سجاح و هماوردي با قرآن
الف) زندگينامه
سجاح، دختر حارثبنسويد بنعقفان (1) بود؛ ولي برخي از مورخان وي را دختر اوسبنحريز (2) ميدانند. دربارهي قبيلهي او نيز بين مورخان اختلاف است؛ درحاليکه غالب مورخان وي را از بنيتميم ميدانند، عدهي ديگري وي را از قبيله بنيتغلب به شمار آوردهاند. کنيهي وي امّصادر بود و شوهرش ابوکحيله نام داشت. (3)
سجاح، زني جادوگر و اهل جزيره (بينالنهرين) و پيش از اسلام، مسيحي بود. پس از درگذشت رسول خدا (صلي الله عليه وآله وسلم) در جزيره ادعاي نبوت کرد و بسياري از اهالي جزيره و عدهاي از تميميان و خويشان مادري سجاح از قبايل تغلب و طوايف ربيعه به همراه فرماندهاني همانند هذيلبنعمران از بنيتغلب، عقبةبنهلال با قومش از نمر، زيادبنفلان بن اياد و سليلبنقيس با قوم خود از شيبان همگي به متابعت سجاح هم صدا شدند و لشکر بزرگ و توانايي را سامان دادند. آنان به قصد نبرد با مسلمانان به سوي مدينه حرکت کردند و در بين راه برخي از قبايل ديگر را از سر راه برداشته يا با خود همراه کردند.
برخي مورخان نوشتهاند: وقتي مالکبننويره و وکيع به ملاقات سجاح رفتند، سجاح به آنان گفت: سواران را آماده و [قبيله] رباب را غارت کنيد که مانع [و سنگري] ندارند. (4)
پس از نبرد سختي که ياران سجاح با قبيلهي رباب کردند، با يکديگر صلح کردند و سجاح رهسپار جزيره شد. در محلي به نام «نباج»، اوسبنخزيمه هجيمي با قوم خود از بنيعمرو بر آنها حمله کرد و هذيل و عقبه (دو سردار سجاح) را اسير کرد. بعد از آن به اين شرط صلح کردند که آن دو گرفتار، آزاد شوند و لشکريان سجاح از ورود به سرزمين اوس خودداري کنند.
پس از اين واقعه، سجاح با لشکريان خود به سوي يمامه حرکت کرد و براي تشجيع لشکريان گفت:
به سوي يمامه همچون کبوتران بال زنيد. اين، نبرد شديدي است که هرگز پس از آن سرزنشي دامن شما را نخواهد گرفت. (5)
مسيلمه پذيرفت که نيمي از غلات يمامه را به سجاح بدهد؛ اما سجاح به اين شرط راضي شد که مسيلمه حاصل سال آينده را نيز از پيش به سجاح دهد.
مسيلمه که گويا چارهي ديگري نداشت، پذيرفت و سجاح نيمي از خراج را نقداً گرفته، رهسپار جزيره شد و «هذيل» و «عقبه» و «زياد» را در يمامه واگذاشت تا محصولات سال آينده را نيز گرفته، نزد سجاح ببرند.
پس از اين جريان، خالدبنوليد که فرماندهي سپاه ابابکر در نبرد با مرتدان را به عهده داشت، به يمامه نزديک شد و در نبردي که بين او و لشکريان مسيلمه در گرفت، مسيلمه کشته شد.
وقتي خبر کشته شدن مسيلمه به سجاح رسيد، او نيز مسلمان شد و در منطقهي جزيره به زندگي خود ادامه داد.
وقتي معاويه بر سرکار آمد، برخي از مردم عراق را که طرفدار حضرت علي (عليهالسلام) بودند، از کوفه بيرون کرد و کساني از مردم شام و جزيره را که طرفدار وي بودند، جايگزين آنها کرد که به آنان «نواقل» گفته ميشود.
معاويه برخي از ياران و فرماندهان سجاح را از جزيره سوي کوفه و شهرهاي اطراف همانند بصره فرستاد. سجاح نيز به همراه اقوامش راهي بصره شد و در آن شهر زندگي ميکرد تا از دنيا رفت و سمرةبنجندب که از طرف معاويه، والي بصره بود، بر وي نماز خواند و به خاک سپرده شد. (6) عدهاي نيز معتقدند پس از مرگ مسيلمه، سجاح به جزيره بازگشت و نزد داييهاي خود زندگي ميکرد و در همانجا هم از دنيا رفت. (7)
ب) آيين
برخي مورخان معتقدند سجاح، آشنايي کاملي به آيين مسيحيت داشت و ديني که سجاح مدعي آن بود، آميزهاي از اسلام و مسيحيت بود؛ (8) براي نمونه ميگفت:
– عيسي روح خدا و بندهي اوست.
