گفتگو با حجت الاسلام و المسلمین سید موسی موسوی
شهید محمدی عراقی و شرایط دینی و علمی غرب کشور (1)
گفتگو با حجت الاسلام و المسلمین سید موسی موسوی
درآمد
«شهید محمدی عراقی برخلاف خیلی از روحانیونی که می آمدند و در شهرهای عادی می ماندند که فقط یکسری تحصیلات معمولی داشتند و شاید در حد یک روحانی بودند که باید می رفتند و در روستا یا در یک شهر کوچکی ساکن می شدند، عالم فاضل و فرهیخته ای بود؛ در حدی که اگر ایشان قم هم می ماند، قدرت تدریس خوبی داشت؛ چون از نظر تحصیلات حوزوی در سطح بالایی قرار داشت». حجت الاسلام سید موسی موسوی که از سال گذشته قائم مقامی مجمع جهانی تقریب مذاهب اسلامی را برعهده گرفته، تقریباً به مدت سه دهه نماینده حضرت امام و مقام معظم رهبری در منطقه ی کردستان بوده، به علاوه این که ایشان از سال ها قبل از انقلاب در کرمانشاه به فعالیت های علمی، تبلیغی و مبارزاتی مشغول بوده اند. بهتر دیدیم که با جناب آقای موسوی، شرایط دینی و علمی غرب کشور و وضعیت حوزه های آن سامان را با محوریت موضوع شهید بهاء الدین محمدی عراقی و شرح تلاش های این شهید عزیز به بحث و بررسی بگذاریم:
از ابتدای شکل گیری ا ین یادنامه و اصلاً قبل از آن و در زمان تهیه ی شاهد یاران ویژه ی چهارمین شهید محراب اشرفی اصفهانی (که زندگی و مبارزات شهید محمدی عراقی با ایشان مشترکات بسیاری دارد) خیلی به دنبال آن بودیم تا خدمت بزرگواری -به ویژه از میان سلسله ی جلیله علماء -برسیم که به خوبی بتواند فضای فکری، مبارزاتی و اساساً حوزوی کرمانشاه و منطقه ی غرب کشور را در دو سه دهه منتهی به پیروزی انقلاب برای ما تشریح کند. شما اصالتاً اهل کجا هستید؟
اصفهان.
دقیقاً از چه زمانی گذرتان به منطقه ی غرب افتاد؟
بنده ابتدا تحصیلات علوم دینی را در محل تولدم اصفهان، شروع کردم و چند سالی در اصفهان بودم. آن زمان شرایطی بود که به لحاظ حضور امام خمینی- قدس سره- در قم و شروع نهضت، شهر قم برای دیگر حوزه های مختلف کشور یک جاذبه ی بالایی داشت، با این که اصفهان از نظر علمی حوزه ی نسبتاً قوی ای بود و از نظر دروس و شخصیت هایی که در آنجا تدریس داشتند حتی از امروز هم قوی تر بود، بنده عمدتاً با جاذبه ی امام علاقه ی شدیدی برای آمدن به قم پیدا کردم. به اصطلاح حوزوی ها، دوره ی مقدمات را تمام کرده بودم و دوره ی سطح را مشغول بودم که با کسب اجازه از پدرم آقای سیدحسین موسوی، که خودشان از مدرسین اصفهان و از شاگردان و اصحاب خاص و موردنظر آیت الله مرحوم ارباب بودند، به قم آمدم. خوشبختانه هم به لحاظ شرایط خاص استعدادی خودم و هم شرایطی که آن روزها حوزه داشت، به قول امروزی ها در یک پروسه و برنامه تقریباً سریع تر از حد معمولی درس حوزه را طی کردم و حدوداً شش، هفت سالی بود که در درس خارج آن زمان شخصیت های بزرگی از مراجع و مدرسین که عمدتاً در قم بودند، مثل مرحوم آیت الله داماد، مرحوم شیخ مرتضی حائری، مرحوم آیت الله اراکی، در درس های این ها شرکت داشتم. این ها گذشت تا آن که شرایطی برای کرمانشاه در آن زمان پیش آمد. عنایت دارید که این بیداری امروز را که به حمدالله دارد در جهان اسلام، بلکه کل جهان بشریت فراگیر می شود، حضرت امام با پایه و اساسی که در کشور برای آن نهادند، از حوزه های علوم دینی آن را شروع کردند. امام- قدس سره- ابتدا حوزه های علوم دینی را سیاسی کردند، بیدارشان کردند، سپس به برکت حوزه ها جامعه بیدار شد و سرانجام، آن انقلاب و نهضت الهی شکل گرفت. با عنایتی که حضرت امام به حوزه ها داشتند، کرمانشاه در آن شرایط، یک حوزه ی علمیه به اصطلاح غریب و تنهایی داشت، در خود شهر کرمانشاه که مرکز استان بود و شرایط، شرایطی شده بود که این حوزه خیلی در اختیار فکر حضرت امام نبود. بزرگواری مسئول آن حوزه بود که ولو جایگاه اجتماعی خوبی در کرمانشاه داشت اما عالمی بود که خیلی با امام هم نوا نشده بود و تنها حوزه ی آنجا که معروف بود به «حوزه ی مرحوم آیت الله بروجردی» و با عنایت مرحوم آیت الله العظمی بروجردی ساخته شده بود، تولیتش در اختیار همین آقای جلیلی بود، ایشان هم عنایت داشت که فضای حوزه را از فضای فکری امام و از مشی سیاسی دور نگه بدارد.
