاواي او پرداخت تا از اين رهگذر، مردم را از مكتب امام صادق – عليه السلام – دور نگهدارد.منصور به مالك گفت:
اگر زنده بمانم فتاواي تو را مثل قرآن نوشته به تمام شهرها خواهم فرستاد و مردم را وادار خواهم كرد به آنها عمل كنند(77).البته اين مُفتيها نيز در مقابل پشتيبانيهاي بي دريغ حكومتهاي آن زمان، خواهي نخواهي دست نشانده و حافظ منافع آنها بودند و اگر خليفه پي مي برد كه فقيه و مفتي وابسته ، قدمي برخلاف مصالح او برداشته يا باطناً با آن موافق نيست، بسختي او را مجازات مي كرد؛ چنانكه مالك بن انس كه آنهمه مورد توجه منصور بود، بر اثر سعايتي كه از او نزد پسر عموي منصور نمودند، به دستور وي هفتاد تازيانه خورد! اين سعايت مربوط به فتوايي بود كه وي برخلاف ميل خليفه صادر نموده بود(78).
قيام زيد بن علي بن الحسينعليهم السلام:
زيد بن علي – عليه السلام – برادر امام باقر – عليهالسلام – و از بزرگان و رجال با فضيلت و عاليقدر خاندان نبوت، و مردي دانشمند، زاهد، پرهيزگار، شجاع و دلير بود(79) و در زمان حكومت بني اميه زندگاني مي كرد. زيد از مشاهده صحنههاي ظلم و ستم و تاخت و تاز حكومت اموي فوقالعاده ناراحت بود و عقيده داشت كه بايد با قيام مسلحانه، حكومت فاسد اموي را واژگون ساخت.
احضار زيد به دمشق:
هشام بن عبدالملك،كه از روحيه انقلابي زيد آگاه بود، درصدد بود او را با دسيسهاي از ميان برداشته و خود را از خطر وجود او نجات بخشد.هشام نقشه خائنانهاي كشيد تا از اين رهگذر به هدف پليد خود برسد. به دنبال اين نقشه ، زيد را از مدينه به دمشق احضار كرد. هنگامي كه زيد وارد دمشق شد و براي گفتگو با هشام به قصر خلافت رفت، هشام ابتدأً او را با سردي پذيرفت و براي اينكه به خيال خود موقعيت او را در افكار عمومي پايين بياورد، او را تحقير كرد و جاي نشستن نشان نداد، آنگاه گفت:
– يوسف بن عمرو ثقفي (استاندار عراق) به من گزارش داده است كه« خالد بن عبدالله قسري »(80)ششصد هزار درهم پول به تو داده است، اينك بايد آن پول را تحويل بدهي .- خالد چيزي نزد من ندارد.- پس بايد پيش يوسف بن عمرو در عراق بروي . تا او تو را با خالد روبرو كند.- مرا نزد فرد پستي از قبيله ثقيف نفرست كه به من اهانت كند.- چارهاي نيست، بايد بروي !آنگاه گفت:
– شنيدهام خود را شايسته خلافتت مي داني و فكر خلافت را در سر مي پروراني ، در حالي كه كنيز زادهاي بيش نيستي و به كنيز زاده نمي رسد كه بر مسند خلافت تكيه بزند.-آيا خيال مي كني موقعيت مادرم از ارزش من مي كاهد؟
مگر فراموشكردهاي كه «اسحاق» از زن آزاد به دنيا آمده بود، ولي مادر «اسماعيل» كنيزي بيش نبود؛ با اين حال خداوند پيامبران بعدي را از نسل اسماعيل قرار داد و پيامبراسلام 6نيز از نسل او است.آنگاه زيد هشام را نصحيت نمود و او را به تقوا و پرهيزگاري دعوت كرد.هشام گفت:
– آيا فردي مثل تو مرا به تقوا و پرهيزگاري دعوت مي كند؟
– آري ، امر به معروف و نهي از منكر، دو دستور بزرگ اسلام است و انجام آن بر همه لازم است، هيچ كس نبايد به واسطه كوچكي رتبه و مقام، از انجام اين وظيفه خودداري كند و هيچ كس نيز حق ندارد به بهانه بزرگي مقام از شنيدن آن اباورزد!سفر اجباري !هشام پس از گفتگوهاي تند، زيد را روانه عراق نمود و طي نامهاي به «يوسف بن عمرو» نوشت:
«وقتي زيد پيش تو آمد او را به خالد مواجهه كن و اجازه نده وي حتي يك ساعت در كوفه بماند، زيرا او مردي شيرين زبان، خوش بيان، و سخنور است و اگر در آنجا بماند، اهل كوفه بسرعت به او مي گروند».زيد به محض ورود به كوفه، نزد يوسف رفت و گفت:
– چرا مرا به اينجا كشاندي ؟
– خالد مدعي است كه نزد تو ششصد هزار درهم پول دارد.- خالد را احضار كن تا اگر ادعايي دارد شخصاً عنوان كند.يوسف دستور داد خالد را از زندان بياورند. خالد را در حالي كه زنجير و آهن سنگين به دست و پايش بسته بودند، آوردند. آنگاه يوسف رو به وي كرده گفت:
– اين زيد بن علي است، اينك هر چه نزد او داري بگو. خالد گفت:
به خدا سوگند نزد او هيچ چيز ندارم و مقصود شما از آوردن او جز آزار واذيت او نيست!در اين هنگام يوسف رو به زيد نموده گفت:
– اميرالمؤمنين هشام به من دستور داده همين امروز تو را از كوفه بيرون كنم!- سه روز مهلت بده تا استراحت كنم آنگاه از كوفه بروم.- ممكن نيست، حتماً بايد امروز حركت كني .- پس مهلت بدهيد امروز توقف نمايم.- يك ساعت هم مهلت ممكن نيست!(81)به دنبال اين جريان، زيد همراه عدهاي از مأموران يوسف، كوفه را به سوي مدينه ترك گفت و چون مقداري از كوفه فاصله گرفتند، مأموران برگشتند، و زيد راتنها گذاشتند…در كوفهورود زيد به عراق جنب و جوشي به وجود آورده و جريان او با هشام همه جاپيچيده بود. اهل كوفه كه از نزديك مراقب اوضاع بودند، به محض آنكه آگاه شدند زيد روانه مدينه شده است، خود را به او رساندند و اظهار پشتيباني نموده گفتند:
در كوفه اقامت كن و از مردم بيعت بگير، يقين بدان صد هزار نفر با تو بيعت خواهندنمود و در ركاب تو آماده جنگ خواهند بود، در حالي كه از بني اميه فقط تعداد معدودي در كوفه هستند كه در نخستين حمله تار و مار خواهند شد.زيد كه سابقه بي وفايي و پيمانشكني مردم عراق را در زمان حضرت اميرمؤمنان – عليهالسلام -، امام مجتبي – عليهالسلام – و امام حسين – عليهالسلام – فراموش نكردهبود، چندان به وعدههاي آنان دلگرم نبود، ولي در اثر اصرار فوقالعاده آنان از رفتنبه مدينه صرفنظر كرده به كوفه باز گشت و مردم گروه گروه با او بيعت نمودند به طوري كه فقط از اهل كوفه بيست و پنج هزار نفر آماده جنگ شدند.پيكار بزرگاز طرف ديگر يوسف بن عمرو، تجمع نيروهاي ضد اموي پيرامون زيد رامرتباً به هشام گزارش مي داد.هشام كه از اين امر به وحشت افتاده بود، دستور داد يوسف بي درنگ به سپاهزيد حمله كند و آتش قيام را هرچه زودتر خاموش سازد.نيروهاي طرفين بسيج شدند و جنگ سختي در گرفت. زيد با كمال دلاوري و شجاعت مي جنگيد و پيروان خود را به ايستادگي و پايداري دعوت مي كرد.جنگ تا شب طول كشيد. در اين هنگام تيري از جانب دشمن به پيشاني زيد اصابت كرد و در آن فرو رفت.زيد كه بر اثر اصابت تير قادر به ادامه جنگ نبود، و از طرف ديگر نيز عدهاي از يارانش در جنگ كشته شده و عدهاي ديگر متفرق شده بودند، ناگزير دستورعقبنشيني صادر كرد.