– نمازهاي پنج گانه را واجب ميدانست.
– زنا را حرام کرد.
که اين سه مورد را از آيين اسلام اخذ کرده بود. از طرفي ميگفت:
– ميخوردن حلال است.
– خوردن گوشت خوک اشکالي ندارد.
که اين دو مورد از آيين ترسايان گرفته شده است. (9)
سورههاي ادعايي
چندين جمله به سجاح نسبت داده شده است که برخي از مورخان معتقدند وي اين سخنان را به تقليد از قرآن گفته است. در ادامه، سخنان منسوب به وي را نقل و نقد خواهيم کرد:
1. اعدوا الركاب
ميگويند وقتي سجاح ادعاي نبوت کرد، مالکبننويره به او گفت: دشمنان ما بسيارند با کدام يک ابتدا بجنگيم؟
او از عِده و عُده و تعداد نفرات قبايل و قويترين و ضعيفترين قبيلهها پرسيد. نام قبايل و قوت و ضعف آنان را گفتند و گفتند بنيالرباب از همه کمترند. سجاح با توجه به اينکه تجربهي جنگي نداشت، تصميم گرفت با جنگيدن با ضعيفترين قبيله، از طرفي، توان لشکريانش را بسنجد و از طرفي ديگر با به دست آوردن پيروزي قطعي، باعث شادي همراهانش شود؛ ازاينرو به فرماندهانش گفت: «اعِدُّواٍ الرّکابَ وَ استَعدُّوُا لِلنّهابِ ثُمّ اغيرُوا عَلَي الربابِ فَلَيسَ دُونَهُم حِجابٌ»: سواران را آماده کنيد و براي غارت آماده شويد و سوي رباب حمله بريد که مانعي در مقابل آنها نيست. (10)
برابر برخي از اسناد تاريخي پس از آنکه سجاح دريافت قبيلهي رباب از همهي قبايل کوچکتر و ضعيفتر است، به مالکبننويره گفت: بايد صبر کنم ببينم از طرف خدا چه چيز بر من وحي ميشود. روز ديگر گفت از طرف خدا بر من وحي شده است که به قبيلهي رباب حمله کنيد. سپاه سجاح نيز اطاعت کرده، به سوي بنيالرباب حمله کردند. (11)
در اينباره جملهي ديگري نيز به سجاح نسبت دادهاند؛ برخي ميگويند سجاح براي تشجيع لشکريان خود چنين گفت: «إنّ ربّ السحاب يأمرکم أن تغزوا الرباب»: (12) پروردگار ابر، شما را فرمان ميدهد که با «رباب» جنگ کنيد.
در بررسي اين سخنان لازم است به چند نکته اشاره شود:
مقام معارضه
اولين پرسش اين است که آيا سجاح يا هر شخص ديگري که گويندهي سخنان فوق است، اين جملات را در مقام معارضه با قرآن گفته است؟
با اندک تأملي ميتوان دريافت که هيچ نشانهاي وجود ندارد که ثابت کند سجاح اين سخنان را در مقام معارضه و هماوري با قرآن گفته باشد.
با فرض قبول اسنادي که اين سخنان را به سجاح نسبت ميدهد، وي همانند همهي فرماندهان نظامي و به ويژه با تأسي به فرماندهان عرب و با توجه به تواني که در سخنوري داشت، در جملاتي کوتاه، لشکريان خود را براي مبارزه با دشمنانشان تهييج و تشجيع کرد و اين سخنان موزون، هيچ دلالتي بر هماوردي ندارد.
جملهي «صبر کنيد تا ببينم از طرف خدا چه چيز بر من وحي ميشود» در منابع اصلي وجود ندارد؛ ازاينرو نميتواند شاهدي بر هماوردي وي با قرآن باشد. صرف نظر از بحث سندي، جملهي فوق حتي اگر سجاح چنين ادعايي هم کرده باشد، باز هم اين سخن به معناي ادعاي هماوردي با قرآن نيست.
در واقع دو مطلب وجود دارد: يکي اينکه کسي ادعا کند آنچه ميگويد از طرف خداوند است. دوم اينکه کسي بگويد اين سخناني که من ميگويم در مقام معارضه با قرآن است و بين اين دو جمله تفاوت زيادي وجود دارد. آنچه سجاح ادعا کرده، جملهي اول است و آنچه در بحث معارضه با قرآن مطرح ميشود، جملهي دوم است.
