خانه » همه » مذهبی » شهید محمدی عراقی از نگاه برادر

شهید محمدی عراقی از نگاه برادر

شهید محمدی عراقی در قامت یک برادر در گفتگو با دکتر محمدصادق محمدی عراقی، برادر شهید

شهید محمدی عراقی از نگاه برادر

دکتر محمدصادق محمدی عراقی، برادر شهید و فرزند مرحوم آیت الله حاج آقا بزرگ، دامپزشک است و به سبب وصیت پدر بزرگوارش در شهر کنگاور سکونت دارد تا بتواند به وضعیت موقوفات آن مرحوم رسیدگی کند. ایشان ما را به

0036286 - شهید محمدی عراقی از نگاه برادر
0036286 - شهید محمدی عراقی از نگاه برادر

 

 

 شهید محمدی عراقی در قامت یک برادر در گفتگو با دکتر محمدصادق محمدی عراقی، برادر شهید

درآمد:

دکتر محمدصادق محمدی عراقی، برادر شهید و فرزند مرحوم آیت الله حاج آقا بزرگ، دامپزشک است و به سبب وصیت پدر بزرگوارش در شهر کنگاور سکونت دارد تا بتواند به وضعیت موقوفات آن مرحوم رسیدگی کند. ایشان ما را به گرمی پذیرفت و به پرسش های مان این گونه پاسخ داد:

آقای دکتر، در آغاز مصاحبه، برای ما از خانواده ی محترمتان بیشتر بگویید.

ما کلاً سه خواهر داشتیم و سه تا هم برادر بودیم. برادر بزرگ ما حاج آقا بهاء بودند که به شهادت رسیدند و همشیره ی بزرگمان، همسر حاج آقا میریونسی بودند که ایشان هم مرحوم شدند و در حال حاضر کلاً دو برادر و دو تا هم خواهر در قید حیاتیم.

که یک نفر ساکن تهران هستند و بقیه در کنگاور به سر می برند.

بله، اخوی آقا جمال الدین تهران هستند، دو تا همشیره و بنده هم در کنگاور ساکن هستیم.

شما متولد چه سالی هستید؟

1322 در کنگاور.

حاج آقا بهاء متولد 1307 در کنگاور هستند. خاندان شما از چه سالی در کنگاور مستقر شدند؟ درست است که اصالتاً اراکی هستید؟

بله و چون خاندان ما اراکی بودند، ظاهراً در زمان شیخ انصاری، یکسری از مردم کنگاور می روند خدمت معظمٌ له، که کنگاور یک وضعیتی دارد که هر شب قریب به ده هزار نفر در کنگاور اسکان دارند، چه آنهایی که برای زیارت عتبات در راه حرکت به کربلا هستند و چه آن هایی که دارند از سفر برمی گردند.

پس عشایر چه؟

عشایر با اینها حساب نمی شدند، این آمار فقط شامل کسانی بود که می رفتند زیارت، یا از زیارت برمی گشتند. اهالی این جا گفتند ما یک نفر را می خواهیم که در کنگاور صاحب نظر باشد و بتواند مسائل شرعی اینها را پاسخ بدهد. روی این اصل، آخوند ملا محمدباقر معروف به «شیخ کبیر» را که از شاگردان خود شیخ انصاری بوده، به کنگاور اعزام می کنند. ظاهراً مسأله همین بوده.