شاید مثلاً یک طوری دنباله رو حضرت آیت الله العظمی بروجردی بود.
نه، ایشان آن زمان بیشتر با مرحوم آیت الله خوئی بود و زمان نیز زمان بعد از ارتحال حضرت آیت الله بروجردی بود و …
از شروع دهه ی چهل مقداری گذشته بود.
بله. خلاصه، چند نفر از شخصیت هایی که آنها هم با عنایت به توسعه فکر امام و این که بتوانند رسالت خودشان را در راستای نهضت پیدا کنند، با این انگیزه آمده بودند کرمانشاه و مانده بودند، مثلاً مرحوم حاج آقا مجتبی حاج آخوند، ولو این که پدر ایشان هم قبلاً کرمانشاه بوده، ولی خودشان شرایط خوبی در حوزه ی علمیه ی قم از نظر علمی داشتند، به جز آقای آخوند، حضرت آیت الله زرندی، همچنین عالم دیگری به نام شیخ محمدصادق کریمیان، خلاصه سه- چهار نفر بودند که اینها از دایره ی افرادی که تحت نفوذ آیت الله جلیلی بودند، بیرون قرار داشتند و به عنوان اصحاب امام مطرح بودند که در رأس آنها هم مرحوم آیت الله شهید اشرفی اصفهانی بود. واقعاً به لحاظ جایگاهی که مرحوم آیت الله شهید اشرفی داشتند پیر و بزرگ و پناه این دوستان بودند. این موضوع که ایشان به امام عنایت داشت و جامعه را به تقلید از امام دعوت می کرد، همین یک رکن بود برای ترویج فکر امام و تقلید از امام، منتها در برابر آن حوزه ی علمیه در اختیار آقای جلیلی، حوزه ی فعالی در این طرف وجود نداشت. دوستان به فکر افتاده بودند که حوزه ی علمیه ای نظیر مدرسه ی حقانی یا مدارسی که در قم تأسیس شده بود و به روز بود، حوزه ای به اصطلاح به روز، تأسیس کنند که جوابگوی جوان ها و نیاز روز جامعه باشد. آن زمان بنده هم در خمین و هم در قم، برنامه هایی در سطح تحصیل و هم تدریس هم زمان در حوزه داشتم، از مدرسین مدرسه حقانی هم بودم و کلاً با مجموعه برنامه ها آشنایی داشتم.
در همان سنین جوانی؟
بله، بیست و دو، سه ساله بودم. حتی از قبل از بیست سالگی، به لحاظ استعدادی که داشتم چنین بود. کمتر کسی بود که در آن سن به خارج برسد و بعد بتواند دروسی مثل کفایه را که سطح دوم است در حوزه تدریس کند. من کفایه را در حوزه تدریس می کردم و در مدرسه ی حقانی دروس پایین تر را.
و قضیه ی رفتن تان به کرمانشاه؟
بدواً مثل سایر دوستانی که ایام تعطیلی حوزه به عنوان تبلیغ به یک منطقه می روند، چون با همین بزرگواری که الان امام جمعه و نماینده ی مقام معظم رهبری در کرمانشاه هستند، آیت الله علما، دوست بودیم، ایشان اصرار کردند که شما دهه ی صفر که تعطیل است بیا با هم برویم کرمانشاه. پس ابتدای رفتن ما کرمانشاه به بهانه ی تبلیغ بود، آن جا جناب آیت الله زرندی و مرحوم حاج آقا آخوند هم یک شناخت قبلی از من داشتند، آن مدتی که اقامت داشتم هم مزید بر علت شد، دیگر اصرار بر ماندن مقطعی بنده داشتند، ابتدا به این عنوان که همه ی دوستان در آن جا کمک کنند تا حوزه علمیه ای را که می خواستند راه بیندازند؛ در همان مسجد حاج شهباز خان که آیت الله حاج آخوند نماز می خواند؛ حجره ای هم داشت.
