طلايه دار محراب(1)
طلايه دار محراب(1)
آشنايي با شهيد مدني
در آموزش و پرورش خنجين كار ميكردم و با جهاد نيز همكاري داشتم. روزي كه مردم ريختند و قلعه محمودخان فرهمند را تصرف كردند، من هم رفتم تا داخل قلعه را ببينم. قسمتي كتابخانهاش بود. گرچه کتاب چنداني نداشت، ولي مجلات فراواني داشت. يك گروه نشريات به فدائيان اسلام برميگشت. زياد درباره فدائيان اسلام شنيده بودم، اما اينكه نشريات آنها را نديده بودم مجلات را به كتابخانه روستا انتقال داديم و در فرصت هاي مغتنم از مجلات استفاده ميكردم. در يكي از مجلات، رفتارهاي انقلابي شهيد مدني و كمك به نواب صفوي و جمع آوري پول براي او براي كشتن كسروي را خواندم. در يك مجله ديگر داستان آقاي کافي را ديدم که نوشته بود 13 سال شاگرد ايشان بوده است. تعجب كردم يكي مثل نواب صفوي و ديگري چون مرحوم كافي، يكي انقلابي و ديگري واعظ!
زلزله زدگان
سال 1341 همه جا به هم ريخته بود. هر كسي كه توانسته بود از زير آوار خارج شود غرقه به خون بود. كسي نبود كه به فكر آينده اش باشد. نجات اقوام و خويشان و همسايگان واجب تر از هر چيزي بود. عمق فاجعه بسيار زياد بود. آن روزها همه مردم خبر زلزله را به فوريت نميشنيدند. اولاً تلويزيون نداشتند تا واقعه را ببينند و كمك ها را شروع كنند. ثانياً مردم دولت شاهنشاهي را قبول نداشتند و مورد اعتمادشان نبود و هماهنگي ارگاني وجود نداشت. ثالثاً تا شاه كمك نميكرد، اكثر خوانين هم اقدامي نميكردند.وقتي كه شاه هم كمك ميكرد، براي چشم و همچشمي هم كه شده زنانشان با پوشيدن لباس هاي فاخر خود در دربار شاهي جمع ميشدند و فخرفروشانه كمك هايشان را اهداء ميكردند.
شنيده شد كه براي زلزله زدگان بوئين زهرا بايد كمك هاي فراواني جمع شود. كساني كه وجدان انساني بيشتري داشتند، حركت كردند و خود به منطقه رفتند. بعضي ها با انداختن كيسهاي به گردن، در كوچه و خيابان اقدام به جمع آوري كمك هاي مردمي نمودند. همان طور كه شنيدهايد جهان پهلوان تختي به عنوان الگوي مردانگي و شجاعت به خيابان رفت و شروع به جمع آوري كمك ها نمود و كمك ها را به منطقه حمل كرد. آن روز شاه براي اينكه نشان دهد در منطقه حضور دارد، با تشريفات خاصي وارد منطقه شد. مأموران او قبلاً مسير عبور شاه را مشخص كرده بودند تا چادرهايي كه در مسيرش قرار گرفته بودند با نظم خاصي چيده شده باشد تا در مسير او كمبودي نشان داده نشود. عدهاي براي اظهار فقر و بيچارگي خود به ديدار شاه آمدند. چادرهاي اطراف خالي شده بود؛ اما آن دورترها كساني بودند كه بي توجه به حضور شاه مشغول فعاليت بودند و به زلزله زدگان كمك ميكردند. تعدادي از آنان مردمي بودند كه در جمع آوري كمك ها از شهر همدان اقدام نموده، كمك هاي خود را به خاطر نزديكي به بوئين زهرا سريع تر رسانده بودند. آنها چند روزي بود كه در آنجا فعاليت ميكردند و بين مردم زلزله زده جايگاهي يافته بودند. مردم همدان به خيابان ها ريخته و به خاطر زلزله، شب ها در خيابان زندگي ميكردند پس لرزه ها پشت سرهم همه جا را تكان ميداد. گروهي از مردم همدان راه افتادند و در بوئين زهرا، نقطه مركزي زلزله حاضر شدند. در ميان آنان سيدي نوراني و معمم با قلبي محكم و روحي بي لرزش و لغزش حضور داشت. او با تفقد يك يك بچه هايي را كه پدر و مادرشان را از دست داده و از زير آوارها خارج شده بودند، در چادرها اسكان و غذا ميداد.