این ماجرا مربوط به چه دوره ای می شود؟

احتمالاً یکصد سال پیش. البته در ابتدا یک روحانی دیگری را می فرستند که باز هم مردم کنگاور می روند و می گویند که ما یک روحانی ای می خواهیم که مثلاً جذبه داشته، خوش تیپ و ظاهر و دارای دهانی گرم باشد و مردم بیشتر به او بگروند و به دنبالش بروند. شیخ انصاری نیز آقای ملامحمدباقر معروف به شیخ کبیر را اعزام می کنند که قبلاً در نجف از شاگردان خودشان بوده و بعداً به تهران آمده و ظاهراً در مدرسه ی عالی شهید مطهری فعلی که می شود سپهسالار قدیم، ریاضی درس می داده است. شیخ از ایشان می خواهند که به کنگاور بیاید و او هم در این شهر مستقر می شود. کنگاور آن زمان ملوک الطوایفی بوده، مثلاً فرض بفرمایید که آدم کله گنده ای به نام «ساری اصلان بزرگ» در کنگاور حکومت می کرده و بالاخره حاکمان، به پادشاهان قاجار یا قبل از آنها باج و خراج می داده اند. حکومت کنگاور با آخوند کبیر یا ملا محمدباقر نمی سازد و با هم درگیری پیدا می کنند، چون تعارض داشتند. در نهایت ایشان، وقتی حرکت می کنند که برگردند به اراک، توسط ایادی خوانینی که این جا بوده اند مسموم می شوند و در راه تویسرکان تا امامزاده باقر می روند. آن جا مریضی اش شدت پیدا می کند، برش می گردانند کنگاور و مرحوم می شود. مزار ایشان همین جاست، آن قبر بلندی که در مقبره ی اولی است متعلق به آخوند کبیر است. بعداً پسر ایشان که نامش حاج آقا محمد بوده و ظاهراً خیلی هم اهل تهجد بوده و مشهور بوده به این نام، بعد از فوت پدر و پایان مراسم سوگواری به اراک برمی گردد. بعد از مدتی مردم کنگاور می روند دنبال حاج آقا محمد و ایشان را بر می گردانند به کنگاور. الان قبر حاج آقا محمد به نام مجتهد اراکی در همین مقبره ای است که شهید حاج آقا بهاء مدفون است. حاج آقا بهاء کنار جدشان دفن هستند و مرحوم حاج آقا بزرگ هم در مقبره ی ملا محمدباقر شیخ کبیر است که او هم بالادست قبر جدش دفن است و حاج آقا بهاء هم بغل دست مرحوم حاج آقا محمد. در نهایت این ماجراها ادامه پیدا می کند تا این که ما هم بعد از این ها در کنگاور متولد می شویم.

درست است که نام اصلی پدر شما و شهید، یعنی مرحوم حاج آقا بزرگ محمدباقر بوده و ایشان در افواه به حاج آقا بزرگ معروف بودند؟

بله، پدر ما به دلیل هم نام بودن با حاج شیخ محمدباقر اراکی معروف به شیخ کبیر، به حاج آقا بزرگ معروف بوده، در واقع در قدیم رسم چنین بوده که وقتی کسی این چنین با اعقابش هم نام می شده، از همان کودکی او را آقا بزرگ خطاب می کرده اند و بعد که مشرف شده مکه، دیگر رسماً ملقب به حاج آقا بزرگ بوده.

بعداً ایشان این جا ازدواج کردند و حاج آقا بهاء الدین فرزند ارشدشان بوده و شما هم نسل اندر نسل همه روحانی بوده اید.

بله، البته من که روحانی نیستم، حاج آقا بهاء روحانی بودند، بعدش حاج آقا محمود پسر حاج آقا بهاء و الان هم پسر حاج آقا محمود روحانی است؛ به اسم علی رضا.

شما حاج آقا بهاء الدین را از چه زمانی به یاد می آورید؟

من در سنین کودکی بودم، احتمالاً ابتدای تولدم بوده، چون ایشان سال 1322 برای ادامه ی تحصیل به قم رفته اند.

گویا قبل از آن، تحصیل را پیش پدرتان شروع کرده بودند.

بله، قبلاً مقدماتی را نزد پدرشان خواندند، بعد هم به قم رفتند و آنجا ادامه دادند. قبلش که من نبودم، از وقتی هم که متولد شدم ایشان قم بودند و تابستان ها به کنگاور می آمدند، یا به طور دائم تابستان را در کنگاور بودند که این جا یکسری درس و بحث داشتند؛ با آقای حاج شیخ یدالله که الان دادگستری استان همدان است یا آقای امجد که از شاگردانش بودند.

حاج آقا بهاء خودشان در کنگاور تدریس می کردند؟

بله، تابستان ها که می آمدند اینجا، با این ها کلنجار می رفتند، تدریس و بحث می کردند.

و شما روحانی نشدید، درس دامپزشکی خواندید و دکترا گرفتید.

بله، رشته ما شد این و در تهران درس خواندیم. آقا جمال هم که دانشکده ی هنرهای زیبا رفتند و مهندس آرشیتکت هستند و در تهران کار می کنند.

پس سه برادر، به سه رشته ی مختلف رفتید. از مبارزات زمان ستمشاهی شهید حاج آقا بهاء بگویید.