الان اسمش چیست؟
همان مسجد حاج شهبازخان.
این ها که می فرمایید مال چه سالی است؟
سال 1349، 1350.
شما متولد چه سالی هستید؟
1327. آقایان اصرار کردند که من آنجا بمانم اما باز هم به طور جدی بنای بازگشت به قم داشتم. ابتدائاً هم من به عنوان این که یک مدت کوتاهی بمانم که کمک کنم و آن جا را راه بیندازم، رفته بودم. منتها واقعیت امر این است که در درازمدت به نکات دیگری هم در آنجا توجه پیدا کردم که به رغم ظرفیت بسیار بالایی که در منطقه ی کرمانشاه و استان کرمانشاه، برای معنویت، دین و دیانت، از سوی مردم پاکدل و صاف، میهمان نواز و صمیمی و بی غل و غش، آن جا وجود داشت و همه ی اینها خصوصیات بسیار خوبی است که برای تبلیغ و گسترش دین ظرفیت های بسیار مناسبی را ایجاد می کند، منتها از نظر وجود افراد روحانی و روحانیون و عناصر فکری فعال، مقداری آنجا ضعیف بود. هم مارکسیست ها آنجا فرصت خوبی پیدا کرده بودند برای رشد و نمو، هم جریانات مذهبی تقریباً منحرف مثل انجمن ضد بهائیت یا همان انجمن حجتیه. یعنی عمده فضای تبلیغی به روز آن جا را یا چپی ها در دست گرفته بودند، یا مارکسیست ها، یا انجمنی ها. آن موقع به انجمن حجتیه می گفتند: انجمن ضد بهائیت. با توجه به نیاز حوزه آنجا و نیز بحث جوان ها، من کم کم متوجه شدم که مردم عزیز آنجا واقعاً به یکسری برنامه های نو و جدید بسیار نیازمندند و روحانیت موجود، در این زمینه ها خیلی حضور جدی و فعالی ندارند. این وضع مقداری ادامه پیدا کرد. یکی، دو سالی گذشت، همین طور ماه به ماه و چند ماه بنده آنجا ماندم. یک موقعی هم خیلی ناراحت شدم، خیلی از روحانیون قم هم مخالف بودند که من با شرایط تحصیلی ای که داشتم در کرمانشاه بمانم، مثلاً خود مرحوم آیت الله شیخ مرتضی حائری خیلی متأثر بودند. هر وقت من به قم می آمدم آنها توبیخم می کردند، خب از محضرشان استفاده کرده بودم، از استعداد و شرایط تحصیلی بنده خبر داشتند و اعتقادشان این بود که حوزه بیشتر به تیپ هایی مثل ماها نیاز دارد تا مثلاً این که برویم در استان ها و مناطق. من در برزخی بودم و حیران هم بودم. آن موقع که آمدم قم هم تصمیم جدی گرفته بودم بمانم که برایم جالب بود، ما جمعی که مرید امام بودیم، سنمان این را ایجاب نکرده بود که حضور مستقیم امام را در بطن حوزه درک کنیم، وقتی به درس خارج رسیدیم، امام دیگر به ترکیه تبعید شدند. طبعاً شناختی که امام از نزدیک از شهیدان اشرفی اصفهانی و محمدی عراقی یا بزرگان دیگر داشتند که شاگردانش بودند، از تیپ ماها این شناخت را نداشتند. حتی اصلاً فکر نمی کردم امام بنده را بشناسند. یک روز قم بودم یکی از بزرگان تماس گرفتند و گفتند که آیت الله پسندیده با شما کار دارند- برادر بزرگوار امام که کارهای امام را قم پیگیری می کردند- رفتم خدمتشان، گفتند که امام در نجف مطلع شده اند که شما کرمانشاه را رها کرده اید، و فرموده اند ایشان سریعاً برگردد به کرمانشاه. برای من خیلی جالب بود که امام این گونه مسلط به مناطق و افراد باشند که چه کسی، کجا، چه نقشی دارد، حضورش در کجاست.
شما را ندیده بودند؟
دیدن که چرا، مثلاً من در سخنرانی ها و گاهی درس های امام حضور می یافتم، ولی شناخت نزدیکی با حضرت امام نداشتیم.