توهم معارضه
دومين پرسشي که بررسي آن ضروري است، اين است که حکمت و علت توهم معارضهي اين سخنان با قرآن چيست؟
آنچه سبب شده است عدهاي تصور کنند سجاح نيز با قرآن معارضه کرده و احياناً وي را از معارضان با قرآن قلمداد کردهاند، چند مطلب است:
الف) ادعاي نبوت و وجود سخناني مسجع از وي
از سويي با توجه به ادعاي نبوت و سخنان مسجع باقيمانده از وي و از سوي ديگر با توجه به عرب بودن سجاح، عدهاي تصور کردهاند وي نيز با قرآن مقابله و معارضه کرده است؛ درحاليکه اين دو مطلب هيچ کدام نميتواند ثابت کند که مدعي، با قرآن هم معارضه کرده است. چه بسيارند افرادي که مدعي دروغين نبوت بودهاند و براي اثبات نبوت خود جملاتي موزون به زبان عربي و غيرعربي گفتهاند؛ درحاليکه برخي از آنان هيچ آگاهي از قرآن ندارند و شايد اسم قرآن کريم را نيز نشنيده باشند. آيا ميتوان گفت همهي اين افراد با قرآن معارضه کردهاند؟
امروزه نيز با بررسي جرايد، شايد آدمي به دهها نفر برخورد کند که مدعياند پيامبرند و به زبان مادري خود سخناني نيز ميگويند؛ درحاليکه بدون ترديد هيچ کدام از اين افراد مدعي هماوردي با قرآن نيستند.
ب) ادعاي اينکه سخناني که ميگويد وحي الهي است.
اين ادعا در چند جملهي سجاح ديده ميشود:
– در جملات فوق؛
– در سخناني که بين او و مسيلمه رد و بدل شد.
در جملهي «اعدوا الرکاب» هيچ يک از مورخان نگفتهاند که سجاح مدعي بوده است سخنان فوق از طرف خدا بر او نازل شده است. تنها متن قابل توجهي که در اينباره در دست است، کتاب تاريخنامه طبري، ترجمهي تاريخ طبري است. (13) وي در اينباره مينويسد:
«پس مالکبننويره او را گفت: ما را دشمنان بسيارند، چه فرمايي؟ نخست با که حرب کنيم؟ او گفت بگوييد تا ايشان چند قبيلهاند و عدد ايشان چند است و از ايشان که کمتر است و که قويتر است و که ضعيفتر است؟ ايشان گفتند: قبيلهي بنيضبّه است و بنيعبد مناف و بنيفلان و بنيفلان و بنيالرباب و آن همه قبايل بنيتميم را نام بردند و عددشان بگفتند و از همه بنيالرباب کمتر بودند و سجاح خواست تا نخست با آن مردمان حرب کند که کمترند و مالکبننويره را گفت تا بنگرم که خداي چه فرمايد تا با که حرب کنيم.
پس ديگر روزمر ايشان را گفت که خداي همي چنين گويد و جنين فرمايد که از نخست با بنيالرباب حرب کنيم و دوش بر من سورتي فرو فرستاد و همي گويد: «اعِدُّوا الرّکابَ». (14)
جملات «تا بنگرم که خداي چه فرمايد… خداي همي چنين گويد و چنين فرمايد…» در متن اصلي يعني تاريخ الامم و الملوک وجود ندارد و معلوم نيست مترجم، اين جملات را چگونه از خود بر آن افزوده است. (15)
در کتابهاي تاريخي ديگر همانند إمتاع الاسماع، (16) البداية و النهاية، (17) الکامل (18) و المنتظم، (19) داستان فوق همانند آنچه در تاريخ طبري آمده، نقل شده است و هيچ اشارهاي به اينکه سجاح اين سخنان را به وحي نسبت داده، نکردهاند. به نظر ميرسد مترجم تاريخ طبري، خود با توجه به اينکه سجاح ادعاي نبوت ميکرده، جملات فوق را به عنوان ادعاي وحي، به سجاح نسبت داده است.
صرف نظر از بررسي تاريخي فوق، حتي اگر ثابت شود سجاح مدعي بوده است اين سخنان را از جانب خدا ميگويد، باز هم دلالتي بر هماوردي با قرآن ندارد- چنانکه گذشت.
جملاتي که بين او و مسيلمه رد و بدل شد نيز بسيار بعيد است سخن يک زن عاقل باشد، چه رسد به کسي که خود را پيامبر خدا ميداند. چگونه ممکن است کسي که مدعي نبوت است، آن قدر بيحيا باشد که مدعي شود از طرف خدا بر او وحي شده که مردان بايد تمام… خود را در … فرو کنند؟!