ایشان در زمان شاه در ابتدا قم بودند، قم هم دریایی از روحانیت است و اگر فعالیتی داشته اند بین خود روحانیون نهفته بوده. از هم مباحثه ها و هم رزم های ایشان آقای شیخ محمد یزدی بودند و بعد آقای طاهری خرم آبادی، آیت الله مؤمن و آقای اصغر قاضی زاده که ایشان هم اراکی بودند.

سخنرانی شهید محلاتی که در اولین سالگرد در شهادت برادرتان ایراد شده و شما نسخه ای از آن را دارید نیز در نوع خودش جالب است. آیا اخوی با شهید محلاتی هم سابقه ی دوستی، درسی یا مبارزاتی داشتند؟

من نمی دانم، حاج آقا محمود در سپاه بودند و آیت الله محلاتی هم نماینده ی امام در سپاه بودند، اینها با هم آشنا بودند، بعداً سالگرد پدرشان این روحانی معزز را دعوت کردند که تشریف آوردند منبر.

از مبارزات شهید چه چیز دیگری یادتان است؟

من زیاد یادم نیست، ظاهراً می گویند در سال 1347 بوده که ایشان به کرمانشاه اعزام شده اند. اخوی در کرمانشاه جاذبه ی عجیب و غریبی داشت، در جذب جوان های کرمانشاه که اینها می آمدند مسجد آقا و بعد از نماز رحلی می گذاشتند و قرآنی پخش می کردند و خودشان چند آیه از قرآن را می خواندند. بعد هم جوان هایی که قرآن بلد بودند، چون می دانیم جوان هایی که الان قرآن بلد هستند مال نسل بعد از انقلابند، قبل از انقلاب مدل تدریس قرآن در دبیرستان ها دارای برنامه ی درستی نبود، مثلاً شاید تا ششم ابتدایی قرآن جزو درس ها بود ولی در دبیرستان اصلاً از قرآن خبری نبود. در مدارس اسلامی نیز اگر در قم چیزی بوده، ما خبر نداریم ولی ایشان نماز که در مسجدشان تمام می شد، قرآن توزیع می کردند و حاج آقا خودشان چند آیه از قرآن را می خواندند، بعد آن هایی که بلد بودند ادامه می دادند و آنهایی که بلد نبودند همان روخوانی را تکرار می کردند تا تمام می شد. بعد هم که تمام می شد، یک تشک کشتی می انداختند وسط مسجد و دو، سه تا مربی کشتی هم حاج آقا خودشان با دبیرستان های این طرف و آن طرف آشنا بودند- می آمدند در همان محوطه ی مسجد و جوان ها با هم کشتی می گرفتند؛ به این صورت جوان ها را جذب می کردند. از زمان قبل از انقلاب، ایشان جوانان را بدین طرق جذب کرده بود، به امید این که یک روز مبارزه شروع بشود و اینها علناً کار کنند. این جوانان مسلماً در توزیع اعلامیه های حضرت امام نقش داشتند، بعد هم کار ادامه پیدا کرد و فعالیت کردند و بالاخره پس از اوج گیری انقلاب هم که مبارزه هم علنی شد کمکش کردند. یادم است قبل از انقلاب، مخصوصاً در این سالهای آخر، اطلاعیه ها و اعلامیه های امام می آمد کرمانشاه. شهید آنها را تکثیر و سپس به وسیله ی همین بچه های مسجد در کرمانشاه توزیع می کردند. خود ساواک هم می دانست که چه فعالیت هایی در جریان است. بالاخره ایشان به این صورت با جوان ها و با خانواده های شان مراوده و رفت و آمد داشت، احوالشان را می پرسید، اگر یکی از آقایانی که جزو افراد مسجدش بودند یک شب برای نماز نمی آمد، غیبتش به دو شب که می کشید، حتماً با بچه ها می رفت و از او احوالپرسی می کرد. اگر پسر جوان داشت، از پسرش می پرسید پدرت چرا نمی آید مسجد؟ اگر هم نداشت، با بچه ها می رفتند احوالپرسی که علت نیامدنت به مسجد چیست، کسالت داری،…؟ به این صورت بچه ها را جمع کرده بود دور هم و سرگرمشان کرده بود. بچه ها هم از این که می رفتند نماز حاج آقا بهاء و مثلاً بعد از نماز به این صورت فعالیت هایی داشتند، لذت می بردند. عشقشان این بود که شب ها دور حاج آقا جمع بشوند و با هم برنامه هایی داشته باشند. آن هایی که ترسو و کم دل و جرأت بودند و اهل مبارزه نبودند، همان در حد مسجد اینها را می کشاند مسجد و نماز و این حرف ها. ولی آنهایی که اهل مبارزه بودند، در رابطه با تکثیر و توزیع اعلامیه های حضرت امام و حضور در مجالسی که بود و دور هم نشستن فعالیت می کردند. شهید محمدی عراقی با جوان های کرمانشاه هم مأنوس بودند، تقریباً شش ماه پیش یکی از همشهری های ما فوت کرده بود و من رفته بودم سر خاک ایشان. ما معمولاً در همان ابتدا که وارد قبرستان کنگاور می شویم، می رویم سر خاک حاج آقا بهاء یک فاتحه می خوانیم، آن روز دیدیم چند جوان آنجا تشریف دارند، یکی همین آقای مسعود الوندی بود، یکسری گله و شکایت داشت که مسجد مرحوم حاج آقا بهاء الان هم باید مثل قبل از انقلاب پایگاه پرشوری می شد، اما امام جماعتی که شب ها آنجا گذاشته اند نظر دیگری دارد. من نمی دانم این روحانی عزیز کیست و نمی خواهم پشت سر ایشان غیبت بکنم ولی اقلاً این مساجدی که پایگاه جوان ها بوده و افراد با ارزشی که اکثرشان هم شهید شدند در این مساجد تربیت پیدا کردند، باید الان هم فعالیت شان به همان صورت ادامه داشته باشد و بالاخره ملجأ و پناهگاه جوان هایی باشد که الان از اجتماع سرخورده هستند، به هر علتی طرد یا گوشه گیر شده اند. این افراد باید جمع شوند، با آنها صحبت بشود، خودشان راز دلشان را بگویند، مشکلاتشان را حل کنند. حالا یک روحانی همچون حاج آقا بهاء در میان مردم محله و شهر محبوبیتی داشته و هنوز هم- به ویژه- خانواده های آن محله به نیکی از او یاد می کنند، شهید هم که شده، بالاخره الان هم باید از او و فعالیت هایش در آن مسجد یادی بشود و به صورت نمادین هم که شده، عکسش را آنجا نصب کنند.

