طلسمات

خانه » همه » مذهبی » سيره مبارزاتي شهيد آيت الله قاضي (2)

سيره مبارزاتي شهيد آيت الله قاضي (2)

سيره مبارزاتي شهيد آيت الله قاضي (2)

مردم آمده بودند و درخدمت آقاي قاضي به ترکي شعري مي خواندند. که معني اش اين بود : کساني که شرابخوار هستند و در مسند نشسته اند، در غربت آيت الله را حيران کردند. بعد هم در تبريز آيت الله قاضي ، آيت الله خسرو شاهي ، آيت الله حاج سيد محمد علي انگجي ، آقاي آميرزا… انزابي که هميشه دوش به دوش آقاي قاضي بودند، مرحوم آقاي ناصرزاده و خلاصه شش نفر را دستگير کردند و به تهران بردند. امام را هم برده

ff72f076 596d 42f3 bb2d f7287f792763 - سيره مبارزاتي شهيد آيت الله قاضي (2)

0012640 - سيره مبارزاتي شهيد آيت الله قاضي (2)
سيره مبارزاتي شهيد آيت الله قاضي (2)

 

نويسنده:

 

گفتگو با محمد حسن عبد يزداني

واکنش آيت الله قاضي به تبعيد امام چه بود ؟
 

مردم آمده بودند و درخدمت آقاي قاضي به ترکي شعري مي خواندند. که معني اش اين بود : کساني که شرابخوار هستند و در مسند نشسته اند، در غربت آيت الله را حيران کردند. بعد هم در تبريز آيت الله قاضي ، آيت الله خسرو شاهي ، آيت الله حاج سيد محمد علي انگجي ، آقاي آميرزا… انزابي که هميشه دوش به دوش آقاي قاضي بودند، مرحوم آقاي ناصرزاده و خلاصه شش نفر را دستگير کردند و به تهران بردند. امام را هم برده بودند به قيطريه . ساير مجتهدين هم به تهران آمده بودند. آيت الله ميلاني بعد از امام ، تمام مبارزات را اداره مي کردند. ما هم دستورات را از ايشان مي گرفتيم. من نامه از ايشان خيلي دارم که در اسناد ملي چاپ مي شود . ايشان هم مي خواستند به تهران بيايند که به دستور مستقيم شاه ، هواپيما را از نصفه راه برگرداندند. امام که از قيطريه آزاد شدند، آقاي قاضي و ساير آقايان را هم از قزل قلعه آزاد کردند ، ولي گفتند از محدوده تهران خارج نشويد. آيت الله قاضي رفته بودند ديدار امام و در آنجا به امام عرض کرده بودند که آيا برگردم به تبريز. امام فرموده بودند:« شنيده ام که شما را محدود کرده اند. چگونه مي رويد؟ » آقا گفته بودند: «ما که به دستورات اينها قائل نيستيم. اگر شما اجازه بدهيد من بروم .» آقا برمي گردند و به ساير دوستان مي گويند که مي خواهند برگردند تبريز . آنها مي گويند: «مگر دستور را نشنيده ايد ؟» آقا مي گويند :«مگر من به دستور اينها هستم ؟ دستگيرم کردند، حالا که آزاد هستم ، برمي گردم ».
نزديکي هاي غروب بود که از تهران ، خصوصي تلفن زدند . آقا در تهران هم نزد آقايان مبارزين پايگاه داشتند. يکي از آنها آيت الله آشيخ حسين لنکراني بودند که من چندين بار در خدمتشان بودم. تلفن زدند که آقاي قاضي ، تنهائي بليط گرفته است و دارد فردا مي آيد تبريز. وقتي ما اين خبر را شنيديم ، جمع شديم و پلاکاردها را نوشتيم . به همه اطراف با ماشين رفتيم و خبر داديم که آقاي قاضي از ايستگاه راه آهن مي آيند و حتما بايد همه جمع شوند. جمعيت آن قدر زياد بود که ساواک در عمل نتوانست کوچکترين عکس العملي نشان بدهد. از راه آهن تا باغ گلستان پر از جمعيت بود . آن وقت ، در تبريز ماشين خيلي کم بود و سواري فوقش 100 تا مي شد ، اما مردم پياده و سواره آمدند. روي پلا کاردها نوشته بوديم : « جاءالحق و زهق الباطل ». بقيه آيات قرآن را هم نوشته بوديم ، آن هم نه چاپي ، همه را با دست نوشته بوديم .ساواک ديد در برابر جمعيت هيچ کاري نمي تواند بکند . آن روز اين اقدام آيت الله قاضي ، کمر رژيم را شکست و مردم ديدند که اگر اتحاد داشته باشند ، حکومت هيچ کاري نمي تواند بکند. در مقابل صدها هزار جمعيت هيچ کاري از دست رژيم برنيامد. مردم از شب پيش از اطراف راه افتاده بودند و آن يک الگو شد که اگر اتحاد داشته باشند ، رژيم پشتش مي شکند و ديديم که در سال 57 اتحاد ملت رژيم شاه را ريشه کن کرد و او و امريکا را فراري داد .امروز هم استکبار از همين اتحاد است که مي ترسد .