مقدمه ای که فرمودید خیلی جالب بود، هم شرایط منطقه را ترسیم فرمودید و هم این که شرایط آن دو دهه ای را که با شهید حاج آقا بهاء الدین فاصله سنی داشتید. این ها به خوبی توضیح می دهد که آن بزرگواران به غیر از ضرورت هایی که خودشان احساس می کردند، ضرورت های دیگر یا مهمتر را نیز در نظر می گرفتند. چون ماندن در جایی که از مرکزیت دور باشد، همیشه آدم را حداقل از مواهب ظاهری محروم می کند. ایشان در زمان تبعید حضرت امام به عراق مدام با معظم له در تماس مستقیم بودند، نجف را هم خبر داریم که به دفعات زیادی می رفتند، پس حضرت امام تا این حد اصرار و تأکید داشتند…
که افراد بروند، بمانند در مناطق، حضور داشته باشند. حضرت امام نسبت به دو مورد حساسیت و عنایتی ویژه داشتند؛ یکی به دلیل فشارهایی که نظام ستم شاهی به حوزه ها می آورد، حوزه ها داشت خالی می شد، عده ای را به عنوان سرباز می گرفتند که مثلاً خود مرا آمدند دستگیر کردند به عنوان سرباز، منتها چند ماهی به سربازی ام مانده بود که «قسر» در رفتم. بعضی از دوستان را دو سال بردند سربازی، با این که طلبه های فاضلی بودند. شاه آن معافیت سربازی روحانیون را لغو کرد، زندان ها و تبعیدها و شگردهای شیطانی دیگری را هم شاه به کار برد، آن دانشگاه معقول و منقول را تأسیس کرد و همراه با تحصیلات حوزوی، گزینشی کرد برای دانشجوها، به راحتی هم گزینش می کرد، مدرک دانشگاهی هم می داد و عده ای از طلبه های خوشفکر را به این صورت به طرف دانشگاه کشاند. خود به خود فشارهای خاص مختلفی هم که در جامعه بود، مقداری داشت حوزه ها را خلوت می کرد. یادم است یکی از فضلای قم در آن زمان استفتائی از امام که در آن زمان در نجف تبعید بودند کرد، متن استفتاء این بود که با توجه به شرایط فعلی که حوزه ها دارد طلبه شدن و طلبه ماندن یک واجب کفایی است، یعنی هرگاه افرادی که توانایی دارند بیایند و این کار را انجام بدهند، آن هایی که نیامده اند دیگر تقصیری ندارند. سپس از امام پرسیده بودند کسانی که در شرایط فعلی مشغول درس علوم دینی هستند، آیا می توانند از تحصیلات علوم دینی خارج بشوند و بروند رشته ی تحصیلی دیگری را انتخاب کنند؟ امام جواب داده بودند در شرایط فعلی که وضع حوزه ها مناسب نیست، دیگر واجب عینی است که اینها بمانند و حرام است که خارج شوند. هم بر ماندن نیروهای تحصیلکرده در حوزه های بزرگ متراکم نشوند، بلکه پراکنده بشوند در شهرها در مناطق محروم، به داد مردم برسند. بر این نکته ی دوم هم تأکید ویژه ای داشتند. در بحث مرحوم شهید محمدی عراقی یکی از نکات مهمی که من باید عرض کنم، این است که ما در سطح کشور کم نداشتیم استان ها و شهرهایی را که به آن صورت شهرهایی علمی نبودند، صرف نظر از اصفهان، خراسان، مشهد، اراک، یا خود تهران، شهرهایی بودند که اگر آن جایگاه قم را از نظر حوزه های دینی نداشتند ولی به هر جهت شهرهایی علمی بودند.
مشهد که اصلاً با قم برابری می کرد.