از مجموع آنچه گذشت، ميتوان نتيجه گرفت عدهاي به دليل فکاهي و شايد به منظور دفاع از قرآن، اين سخنان مسيلمه و يا سجاح را بدون بررسي سندي نقل کردهاند.
شروط معارضه
پرسش ديگري که بايد بدان پاسخ داد، اين است که آيا جملات فوق، شرايط معارضه با قرآن را دارد؟
بررسي داشتن يا نداشتن شروط معارضه منوط به آن است که ابتدا ثابت شود گويندهاي در مقام معارضه بوده است؛ درحاليکه ثابت شد اصولاً سجاح در مقام معارضه نبوده است تا بخواهيم بررسي کنيم که آيا شروط معارضه را دارد يا خير.
وانگهي- چنانکه گذشت- معارضه شروطي دارد که معارض بايد آن را رعايت کند. مهمترين شروط معارضه با قرآن عبارت بودند از: آوردن متن در برابر قرآن، داشتن ويژگيهاي قرآن، داشتن يک يا چند وجه از وجوه اعجاز قرآن، نوآوري معارضهکننده در الفاظ و مفاهيم و… .
بدون ترديد سخنان منسوب به سجاح هيچ يک از وجوه فوق را ندارد؛ ازاينرو نميتواند با قرآن معارضه کند.
اين سخنان نه تنها هيچ وجهي از وجوه اعجاز را ندارد، بلکه وقتي با دقت و در برابر قرآن سنجيده ميشود، غلطهاي فاحشي نيز دارد که به برخي از آنها اشاره ميشود:
الف) اعدوا الرکاب
در اين جمله، مقصود گوينده اين بوده است که سواران را آماده کنيد تا آنان بر قبيلهي رباب حمله برند. کسي که الفباي فنون نظامي را بداند يا دستکم اندکي بينديشد، ميداند که براي يورش به دشمن نبايد به سراغ شتران رفت، بلکه اسبان تيزرو براي اين هدف به کار ميرود. سجاح براي آمادهسازي نيروها و دستور حمله، از کلمهي «رکاب» استفاده کرده است؛ درحاليکه در زبان عربي، کلمهي رکاب براي سوار شدن بر شتران به کار ميرود؛ چنانکه لسان العرب در اينباره مينويسد:
«الرِّکابُ: الابلُ التي يسار عليها»: رکاب، شتري است که با آن به سير و سفر ميروند.
همو در جاي ديگر از برخي ديگر از دانشمندان نيز نقل ميکند که کلمهي «راکب» اگر به تنهايي استعمال شود، فقط براي شتر به کار ميرود که جمع آن رُکّابٌ، رُکبانٌ و رُکوبٌ است. ازاينرو وقتي ميگويند: «مَرَّ بنا راکبٌ» مقصودشان اين است که کسي که از کنار آنان عبور کرده، شترسوار بوده است؛ ولي اگر آن فرد، سوار بر اسب و ديگر حيوانات باشند، تصريح ميکنند؛ مثلاً ميگويند «راکبُ فَرَسٍ» يعني سوار بر اسب. (20)
خلاصه اينکه يا بايد بگوييم سجاح و لشکريانش زبان عربي را خوب ميدانستند و به ظرايف آن آگاه بودهاند، ولي از فنون جنگي، کمترين اطلاعي نداشتند؛ ازاينرو براي شبيخون به دشمن از شتران استفاده ميکردند يا بايد بگوييم گويندهي اين سخنان اطلاع دقيقي از لغت عربي نداشته که اين احتمال دوم مناسبتر است.
ب) واستعدوا للنهاب
سجاح در اين جمله به لشکريانش دستور ميدهد خود را آمادهي غارتگري و چپاول کنند. اگر هيچ دليلي بر بطلان سجاح و ادعاهايش جز اين جمله نبود، همين يک دليل کافي بود. اين چه خدايي است که به پيغمبرش دستور ميدهد چپاول و غارتگري کند و هدف رزمندگان از جنگ، غارتگري، راهزني، زورگويى و ظلم باشد؟!