آيت الله قاضي با چه عظمتي آمد ! از راه آهن تا منزل ايشان چندين ساعت طول کشيد . آقا خبر نداشتند که ما مي خواهيم از اين برنامه ها راه بيندازيم . تنهائي آمده بودند که فقط به رژيم بفهمانند که من تو را قبول ندارم . خودشان اصلا به ما نگفته بودند که دارند مي آيند .بقيه از تهران به ما گفته بودند.
خلاصه رژيم شبانه از جاهاي ديگر نيرو خواست. آقا که آمدند منزلشان ، آخر شب همه برگشتيم سر خانه زندگيمان . آن قدر تجربه و قدرت پيش بيني نداشتيم که فکر کنيم شايد دوباره بيايند و آقا را ببرند و لااقل چند نفري بمانيم . مامورين ساعت 2 نصف شب از در و ديوار خانه همسايه ها ريخته بودند و آقا را بي سر و صدا برده بودند. آنها حتي نگذاشته بودند لباس بپوشد و آقا را با لباس خوابش برده بودند. آقا مي گفتند چهار نفر بودند و هر کدام يک دست و يک پاي ايشان را گرفته بودند. آنها آن قدر ترسيده بودند که آقا را با عجله بردند و گفتند که اگر کوچکترين صدائي در بياورد ، اهل و عيالش را اذيت خواهند کرد. آقا مي گفتند: «مرا طوري بردند که خارهاي بوته گل سرخ حياط به دستهايم کشيده شد و خون آمد . وقتي مرا به زور داخل ماشين گذاشتند ، نگاه کردم و ديدم جلو و عقب ماشين ما چندين ماشين ايستاده .» آقا را با اين وضع رساندند به خارج از شهر و معطل نکردند و بردند تهران و زنداني کردند. آقا با آن آمدنش ابهت رژيم را شکست .
آيت الله قاضي را چند بار با چند عنوان دستگير کردند و بردند. يک بار ايشان را به بافق بردند. يک بار مدتي ايشان را در تهران زنداني کردند. در آن موقع آقا فتق داشتند که مي بايست عمل مي شد. ايشان را به بيمارستان مهر بردند تا عمل کنند. پس از عمل به عناويني براي ملاقات به بيمارستان خدمت ايشان مي رفتيم . آخوندي به نام علي نقي دوستدار که اهل آذربايجان بود که عکس و سندش را هم دارم ، با ساواک همکاري مي کرد . او را گذاشته بودند تا براي ساواک خبرچيني کند .زماني که ما آنجا مي رفتيم ، او هم مي آمد .البته ما مي دانستيم مامور است و جلوي او حرفي نمي زديم .
بالاخره پس از بهبودي ، آقا را به عراق تبعيد کردند. آن زمان امام هم در ترکيه بودند. در غياب آقا پنج نفر مانده بوديم ، چون حنيف نژاد آن موقع با آيت الله طالقاني و مهندس بازرگان در زندان بود. اين پنج نفر عبارت بودند از آيت الله حاج سيد حسن الهي ، آقاي انزابي، آقاي سيد محمد الهي ، دکتر سيد محمد ميلاني و بنده .تصميم گرفته شد نامه اي به چهار مرجع عراق آيت الله حکيم ، آيت الله خوئي ، آيت الله شاهرودي (پدر آيت الله شاهرودي ) و آيت الله حاج سيد محمد شيرازي نوشته شود. آيت الله حکيم و آيت الله خوئي در دولت بانفوذ بودند، يعني دولت از آنها حساب مي برد. موضوع نامه اين بود که اقدام شود تا از طريق دولت عراق و سوريه و لبنان که البته خودشان مي دانستند چگونه اقدام کنند ، آيت الله خميني از ترکيه به عراق بيايند تا ما به ايشان دسترسي داشته باشيم و از اين طرف هم آيت الله قاضي از عراق به ايران بيايند. به اين ترتيب چهار نامه نوشته شد. يک نامه به کربلاي معلي براي حضرت آيت الله شيرازي نوشته شد .