درست است، ولی شهرهایی بود که وقتی یک روحانی فاضل و مدرس می رفت آن جا، فقط مجبور بود، می رسید و فرصت می کرد که به کار تبلیغ و ارشاد مردم بپردازد، در آن شهرها برایش عرصه ی رشد علمی، خیلی وجود نداشت. طلبه ها و روحانیون فاضل و اهل علم نیز کمتر زیر بار می رفتند که به این مناطق بروند و بمانند. خود این، مشکل بزرگی بود برای این گونه مناطق. بارها در اصفهان این نکته را، هم از پدرم و هم از بزرگان دیگر، شنیدم که می گفتند از برکات مهم اصفهان این است که اگر در گذشته اصفهان به شهر عبادت بدل شده و انگیزه های دینی بدان گونه در توده های مردم قوت گرفته، یکی از عوامل عمده اش این بوده که به غیر از بحث حوزه های علوم دینی، حتی کسانی که اهل منبر بودند و مستقیماً با مردم در تماس بودند نیز در واقع مجتهدینی بودند که منبر می رفتند. افرادی را مثال می زدند مثل آیت الله مرحوم هسته ای، آیت الله مبارکه ای، آیت الله عشنی که از شاگردان خوب مرحوم حاج شیخ عبدالکریم حائری بود و به اصفهان آمده و منبری شده بود. من خودم منبرهای ایشان را دیده بودم، انصافاً منبرهای شان برای طلبه های فاضل هم مغتنم و قابل استفاده بود. وجود اینها در رشد فرهنگ عمومی جامعه خیلی کمک می کند. مقایسه کنید منبرهایی را که فقط به یکسری روضه و داستان و چیزهای سطحی گذرانده بشود؛ با منبرهایی که بحث های حکیمانه و عمیق علمی در آنها برای توده ی مردم مطرح شود. استان های ضعیف تر ما از نظر علوم دینی این مشکل را داشتند که معمولاً از حضور روحانیون قوی محروم بودند. استثنائاً در بعضی از مناطق و شهرها یک روحانی، ایثار کرده بود و برخلاف موقعیتی که در قم داشت و به راحتی می توانست در قم هم زندگی کند، هم تدریس داشته باشد و هم جایگاه بلندی داشته باشد، سختی های یک منطقه را تحمل می کرد و می آمد به بطن زندگی عادی و مشغول به امور مردم می شد. اینها واقعاً قابل تقدیر بودند. من قبل از اینکه مستقیماً به بحث مرحوم شهید محمدی عراقی بپردازم، موضوعی را عرض کنم که وقتی رفتم منطقه ی کردستان، در تکاب آن را دیدم. تکاب آذربایجان غربی، یک شهری است که الان هم همین وضعیت را دارد و برای خودش ملغمه ای است، یعنی خود شهر و اطرافش هم شیعه دارد، هم اهل سنت دارد و هم اهل حق. در زمان مرحوم آیت الله بروجردی هم آن جا خیلی از نظر روحانیت و حضور روحانی قوی محروم بوده، که مرحوم آیت الله خسروی عالمی برجسته از میان شاگردان مرحوم آیت الله العظمی بروجردی که خود از فضلا و بزرگان قم بوده (و پسر ایشان- حجت الاسلام خسروی- در زمان مدیریت آقای نظام زاده، مدتی معاونت فرهنگی سازمان اوقاف کشور را داشت و هم زمان سردبیر مجله ی میراث جاودان اوقاف نیز بود) حاضر می شود بیاید تکاب، و چقدر هم ایشان برای تکاب برکت داشت، ارتباطی صمیمی با اهل حق و اهل سنت برقرار کرد و در مدت حضورش واقعاً شیعه را رشد غیرمنتظره ای داد و تا پایان عمرش هم در آن جا ماند. اتفاقاً این مقدمه را بیان کردم که بگویم جزو نکاتی که در رابطه با مرحوم آیت الله محمدی عراقی نیز مهم است و باید مورد عنایت قرار بگیرد، همین موضوع است. شهید محمدی عراقی برخلاف خیلی از روحانیونی که می آمدند در شهرهای عادی می ماندند، که یکسری تحصیلات معمولی داشتند و شاید در حد یک روحانی بودند که باید می رفتند و در روستا یا در یک شهر کوچکی ساکن می شدند، عالم فاضل و فرهیخته ای بود، در حدی که اگر ایشان قم هم می ماند، قدرت تدریس خوبی داشت؛ چون از نظر تحصیلات حوزوی سطح بالایی داشت.
در آستانه ی مرجعیت هم قرار می گرفت.