جوانان متدين گرد اين سيد جمع شده بودند و براي نجات زلزله زدگان ميكوشيدند. عده كثيري از مردم براي ديدن شاه به بوئين زهرا رفته بودند. اين سيد بزرگوار در روستا مستقر بود. از دور كاروان عبور شاه ديده ميشد. جواني خام كه هوس همراهي با جمعيت را داشت، گفت:«اي كاش ما هم رفته بوديم.» در اينجا بود كه آن سيد جليل القدر شروع كرد به خواندن شعر اشك يتيم پروين اعتصامي:
روزي گذشت پادشهي از گذرگهي
فرياد شوق بر سر هر كوي و بام خاست
پرسيد زان ميانه يكي كودكي يتيم
كه ااين تابناك چيست كه بر تاج پادشاست
آن يك جواب داد چه دانيم ما كه چيست
دانيم آن قدر كه متاعي گران بهاست
نزديك رفت پيرزني گوژپشت و گفت
اين اشك ديده من و خون دل شماست
ما را به رخت و چوب شباني فريفته است
اين گرگ سال هاست كه با گله آشناست.
و پس از زمزمه شعر به جوان گفت رفتن تو را چه سود؟ پسرم! اگر رضاي خدا را ميطلبي. و براي خاطر الله آمدهاي تو را چه نياز به شاه؟ ولي اگر براي خودنمايي آمدهاي، با او هماهنگ شو. چون او براي خودنمايي نزد اربابانش آمده تا مقامش را باز نستانند.
جوان مجدداً خامي كرد و گفت:«اگر همه براي خدا آمده اند، پس چرا يكي دو نفر روحاني براي تماشاي شاه رفتند؟» اين دفعه سيد بزرگوار آيت الله مدني برافروخته شد و گفت:«هر كسي كه اسمش را طلبه گذاشت كه ملا نيست. ملاّ بايد مهذب، آگاه، عالم، دردمند و پيرو مجتهدش باشد. آنها يا درباري تشريف دارند يا نادانند. آيا آيت الله بروجردي از حركت آنان راضي است؟ ابدا، ابدا.»
شب شد. با اينكه همه از آمدن شاه سخن ميگفتند، آقاي مدني موقعيت را مناسب ديد و شروع كرد به صحبت و فرمود:«زلزله از زل گرفته شده و به معناي سرخوردن است. دو دفعه آمده تا سر خوردن سريع را نشان دهد. روز قيامت كه ميشود، زلزله بزرگي صورت ميگيرد. همه كوه ها سر ميخورند و پنبه ميشوند. عزيزانم! دل مؤمن از كوه بزرگ تر است. مواظب باشيم ما سر نخوريم، دل ما نلغزد.» آن گاه از مكايد بزرگ شيطان و نفس خطرناك انسان سخن به ميان آورد و گفت:«مبادا در جواني رفع حجاب نكنيد و قفل دل را نشكنيد و با ديدن اين امتحانات الهي، سرچشمه نور را گم كنيد. زلزله نشانه قيامت است. اين مرد اگر راست ميگويد برود كارخانه هاي عرق و شراب را جمع كند تا خشم خدا نصيب مملكت ما نشود. برود اين بي غيرتي زنان را جمع كند كه امتحانات و سرمنشاء اين بلايا همين بي غيرتي هاست. چقدر خوب است مردم دست از اين جهالت بردارند. منشاء ظلم با پيامبران و اوصياء، جهل مردم بود. خدايا ما را از جهالت برهان».
با اين سخنراني در آنجا هم از ظلم سخن گفت و هم زلزله زدگان را تسلي داد. آن جوان هم آموخت كه مهذب كيست. و روحاني مهذب چه شخصيتي دارد.
كمك به مسجد جامع
پدرم از بيرون آمدند و لباسش را درآورد و به چوب لباسي كه به ديوار نصب شده بود آويخت. با كسي صحبتي نكرد. در فكري عميق فرو رفته بود. ما منتظر شاه بوديم دختر عمويم شام را آورد. او به دليل فوت پدرش از طفوليت پيش ما زندگي ميكرد و اكنون وقت ازدواجش شده و برايش خواستگار آمده بود. پدرم وضعيت شغلي نامناسبي داشت و بايد به فكر جهيزيه دختر عمويم هم مي بود. اين روزها او بيشتر در تكاپوي به دست آوردن مبلغي بود تا بتواند دختر برادرش را كه خود بزرگ كرده بود، با آبرومندي و سلامتي به خانه بخت بفرستد.