آيا اين اقدامات نتيجه هم داد و آيت الله قاضي به ايران برگشتند؟
 

بعد از اينکه اين نامه ها نوشته شدند ، قرار شد در سطح ايران مجتهديني که صلاح مي دانستند آن را امضا کنند و اين نامه بسيار محرمانه به عراق رسانده شود. اين نامه را در تبريز : آيت الله الهي ، حاج سيد رضا انزابي و آيت الله سيد محمد علي انگجي ، در مياندوآب: آيت الله سيد محمد وحيد ، در تهران: آيت الله دستغيب شيرازي، در مشهد: آيت الله قمي و آيت الله ميلاني ، در آبادان : آيت الله حاج شيخ عبدالرسول قائمي و در قم : آيت الله مرعشي نجفي ، و آيت الله گلپايگاني و آيت الله سيد صادق روحاني امضا کردند؛ ولي آيت الله شريعتمداري اصلاً پي به اين قضيه نبرد . اگر پي مي برد ، قضيه لو مي رفت و اصلاً نتيجه نمي داد .حالا فکر کرديم چه کسي به عراق برود ، چون غير از اين شش نفر ، نبايد کس ديگري متوجه مي شد ، بنابراين آن شخص بايد از بين اين شش نفر مي بود. گفتند:«قرعه بکشيم.» قرعه کشيدند و به نام من افتاد. بنده هم گفتم :«آماده ام.» ولي آنها گفتند:«تو نمي تواني بروي ، چون کتباً به مهرداد، رئيس اداره امنيت تعهد داده اي و اگر از تبريز خارج شوي ، اعدام مي شوي.» گفتم :«بله. من تعهد داده ام ، ولي نامه را بدهيد تا برسانم ، بعد هم اعدام شوم .بايد هم بشوم .چون چون در اين راه کشته شدن هست، اعدام هست ، زندان هست.»گفتند:« نمي شود .بار ديگر قرعه مي کشيم.» از نظر آنها چند نفر نمي توانستند بروند: آيت الله انزابي ، آيت الله حاج سيد حسن الهي و آيت الله انگجي نمي توانستند بروند. سه نفر مي ماندند. من، سيد محمد ميلاني و آقاي سيد محمد الهي . کار سيد محمد ميلاني که اصلاً نبود. او نامه يا اعلاميه را طوري مي گرفت که اثر انگشتش روي آن نيفتد !آقا [آيت الله قاضي ] ناراحت مي شد و مي گفت: «چرا اين طوري مي کني ؟ببين آقاي يزداني چه کار مي کند .» در نهايت مي مانديم آقاي سيد محمد الهي و بنده . باز هم که قرعه کشيدند به جاي آنکه به نام سيد محمد الهي بيفتد ، باز هم به نام من افتاد. باز هم آنها گفتند : « نه نمي شود .» براي بار سوم هم قرعه به نام من افتاد . گفتم :« مختارم و تعهد داده ام که خروج نکنم يا بکنم ».
خلاصه نامه ها ر ا به من دادند . چهار تا نامه را برداشتم و شبانه حرکت کردم . قبل از آن ليست گرفتم و با برنامه راه افتادم و اوقات را تنظيم کردم که اگر مثلاً فلان ماشين اين ساعت حرکت کند ، فلان ساعت به اينجا مي رسد .اول کار اينجا را تمام کنيم و بعد اگر من از آن خط بروم ، فلان وقت به قم مي رسم . چه زماني آنجا بروم که زياد آفتابي نشوم و کسي نداند من آنجا هستم و آشنايي مرا نبيند. خلاصه شبانه همه اين کارها را انجام دادم . سه نفر از بزرگان امضا کردند و از قم به تهران برگشتم . پس از آنکه از آيت الله خوانساري امضا گرفتم به شيراز و اصفهان و از اصفهان به مشهد رفتم. در مشهد آيت الله ميلاني بسيار محبت و دعا کردند و دعاي سفر را خواندند. آيت الله ميلاني فوري به آبادان به آيت الله عبدالرسول قائمي سفارش کردند که يک امانتي مي آيد و تا رسيدن به مقصد امانت است . مواظب باشيد و اقدام کنيد . در اين مدت اصلاً خواب نداشتم . به آبادان رفتم در آنجا ايشان را پيدا کردم . پسر ايشان حاج شيخ حميد قائمي که او هم روحاني بود ، مرا به مدرسه اي که مربوط به آيت الله قائمي بود برد، چون گفتم نمي خواهم در منزل باشم که ماموران متوجه نشوند . در آن مدرسه اتاقي را آماده کردند که من آنجا بودم . بعد شخصي به نام حاج سيد محمد را که عرب بود پيدا کردند تا مرا به آن طرف ببرد . خلاصه هر جور بود خودم را به نجف رساندم و نامه ها را دادم.