حالا مرجعیت بحث دیگری است، در عین حال حاج آقا بهاء در عرصه ی تدریس نیز در قم می توانست خوب بدرخشد. نکته ای که باز هم در مورد ایشان باید عرض کنم این است که شهید ابتدای حضور در کرمانشاه، ظاهراً در طیف آقای جلیلی بود…
یعنی این صف بندی که شما به آن اشاره می فرمایید تا این حد جدی بود؟
از وقتی که ما رفتیم کرمانشاه، این دو طیف در کرمانشاه بودند: یکی طیف مرحوم شهید اشرفی اصفهانی و مرحوم حاج آخوند و آقای زرندی و کلاً وابستگان به حضرت امام، دیگری هم طیفی که آقای جلیلی در کرمانشاه برای خودش داشت. آقای جلیلی هم مدیریت مدرسه را داشت و هم به غیر از مدیریت مدرسه، به نوعی مدیریت منطقه را داشت و چون پدر ایشان هم موطنش کرمانشاه بود، با خوانین و افراد ذی نفوذ کرمانشاه هم ارتباط داشت و از وی شنوایی داشتند. بالاخره خدمات و جایگاه اجتماعی خوبی هم داشت و الان نیز دارد. در آخرین روزهای منجر به پیروزی انقلاب هم واقعاً مردانه به میدان آمد. بی انصافی های زیادی در مورد آقای جلیلی می شد، در حالی که به لحاظ جایگاه وسیعی که در کرمانشاه داشتند، نظام ستمشاهی عنایت خاصی به ایشان داشت و می کوشید که هوایش را داشته باشد تا در این منطقه از قافله عقب نماند. ایشان با فرماندگان نظامی و غیرنظامی ارتباط داشت، آنها از او حساب می بردند ولی در عین حال هم به دلیل انگیزه های خاص و اقتداری که در کرمانشاه داشت، شاید مقداری از امام دلسرد شده بود، چون امام زیر بار خواسته های این تیپ افراد نمی رفتند، این گونه بود که ایشان بیشتر به طرف آقای خوئی رفت. مقداری از مسائل هم به ویژگی های شخصی ایشان مربوط می شد، نه این که خدای ناکرده به بعضی روحانیون درباری وابسته باشد. واقع امر این است که به لحاظ همین خصوصیت که به دلیل یکسری مسائل شخصی یکسری خواسته ها از امام داشت، امام هم به خاطر اهداف بلندی که داشتند، صد البته ناز کسی را نمی کشیدند. خب، از آن طرف هم مرحوم آیت الله خوئی یک اجازه مطلقی برای اخذ وجوهات به آقای جلیلی داده بود، یعنی یک جایگاه بالایی به ایشان داده بود که امام آن شرایط را در آقای جلیلی نمی دیدند و به آن شکل و در آن مقیاس، حضرت امام، شهید اشرفی اصفهانی را خیلی بالاتر از ایشان قبول داشتند. این برای آقای جلیلی تلخ بود، لذا خود به خود موضع گرفته بود. اما نکته ای که مهم است این که اواخر نهضت، در مقطعی که باید و شاید، واقعاً مردانه به میدان آمد و در شرایطی هم که امثال آقایان حاج آخوند و زرندی زندان بودند، مرحوم شهید اشرفی هم به دلیل فشارهایی که آورده بودند دیگر در کرمانشاه نمانده بود، خود من هم یک سال و نیم بود که تحت تعقیب و به شدت فراری بودم، در این شرایط، بنده، عمده کارهای انقلاب را توسط آقای جلیلی انجام می دادم. البته مدتی من خانه ی ایشان مخفی بودم. برای آن راهپیمایی ها و کارهای آخر آمدم میدان و ایشان هم اعلامیه ها را امضا کرد. به هر جهت و به این دلیل من این نکات را عرض می کنم که ممکن است کسی راجع به ایشان مرحوم شهید محمدی عراقی سئوالی بکند، چون اگر کسی به این نکات دقت لازم را نداشته باشد، به راحتی می گوید که ایشان در کرمانشاه در طیف آقای جلیلی بوده.
یعنی به زعم شما شرایط آن زمان طوری بوده که با یک نگاه سطحی می شود چنین برداشت هایی کرد.
با این که همان موقعی هم که مرحوم شهید محمدی عراقی در مدرسه ی آیت الله بروجردی تدریس داشت ظاهراً این طور احساس می شد که مورد عنایت حمایت آقای جلیلی است، ولی همواره دنباله رو مواضع امام بود. من از همان ابتدا که به کرمانشاه رفتم با ایشان مأنوس بودم، از همان سال های اول با هم دوست و رفیق بودیم و این طور نبود که مثل بعضی طرفداران آقای جلیلی نسبت به امام بی تفاوت باشد. تا این که آن اواخر، دیگر سفت و سخت حلقه ی اتصالش با آقای جلیلی را برید و عملاً و آشکارا آمد در طیف شهید اشرفی اصفهانی، حتی بعضی از مراسم را که از بیرون هماهنگ می کردیم، برای یکی، دو تا از آن مراسم مهمی که ما در کرمانشاه داشتیم، برای شهید محمدی عراقی برنامه سخنرانی گذاشتیم و ایشان هم قبول کرد و آمد، آن هم مراسمی که قطعاً معلوم بود به درگیری می انجامد.