ما موضوع را در همين حد ميدانستيم و فكر پدر را اين گونه مي خوانديم. پس از خوردن شام پدرم لب به سخن گشود. و گفت اسممان را مسلمان گذاشته ايم. آقا از مملكت غربت بلند شده آمده اينجا تا ما را نصيحت و موعظه نمايد. به جاي اينكه مردم جمع شوند و پولي به او بدهند، خانه اش را فروخته و براي شهر ما مسجد ميسازد. مادرم گفت:«براي مسجد ساختن فرقي ندارد كه از كجا آمده باشد. در ضمن تو به به فكر اين دختر باش كه فردا بايد او را راه بيندازي. از مسجد ساختن هم واجب تر است. چراغي كه به خانه رواست به مسجد حرام است.» پدر گفت:«نمي دانم اين ضرب المثل چقدر درست است، ولي اين هم صحيح نيست كه سيد اولاد پيامبر از جيب خودش مسجد جامع همدان را بسازد.»
پس از چند روز، پدرم با تلاشي كه انجام داد توانست مادرم را راضي نمايد تا يك فرش كناره را به مسجد اهداء كند، اما اين حرف ورد زبانش بود كه در مقابل آقا كاري نكردهايم. او خانه و كاشانهاش را فروخته تا درهاي چهلستون مسجد جامع همدان را بسازند. پدر بعداً با مشقات زيادي توانست دختر برادرش را به خانه بخت بفرستد، ولي تا روز مرگ، اين را براي خود عيب ميدانست كه مسجد جامع با اين همه موقوفات چرا بايد كسي در تبريز براي ساخت آن خانهاش را فروخته باشد؟
فروشنده خانه و اهداء كننده آن به مسجد جامع همدان، كسي جز شهيد آيت الله مدني نبود. زنده و جاويد باد ياد كساني كه در هر كاري پيشتازند. اينك مسجد و درهايش تا زماني كه وجود دارند، از آن شخصيت بزرگوار ياد ميكنند كه اموال خود را در راه خير خرج كردهاند و باعث تأسف است كه بعضي بي توجه به غيرت آنان، از حضور در مسجد ابا داشته باشند.
آموزش
از ايستگاه عباس آباد عبور ميكردم كه روحاني تازه واردي را كه در مسجد مهديه سخنراني ميكرد، ديدم. پدرم به اين روحاني علاقه خاصي داشت، چون همزبان پدرم و با شاه مخالف بود. با اينكه 5 تا6 سال بيشتر نداشتم، پدرم شب ها مرا براي نماز مغرب و عشاء با خود ميبرد. حدوداً شهريور 41 بود و من به اندازه خودم قرآن، مقدمات و مقارنات نماز را در جلسات آموخته بودم، اما گاهي اوقات سئوالاتي براي انسان مطرح ميشوند كه نميتواند از پدر يا مادر و حتي از مسئولين جلسات بپرسد. يك سئوال مرا آزار ميداد و آن نحوه طهارت گرفتن بود كه از هيچ كس نپرسيده بودم. وقت را مغتنم شمردم و گفتم:«حاج آقا! من ميدانم كه وقتي به دستشويي ميرويم بايد پاي چپ جلوتر باشد و وقتي خارج ميشويم بايد با پاي راست بيايم، اما نميدانم چگونه بايد طهارت گرفت؟ با خوشرويي و با آن لهجه تركي گفت:«بالام! شب ها كدام مسجد ميروي؟» عرض كردم:«مسجد مهديه.» گفت:«بَرِكَ الله! شب بيا مسجد توضيح ميدهم».