وقتي هدف سجاح از نبردهايش را با اهدافي که قرآن براي جهاد قرار داده، در کنار يکديگر قرار ميدهيم، آنگاه ميتوانيم به عظمت و الهيبودن قرآن پي ببريم. مهمترين اهدافي که خداوند براي جهاد فرموده، عبارت است از:
1. آزادکردن مستضعفان؛ (21)
2- آزادسازي وطن؛ (22)
3- اعتلاي دين؛ (23)
4- برپايي حق؛ (24)
5- حفظ عبادتگاهها؛ (25)
6- دفع فساد؛ (26)
7- رفع فتنه؛ (27)
8- مبارزه با ظلم؛ (28)
9- نابودي باطل. (29)
درحاليکه مسلمانان به دستور قرآن براي آزاد کردن مستضعفان ميجنگند، لشکريان اين پيامبر دروغين براي دربند کردن مستضعفان ميجنگند. قرآن کريم، هدف از جهاد را آزادي وطن ميداند و دروغپردازيهاي سجاح، هدف از جهاد را دربندکردن و اسارت گرفتن وطن ديگران ميداند. خداي قرآن کريم، به اعتلاي دين، برپايي حق، حفظ عبادتگاههاي مسلمانان و غيرمسلمانان دستور ميدهد، ولي خداي دروغين سجاح، فلسفهي جنگ را غارتگري و کشتار و تخريب ميداند. يکي ميگويد فتنه را دفع کنيد و ديگري براي فتنهانگيزي دستور جنگ ميدهد. پيامبر اعظم (صلي الله عليه وآله وسلم) به دستور خداوند بزرگ ميفرمايد با ظلم مبارزه کنيد و سجاح دروغين به ظالمان دستور ميدهد که به مظلوم حمله کنند و چون قبيلهي رباب، عِده و عُده کافي ندارند و هيچ مانعي براي چپاولگري وجود ندارد، بر آنان بتازند.
اين مقايسه به خوبي ميتواند حقانيت اسلام و بطلان سجاح را آشکار کند.
2. عليکم باليمامة
وقتي سجاح تصميم گرفت به جنگ مسيلمه برود، چنين گفت: «عليکم باليمامة و دفوا دفيف الحمامة فانها غزوة صرامة لا يلحقكم بعدها لامة». (30)
از آنجا که برخي از نويسندگان، اين سخنان را نيز از جمله سخناني قرار دادهاند که در مقام معارضه با قرآن گفته شده و بسياري از شبههافکنان نيز اين مطلب را تکرار کردهاند، ضمن بررسي کوتاهي در اينباره به چند نکته اشاره ميکنيم.
اصل سخن
سخن منسوب به سجاح به چندگونه نقل شده است؛ از جمله:
الف) «عليکم باليمامة و دفوا دفيف الحمامة…» که تمام آن گذشت.
ب) «عليكم باليمامة، فإنها دار إقامة، نلقى أباثمامة، فإن كان نبياً ففى النبى علامة، وإن كان كذوباً فله و لقومه التدامة، و لا يلحقكم بعد ملامة»: (31) همگى به يمامه حمله کنيد که آنجا محل اقامت شماست، با اباثمامه (مسيلمه) روبهرو ميشويم، اگر پيامبر بود که علائم نبوت را داراست، اگر دروغگو بود، بر او و قومش سرزنش باد و شما را پس از آن هيچ سرزنشي روا نيست.
ت) «عليكم باليمامة زفوا زفيف حمامة فإنها دار ثمامة نلقى مسيلمةبنثمامة فإن كان نبياً ففى النبى علامة وإن كان كذاباً فلقومه التدامة فإنها عبرة مدامة لا يلحقکم بعدها ملامة»: (32) همگي رو سوي يمامه کنيد و همانند کبوتران به آن سو پر کشيد که خانهي ثمامه آنجاست و با مسيلمةبنثمامه مواجه خواهيم شد، اگر پيامبر باشد که نشانههاي نبوت را دارد و اگر دروغگو باشد، بر قومش سرزنش باد، اين عبرتي هميشگي است که بعد از آن هيچ سرزنشي شما را نسزد.
ث) «يا معشر تميم، اقصدوا اليمامه، فاضربوا فيها کلهامة، واضربوا فيها نار ملهامة، حتي تترکوها سوداء کالحمامة»: (33) اي تميميان سوي يمامه رو کنيد و همهي سرها را در آنجا گردن بزنيد و در آن، آتشي شعلهور بيفکنيد تا مردمش همچون کبوتران بال گشايند و فرار کنند.
مقام معارضه
در سخناني که گذشت، هيچ دليلي به چشم نميخورد که ثابت کند سجاح اين سخنان را در مقام معارضه با قرآن گفته باشد. اين جملات نيز در رديف جملات پيشين نامبرده است که براي ترغيب لشکريانش به نبرد، اينگونه سخنسرايي کرده است. در طول تاريخ هزاران نفر يافت ميشوند که براي ترغيب لشکريان خود، سخناني به زبان شعر يا نثر و در عربي به سجع ميگويند، ولي هيچ يک از اينان را نميتوان در مقام معارضه با قرآن دانست. معارضه اصولي دارد که بايد بدان عنايت شود. بيتوجهي به اين اصول سبب شده است عدهاي، متنهاي عربي فراواني را معارض با قرآن بينگارند.