یعنی حتی عکسش هم آنجا نیست؟

اصلاً بعد از شهادت اخوی و در نبود ایشان اگر هم گاهی مجبور شوم در رابطه با کاری که پدرمان وصیت و به من محول کرده به کرمانشاه بروم، خیلی با ناراحتی و اکراه می روم. حتی کارهای مربوط به موقوفه ی ابوی را هم که می خواهم انجام بدهم، هر وقت با وزارت راه و ترابری، آموزش و پرورش، مسکن و شهرسازی یا اداره ی اوقاف این شهر کار دارم، بعد از شهادت اخوی با اکراه کرمانشاه می روم. نهایتاً این یک مسأله و خلاء عاطفی است که نباید این طوری باشد ولی من این گونه عادت کرده ام، حضور و تنفس در کرمانشاه برایم خیلی مشکل است، در صورتی که کنگاور بین کرمانشاه و همدان است و اگر از اداره ای در همدان مرا بخواهند، هر روز هم که بخواهم بروم همدان و بیایم هیچ مشکلی ندارم، ولی از رفتن به کرمانشاه واقعاً اکراه دارم…

آن طور که معاشران با شهید روایت می کنند، در هر گوشه از کرمانشاه که قدم می زنی، آثار فعالیت های شهید محسوس است.

