مترف از ريشه ترف به معناي فرو رفتن در نعمت است. مترف در لغت كسي است كه نعمت هاي بسيار دارد و در لذت ها و شهوت هاي دنيوي غرق است.[1] اما تَرَف در اصطلاح، يك حالت رواني ناشي از نداشتن تكيه گاه معنوي است كه در انسان پديد مي آيد و در نتيجه تمام توجه او را لذات زودگذر و آسايش و تنعم محدود، فرا مي گيرد و چون اين امور نمي تواند روح او را ارضاء كند پيوسته در تنوع و تجمل و لذات بيشتر مي كوشد و با پيدايش خوي تنوع طلبي و افراط در رفاه، زير بار هيچ گونه حدود و مقرراتي نمي رود و از پيش به نعمتهاي خداوند اعتراف نمي كند تا ملزم به اداي شكر او نباشد. مترفان، دچار اين حالت رواني مي شوند تا بدانجا كه نعمتها را از خداوند نمي بينند، بلكه به اسباب غير او تكيه زده، نسبت به او سر طغيان و عصيان بر مي دارند و منكر پيامبران و كتاب و ميزان الهي مي گردند و با بهانه هاي مختلف از زير بار مسئوليت و تكليف شانه خالي مي كنند.
در آيات بسياري از قرآن كريم اين واژه بكار رفته است. بر اين اساس مي توان برخي ويژگي هاي كلي مترفين را بر شمرد:
1. افراط در تجمل و رفاه طلبي
كوشش پي گير طبقه مترفين در راه تنعم و تجمل و لذت طلبي تا جائي كه نمي توانند خود را از اين ذهنيت برهانند و در نتيجه دست به هر جنايتي براي رسيدن به مقصود خود مي زنند: «… واتّبع الذين ظلموا ما اترفوا فيه و كانوا مجرمين»[2]؛ «… و آنان كه ستم ميكردند، از تنعّم و كامجوئي پيروي كردند؛ و گناهكار بودند (و نابود شدند)!»
2. تكبر و استكبار ورزيدن
از ديگر ويژگي هاي مترفان، استكبار آنها است و همين عامل رد پيامبران و انكار وجدان اخلاقي و ارتكاب جرم و خيانت و كفران نعمت است: «و اذا اردنا ان نهلك قرية امرنا مترفيها ففسقوا فيها فحق عليها القول فدمّرناها تدميرا.»[3]؛ «و هنگامي كه بخواهيم شهر و دياري را هلاك كنيم، نخست اوامر خود را براي «مترفين»آن سرزمين بيان ميداريم، سپس هنگامي كه به مخالفت برخاستند و استحقاق مجازات يافتند، آنها را به شدّت درهم ميكوبيم.» اين همه فساد، سرانجام بنياد آنها را ريشه كن مي سازد و اين سنت الهي است كه مترتب بر افساد مترفين، تازيانه عذاب بر سر آنان نواخته شود.
3. انكار قيامت و محاسبه اعمال
در آيه ۴۵ سوره واقعه مترفين را به عنوان يكي از مصاديق اصحاب شمال نام مي برد و مي فرمايد اينان كه امروز در جهنم داغ و سوزان عذاب مي كشند، پيش از اين در عالم دنيا مست و مغرور نعمت بودند: «إِنهَُّمْ كاَنُواْ قَبْلَ ذَالِكَ مُترَْفِين» انكار قيامت و هر گونه حساب و كتاب براي اعمال و رفتار، علامت ديگر اين طبقه است.
4. صف آرايي در مقابل احكام الهي و پيامبران
در آيه ۳۳ سوره مومنون مي فرمايد:«وَ قالَ الْمَلَأُ مِنْ قَوْمِهِ الَّذينَ كَفَرُوا وَ كَذَّبُوا بِلِقاءِ الْآخِرَةِ وَ أَتْرَفْناهُمْ فِي الْحَياةِ الدُّنْيا ما هذا إِلاَّ بَشَرٌ مِثْلُكُمْ…»؛ «ولى اشرافيان (خودخواه) از قوم او كه كافر بودند، و ديدار آخرت را تكذيب مى كردند، و در زندگى دنيا به آنان ناز و نعمت داده بوديم، گفتند: اين بشرى است مثل شما…»
از اين آيه استفاده مي شود كه مترفين به كفر روي آورده و به تكذيب معاد و سركشي پرداخته و زير بار حق نمي روند.[4] چرا كه آدمي كه مغرور شود و خود را مستغنى پندارد، شروع به سركشى و طغيان مى كند. نه خدا را بنده است، نه احكام او را به رسميت مى شناسد، نه به نداى وجدان خود گوش فرا مى دهد، و نه حق و عدالت را رعايت مى كند: «كَلاَّ إِنَّ الْإِنْسانَ لَيَطْغى أَنْ رَآهُ اسْتَغْنى»[5]
5. فغان و استغاثه بلندتر در امتحانات الهي
اين آسايش طلبان افراطي در كمبودها و ناراحتي ها از همه بيشتر اظهار درد و مصيبت مي كنند و آه و ناله سر مي دهند: «حتي اذا اخذنا مترفيهم بالعذاب اذا هم يجأرون.»[6]؛ «هنگامي كه مترفين را در عذاب گرفتار مي سازيم، استغاثه و ناله هاي دردناك سر مي دهند.»
همچنين در سوره سبأ، رفتار زاهدانه حضرت داوود و سليمان (عليهما السلام) در مقابل رفتار مترفان قوم سبا در معرض نمايش گذارده شده، بطوري كه در دو تابلوي گويا، دو نوع بهره وري از نعمتها را نشان مي دهد. در سوره زخرف نيز از نام سوره – كه به معناي زر و زيور است- گرفته تا رفتار و اخلاق تقليدي مترفان و نوع مواجهه اينان در مقابل پيامبران الهي، به تصوير كشيده شده است.[7]
بدين ترتيب مترف از نظر اقتصادي به دليل مصرف زدگي و توجه افراطي به تجملات عامل ركود است، از نظر اخلاقي عامل فساد و از نظر سياسي عامل طبقاتي را به وجود مي آورد كه براي سود خيالي خود هر اقدامي مي كند و براي حفظ موقعيت خود، در برابر هر جنايتي مُهر سكوت بر لب مي زند.
پي نوشت: ———————–
[1] . لسان العرب، ابن منظور، بيروت، دار صادر، چاپ سوم، 1414 ق ، ج9، ص 17
[2] هود/116.
[3] اسراء/16.
[4] شناخت قرآن، آيه الله محمدعلي گرامي، موسسه فرهنگ منهاج، قم، ۱۳۸۲، ص۱۴۷-۱۵۰[5] علق/۶-۷.
[6] مومنون/64.
[7] پيامهاي اقتصادي قرآن، سيد جمال الدين موسوي اصفهاني، ص498.