شهادت زيد
شب، طبيب جرّاحي را آرودند تا پيكان تير را از پيشاني زيد بيرون بياورد، ولي پيكان به قدري در بدن او فرو رفته بود كه بيرون كشيدن آن بسهولت مقدور نبود.سرانجام طبيب، پيكان را از پيشاني زيد بيرون كشيد ولي براثر جراحت بزرگ تير،زيد به شهادت رسيد. ياران زيد پس از مشاوره زياد تصميم گرفتند جسد او را در بستر نهري كه در آن حدود جاري بود، به خاك سپرده و آب را روي آن جاري سازند تا مأموران هشام آن راپيدا نكنند. به دنبال اين تصميم، ابتدا آب نهر را از مسير خود منحرف كردند، و پس از دفن جسد زيد در بستر نهر، مجدداً آب را در مسير خود روان ساختند.معالأسف يكي از مزدوران هشام كه ناظر دفن زيد بود، جريان را به «يوسف بن عمرو» گزارش داد. به دستور يوسف جسد زيد را بيرون آورده سر او را از تن جدا كردند و بدنش را در كناسه كوفه به دار آويختند و تا چهار سال بالاي دار بود.آنگاه بدن او را از دار پايين آوردند و آن را آتش زدند و خاكسترش را به باد دادند!
آيا قيام زيد با موافقت امام صادق 7 بود؟
درباره زيد و اينكه آيا او مدعي امامت بوده يا امامت حضرت باقر – عليهالسلام – و حضرت صادق – عليهالسلام – را قبول داشته، روايات متضادي از ائمّه – عليهمالسلام – نقل شده است كه در بعضي از آنها وي مورد نكوهش قرار گرفته و در بعضي ديگر از اوتمجيد شده است.اكثر دانشمندان و محققان ما، در علم رجال و حديث، اعمّ از قدما و معاصرين، روايات حاكي از نكوهش او را از نظر سند مردود دانسته و به آنها اعتماد نكردهاند. به عنوان نمونه مرحوم آيت اللّه العظمي خوئي – قدّس سرّه – پس از نقد و بررسي رواياتي كه در نكوهش زيد نقل شده، آنها را از نظر سند ضعيف و غير قابل اعتمادمعرفي نموده مي نويسد:
حاصل آنچه گفتيم اين است كه زيد فردي بزرگوار و مورد ستايش بوده است و هيچ مدركي كه بر انحراف عقدتي يا نكوهش او دلالت كند، وجود ندارد(82).مرحوم علامه مجلسي – قدّس سرّه – نيز پس از نقل روايات مربوط به زيد، مي نويسد:
بدان كه اخبار، در حالات زيد مختلف و متعارض است. لكن اخبار حاكي از جلالت و مدح وي و اينكه او ادعاي نادرستي نداشت،بيشتر است و اكثر علماي شيعه به علوّ شأن زيد نظر دادهاند. بنابراين مناسب است كه نسبت به او حسن ظن داشته و از نكوهش او خودداري كنيم…(83) اما در مورد قيام زيد، دلائل و شواهد فراواني گواهي مي دهند كه قيام او با اجازه و موافقت حضرت صادق – عليهالسلام – بوده است . از جمله اين شواهد، گفتار امام رضا (علیه السلام) در پاسخ مأمون است كه امام طي آن فرمود:
بيرون رفت، امام فرمود:
واي به حال كسي كه نداي او را بشنود و به ياري او نشتابد»(84).اين روايت شاهد خوبي است بر اينكه قيام زيد با اجازه امام بوده است، امّا چون مسئله خروج زيد مي بايست با رعايت اصول احتياط و حساب شده باشد، و ممكن بود مداخله امام و موافقت او با قيام زيد به گوش دشمن برسد، نه امام و نه خود زيد و نه اصحاب نزديك آن حضرت به هيچ وجه مايل نبودند كسي از آن اطلاع يابد.امام صادق – عليهالسلام – در گفتگو با يكي از ياران زيد كه در ركاب او شش تن از سپاه امويان را كشته بود، فرمود:
خداوند مرا در اين خونها شريك گرداند. به خداسوگند عمويم زيد روش علي و يارانش را در پيش گرفتند(85) زيد از معتقدين به امامت حضرت صادق – عليهالسلام – بوده است، چنانكه از او نقل شده است كه مي گفت:
جعفر امام ما در حلال و حرام است(86).نيز زيد مي گفت:
در هر زماني يك نفر از ما اهل بيت حجت خداست، و حجت زمان ما برادر زداهام جعفر بن محمد است، هر كس از او پيروي كند، گمراه نمي شود و هر كس با او مخالفت ورزد ، هدايت نمي يابد(87). امام صادق – عليهالسلام – مي فرمود:
خوا عمويم زيد را رحمت كند، هرگاه پيروز مي شد (به قرار خود) وفا مي كرد، عمويم زيد مردم را به رهبري شخص برگزيدهاي از آل محمد دعوت مي كرد، و آن شخص منم!(88). در روايتي ديگر از امام صادق – عليهالسلام – نقل شده است كه درباره زيد فرمود:
خدا او را رحمت كند، مرد مؤمن و عارف و عالم و راستگويي بود، اگر پيروز مي شد، به عهد خود وفا مي كرد و اگر قدرت و حكومت را به دست مي آورد، مي دانست آن را به چه كسي بسپارد(89).خبر شهادت زيد و يارانش در مدينه اثري عميق و ناگوار داشت و بيش از همه امام صادق – عليهالسلام – از اين واقعه متأثر بود. پس از شهادت زيد چنان غم و غصه امام صادق – عليهالسلام – را فراگرفته بود كه هرگاه نام كوفه وزيد به ميان مي آمد، بي اختيار اشك از چشمان حضرت سرازير مي شد و با جملههايي جانسوز و تكان دهنده توأم با تكريم و احترام عميق نسبت به عموي شهيد خود و ياران فداكار وي ، خاطره شهادت او را گرامي مي داشت.يكي از دوستان امام ششم بنام «حمزة بن حمران»، مي گويد:
روزي به محضر امام صادق – عليهالسلام – شرفياب شدم، حضرت از من پرسيد:
اي حمزه از كجا مي آيي ؟
عرض كردم:
از كوفه.امام تا نام كوفه را شنيد، بشدت گريه كرد، به طوري كه صورت مباركش از اشك چشمش خيس شد. وقتي كه من اين حالت را مشاهده كردم، از روي تعجب عرض كردم:
– پسر پيغمبر! چه مطالبي شما را چنين به گريه انداخت؟
– امام، با حالتي حزنانگيز و چشمان پر از اشك، فرمود:
– به ياد عمويم زيد و آنچه بر سر او آوردند افتادم، گريهام گرفت.- چه چيزي از او به ياد شما آمد؟
– قتل و شهادت او.آنگاه امام چگونگي شهادت او را براي حمزه شرح داد…(90)
پی نوشتها :
1- مجلسي ، بحارالانوار، ط2، تهران، المكتبة الاسلاميه، 1395 ه .ق ج 47، ص 217- حيدر، اسد، الامام الصادق و المذاهب الاربعة، ط
2، بيروت، دارالكتاب العربي ، 1390 ه .ق، ج 4، ص 335.
3- ابن حجر العسقلاني ، تهذيب التهذيب، ط 1، بيروت، دارالفكر، 1404 ه .ق ج 1، ص 88.
4- حيدر، اسد، همان كتاب، ج 1، ص 53.
5- الارشاد، قم، منشورات مكتبة بصيرتي ، ص 270.
6- الصواعق المحرقه، ط 2، قاهره، مكتبة القاهره، 1385 ه .ق، ص 201.
7-حيدر، اسد، همان كتاب، ج 1، ص 55(به نقل از رسائل جاحظ).
8-مختصر تاريخ العرب، تعريب:عفيف البعلبكي ، ط 2، بيروت، دارالعلم للملايين، 1967 م، ص 193.
9- رفيات الاعيان، تحقيق:دكتر احسان عباس، ط 2، قم، منشورات الشريف الرضي ، 1364 ه .ش، ج 1، ص 327.
10- (شيهد) مطهري ، مرتضي ، سيري در سيره ائمه اطهار(ع) چاپ اول، قم، انتشارات صدرا، 1367 ه .ش، ص 142 – 160 (با تلخيص و اقتباس)
11- حيدر، اسد، الامام صادق و المذاهب الاربعه، ط 2، بيروت، دارالكتاب العربي ، 1390 ه .ق، ج 2، ص 113-126.
منبع:www.maximumtechnic.com
ارسال مقاله توسط كاربر محترم سايت : j133719
/ع