توهم معارضه
شايد کسي بگويد: اگر سجاح در مقام معارضه با قرآن نبوده است، چرا عدهاي تصور کردهاند اين سخنان در مقام معارضه با قرآن است؟
در پاسخ بايد به چند نکته اشاره کرد:
الف) ادعاي نبوت و ارائه چند جمله؛
يکي از اشتباهاتي که سبب تصور معارضهي اين سخنان با قرآن شده، ادعاي نبوت سجاح از طرفي و گفتن کلماتي موزون از طرف ديگر است. گويا اين افراد پنداشتهاند هر کس عربزبان باشد و ادعاي نبوت هم داشته باشد و سخناني به نثر يا منظوم يا مسجع بر زبان راند، لزوماً با قرآن معارضه کرده است؛ درحاليکه بين اين دو ملازمهاي نيست. چه بسا ممکن است فردي عربزبان باشد و جملات عربي هم بگويد، ولي به هيچ وجه در پي معارضه با قرآن نباشد.
ب) ادعاي وحياني بودن اين سخنان؛
ادعاي وحياني بودن سخنان مذکور نيز سبب شده است عدهاي تصور کنند با عناصر ادعاي نبوت و ادعاي وحياني بودن جملات و ارائه چند جملهي عربي، عناصر تشکيل دهندهي معارضه با قرآناند و هرگاه اين سه عنصر در سخني جمع شوند، معارضه صورت گرفته است.
اينکه سجاح مدعي بود سخنان فوق بر وي وحي ميشود، ظاهراً اولين بار در کتاب تاريخنامه طبري مطرح شده است. وي در اينباره مينويسد: «… اين سپاه که با او (سجاح) از جزيره بيامده بودند، او را گفتند ما را چه فرمايي که اين عرب روي به ما نهادند و ما با ايشان نه بسيم (کافي نيستيم) … و اگر خالد آگاه شود، با سپاه خويش سوي ما آيد و ما را هلاک کند… . سجاح گفتا مرا خداي ميفرمايد که به يمامه شو و بر من سورتي فرستاد و چنين ميگويد: «عليکم باليمامة…». (34)
ادعاي منسوب به سجاح در جملات فوق، نه تنها در اصل کتاب تاريخ طبري، بلکه در ساير تواريخ نيز به چشم نميخورد و به نظر ميرسد مترجم تاريخ طبري، با اجتهاد خود، اين مطلب را به سجاح منسوب کرده است و پس از آن برخي ديگر از نويسندگان به اين ادعا دامن زده، راه را براي شبههگران گشودهاند. اضافاتي از اين قبيل در تاريخنامه طبري در چندين مورد مشاهده ميشود و بسيار بعيد است مترجم تاريخ طبري، متني در دست داشته و اين اضافات از آن متن به ترجمه اضافه شده باشد.
وانگهي اين احتمال نيز نميتواند براي شبههگران مفيد باشد؛ زيرا باز هم مشخص نميشود مستند ادعاهاي فوق کجاست؟
3. لايرد النصف الا من جنف
برخي از مورخان نوشتهاند: در جلسهي مسيلمه و سجاح، وقتي مسيلمه نيمي از زمين را به سجاح بخشيد، وي در پاسخ گفت: «لايرد النصف الا من جنف فاحمل النصف الي خيل تراها کالسهف»: (35) نصف را کسي رد ميکند که ستمگر باشد، پس نصف را به سپاهي ده که بدان راغب است.
تمام آنچه دربارهي سخن قبلي سجاح گذشت، در اين باره نيز صادق است؛ تاريخنامه طبري اين سخنان را نيز در رديف سخناني ذکر کرده که سجاح مدعي بود از طرف خداوند بر وي وحي شده است (36) و پاسخهايي که در سخنان پيشين گذشت، در اين باره نيز خواهد آمد؛ از اين رو از يادآوري آن صرف نظر ميکنيم.
2. يأيها المؤمنون المتقون…
برخي، جملات زير را هم از مواردي ذکر کردهاند که سجاح مدعي بود از طرف خدا بر او نازل شده است:
«يأيها المؤمنون المتقون، لنا نصف الارض، و لقريش نصفها، ولكن قريشاً يبغون): (37) اي مؤمنان پرهيزکار نيمي از زمين مال ما و نيمي از آن قريش است، ولي قريش قومي ستمگرند.