قبل از انقلاب، ایشان واقعاً فعالیت داشتند. بعد از انقلاب هم از طرف امام به عنوان عضوی در دادگستری بودند- حالا نمی دانم دادستان انقلاب بودند یا چه کاره بودند- ولی آن موقع هم یکسری افراد مغرض علیه افراد دیگر گزارش می دادند که فلانی دارد اسلحه جمع می کند و می خواهد با دولت جدید بجنگد و … اخوی با امثال اینها درست و حسابی برخورد می کردند، یعنی اگر «اشداء علی الکفار» بودند، «رحماء بینهم» هم بودند و با مردم طوری با محبت رفتار می کردند، که طی همان دوران کوتاهی هم که مقامی مسئول بودند، مردم دوستشان داشتند و از ایشان راضی بودند. بعد از آن هم دو سال و اندی بیشتر طول نکشید که به شهادت رسیدند. از اوایل روزهای انقلاب نیز اعلامیه هایی را همراه با شهید حاج آقا عطاء و دیگر علمای شهر برای حضور مردم در راهپیمایی ها صادر می کردند. یعنی هرگاه چنین اعلامیه هایی می دادند، همه با هم امضا و نهایتاً در راهپیمایی ها شرکت می کردند. هم مردم را تشویق و ترغیب می کردند و هم با یکدیگر همراه بودند. بعد از پیروزی انقلاب هم این علما با هم بودند. یک روز آیت الله اشرفی اصفهانی تشریف آورده بودند کنگاور که اخوی هم آنجا بودند. ظاهراً آقای اشرفی منزل ما ماندند و بعد از شام تشریف بردند. یادم است اول وقت مغرب و عشاء، گویا حاج آقا بزرگ رفته بود مسجد و حاج آقا بهاء با حاج آقای اشرفی در منزل بودند. حاج آقا بهاء به ایشان می گفت نماز را شما به جماعت بخوانید. منظور این که هر وقت دو تا روحانی بودند که یکی شان حاج آقا بهاء بود، حتماً طرف را می انداخت جلو و خودش پشت سر او نماز می خواند، یا آن که خودش جلو می افتاد و آن آقا پشت سر ایشان نماز می خواند. هیچ حرف و سخنی بینشان نبود، کاملاً یک رنگ بودند و اگر هم دو نفر بودند، یکی پیش نماز می شد و آن دیگری پس نماز. حتماً اصرار داشتند که نمازهای شان را به جماعت و حتی الامکان در مسجد بخوانند. حتی قبل از انقلاب، بچه های کوچک را تشویق می کردند و برای شان بستنی می خریدند که به مسجد بیایند. مثلاً می گفتند هر وقت آمدی مسجد، دو قران به تو می دهم، با آن برو یک بستنی بخور. در بچه های بزرگتر هم آن حس رقابت را ایجاد می کرد، گاهی مسابقه کشتی بین آنها می گذاشت. بعداً هم عشق مبارزات سیاسی و انقلابی را در این عزیزان شعله ور کرد. مثلاً این گونه بود که اخوی یک اطلاعیه یا اعلامیه ی حضرت امام را به اینها می دادند که: «آقا! اعلامیه را بخوان ولی مواظب باش کسی آن را نبیند.» و با این اعلامیه دادن، در واقع هم شخصیتی برای طرف قائل شده بودند و هم آتشی را درونش شعله ور کرده بودند. آن نوجوان یا جوان می رفت یک گوشه ای، اعلامیه را می خواند، بعد هم آن را به دوست صمیمی خود که مورد اطمینانش بود می داد. با این وضعیت، همه ی بچه ها یک شخصیتی را در خودشان احساس می کردند و این شخصیت ها جمع شد و طوری قرص و مستحکم شد، که اکثر جوان هایی که بعدها به جبهه ها رفتند، افراد مسنی نبودند و همین جوان هایی بودند که تازه بالغ شده بودند، بعضی ها هم قبل از بلوغ به جبهه رفتند و شهید شدند، ولی بالاخره بیشترشان از همین هایی بودند که تربیت شده ی دست روحانیون بودند و رفتند و شهید شدند و بالاخره مملکت را به این صورت نگه داشتند.

آیا شخصیت حاج آقا بهاء از سال های قبل از انقلاب که یک روحانی ساده و مدرس حوزه بود و بعد از انقلاب که مقاماتی را کسب کرد و حاکم شرع شد و در آستانه ی قرار گرفتن در سمت نمایندگی مجلس به شهادت رسید، چه تفاوتی کرد؟ آیا هیچ وقت به ایشان که جزو علمای طراز اول منطقه بود غروری هم دست داد؟

اخوی هیچ وقت غروری نداشت، وقتی هم که به کنگاور می آمد، با همه به شکل درست و حسابی و بسیار با محبت رفتار می کرد. یادم است هر وقت که من خدمت حاج آقا بهاء می رفتم تا در مسجد پشت سرشان نماز بخوانم یا اگر با همدیگر می رفتیم، می دیدم که ایشان هر بار حرکت می کند که برود مسجد، عده ی قابل توجهی از مردم کوچه و خیابان دنبالش می افتند و همراه با ایشان به مسجد می رفتند. حاج آقا بهاء با همه شوخی و خوش و بش می کرد، به همه محبت می کرد، خیلی گرم بود، چه قبل از انقلاب و چه بعد از انقلاب خیلی با مردم، به قول ما کنگاوری ها «ندار» بود، احترام همه را داشت و همه هم احترامش را داشتند. خداوند اصلاً هیچ غروری در ذات ایشان خلق نکرده بود که مثلاً مغرور باشد، قیافه بگیرد، یا خودش را بگیرد. با همه راحت بود.