اين اتفاقات در اواخر سال 43 و بعد از شهريور افتاد. قبل از اين که آيت الله قاضي را به ايران برگردانند، امام را به عراق شهر نجف آوردند . با اين کار دست ما باز شد . آقاي قاضي را به تبريز نياوردند و به بافق بردند. آنچه ايشان به عنوان سفرنامه بافق نوشته اند ، خيلي مهم است . مبارزه ادامه يافت و آيت الله قاضي هيچ وقت نرم نشدند. سردمداران رژيم جهد مي کردند از طريق علما آقا را ساکت کنند تا کمي کوتاه بيايند و نرم شوند. ايشان هر روز منبر نمي رفتند، بلکه در روزهاي به خصوصي مثلاً عيد فطر و قربان و روزهاي جمعه و يا اگر موضوعي انقلابي اسلامي پيش مي آمد، منبر مي رفتند و آن وقت آنچه را که بود مي گفتند . سخنراني هاشان حرف نداشت . طوري هم صحبت مي کردند که در عين حال که خيلي صريح بود ، رژيم نمي توانست گزک بگيرد ، چون قوانين را خوب بلد بودند. يک روز در منبر گفتند : «ساواک و مأمور شهرباني تو حق نداري يک نفر را که در دستش نوشته اي خلاف شاه مملکت دارد بگيري. تو بايد قانوناً آن شخصي را که امضا کرده است بگيري، نه اينکه زندان ها را از هزاران و صدها نفر پر کني تا بگويي دارم خدمات مي کنم و شاه را هم به وحشت بيندازي ».
حاج ميرزا علي اکبر صدقياني از متشخصين شهر بود؛ هم دولت و هم ملت براي ايشان احترام قائل بودند. يک روز در منزل ايشان جلسه اي تشکيل شد و افرادي دعوت شدند. علمايي که از آن طرف هم پول مي گرفتند، بودند! امضاي آنها را دارم که به عنوان افطاري و غيره پول گرفته بودند. يک وقتي که اسناد محرمانه دولت را مطالعه مي کردم ، آنها را ديدم و برداشتم . کاري ندارم که او احتياج داشته و آنها هم پول داده اند و او هم گرفته است ، ولي در جلساتي که من هم در آن شرکت مي کردم ، پيش من هم مي آمدند و تحت عنوان خيرخواهي مي گفتند :«مگر ما چه گفته ايم ؟ مگر آنها قانون اساسي را نمي گويند و نمي خواهند .» در جلسه اي آقاي قاضي اين حرف را زده بودند و استاندار گفته بود چنين چيزي نيست. آقا هم از جيبشان کتاب قانون اساسي را در آورده و گفته بودند: «اين ماده ، اين بند» همين قضيه نشان مي داد استاندار از قانون اساسي خبر ندارد ، اما قوانين را خوب مي دانستند. استاندار هم در جواب گفته بود که شايد بايد تجديد نظر شود و ما تجديد نظر کنيم . آقا هم گفته بودند:«مردم نمي گذارند تجديد نظر کنيد . اگر قانون اساسي با خون هزاران شهيد دوره مشروطيت نوشته شده است، در آن تجديد نظر نمي شود کرد . آن کسي را که اين قانون را امضا کرده، بگيريد تا جوابتان را بدهد . چرا مردم را اذيت مي کنيد ؟»
آقا در سفرنامه نوشتند :«وقتي مرا از اينجا به زندان قزل قلعه تهران بردند و در انفرادي زنداني کردند، يک روز مرا به دفتر خواستند .من هم به دفتر رفتم . با احترام گفتند: «آقا ! لباستان را بپوشيد که به جايي برويم.» من لباسم را پوشيدم و به دفتر رفتم . سرهنگ جلو افتاد و من هم همراهش راه افتادم . مرا سوار ماشيني کردند که شيشه هاي آن دودي بود و من تقريباً از داخل مي توانستم بيرون را ببينم ، ولي از بيرون داخل ديده نمي شد . تيمسار نصيري در ماشين بود. سلام و عليکي کرديم و ماشين راه افتاد . يکسره مرا پيش شاه بردند. اول نمي دانستم کجا مي رويم. ماشين جلوي پله هائي ايستاد و من از ماشين پياده شدم . فوراً مرا داخل بردند و گفتند: «اعليحضرت مي خواهند با شما صحبت کنند .» اينها را در سفر نامه بافق نوشته اند . البته هنوز کسي اين را نديده ، چون چاپ نشده است . من هم از طريق آقا زاده شان مطلع هستم .