دربارهي استناد اين سخنان به سجاح به يادآوري چند نکته بسنده ميکنيم:
گوينده
مهمترين کتابي که اين سخنان را به سجاح نسبت داده، ابوالفرج اصفهاني در اغاني است که مستند سخنان وي نيز سيف است. (38) با توجه به آنچه دربارهي سيف و دروغپردازيهاي وي گذشت، ميتوان گفت استناد اين سخنان به سجاح نيز از دروغهايي است که سيف مخترع آن بوده است. نه تنها اصل انتساب اين سخنان به سجاح مشکوک است، بلکه به احتمال قوي ميتوان گفت اين جملات، همان جملات منسوب به مسيلمه است که با اندکي تغيير به سجاح نسبت داده شده است؛ چنانکه رافعي نيز معتقد است اين سخنان از آن مسيلمه است. (39)
مقام معارضه
وقتي ميتوان متني را در مقام معارضه با قرآن دانست که شرايط معارضه را داشته باشد و يکي از شرايط معارضه اين است که گوينده در مقام معارضه باشد؛ درحاليکه در متن فوق، هيچ دليل و شاهد معتبري براي اينکه گويندهي سخنان فوق در مقام معارضه بوده است، در دست نيست. اصولاً با توجه به آنچه گذشت، گويندهي سخنان فوق نامعلوم است و ازاينرو نميتوان آن را در مقام معارضه دانست.
توهم معارضه
اگر صحت استناد اين جملات به سجاح را بپذيريم، ادعاي نبوت سجاح و توانايي وي براي آوردن متون مسجع، باعث شده عدهاي هرچه را به وي منسوب است، در رديف معارضات با قرآن ذکر کنند و اين مطلب دستمايهي دگرانديشان و شبههگراني شود که در پي معارضه با قرآن کريماند؛ درحاليکه اين متون به هيچ روي قابل مقايسه با قرآن کريم نيست؛ چنانکه در بررسي اين سخنان از قول مسيلمه گذشت.
5. لما رايت وجوههم
برابر برخي نقلهاي تاريخي، وقتي سپاهيان سجاح به يمامه رسيدند، مسيلمه چهل تن از بنيحنيفه را به همراه نامهاي نزد سجاح فرستاد تا بپرسند به چه منظوري به يمامه آمدهاند. وقتي آنها پيغام مسيلمه را به سجاح دادند، سجاح با آنان با ملاطفت برخورد کرد و شب بعد ادعا کرد سخنان زير از طرف خداوند در وصف اين چهلتن نازل شده است:
«لما رأيت وجوههم حسنت و ابشارهم صفت و أطرافهم طفلت قلت لهم لا النساء تأتون ولا الخمر تشربون و لكنكم معشر ابرار تصومون يوماً و تكلفون يوماً فسبحان الله اذا جاءت الحيوة کيف تحيون و الي ملک السماء کيف نرقون و لوانها حبة خردل لقام عليه شهيد يعلم ما فى الصدور و لاكثر الناس فيها الثبور». (40)
از آنجا که اين جملات به مسيلمه نيز نسبت داده شده بود، بررسي آنها پيش از اين گذشت و ثابت شد که اين سخنان، افزون بر مشکلات جدي سندي، صحت انتساب آن به سجاح نيز روشن نيست و گويندهي سخنان فوق را چه مسيلمه بدانيم چه سجاح، يا هر شخص ديگر، هيچ سندي که دلالت بر هماوردي اين سخنان با قرآن باشد، در دست نيست؛ چنانکه محتواي سخنان نيز نشاندهندهي اين است که گوينده تحت تأثير آيين غير الهي است.
پينوشتها:
1. مقريزي؛ إمتاع الأسماع؛ ج14، ص241. ابنخلدون؛ تاريخ ابنخلدون؛ ج 2، ص 499. ابنجرير طبري؛ تاريخ طبري؛ ج 3، ص268.
2. ابنحزم اندلسي؛ جمهرة انساب العرب؛ ج 1، ص 226.
3. مقدسي؛ البدء و التاريخ؛ ج5، ص 164.
4. ابناثير؛ الکامل في التاريخ؛ ج 2، ص 355.
5. ابنجرير طبري؛ تاريخ الامم و الملوک؛ ج3، ص 272.
6. مقريزي؛ إمتاع الأسماع؛ ج 14، ص 242. بلاذري؛ فتوح البلدان؛ ج 1، ص 119. ابنحجر؛ الاصابه؛ ج 8، ص 198.
7. مقريزي، إمتاع الأسماع؛ ج 14، ص242.
8. ر.ک: بحريه اوچ اوک؛ تاريخ پيامبران دروغين در صدر اسلام؛ ص 111.