طبق معمول دم غروب پدر دستم را گرفت و به طرف مسجد به راه افتاديم. راستش را بخواهيد يادم رفته بود كه چنين سئوالي كرده بودم. پس از نماز، آقا بالاي منبر رفت و من به بازي كودكانه خود مشغول شدم. پس از ايراد كلمات اول، ناگهان شروع كرد به بارك الله و احسنت گفتن و اينكه اين بچه ها را ميتوان گفت بچه مسلمان! با تكرار اين كلمات، پدرم كه سمت راستم نشسته بود، يواشكي بيخ گوشم گفت:«ببين! بچه هاي مردم چقدر خوبند كه مورد تشويق قرار ميگيرند. گوش بده.» هر بار كه او به اين بچه سئوال كننده بارك الله ميگفت، پدرم اشارهاي به من ميكرد و ميگفت:«مردم هم بچه دارند، من هم بچه دارم.»
بالاخره آقا ضمن سئوال به پاسخ مسئله، از اين بچه بسيار تشكر كرد.
و من از سوي پدرم مورد خطاب قرار ميگرفتم. كه بچه هاي مردم بهتر از تو هستند. از روي حيا نتوانستم به پدرم بگويم بابا اين سئوال را من از ايشان كردم، ولي مهم برايم اين بود كه پاسخ سئوال را دريافت كرده بودم. مشوق من و پاسخ دهنده به سئوالم كسي جز شهيد آيت الله سيداسدالله مدني نبود.
كلاس چهارم يا پنجم ابتدايي بودم. ما از معيشت و صحت و سلامت چيزي نميدانستيم. به دليل فقر مالي با وجود كوچك بودنمان كار ميكرديم. يك روز سر كار بي حال بودم. انگار مسموم شده بودم. زير برق آفتاب، خود را از مزرعهاي كه كار ميكرديم، به منزل رساندم. در آن زمان از خيابان جواديه تا مهديه راهي نبود و كوچه عراقچي هنوز بسته نشده بود. دست در دست مادرم به طرف بيمارستان حركت كرديم آن زمان به بيمارستان پهلوي كه در خيابان ميرزاده عشقي بود، ميرفتيم، ولي آن روز مادرم مرا به طرف مسجد مهديه برد. به تازگي در آنجا درمانگاهي به نام حضرت مهدي بنا نهاده بودند كه چند حسن داشت. اولاً تا آنجا كه يادم هست هيچ پولي نميگرفتند. ثانياً ميگفتند عدهاي خيّر با كمك و مساعدت آيت الله مدني به دو دليل اين درمانگاه را احداث كردهاند. اولاً براي حمايت از فقرا و دوم اينكه ميخواستند عملاً با شاه مخالفت كنند. اگر مردم به بيمارستان دولتي وجهي پرداخت ميكردند، در بيمارستان خصوصي مهديه وجهي نميگرفتند و معمولاً از فقراء حمايت ميكردند. اين موسسه همچنان به كار خود ادامه ميدهد،ولي در طي زمان شرايطش تغيير كرده و توسعه يافته است.
ذغال در خانه فقرا
زماني نه چندان دور كه نه گاز در همدان بود و نفت هم براي همه خانواده مقرون به صرفه نبود. زمستان كه نزديك مي شد همه مردم براي گرماي خانه، کرسي مي گذاشتند. در پائيز اگر به اطراف شهر نگاه مي كردي، از ميان باغ ها دود سياه ديده مي شد. عدهاي خيرّ هميشه در اين مواقع پا به جلو مي گذاشتند و با خريد ذغال و تقسيم در بين فقرا و محرومين
گرماي خانه را فراهم مي كردند. رسم بود كه شبانه اين كار را مي كردند تا آ بروي كسي نرود. وقتي شهيد مدني به همدان تشريف آوردند با تشكيلاتي نمودن اين حركت خداپسندانه و با پيشنهاد يكي از برادران حجازي، اقدام به ايجاد موسسه دارالايتام نمودند. ابتدا ذغال و مواد خوراكي را به در منازل تحويل مي دادند، ولي بعداً به خاطر حفظ آبرو مقرر شد كه پنجشنبه ها خود خانوادها به موسسه بروند تا همسايه ها از اين موضوع كاملاً بي اطلاع باشند اين موسسه همچنان به كار خود ادامه مي دهد.
نفرين بر شاه
برخي از صبح هاي جمعه در مسجد مهديه براي دعاي ندبه شركت ميكرديم مسجد مهديه به اين شكل كه الان هست، نبود، بلكه خشت و گل و كناره هايش آجري بود. بعدها آن مسجد را خراب كردند و بناي فعلي را ساختند. يك روز كه براي دعاي ندبه رفته بوديم، آيت الله مدني صحبت كردند و در بين دعا با شجاعت تمام از آيت الله خميني اسم بردند و او را دعا كردند و به طاغوت زمان نفرين نمودند و از خدا خواستند كه نسلش را از روي زمين بردارد و به حاج آقا فريد كه معمولاً دعا را ميخواندند فرمودند. مبادا در دعا كردن حضرت آيت الله خميني را فراموش كنيد.