چرا اين سفرنامه تا به حال چاپ نشده است ؟
 

چون چيزهايي راجع به برخي روحانيون نوشته است که به خيلي ها برمي خورد . وقتي آنها از دنيا رفتند ، بعداً چاپ مي شود . به هر حال آقا نوشته اند :«تيمسار نصيري تا آنجا همراهم بود . بعد از آن شخص ديگري مرا راهنمائي کرد. وقتي در را باز کردند، سالن بزرگي را ديدم . شاه از پشت ميزش بلند شد و تا وسط اتاق آمد به هم رسيديم. شاه گفت:«بفرماييد» روي يک صندلي نشستم و او هم روي صندلي ديگري نشست. خيلي با احترام و زبان خوش گفت :« ما مطيع علما هستيم ، ولي در بعضي موارد که اغتشاش و تشنج ايجاد مي شود،از جانب علما مي شود . مملکت ما اسلامي است و من شاه اسلام هستم، لذا بعضي مواقع تشنجاتي مي شود که حکومت ناچار است اقداماتي بکند.» (البته آنچه گفتم مضمون آن صحبت هاست ) نوشته است که من (آيت الله قاضي) هم گفتم :«بله، حضرت آقا! آن افرادي را که مسئوليت داده ايد ، صلاحيت ندارند. به شما دروغ مي گويند.» شاه به قانون اساسي استناد کرد که :«اگر حکومت يا علما کاري مي کنند بايد مطابق قانون اساسي باشد. ما که قانون داريم و آن قانون اساسي مملکت است .» آيت الله قاضي گفتند: «کسي که مسئوليت قبول کرده و به او مسئوليت داده شده است ، اصلاً به قانون اساسي وارد نيست. تشنجات از آنها ناشي مي شود . کسي که قانون اساسي را مطالعه نکرده ، چگونه مي تواند به آن عمل و طبق آن رفتار کند ؟» شاه پرسيد؟ «مثلاً چطور ؟» من هم همه آن قضيه را تعريف کردم که در فلان وضعيت و فلان جلسه فلان شده است و گفتم:«قضايا را براي اعليحضرت بزرگ مي کنند . دروغ مي گويند تا خودشان را محکم کنند و به رخ بکشند . وارد نيستند و اصلاً قانوني عمل نمي کنند و تشنج ايجاد مي کنند . قانون اساسي گفته مردم را نگيريد، بدبين نکنيد ، اذيت نکنيد. آن شخصي که مطلبي نوشته و زير آن امضا کرده است ، او را بگيريد و بگوييد چرا نوشته است .» شاه گفت:«درست است. در آن قانون بايد تجديد نظر شود.»
آيت الله قاضي نوشته بودند که من همه قضيه را گفتم و شاه براي آنکه استاندارش در آذربايجان شکسته نشود گفت:«درست است بايد در آنها تجديد نظر شود.» گفتم :«اعليحضرت صحيح نيست. صلاح نيست.» پرسيد:«چرا؟» گفتم :«اگر در اين قانون تجديد نظر شود .بعداً مي گويند فلان قانون هم بايد تجديد نظر شود . مثلا بگويند بايد جمهوري شود.» شاه چون جوابي نداشت ، اصلاً جواب نداد. در واقع آيت الله قاضي دست روي نقطه حساسي گذاشته بود؛ چون اگر در ماده اي از قانون اساسي اي که در زمان مشروطيت با چه زحماتي نوشته و چه خون هايي براي آن ريخته شده بود، دست برده شود. مي گفتند حالا که دست زديم ، جمهوري را هم اضافه کنيم و حکومت سلطنتي نباشد. شاه گفت:« صحيح مي فرماييد . درست نيست دست بزنيم. آنها بايد متوجه شوند. ما در اطاعت علما هستيم ان شاءالله ! امري نداريد.خوشوقت شدم شما را زيارت کردم ».