منظورتان چیست که از بیرون هماهنگ می کردید؟
دوستانی از بیرون کرمانشاه مثل حضرت آیت الله خزعلی را ما دعوت کردیم. شخصیت های دیگری را از بیرون دعوت می کردیم که بیایند برای بعضی مراسم حساس که جنبه ی سیاسی داشت. گاهی هم بین خودمان کارها را تنظیم می کردیم، مثلاً همان موقع که من فراری بودم، مقارن با یکی از خونین ترین مراسم در کرمانشاه بود، اگر اشتباه نکنم چهلم شهدای تبریز یا یزد بود که راهپیمایی از مسجد بروجردی شروع شد تا جایی که قدیم به آن گفته می شد سه راه نواب، نزدیک شهربانی، آن جا دیگر گارد و ارتش با مردم درگیر شدند و کشتار کردند که بیشترین شهید را کرمانشاه در درگیری های آن روز داد. سخنران مراسم من بودم و چون فراری بودم، با لباس مبدل در قامت یک فرد مکلا رفتم داخل مردم و آن جا یک جایی- پنهانی- لباس پوشیدم، رفتم منبر و بعد دوباره مکلا شدم و فرار کردم. در جلوی جمعیت بودم که باز داستانی دارد، که یک جوانی هم پشت سر بنده شهید شد و من دیگر وارد آن قضایا نمی شوم.
مرحوم شهید عراقی در یکی، دو تا از این مراسم مهم سخنرانی کرد که فکر می کنم یکی از اولین مراسمی که ما در کرمانشاه برگزار کردیم، آیین سوگواری به مناسبت شهادت مرحوم حاج آقا مصطفی بود که اولین برنامه هایی از این دست بود و مردم اجتماعی گسترده داشتند، مراسم هم سیاسی بود و آخرش هم به درگیری انجامید. مسجدی بود جنب بازار کرمانشاه، که آن موقع به آن مسجد آیت الله میبدی می گفتند، آیت الله میبدی عالم پیرمرد و محترمی بودند در کرمانشاه که مردم خیلی به ایشان علاقه مند بودند، خیلی سیاسی نبودند ولی در عین حال فردی متدین و مورد احترام مردم بودند. آن مراسم را در مسجد ایشان گذاشتیم، هماهنگ کردیم، آقای میبدی پذیرفت و سخنران آن هم مرحوم آیت الله شهید محمدی عراقی بود. اینها بعد از شهادت حاج آقا مصطفی رخ داد و تقریباً از اولین برنامه های این چنینی بود.
زمان اینها همگی قبل از آن کشتار است؟
بله، منظور این است که مواردی پیش آمد که برای امضای بیانیه ها و هماهنگ کردن بعضی از برنامه ها جلسه مخفیانه داشتیم. یک شب ماه رمضان- باز در ایامی که خودم فراری بودم و مخفیانه آمدم و رفتم- تا نزدیک نماز صبح در خانه مرحوم شهید محمدی عراقی جلسه ای بود که همه علمای کرمانشاه را دعوت کرده بودیم.
خوشبختانه در کرمانشاه یک چیزی وجود داشت که واقعاً از الطاف الهی بود و خیلی به ما کمک کرد. شاه در کرمانشاه شرایط امنیتی ویژه ای حاکم کرده بود، به دلیل این که آن جا نزدیک مرز بود، مذاهب و ادیان مختلفی در آن حضور داشتند و جنب کشور عراق بود، بنابراین هم کادر محلی ارتش قوی بود، هم هوانیروز حضور داشت، هم شهربانی و ساواکش قوی بود و طبعاً نظام ستمشاهی شرایط امنیتی ویژه ای را بر آنجا حاکم کرده بود، آنجا برای رژیم، طرح بحث های سیاسی و نهضت، یک خطر جدی تر احساس می شد و با این مسائل، برخوردهای شدیدتری می کردند. آن جا اگر مانند بعضی از استان ها مثلاً این وضعیت پیش می آمد که دو، سه تا روحانی که نسبتاً یک جایگاهی داشته باشند، رودروی نهضت قرار می گرفتند، ما خیلی مشکل پیدا می کردیم. درست است که من عرض کردم ما دو طیف داشتیم که یکی طیف امام بودند و یکی هم طیفی که خیلی با امام نبودند، ولی از برکاتی که در کرمانشاه پیش آمد، این بود که وقتی نهضت ادامه پیدا کرد، در درازمدت، حتی آن هایی هم که به عنوان مقلدین یا مبلغین مرحوم آیت الله خوئی بودند، به همراه خود آقای جلیلی یا مثلاً مرحوم آیت الله نجومی و مرحوم آیت الله میبدی که شرحی از ایشان را هم عرض کردم، و خلاصه عموم روحانیون کرمانشاه با موج انقلاب همراه شدند. فقط یکی، دو روحانی جوان داشتیم که مطرح بود این ها با ساواک یا بعضی جاها در رابطه هستند که جایگاهی هم نداشتند، اما عموم علمایی که در جامعه دارای وزن بودند با نهضت همراه شدند و اعلامیه ها را امضا می کردند و در جلسات شرکت می کردند که خود این خیلی کمک می کرد.