9. بلعمي؛ تاريخنامه طبري؛ ج3، ص 377.
10. مقريزي؛ إمتاع الأسماع؛ ج 14، ص 241. ابنکثير؛ البداية و النهاية، ج6، ص 352. ابنجرير طبري؛ تاريخ طبري؛ ج 3، ص 270. ابناثير؛ الکامل في التاريخ؛ ج 2، ص 355.
11. بلعمي؛ تاريخنامه طبري؛ ج 3، ص377.
12. مقدسي؛ البدء و التاريخ؛ ج5، ص 164. بلاذري؛ فتوح البدان؛ ج1، ص118.
13. ابوعلي محمدبنمحمد وزير بلعمي به دستور امير منصورابننوح ساماني کتاب تاريخ الامم و الملوک طبري را به زبان فارسي ترجمه کرده است. اين ترجمه در سال 352ق، يعني پنجاه سال پس از تأليف اصل کتاب، با حذف اساتيد و احاديث مکرر کتاب انجام شده است.
14. بلعمي؛ تاريخنامه طبري؛ ج 3، ص 378.
15. متن تاريخ طبري چنين است: «… و اجتمعوا علي قتال الناس و قالوا: بمن نبدأ؟ بخضم، أم ببهدى، أم بعوف والأبناء، أم بالرباب؟ و كفوا عن قيس لما رأوا من تردده و طمعوا فيه، فقالت: أعدوا الركاب، واستعدوا للنهاب، ثم اغيروا على الرباب، فليس دونهم حجاب» (ابنجرير طبري؛ تاريخ طبري؛ ج3، ص 270).
16. مقريزي؛ إمتاع الاسماع: ج 14، ص 241.
17. ابنکثير؛ البداية و النهاية: ج6، ص 320.
18. ابناثير؛ الکامل في التاريخ؛ ج 2، ص 355.
19. ابنجوزي؛ المنتظم في تاريخ الملوک و الامم؛ ج 4، ص 22.
20. ابنمنظور، لسان العرب؛ ج 1، ص 429.
21. نساء: 75.
22. بقره: 191.
23. بقره: 190، 193، 218، 244و… .
24. انفال : 7-8.
25. حج: 39-40.
26. بقره: 251.
27. بقره: 190-191 و 193.
28. حج: 39.
29. انفال: 7-8.
30. ابنکثير؛ البداية و النهايه؛ ج6، ص 352. ابنجرير طبري؛ تاريخ طبري؛ ج 3، ص 271. ابناثير؛ الکامل في التاريخ؛ ج 2، ص 355.
31. ابوهلال عسکري؛ الأوائل؛ ص 402.
32. برهانالدين ابراهيم الوطواط؛ غرر الخصائص الواضحه، ج 1، ص 268.
33. ابوالفرج اصفهاني؛ الاغاني؛ ج21، ص33.
34. بلعمي؛ تاريخنامه طبري؛ ج3، ص 379.
35. ابن جرير طبري؛ تاريخ الامم و الملوک؛ ج 2، ص 498.
36. وي در اين باره مينويسد: … سجاح بدان شاد شد. گفتا مرا نيز از خداي چنين پيغام آمده است و سورت آمده است و چنين گفته است: «لا يرُّد النَصَفَ الّا من حَنَفَ…» (بلعمي؛ تاريخنامه طبري؛ ج3، ص 380).
37. ابوالفرج اصفهاني؛ الأغاني؛ ج 21، ص25.
38. سند سخن ابوالفرج چنين است: «… ابراهيمبنالنسوي يحيي، عن أبيه عن شعيب عن سيف».
39. مصطفي صادق الرافعي ؛ اعجاز القرآن و البلاغة النبوية: ص 126.
40. وقتي ديدم که صورتهايشان نيک بود و چهرههايشان صفا داشت و دستهايشان نرم بود، به آنان گفتم: نه با زنان درآميزيد و نه شراب نوشيد، که شما گروهي نيک هستيد که يک روز روزه بداريد و روزي بگشاييد، پس تسبيح خداي را که وقتي زندگي آيد، چگونه زنده شويد و سوي پادشاه آسمان بالا رويد، پس اگر دانهي خردلي باشد، شاهدي بر آن اقامه ميشود، او مکنون سينهها را بداند و بيشتر مردم در اين باره حسادت ميورزند.
منبع مقاله :
محمدي، محمدعلي؛ (1394)، اعجاز قرآن با گرايش شبهه پژوهي، قم: پژوهشگاه علوم و فرهنگ اسلامي وابسته به دفتر تبليغات اسلامي حوزه علميه قم، چاپ اول