شاه آن شهامت و جسارت آقا را که ديد ، فهميد که قانون اساسي دست زدني نيست و اگر حرف ادامه مي يافت به کوچه پسکوچه ها مي کشيد. آيت الله قاضي مي گفتند:« شاه از وسط سالن و جايي که نشسته بوديم ، کمي مرا مشايعت کرد و من تقاضا کردم که مرخص شوم . در آنجا ايستاد و من از آنجا خارج شدم . ورود و خروج من تقريباً ده دقيقه طول کشيد». همان طور که ايشان را بردند، به قزل قلعه برگرداندند . بعد ايشان را آزاد کردند . البته نگذاشتند به تبريز بيايند تا به اين ترتيب ايشان را محدود کنند.
وقتي که آقاي طالقاني در قزل قلعه بودند ، آيت الله قاضي نامه اي نوشتند و به من گفتند:« مي تواني اين را به آقاي طالقاني برساني ؟» گفتم :« اگر شما دعا بفرمائيد ، ان شاء الله مي روم .» خوشبختانه روزهاي دادگاه ايشان بود . سرهنگ رحيمي نامي وکيل آنها بود . آقاي بازرگان و آقاي عزت الله سحابي و آقاي يدالله سحابي و آقاي بابايي و در مجموع شش نفر بودند . آن کسي که آمده بود مرا به تهران ببرد تا در دادگاه شرکت کنم، اسماً آزاد بود، ولي چند نفر را بپا گذاشته بود! وقتي به آنجا رسيديم ، دم در ، خودم را جلو انداختم و به اين بهانه که برادرم داخل است ، وارد شدم و جايي نشستم . سرهنگ نوري هم آنجا بود . قاضي و سايرين هم در جايگاهشان بودند . تعدادي از افراد خودشان هم با لباس شخصي حضور داشتند. تعدادي از اعضاي خانواده متهمين هم بودند. هفت هشت نفر هم ما بوديم . من کسي را نمي شناختم . دوستم مرحوم آقاي افغان زاده را بيرون نگه داشتند و نگذاشتند وارد شود. من هم نامه را در جايي نگه داشتم تا ببينم چطوري آن را به آقاي طالقاني برسانم . هر کاري کردند که آقاي طالقاني جواب سئوال هايشان را بدهند نتوانستند. ايشان گفتند:«شما طبق قانون اساسي نمي توانيد مرا محاکمه کنيد . بايد حد اقل دو نفر مجتهد اينجا باشند تا آنها از من سؤال کنند . آن وقت من جواب مي دهم . من اين دادگاه را بر اساس بند فلان و فلان ، قانوني نمي دانم .» هر چه تلاش کردند، ايشان جواب ندادند . بعد آقاي يد الله سحابي را محاکمه کردند که ايشان جواب داد و از خود دفاع کرد .پس از آن آقاي بازرگان را محاکمه کردند . ايشان هم جواب داد، ولي حرفي زد که شنيدني بود. گفت:« اين آخرين دادگاهي است که ما با شما با زبان سر صحبت مي کنيم . آيندگان با زبان ديگري با شما صحبت خواهند کرد .» خود حنيف نژاد هم از نهضت آزادي و با ما هم زندان بود .آن موقع ها خيلي سختگيري نمي کردند . جلسه که تمام شد، زماني که مي خواستند آقاي طالقاني را ببرند، جلو رفتم و گفتم :«مي خواهم با ايشان مصاحفه کنم .» همين طور که با دست راستم با ايشان مصافحه مي کردم ، با دست چپ نامه را در جيب به قول معروف علمايي ايشان گذاشتم . در آنجا نه خود ايشان متوجه شد و نه کس ديگري . خدا رحمت کند آقاي طالقاني را. بعداً که مي خواستند در زندان لباسشان را در بياورند ، متوجه نامه مي شوند. ايشان به آيت الله قاضي نوشته بودند :« اين پيک شما نامرئي بود و نامه شما در جيبم پيدا کردم . چه موقع آن را داده بودند ؟» آقاي قاضي هم گفته بودند :« اگر شما او را نديديد ، معلوم است که ساواک هم او را نديده است !» قبلاً هم اشاره کردم که آيت الله قاضي را حضرت امام مي شناختند. من چهار بار به صورت قاچاقي و مخفيانه در نجف خدمت حضرت امام مشرف شدم تا اطلاعات و اخبار را به ايشان برسانم . هر وقت به محضر ايشان مي رسيدم ، اول حال آيت الله قاضي را مي پرسيدند . اولين بار که از نجف به ترکيه تشريف بردند ، من از اينجا، بدون آنکه خانواده ام بدانند ، به بهانه اينکه دلم تنگ شده و مي خواهم به سفر بروم ، به نجف مي رفتم . چون نمي خواستم از اين و آن بپرسم ، مي گشتم و خدا خدا مي کردم يک نفر پيدا شود که بگويد آقا کجاست و در کجا منزل کرده است . يکدفعه آقا سيد مصطفي را ديدم . خدا رحمتشان کند . مرا که ديدند، چون خيلي با من انس داشتند، با هم روبوسي کرديم و از من پرسيدند: «کي آمدي ؟» گفتم: «يک بار آمدم و برگشتم . اين بار براي ديدار با حضرت امام است .» گفتند :«بيا برويم .» حال آقاي قاضي را پرسيد گفتم :«از ايشان نامه دارم .» با هم راه افتاديم . در کوچه اي منزل کوچکي بود که چند پله به بالا مي خورد ، رفتم داخل. ديدم امام تنها نشسته اند . خيلي محبت فرمودند. مي خواستند بلند شوند که ايشان را قسم دادم . نامه را دادم . حال آقاي قاضي و ساير علما را پرسيدند. گفتند :«حال آقايان علما چطور است ؟» جواب دادم :«آقاي انزابي پشت سر آقاي قاضي هستند .» امام نامه را خواندند و جواب نوشتند . گفتند:«چند روز هستيد؟» گفتم :«چند روزي هستم .» گفتند :«خيلي دلم مي خواهد اينجا بمانيد ، ولي نمي خواهم بدانند با اينجا ارتباط داريد .» وقتي خواستم بيرون بيايم گفتند:«از شياطين مواظب باش .» گفتم :« چشم.» وقتي بيرون آمدم ، از حاج آقا مصطفي پرسيدم :«حضرت امام چنين فرمايشي کردند . منظورشان چه بود؟» حاج آقا مصطفي گفت :« وقتي بيرون برويد . جلوي در تعدادي آخوند مي پلکند و از تو سؤالاتي مي کنند . مواظب باش. آقا اين را مي گويند . فوراً راه بيفت.» وقتي از کوچه بيرون آمدم و از پيچ کوچه گذشتم تا وارد کوچه اصلي شوم ، ديدم کسي ايستاده است و مي گويد :«به به! رفتي و آقا را ديدي . پس آقا در آن کوچه است .» و از اين حرف ها. گفتم: «بله. رفتم.» گفت:«پس خميني را اينجا آورده اند.» گفتم :«نه. دروغ است. نمي توانند ايشان را اينجا بياورند . ايشان در ترکيه است .رفتم ديدم کسي شبيه ايشان بود ، ولي خودش نبود.» گفت:« نه. خودش است . او را آورده اند.» ولي ديد که من خيلي از مرحله پرتم . آن افراد ساواکي بودند و در واقع از ايران براي شناسايي رفته بودند.
منبع:ماهنامه شاهد یاران، شماره 51

 

دیدگاهتان را ثبت کنید

آدرس ایمیل شما منتشر نخواهد شد