فخر فروشي
دبستان علمي در كوچه جراح ها بود. ما در اين مدرسه درس ميخوانديم. در ماه هاي مبارك رمضان مدير دبستان، آقاي حجازي همه را به صف ميكرد و به مسجد پيامبر ميبرد تا نماز جماعت بخوانيم. يك روز شهيد آيت الله مدني را نيز دعوت كرده بودند. ما آن وقت نميدانستيم فرق بين طلبه و آيت الله چيست و به همه آقا ميگفتيم. پس از صحبت ايشان، من گفتم ايشان بعضي وقت ها در مسجد مهديه سخنراني ميكنند و ما به آنجا ميرويم و با تمام افتخار پز ميداديم كه پشت سر اين سيد من قبلاً نماز خواندهام. دوستم ناگهان گفت اين آقا در محله ما مينشيند و هر وقت حمام ميرويم در بين راه بقچه حمامش را ميگيرم و در حمام هم پدرم برايش كيسه ميكشد. حسرت زندگي كردن در محله شهيد مدني براي همشيه در دلم باقي ماند.
گريه
شاطر چراغ علي يكي از اقوام ماست براي خانواده ما زحمات زيادي كشيده است و در وقت تنگدستي، پدرم بيشتر از او قرض ميكرد. چون پدرم كشاورز بود و كشاورزان در پائيز به پول ميرسند با ايشان قرارداد بسته بود كه نان ما را هر روز كنار بگذارد و در پائيز وجهش را ميپرداختيم. دكان نانوائي شاطر چراغ علي در خيابان باباطاهر بود. من هر روز عصر پس از آمدن از صحرا از كوچه پس كوچه ها به سرعت به ميدان ميرفتم، نان را تحويل ميگرفتم و به خانه برميگشتم. يك روز كه رفته بودم نان بگيرم، پس از گرفتن نان از نانوايي خارج شدم و ديدم آقاي مدني دستش را روي ديوار نانوايي گذاشته و پشت به مردم گريه ميكند. نه دوست داشتم كه رهايش كنم و نه ادب اجازه ميداد كه نزديكش بروم. مردم هم متوجه نبودند. آرام آرام جلو رفتم و اين كلمات را از او شنيدم:«خدايا! مردم نادان هستند. تو خود آگاهشان كن.» بيشتر از اين جرئت نكردم گوش بدهم، عقب كشيدم و آمدم به ترازودار نانوايي گفتم. او تا از پشت دخلش خارج شود، آقا راه افتاده و به طرف ميدان رفته بودند، ولي من دلم پيش آقا ماند.
قرض الحسنه
معمولاً در شهرها عدهاي رباخوار با چنگ انداختن به سرمايه مردم از راه نزول، افراد محروم را بيچاره ميكنند. در شهر همدان هم از اين عده يافت ميشدند. براي مبارزه با اين افراد در بازار پيچيد كه يك بانك قرض الحسنه در حال احداث است. از مؤمنين درخواست شد هر كس ميخواهد به ديگران قرض بدهد مبالغي را در اين بانك بگذارد. بدين وسيله اولا از محرومان حمايت ميشد كه با كمي سرمايه ميتوانستند كم كم امكان تهيه معيشت خود را فراهم كنند، ثانياً دست رباخواران كوتاه ميشد، ثالثا با جمع آوري وجوه مردم، دولت نميتوانست با تشكيل بانك هاي خارجي، سود سرمايه ها را در اختيار بيگانگان بگذارد.مخصوصاً اسرائيل كه بيشترين سرمايه گذاري را در آن زمان در ايران و توسط دربار انجام ميداد. طراح اين مؤسسه در همدان كسي جز آيت الله مدني نبودند.اين مؤسسه مردمي همچنان به كار خويش ادامه ميدهد. اكنون هم از مستضعفان حمايت ميكند.
منبع: ماهنامه شاهد یاران، شماره 57
ادامه دارد…
/ج