مهره های ریز هم به هر حال در هر منطقه ای بودند ولی بین مردم جایگاهی نداشتند.
دقیقاً. اما آن نکته که در مورد مرحوم شهید حاج آقای محمدی عراقی عرض کردم، یکی از نکات خیلی مهم است. چون به هر جهت شهدا، طبق همان تعبیری که مقام معظم رهبری- دام ظله العالی فرمودند: «احیای نامشان گاهی بیشتر از خون مقدسشان برای جامعه برکت دارد» (نقل به مضمون) و معمولاً شخصیت های بزرگی که شهید شده اند، پنهانی های زندگی شان خیلی بیشتر از آن هایی است که آشکار شده، لذا نکاتی که انسان از اینها می داند، بار و امانت سنگینی بر دوش آن کسی است که اینها را می شناسد، چون اولاً اینها به لحاظ اخلاصی که داشتند، خیلی چیزهای شان بین خودشان و خدا بوده که ما به آنها دستیابی نداریم، اما لااقل آن نکاتی را که از زندگی شان رخ داده و آشکار شده نباید ظلم کنیم و اینها را حتماً باید برای ثبت در تاریخ، حفظ و نگهداری کنیم. واقع امر این است که ایشان خیلی شرایط خوبی از نظر زندگی در کرمانشاه نداشت، طبعاً در محیط هایی مثل کرمانشاه آن زمان که خیلی محیط، دینی و مذهبی نبود (حالا درست است که مردم، مردم خیلی خوبی بودند ولی مثل اصفهان، یزد، کرمان و شهرهای بزرگ دیگر کشور، فضا، فضای مذهبی نبود که مردم مثل آنجاها اهل خیر و وجوهات و توجه به امور باشند)، عموم روحانیون کرمانشاه و حتی خود حاج آقا بهاء از نظر وضع معیشتی جداً با سختی گذران زندگی می کردند. من از نزدیک شاهد و ناظر این بودم که شهید وضع زیستی چندان مناسبی نداشت، ایشان حتی اگر می رفت کنگاور که زادگاهش بود… و پدرش مرحوم حاج آقا بزرگ کنگاوری شخصیت بسیار ممتازی بود و خود او هم از بزرگانی بود که همین نکته در زندگی اش صادق بود که کنگاور خیلی برایش کم بود، یعنی با آن جایگاه علمی، معنوی و اخلاقی ای که داشت، یک شخصیتی بود که در تهران و شهرهای بزرگ می توانست بدرخشد ولی به دلیل علاقه به کنگاور و نیاز کنگاور، عمرش را در آن جا گذراند، و چنان جایگاهی در بین مردم داشت که قبر ایشان الان زیارتگاه مردم شده و مورد توجه و اقبال مردم است.
داشتم می گفتم که با این توصیف ها، مرحوم حاج آقا بهاء حتی در خود کنگاور در شرایط خیلی عالی تری می توانست زندگی کند تا در کرمانشاه. ایشان فقط به دلیل نیاز کرمانشاه آن جا را تحمل کرد و واقعاً مقاومت کرد. از آن طرف هم در امر نهضت، واقعاً به رغم این که ابتدا در طیف دیگری بود و شاید به نام این طیف مطرح نبود، حضوری بسیار جدی داشت و جالب این است که در ابتدای پیروزی انقلاب، بنده باز هم چند صباحی کرمانشاه بودم و تقریباً بعد از تمام شدن مجلس خبرگان (چون از کرمانشاه هم به عنوان نماینده ی خبرگان قانون اساسی انتخاب شدم) بود که امام بنده را برای کردستان مأمور کردند. از همان ماه های اول، خود به خود و به جهت این که گرچه بنده در جمع روحانیون منطقه، از نظر سنی و علمی و از هر جهت کوچک ترین بودم، ولی شرایط به گونه ای پیش آمده بود که دیگر تقریباً زمام امور شهر و استان برای سامان دادنش را که شامل تعیین استاندار و فرماندهان نظامی و مسائل مختلف بود، بیشتر، بنده پیگیری می کردم.
منبع مقاله :
ماهنامه ی فرهنگی تاریخی شاهد یاران، دوره ی جدید، شماره ی 69، مردادماه 1390