رابطه ی اخوی با پدر بزرگوارتان چگونه بود؟

این دو عاشق هم بودند. من معمولاً ساکن کنگاور بودم، حتی زمانی که مسئولیت دامپزشکی اسدآباد همدان را عهده دار بودم و محل کارم نیز آنجا بود، شب ها اکثراً به کنگاور می آمدم. در تمام این دوران، هر از گاهی می دیدم که حاج آقا بزرگ برای سرکشی و دیدار با اخوی شهیدمان چند روزی می روند کرمانشاه. البته همه ی ما اخوی مان را نیز خیلی دوست داشتیم ولی علاقه مان به حاج آقا بزرگ جدای از علاقه ی دیگر فرزندانشان بود. کلاً رابطه ی من با هر دو بزرگوار خیلی تنگاتنگ و قشنگ بود. همین طور حاج آقا بهاء را نیز همه ی بچه ها دوستش داشتند. از طرفی درست است که حاج آقا بزرگ پدر ما بود و باید دوستش می داشتیم، ولی علاقه ی ما یک جور دیگری بود، مثلاً ما می دیدیم که فرضاً همسایه های مان بابا دارند، پسرخاله و پسر عمه مان هم بابا دارند، ولی یک محبت دیگری بین ما بود. یک رابطه ی پدر- پسری عاشقانه بین من و حاج آقا بزرگ بود. شبی که آن حادثه ترور رخ داد، یادم است که من در هوای گرم مردادماه در پشه بندی روی بام منزلمان در کنگاور، داشتم استراحت می کردم و بی خبر توی عوالم خودم بودم. به یکباره حالتی شبیه گرفتگی نفسم به من دست داد که می خواستم خفه شوم و به سرعت از پشه بند زدم بیرون. بعد که با آن حالت آمدم بیرون، به من زنگ زدند از کنگاور و گفتند اخوی ات تیر خورده، چون این ها هر دو داخل یک ماشین بودند، هم اخوی تیر خورده و هم مرحوم حاج آقا تیر خورده بودند. خلاصه، یک حالت روانی به من دست داده بود؛ قبل از این که آن خبر را بشنوم، ناخودآگاه یک گرفتگی ای در روحیه و حتی نفسم پیدا کرده بودم که از پشه بند آمده بودم بیرون. بعدش زنگ زدند، رفتم گوشی را برداشتم، گفتند حاج آقا بهاء تیر خورده می خواهیم برویم کرمانشاه. گفتم چطور شده؟ گفتند تیر را به پایش زده اند، ناراحت نباش، موضوع مهمی نیست. گفتم حاج آقا کجا بوده؟- یعنی پدرم- گفتند پدرت در ماشین نبوده، آنها فقط به حاج آقا بهاء و پاسدارش علیرضا یوسف پور تیراندازی کرده اند که ظاهراً به پای حاج آقا بهاء خورده و در بیمارستان است. ما می خواهیم برویم کرمانشاه تو هم بیا. ما که رفتیم کرمانشاه و به سرعت رسیدیم بیمارستان، گفتم حاج آقا بهاء کجاست؟ یک آقایی به من گفت حاج آقا بهاء جای دیگری است ولی حاج آقا بزرگ این جاست. در بیمارستان آیت الله طالقانی (رحمه الله) کرمانشاه من رفتم داخل اتاقی که حاج آقا بزرگ بستری بود، دیدم که به شکم ایشان تیر خورده و خوابیده روی تخت. به هوش بود گفت اخوی ات کجاست؟ گفتم من نمی دانم، می گویند آن طرف است ولی چون شما این جا بودید، من ابتدا آمدم خدمت شما که ببینم موضوع چیست. بعدش از اتاق بیرون آمدم، گفتند حاج آقا بهاء را برده اند سردخانه، ایشان شهید شده است. ما خیلی ناراحت بودیم، آمدیم داخل اتاق حاج آقا بزرگ، حاج آقا گفت حاج آقا بهاء چطور است؟ گفتم که می گویند حاج آقا بهاء، قسمت آن طرف، در اتاق عمل است. گفت چرا نرفتی پیش برادرت؟ گفتم می گویند هیچ کس را به اتاق عمل راه نمی دهند. ما هم آمدیم خدمت شما. همان موقع، یعنی قبل از این که جنازه ی حاج آقا بهاء را از کرمانشاه بیاوریم کنگاور، حاج آقا بزرگ را به تهران انتقال دادند و در بیمارستان مرحوم مصطفی خمینی (رحمه الله) عمل کردند. در آن جا بر طبق ملاحظات معمول، می گفتیم حاج آقا بهاء حالش خوب است، کرمانشاه است… ولی با وجود این، همان شب اول در کرمانشاه که من رفتم داخل اتاق و به ابوی گفتم داداش حالش خوب است و دارند عملش می کنند، دیدم آن شعر مخصوص شب یازدهم عاشورای حضرت زینب (سلام الله علیها) را دارد می خواند که: «گلی گم کرده ام می جویم او را….» وقتی دیدم که دارد آن شعر را می خواند، فهمیدم که ایشان همان موقع ترور که در ماشین بوده، آن طوری که حاج آقا بهاء تیر خورده، فهمیده که پسرش شهید شده اما….
ادامه اش هم این بود که ما پهلوی حاج آقا بودیم، فردا پیکر پاک حاج آقا بهاء را آوردند کنگاور، قبلش در کرمانشاه شسته بودند، وقتی آوردند کنگاور مجدد شستند، یک روز هم معطل کردند. من خودم خبر نداشتم ولی بعداً گفتند حاج آقا بهاء وصیت کرده بوده که جنازه اش را به قم ببرند. آن موقع چون حاج آقا بزرگ را برای درمان از کرمانشاه به تهران منتقل کرده بودند، طبعاً ایشان که وصی شرعی و قانونی پسرش بود حضور نداشت، آنها نیز هر چه در منزل مرحوم حاج آقا بهاء گشتند، وصیت نامه شهید را پیدا نکردند. نهایتاً آمدند اینجا دفنش کردند. بعدها ما متوجه شدیم که شهید وصیت نامه داشته و وصیت کرده بوده که جنازه ی مرا ببرید قم.

سی سال، یعنی بیش از ربع قرن، از شهادت اخوی تان می گذرد. پدرتان هم سال 1365 به رحمت خدا رفتند. پنج سال داغ فراق فرزند را تحمل کردند و با آن مقام معنوی و روحانی به لقاء الله پیوستند. در این سی سال چگونه شما با نبودن آن شهید عزیز کنار آمدید و این شخصیت چطوری در ذهن شما شکل گرفته است؟

بالاخره ما مجبوریم، قضا و قدر الهی را که نمی شود نپذیرفت. آن هم تقدیری که حکمش شهادت برادرمان بوده. البته ما معتقدیم که حاج آقا بهاء با آن شخصیت، فقط لیاقتشان این بود که شهید شوند و عاقبت هم به مراد دل خودشان رسیدند. یعنی همان روزها که اخوی می گفت من تهدید به شهادت شده ام، منافقین وارد انتخابات شده بودند. آنها هم کاندیدا داشتند و رسماً در انتخابات شرکت کرده بودند.

در انتخابات میان دوره ای مجلس اول؟

نه، همان انتخابات مجلس اول، و نه میان دوره ای. راستی همین جا خوب است یک موضوع روشن شود که انتخاباتی که قرار بود حاج آقا در آن شرکت کند، اگرچه در سال 1360 برگزار شد، ولی در واقع همان مرحله ی دوم انتخابات سال قبل مجلس اول در کرمانشاه بود، که به علت نگذاشتن آراء کاندیداهای لازم از میزان 50 درصد به علاوه ی یک، داشت در مرحله ی دو برگزار می شد و نباید با انتخابات میان دوره ای اشتباه گرفته شود. حاج آقا بهاء هم رفت مرحله ی دوم ولی با شهادتش در واقع به آن مرحله نرسید.

البته آن موقع بیش از یک سال از عمر مجلس اول گذشته بود.

خلاصه حاج آقا بهاء کاندیدا بود، آنها هم کاندیدا داشتند، نهایتاً هم رأی نیاوردند. یکسری تبلیغات هم جاری بود، بالاخره حاج آقا بهاء که در رابطه با معرفی منافقین و اعتقادات و مسائلشان آرام نمی نشست. آنها هم آیات قرآن می خواندند، این آیات را تفسیر می کردند و بعد هم آیات قرآن را توجیه می کردند و هم خودشان را. نهایتاً هم منافقین می دانستند که دشمنشان کیست و حاج آقا بهاء به دست همین منافقین به شهادت رسید. بعداً گفتند: «افرادی از بین منافقین که برای ترور اخوی شهید ما به این جا آمده بودند در واقع از نقاط دیگر کشور به این جا آمده بودند، آنها را پیدا کردیم و به عنوان مفسد فی الارض کشتیم و اعدام کردیم و ….» ولی ما نه رفتیم این افراد را ببینیم و نه خاطرمان جمع شد، یعنی پیگیری- آن طور که باید و شاید- نشد. یکسری مسائل و شایعات هم جاری بود، مبنی بر این که چه کسانی در ترور دست داشتند، که ما دیگر دنبال نکردیم. ان شاء الله روز قیامت همه چیز مشخص می شود.

آقای دکتر، مزار شهید را که به اتفاق حضرت عالی رفتیم و دیدیم، یک حالت خانوادگی داشت، رواق قشنگی داشت و خیلی هم منظم و مرتب بود. البته دو تا رواق آن جا دیدم که شهید به همراه چند تن از اجداد عالم و بزرگوارتان در آن دو مدفون هستند. راستی آیا این مجموعه خانوادگی و فقط متعلق به خودتان است؟

بله، این دو قسمت مال خودمان است، ضمن این که در قسمت میانی هم یکسری کارهای تکمیلی و مرمت لازم بود که انجام شد. البته ابتدای امر آن وسطی طاق نداشت، یعنی مسقف نبود، کم کم به این شکل که می بینید درآمد که در یکی پدر و مادرم مدفون هستند، به علاوه دو خاله مرحومه ای که داشتم و زیر پای مادرم دفن هستند و آن طرف تر نیز پدر مادرمان مدفون است؛ همان آقایی که موقوفات زیادی دارد؛ به نام حاج قنبرعلی خان افشار؛ پدر همسر حاج آقا بزرگ. بعد مزار شیخ ملا محمدباقر اراکی کرهرودی معروف به شیخ کبیر هست و قبرش همان قبر بلندی است که آن جاست. پدربزرگ حاج آقا بزرگ و بعد مادر حاج آقا بزرگ به نام سیده حیات خانم نیز همان جا هستند و بعد هم پدر حاج آقای میریونسی و نیز پسر حاج آقا میریونسی به نام شهید سیدحسن میریونسی و در ادامه جد همین شهید سیدحسن که می شود پدر حاج آقا عباس میریونسی، یعنی آسید ابوالفضل میریونسی، آن جا آرمیده اند. این تعداد قبرشان در همان به قول شما رواق و به قول ما مقبره ی اولی است. در قسمت وسطی که قبلاً سقف نداشته و الان مسقف شده، یکسری افراد معمولی هستند که اینها جزو خانواده ی ما نیستند.

پس تقریباً یک حالت خانوادگی پیدا کرده، از زمانی هم که این دو شهید- حاج آقا بهاء و فرزند آقای میریونسی- این جا آرمیده اند، یک قداستی پیدا کرده، البته چند تا شهید دیگر هم آنجا هستند.

این ها را زمان قدیم درست کرده اند، یادم است قدیم که درستش کرده بودند، طاق های بسیار زیبایی داشت ولی بعداً آنها را خراب کردند تا آن که بعد از فوت حاج آقا بزرگ، عمویمان مرحوم حاج آقا مجتبی اینها را ساخت. البته این کار با طراحی و مهندسی اخوی، آقا جمال الدین، صورت گرفت و هزینه اش را حاج آقا مجتبی (رحمه الله) پرداخت.
منبع مقاله :
ماهنامه ی فرهنگی تاریخی شاهد یاران، دوره ی جدید، شماره ی 69، مردادماه 1390

 

 

دیدگاهتان را ثبت کنید

آدرس ایمیل شما منتشر نخواهد شد